سه شنبه, ۱۴ اسفند, ۱۴۰۳ / 4 March, 2025
مجله ویستا
از تبار وطـن

پدر و مادر و مادربزرگم به اتفاق خانواده دایی بهروز و سه خالهام همگی با فاصله زمانی كوتاهی بین سالهای ۶۰ تا ۶۱ ایران را ترك گفته و بجز خاله مهناز كه «هلند» را برای زندگی برگزید، بقیه خانواده از طریق آلمان به انگلیس وارد و بعد از مدتها موفق به دریافت اجازه اقامت دائم شدیم.
جنگ باعث شد كه خانواده ما، دایی بهروز و خاله مهناز كه در اهواز زندگی میكردیم و خاله سیما و خاله نازی كه در بروجرد و تهران بودند به یك اتفاق نظر برای مهاجرت به خارج از ایران دست یابند.
تا جایی كه از بزرگترها شنیدهام آن روزها خیلیها مثل ما چنین تصمیمی گرفتند و اغلب راهی آمریكا، آلمان و برخی دیگر از كشورهای اروپایی شدند اما حالا كه بزرگتر شدهام، میفهمم كه در آن روزهای سخت، این سادهترین گزینهای بود كه آدمهای راحتطلب و شاید هم ترسو مثل ما انتخاب كردند. چون اكثریت ماندند... مقاومت كردند... زندگی كردند... و اگر مردند در جایی مردند كه خانواده، فامیل و آشنایانشان بودند تا زیر تابوتشان را بگیرند و در مراسم تدفینشان حضور داشته باشند، آدمهایی بودند تا در شادی و غم با آنها همراه شوند.
پدر و مادر من قبل از جنگ سه سالی بود كه زندگی مشتركشان را آغاز كرده بودند. بعد از مهاجرت به انگلیس اولین فرزندشان یعنی من به دنیا آمدم و این شانس را آوردم تا با گرفتن شناسنامه انگلیسی مقیم آنجا به حساب آیم. بعد از تولد من این به اصطلاح شانس، بهانهای برای سایر خانواده شد تا به فكر فرزندی در غربت بیفتند، دایی «بهروز» كه دخترش دو سال و نیم بیشتر نداشت صاحب فرزند دختر دیگری در لندن شد، خاله «سیما» كه دو فرزند دوقلویش ۱۲ سال داشتند و چندان تمایلی هم به بچهدار شدن نداشت، بار دیگر باردار شد و این بار یك پسر به دنیا آورد و خاله «نازی» كه دو سالی از فارغالتحصیلیاش در رشته دندانپزشكی میگذشت و مدتی را در یكی از درمانگاههای تهران مشغول به كار بود، حدود شش، هفت ماهی بعد از مهاجرت با یك داروساز از اهالی «ولز» پیمان ازدواج بست.
خاله «مهناز» هم كه از همان آلمان مستقیم به اتفاق شوهر و دو فرزندش به «هلند» مهاجرت كرد و مدتی بعد از ورودشان با توجه به هوش سرشار پسرش «شهرام» كه در امتحانات ورودی دانشگاه آمستردام رتبه اول گروه زیستشناسی را به خود اختصاص داده بود، امید تازهای برای مسكن دائمی در آن دیار پیدا كرد.
به عنوان یك دختر ایرانی چیز زیادی از كشورم نمیدانم اما به عنوان یك انگلیسی، از تاریخ مملكتی كه در آن به دنیا آمدهام چیزهای زیادی آموختهام.
مادرم میگوید: آپارتمانی كه در بدو ورود به لندن اجاره كرده بودیم، مقابل ساعت معروف «بیگبن» قرار داشت. اغلب خاطرات كودكی من با آهنگ زنگهای «بیگبن» گره خورده است؛ ساعتی كه مبنای زمان بسیاری از مردم جهان است و بر بالای برجی واقع شده كه عمارتی دیدنی در لندن محسوب میشود و همه روزه توریستهای زیادی با آرزوی دیدن «بیگبن» به تماشای آن میایستند. این طور كه از پدرم شنیدهام تا حدود پنج سالگیام در آن آپارتمان زندگی میكردیم و بعد از آن یعنی از وقتی كه پدرم موفق شد، با اجاره مغازه كوچكی درنزدیكی «پارك ریجبت» و به راهاندازی كافه ایرانی با ارائه چای و شیرینیهای محلی، درآمد خوبی كسب كند خانهای كوچك اما دو طبقه در همان حوالی خریدیم و من نوجوانی و جوانیام را در همین خانه سپری كردم. مدتی بعد پدر همان مغازه و همچنین ملك كناریاش را كه فروشگاه ابزار بود از صاحبش خریداری كرده و توانست كافه ایرانی را وسعت ببخشد و نامش را به «كافه نسیم» كه نام من است تغییر دهد.
«كافه نسیم» به زودی پاتوق ایرانیهای زیادی شد. آنهایی كه مثل ما از ترس جنگ مهاجرت كرده بودند و آنهایی كه برای تحصیل یا كار به طور موقت مقیم لندن بودند.
مادرم چندان رغبتی به این موضوع نداشت كه من حتی به ایران فكر كنم، اما پدرم كه هنوز مثل یك درخت، ریشههایش را در مایلها آن طرف دنیا یعنی در ایران جستجو میكرد، آرزو داشت جنگ به پایان برسد تا دوباره به ایران بازگردیم. سال ۶۸ یعنی حدود هشت سال بعد از مهاجرت ما به انگلیس وقتی تب و تاب جنگ خوابید و قطعنامه خاتمه آن به امضا رسید، پدرم تصمیم گرفته بود، بازگردد، اما رونق یافتن كار كافه از یك سو، بیماری قریبالوقوع مادر كه از سرطان سینه رنج میبرد و نگرانی از آینده شغلی خودش و البته آینده تحصیلی من و برادرم «نادر» باعث شد بازگشت به ایران را به زمان مناسبتری موكول كند.
پدرم وقت رفتن از همه چیزش گذشته بود. از شركت استعفا داده بود، خانه را به نصف قیمت در اهواز فروخته بود و تنها ملك باقی مانده از ارثیه پدریاش كه در اصفهان قرار داشت را هم فروخت تا در غربت سختی نكشیم. وضع بقیه خانواده هم تقریبا چنین بود. دایی بهروز كه خانهاش را در نخستین حملات عراق به خرمشهر از دست داد، به سرعت سرقفلی مغازه اهواز را فروخت و آنچه خودش و همسرش طلا و فرش و پول داشتند به دلار تبدیل كردند و خاله نازی با فروش سهم ارثیهاش كه باغچهای در بهبهان بود به پسر داییاش و اتومبیل و آپارتمان نقلی كه در تهران خریده بود و خاله مهناز كه شوهر سرمایهداری داشت، بار سفر بسته بودند، اما خاله سیما كه از همان ابتدا با اصرار، شوهرش را راضی به این مهاجرت كرده بود تنها داراییشان را كه خانه پدری «مسعود» - شوهرش - بود ناچار بودند بفروشند و تازه مادر پیر مسعود هم بود كه نه رضایت به رفتن میداد و نه میشد تنها او را بگذارند و بگریزند، با مشكل بزرگی روبهرو بود. تا آنجا كه شنیدهام كار آنها تا مرز طلاق هم پیش رفت، اما انگار قسمت این بود كه خاله سیما و خانوادهاش هم مسافر غربت باشند. در نتیجه به ناچار مادر پیر آقا مسعود - شوهر خاله سیما - نزد دخترش ماندگار شد و خانواده خاله سیما به عنوان آخرین فامیل ما به انگلیس مهاجرت كردند.
مسعود دامپروری خوانده بود و در بروجرد به اتفاق شوهر خواهرش فروشگاه بزرگ لبنیات را اداره میكردند، اما با مهاجرت و مشكلات مالی خانوادگی ناشی از بیكاری، آنها تنها فامیل ما بودند كه به سختی و از طریق كمك ناچیز دولت به مهاجران و از بیمههای خاص بهره میبردند. خاله سیما ناچار بود به خاطر آن كه به زندگی خانوادهاش كمك كند به عنوان فروشنده در یكی از فروشگاههای پوشاك كار كند و مسعود هم پس از ماهها بیكاری، در كارخانهای نزدیك حومه لندن به عنوان كارگر استخدام شده بود.
از خانواده ما كه در كشورشان زندگی مرفهی داشتند و حالا به عنوان طبقه كمتر از متوسط زندگی میكردند، خانوادههای زیادی بودند كه حتی برای داشتن پناهگاهی دست به هر كاری میزدند. اما به هر حال، زندگی ما پس از سالها در این سوی دنیا سرانجام شكل گرفت، اما قلبهایمان با گذشت زمان از هم فاصله گرفت... حالا دیگر ماهها میگذرد تا اعضای خانواده بهانهای برای دیدار یكدیگر پیدا كنند و معمولا این فرصتها آن قدر تند و سریع میگذرد كه انگار به اندازه لحظهای بوده است.از وقتی در دانشگاه لندن به تحصیل رشته شرقشناسی پرداختهام، بیشتر و بیشتر به هویتم فكر میكنم. «كمبریج» چیزهای زیادی از ایران به من میآموزد؛ چیزهایی كه تا قبل از این حتی از زبان خانوادهام نشنیده بودم. من حافظ و سعدی را تازه میشناسم و دلخورم از اینكه به عنوان یك دانشجوی ایرانی وقتی بر سر كلاس فلسفه شرق از باب آشنایی با «ملاصدرا» از من میپرسند، در كمال حیرت حتی نامش را هم نشنیدهام.«باب ریس»، «لوسی مك گراند»، «فیدل رومیلز» و حتی «گریفیث فورهندلو» سوئدی هم بیشتر از من از ایران میدانند.
من چیزهای زیادی درباره «شكسپیر»، «دكتر جانسن» ادیب انگلیسی، «چارلز دیكنز»، «دیانا اسپنسر» عروس سابق ملكه الیزابت و «توماس كارلایل» نویسنده شهیر و خیلیهای دیگر میدانم اما اطلاعات ناچیزی درباره چهرههای سرشناس ایرانی دارم.
«نادر» برادر كوچكترم كه سه سال و نیم بعد از من در لندن به دنیا آمده است، برعكس من علاقهای به ایران ندارد و بیشتر اوقاتش با دوستانی سپری میشود كه مجبور است به خاطر نوع تفكرات ضدشرقیشان حتی هویت خود را نیز از آنان پنهان كند. با آن كه استعداد فوقالعادهای در ریاضی و مكانیك داشت، ادامه تحصیل در كالج فنی اتومكانیك را رها كرد و به علایق دیگری چون مسابقات رالی روآورد. نادر فقط ۲۲ سال دارد، همه خانواده نگران او هستند اما خودش اهمیتی به این موضوع نمیدهد. او عاشق سرعت سرسامآور اتومبیل است هر بار با توجه به تصادفات سنگینی كه در این مسابقات رخ میدهد، ما با خود فكر میكنیم كه دیگر او به خانه باز نمیگردد اما تا حالا بارها و بارها او برنده این میادین بوده است. او دو، سه باری آسیب جدی دید و یكبار برای حدود بیست روز در بیمارستان بستری شد و حدود پنجاه روز دست و پایش در گچ بودند. طی این مدت عصبی و پرخاشگرتر از همیشه رفتار میكرد. چه برنده مسابقه بود و چه بازنده بعد از آن میدانستیم كه چند روزی در خانه پیدایش نمیشود. مشابه این وضع را خاله سیما با یكی از دختران دوقلویش داشت. «رومینا» قابل كنترل نبود. تقریبا از ۱۵-۱۶ سالگی به دنبال برنامههای خاص خودش میرفت و از آنجایی كه خاله سیما و شوهرش هم درگیر بیماری و جراحی و درمان «رویا» دختر دیگرشان و هم با مشكلات ناشی از بیكاری و درآمد ناچیز روبهرو بودند، شرایط به وجود آمده بهانهای بود برای رومینا تا از خانه و خانواده گریزان باشد. رومینا به سختی توانست دوره متوسطه را به پایان برساند.
در ۱۸ سالگی با یك مهاجر ایتالیایی ازدواج كرد. جوانی خوش بر و رو و ظاهرا با درآمد عالی... مدتی بعد فهمیدیم «روبرتو» كه عضو یكی از باندهای بزرگ قاچاق زنان و دختران جوان است و هر دوشان در یكی از سفرهایی كه به جنوب ایتالیا داشتند توسط پلیس دستگیر شدند. چون خطایی از رومینا سر نزده بود با كمك وكیل تسخیری كه خاله سیما برایش گرفت بعد از پنج ماه بازداشت آزاد شد اما روبرتو به محكومیت سنگینتری رسید. یك سال و نیم بعد رومینا با مرد سی سالهای از اهالی نیویورك آشنا شد و به نظر میرسید زندگی بهتری پیدا كرده است. شوهرش در «برایتون» كه به نیس انگلیس معروف است، فروشگاه لباس زنانه و بچگانه داشت. كار و كاسبیشان سكه بود، حتی رومینا صاحب فرزند دختری شد. دو سه سالی وضع خوب بود، تا اینكه ناگهان از خاله سیما شنیدیم كه رومینا به همراه دخترش به لندن بازگشته و تقاضای طلاق به دادگاه داده است. شوهر رومینا معتاد بود...
خاله سیما كه عاشق «ریتا» دختر شیرین رومینا بود، بچه را با همه سختیهایش نگه میداشت و رومینا كار میكرد.. ما نمیدانستیم چه میكند... اما هر وقت از خاله سیما درباره دخترش میپرسیدیم، رویش را بر میگرداند و به سرعت چشمهایش را با پشت دست پاك میكرد.
«شهین» همسر دایی بهروز هم حدود هفت سال بعد از اقامتشان در لندن با وجود دو دختر ده و هفت ساله، دایی بهروز را بدون توضیحی ترك كرد... حتی خود دایی هم نمیدانست چرا؟! آنها برای گذراندن یك پیكنیك به فرانسه رفته بودند. تازه دایی سر و سامان پیدا كرده بود. خانهای كوچك در «كن» خریده و موفق شده بود در همان حوالی، فروشگاه ویژه عطاری به راه بیندازد كه در نوع خودش تازگی داشت. دایی بهروز كه در اصل گیاه پزشكی خوانده بود در خرمشهر هم شغل پدریاش یعنی عطاری را دنبال كرده بود.
مدتها بعد از مهاجرت مجبور شد در یك پمپ بنزین به عنوان كارگر مشغول شود اما بالاخره موفق شد دوباره فروشگاه عطاری به راه بیندازد.
دایی نامه خداحافظی همسرش را به ما نشان داد و گفت كه شب قبل از رفتنش همگی در پاریس گشتیم و بعد در یكی از بهترین رستورانهای «شانزهلیزه» شام خوردیم و به هتل بازگشتیم، صبح روز بعد برای پیادهروی در پارك مقابل هتل بیرون رفته بودم، نیم ساعت بعد وقتی برای صرف صبحانه بازگشتم، با كمال تعجب دیدم كه او رفته و دیگر بازنگشت...
خانواده بزرگ ما طی حدود ۲۵-۲۶ سال گذشته از هم پاشید. ما میتوانستیم خودمان را نجات دهیم اما برخی دلخوشیهای اندك، نگذاشت كه شادیهای بزرگ را با تمام وجود درك كنیم. اكنون كه حدود بیست روزی از مرگ نادر در اثر تصادف میگذرد و رومینا در حادثهای كه هنوز چند و چون آن برای پلیس نیز مجهول است به قتل رسیده است... و مادرم روز به روز به خاطر مرگ نادر افسردهتر و بیمارتر میشود و پدر دیگر انگیزهای برای كار و زندگی ندارد... قصد دارم حال كه درسم به پایان رسیده بعد از ارائه دفاعیهام به ایران بازگردم. هنوز چیزی از تصمیمم به خانوادهام نگفتهام اما میدانم پدر و مادربزرگ از آن استقبال میكنند.دلم میخواهد بتوانم همه را دوباره دور یك میز زیر سقف خانهای در ایران جمع كنم. آدمها باید مثل درختان ریشه در خاكی داشته باشند تا بتوانند به ثمر برسند. در این خاك ریشهمان سست است...
-پدر... پدر حالتون خوب نیست...؟!
-چرا... چرا نسیمجان... كاری داشتی؟
-میخوام بهتون بگم تصمیم گرفتهام به ایران برگردیم... نمیدونم دیوونگیه یا كار درستیه اما مطمئنم دیگه ما اینجا هیچ بهانهای برای موندن نداریم، دلم نمیخواد بقیه چیزهایی هم كه برامون مونده از دست بدیم... نظرتون چیه؟
-خیلی وقت پیش باید میرفتیم دخترجون، قبل از اینكه این همه بلا سرمون بیاد، قبل از اینكه نادر از دست بره... حالا چطور پسرمو اینجا تنها بذارم و برم.. توی اون قبرستون...
-ولی پدر ما زندهایم، باید بریم... به خاطر همه چیزایی كه واسمون مونده باید بریم...
هوا شرجی و گرم است... و طوفانی از خاك، اطرافمان را احاطه كرده است. دقایقی بعد وقتی طوفان از پا مینشیند... چشمهایمان به اشك تر میشود... كسی چشمهایش را از خاك پاك نمیكند، چون این خاك وطن است؛ خاك جایی كه خانهمان در آن است. پدر ذوقزده میگوید... بازم اومدیم شهر خودمون... امان از این طوفانای خاكیش... ببین مادر... محبوبه... نسیم عجب عطری داره این خاك... یعنی كی باورش میشه، عجب شهر قشنگ شده؟!
مو دلم میخواد یه سری به كارون بزنم... یعنی هنوز او پل و رستوران و پارك سر جاش؟!
-مگه قراره نباشه بابا...
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست