سه شنبه, ۷ اسفند, ۱۴۰۳ / 25 February, 2025
مجله ویستا
اردو با طعم جهاد...

مسیرت را نمی دانم ... یعنی نمی دانم از کجا می خواهی بیایی؛ هر جا هستی که خودت را زودتر برسان به میدان آزادی و راه بیفت به سمت مستقیم! اولین دور برگردان را برگردان و برگرد تا ... اولین ورودی رسمی را داخل شو و چشم هایت را ببند تا مگر چشم هایت به تابلوهای تبلیغات اصابت نکند. گفته بودم که ساعت شش ...تاکید کرده بودم که وقتی می آیی نمازت را خوانده باش و بی نماز نیا که ترک آن عوارض خواهد داشت ... این رسمی و خشک و خالی اش بود. یعنی ساکت باش و نپرس از نیم ساعت و ربع تاخیر پرواز و نشستن و حرکت تا ... اینها نه دخلی به تو دارد و نه سودی به حال من که همه اش را فقط می توان در این جمع کرد که جمعی آمده اند تا جمعی را ببینند حال با سود یا بدون سود، با احتساب ضرر یا بدون احتساب آن و در نهایت اینکه چقدر می ماسد! این را بگو ... کل درهم عندهم صنم! نه تو نسلی هستی که از افاده ای رسمی و اطو کشیده خوشت بیاید و نه من اهل این بازی ها هستم. با این تفاسیر قدش را بزن و تا آخر قصه مثل پسر عموی خوبم ساکت بنشین و گوش فرا همی دار تا بگویمت که بر سر صحابی رسانه چه آمد و چه خواهم آورد در این سیاهه!
● لطفا دپرس نشوید!
حالت بد نمی شود که همین اول راهی دستت را بگیرم و تو را ببرم به ارتفاع ۱۵۰۰ متری از سطح دریا و در گوشت بگویم که روستایی را شناختم که در مدت ۳۰ ساله انقلاب یک دانه ـ بگذار واحد مسئولین را دانه بیاورم- یک دانه مسئول را که کمترینش همان بخشدار است، به خود ندیده است!
دپرس - همان افسرده باکلاس- نمی شوی که بگویم پس از ۳۰ سال وقتی فهمیدند دو تا دوربین و خبرنگار آمده تا صدای این مردم را بشنود، بشمار سه، نیسان های کمیته امداد ریختند آنجا و پر و بال مردم را پر کردند از هدایای ]...[؟ رگ غیرتت بیرون نمی زند که بفهمی، حال که بخشدار به مدد همین دوربین ها و خبرنگارها آمده و روستا را به قدومش منور(؟!) کرده، گستاخانه بگوید: خب حالا که آمده ایم، هر چه می خواهید بگویید تا بیاوریم؟
اصلا قصد همچین رکب زدنی را به تو نداشتم در این ستون های خاطره نگاری خودم اما! به قبای جوانی و ایرانی بودنت بر نمی خورد که بگویم....
بدت نمی آید که دستت را از لابلای همین سیاهه بگیرم و سوار مینی بوس هایی کنم که با رانندگان جوانش قصد دارد تو را به مقصد برساند اما... داغ می کند، نمی کشد و آخر مجبور می شوی چند صد متری پیاده بروی تا مگر تویوتاهای ژاپنی یار و مددکار تو باشند برای رسیدن به مقصد و آخر سر هم باز پای پیاده و جاده ای که نه برای ماشین که برای ... وقتی می رسی کلنگ به دستانی را می بینی که هر ضربه شان خواب را از چشم مسئولان خواهد ربود...ان شاء الله!
● تابلوهایی به رنگ «همت»
از اول هم دوست داشت که مدیر صدایش کنم. معلوم نیست کسی به او چیزی گفته بود که به هر صورت هر بار که به اسم صدایش می زدم می گفت شما خبرنگارها چرا دوست ندارید من مدیر باشم!
از همین جهادی هاست.اگر هر سال با زیر پیراهنی و تی شرتی خانه شان، مشغول شده اند امسال اما برای خودشان لباس و دستگاهی دارند. یعنی در هر حوزه فعالیت ـ عمرانی، آموزشی، فرهنگی و ... که سرک بکشی با همین جلیقه و تی شرت زیرش می توانی جهادی ها را شناسایی کنی. تابلو شده اند، اما نه از آن دست تابلوها که در تهران زیادند...
وقتی که به این روستای «محروم» وارد شدیم داشتند، کار می کردند. وقتی هم فهمیدند سر و کله دوربین ها پیدا شده کار را به اهالی روستا واگذاشتند و فرار را بر قرار ترجیح دادند، این جماعت را با دوربین رفاقتی نیست که به قول آن پیرمرد تکلیف همه دوربین ها را مشخص کرده، معامله بزرگ...
باورکردنش سخت است، که در این دوره و زمانه چه کسی همت می کند از شهر و لذایذش بگذرد و بیاید در یک منطقه دور افتاده که هیچ کسی از آنجا خبری ندارد جز حضرت عزرائیل که چند وقت به چند وقت سری به جماعت آن منطقه می زند و... بگذار کمی راحت باشم و کمی راحت تر حرف بزنم. همین جماعت رسانه ای که انگار با چوب و چماق نگه شان داشتی...در کنار خودم دیدم جوانی را که در طول دو روز سفر تنها به ارسال یک خبر بسنده کرد و مابقی را ....خب...حال دوست داری که منم باور کنم جهادی ها هم ...کل درهم عندهم صنم!
نشسته بودند و داشتند از سودای دلشان با من در دل می کردند.خوب جایی هم پیدا کرده بودیم. اصلا بگذار قضیه درد دل را برایت بگویم. کنار مزار سه شهید روستای لیلکی بودم و داشتم به غربت همین جهادی ها فکر می کردم! آخر عکاس ها از همه عکس انداختند..از سردار بگیرد تا ته دار، از بخشدار تا قسمت دار... از همه فیلم هم گرفتند...مانده بودند و از دور داشتند به این بازار مکاره نگاه می کردند که چطور درهم دارد دست برخی صنم پرست ها را رو می کند. بنده خداها تفریحشان این بود که وقتی به محل استراحت بر می کردند، اگر از هوش نرفتند، به زحمت خودشان را به جایی برسانند که آنتنی از امواج به آنها برسد تا مگر خبری را صید کنند و همان را در گپ های دوستانه شان مثل همان روز دست بگیرند که آن روز نوبت مدرک آقای«کردان» بود!
● لذت از دور و عاشقانه های اوس رضا
فکر کردنم به غربت و تنهایی جوانانه شان تنها بهانه ای بود که توانست رابطه ای حداقل ۲۴ ساعته را برقرار کند. کنار قبر همان ۳ شهید نشستیم و ...می دانی؟ می خواهم یک چیز را واضح تر بگویم! تا به حال شده کاری کرده باشی و هیچ کس هم نداند که تو آن کار را کرده ای، بعد هم وقتی همه آمدند و دیدند، تو کناری رفته باشی و از دور از لذت آنها، لذت برده باشی؟ یقینا برای تو هم اتفاق افتاده که این اتفاق دیگر نه از جنس درهم است و نه از جنس صنم!
دوره ام کردند و از هر دری با هم گفتیم و شنیدیم. دیدم یکی را که چسبیده بود به فلان مسئول...نظاره کردم بچه های شهری چطور سوژه های تهیه گزارش از روستای محروم شده بودند و یادم نمی رود که عده ای هم ...بماند! تا قبل از این کسی به حرف های از جنس طلای این جهادگران گوش نداده بود. حرف هایی که هر کدامش پرچمی است به رنگ صداقت و پاکی و عدالت خواهی.
گفتند: مردم اینجا اصلا خودشان را محروم نمی دانند. بنده خداها این وضع زندگی شان را بهترین و ایده آل ترین می دانند و فکر می کنند بهتر از آنها در ایران کسی زندگی نمی کند!
شنیدم: اگر همین جاده و مشکلات ظاهری را هم به شان نشان نمی دادیم تا سال ها نه مسئولی به این منطقه سر می زد نه کسی به دادشان می رسید و کاری براشان می کرد.
داد زدند: در بخش عمرانی اکثر کارهامان عملی و اجرایی شد اما در بخش هایی مثل آموزش به خاطر عدم همکاری مدارس نتوانستیم کاری کنیم.
خندیدیم. از «اوس رضا» گفتند و از شعرهاش که زمان کار هر وقت خسته می شوند به شعرهای عاشقانه اش پناه می برند و یک نه محکم به خستگی حواله می کنند.
گفتند که نه دنبال چیزی هستیم و نه کسی برایمان نامه فرستاده که بیایید و به ما کمک کنید. فقط و فقط از یک نفر سخن می گفتند و می گفتند هم او ما را بس؛ که ماجرای اشاره و سردویدن بود حکایت این جماعت.
هر چه قدر هم از احساس و خونگرمی به دور باشی، تا همین جا هم باید بفهمی که چه گوهرهایی شال و کلاه سفر کرده اند که همنشینی با همین گوهرها بود که نمی دانم چرا دوست نداشتند... یکدفعه خودش را وارد خنده ها و دردل های ما کرد و گفت: بچه ها اینجا پشت سرتون قبر هست اصلا نما و تصویر خوبی نداره...پاشید بیاید این سمت چند کلمه ای با هم صحبت کنیم.
با همان بوی تصنع و ساختگی بودن خودشان را وفق دادند اما تا چند ثانیه... «لال مونی» گرفتند و لام تا کام حرف نزدند! یک نفر از خودشان را انتخاب کردند که حرف بزند و از دور به من خندیدند که چطور رسانه ای را دست به سر می کردند.
● اگر من مسئول بودم
قبول! نه من توان توصیف جهادگرها را دارم که از شهر و دیارشان مهاجرت کرده و به دیاری آمده اند تا جای مسئولانی را پرکنند که به هر نحوی نتوانسته اند سری به دیار فراموش شدگان بزنند و نه تو دوست داری بیشتر از این بشنوی که همین هم تا الان مسئولیت تو و من را دوصدچندان کرده و تا همین جایش باید بگویم که ناجوانمردی است که سال بعد یکی از این جهادی ها من و تو نباشیم.
خب! هم می توانی فکر کنی هم نه. هم می توانی به این بیاندیشی که صفحه این هفته یک رپرتاژ آگهی است برای بسیج سازندگی در سال بعد که نسل سومی ها ذوقشان برای اردوی جهادی بیشتر شده و آستینی بالا بزنند برای خدمت به خلق الله و هم می تواند یک ضد حال باشد بازهم برای من و تو که از الان با یک حساب کتاب خوب و برنامه ریزی دقیق اولا سطح علمی مان را ارتقا بدهیم و هم کمی به بیزنس فکر کنیم تا از سودش پولی برای صندوق صدقات نثار کنیم. خبرنگار می گوید که دومی بهتر است! که در دومی هم اشتغال ایجاد شده است و هم پول اضافی هزینه نشده برای سفر تو به مناطق محروم! به خدا من یکی هم خسته شدم! یعنی اصلا ذات این کارها خسته کننده است که تو هی بخواهی توصیف کنی و کنارش هم تعبیر و تفسیر...کار می برد!
لیلکی از چند جهت برایم و برایمان جذاب بود... خیالت تخت که با جهادی ها کار ندارم! به همان اندازه «درهم و صنم» از آنها استفاده کردم! بس است دیگر . جهاد هم حدی دارد. بچه های جهادی در همان زمانی که صمیمانه نشسته بودیم و حرف می زدند، کاغذهایی آوردند که حرف هایی کوچک اما پرمغز در آنها نشسته بود.
برای بچه های روستا موضوع تعیین کرده بودند و همان شب هم نوشته های بچه ها را جمع کردند و آوردند پیش من. غربت، بغض، مردانگی، ایرانی بودن! اسمش با خودتان در توصیف این بچه های ۱۰-۹ ساله!
اگر من مسئول بودم!
- جاده ها را بزرگ می کردم و دستشویی را به طرف دیگر مسجد می بردم... دوتا کارگر می آوردم که هر روز صبح روستا را جارو کنند و کاری می کردم که مردم هر جوری که می خواهند خانه بسازند!
- جای فوتبال می سازم، آخوند برای مسجد می آورم، هتل می سازم و پاترول می خرم!
- زحمات پدر و مادر که با بیل و کلنگ سر جاده دعوا داشتند و پوست دستشان کنده شده و باد کرده بود را جبران می کردم...
● شهر امن و امان است
«به گزارش خبرنگار ما، عصر پنج شنبه اردوی جهادی هجرت ۳ با حضور مسئولان و استاندار گیلان به کار خود پایان داد.»
ما فقط یک گوشه از مجموعه اردوی های جهادی را بازدید کردیم. ما فقط به منطقه رودسر رفتیم. بخش رحیم آباد. ما فقط آنجا را زیارت کردیم. اما این جهادگران بودند که در هر ساعت به من یادآور می شدند که در این جنگل های سرسبز، جهادگران بی شماری در حال کار کردن هستند که هیچ کسی خبری از آنها ندارد و خودشان هم علاقه ای به خبر ندارند.
ما در یک اردو بودیم. کاروان اصحاب رسانه کامل بود. از روزنامه نگار بگیر تا مستند سازان تلویزیون و نمایندگان خبرگزاری ها و من هم به لطف «نسل سوم » رفته بودم. اولین بار بود که این چنین از اردوهای جهادی بازدید می کردند و گزارش می گرفتند اما... هم جهادگران و هم خبرنگاران اتفاق نظر داشتند که برای پوشش رسانه ای و ترویج فرهنگ جهادی و خدمت رسانی چه بسیار مناطقی که مستحق ترند از جایی که ما بودیم...باز هم شعاری شد؟!
منبع : روزنامه کیهان
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست