جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا
زندگی و زمانه «علی دشتی»
(رویكارآمدن محمدرضا پهلوی باعث تكاپوی طیف گستردهای از رجال كهنهكار سیاسی شد كه در شرایط جدید و در كنار شاه جوان میتوانستند بهراحتی نفس كشیده و بعد از سالها عسرت و حیرت عصر رضاخان برای خودشان كسی باشند. علی دشتی هم در زمره این رجال بود كه با شروع سلطنت محمدرضا پهلوی بهطور گسترده در صحنه سیاست حضور یافت و از فضای نسبتا باز دهه سی استفاده نمود. او كه با وكالت در دوره پنجم مجلس شورای ملی اولین تجربه مهم سیاسی خود را پشت سر گذاشته بود، اكنون در سال ۱۳۲۲ نیز وارد مجلس شد و بهعنوان یكی از افراد موثر جناح انگلوفیل (طرفدار سیاست انگلیس) عمل نمود و نیز حزب عدالت خویش را تا حوالی سال ۱۳۲۷ رهبری كرد.
اما دشتی امروز با دشتی سالهای قبل فرق بسیاری كرده بود. او و هوادارانش توانستند با انواع ترفندهای سیاسی، راه تثبیت قدرت را برای شاه جوان هموار كنند و بهویژه مهمترین رقیب و منتقد شاه یعنی احمد قوامالسلطنه را از نخستوزیری و نیز گردونه سیاست ساقط كنند. بدینترتیب باز هم علیدشتی در زمره توجیهگران و تثبیتگران دیكتاتوری پهلوی دوم درآمد. اما اینبار دیگر مطمئن شده بود این شاه جوان پاسخ خدمات او را مانند پدرش نخواهد داد. گویا او بوی انتقال قدرت جهانی از اروپا به امریكا را بهخوبی حس كرده بود و لازمههای ترقی را برای خود معلوم میدید. اما علیرغم همه اینها، نمیتوان تصویری یكسره تیره و تار از دشتی مجسم نمود؛ چراكه او دارای ویژگیهایی بود كه حد و حدودی از استقلال و اعتمادبهنفس را در او محفوظ نگاه میداشت. او طی چند سال كه سفیر ایران در بیروت شده بود قابلیت بسیاری از خود نشان داد و یكی از وجیهترین دیپلماتهای ایرانی بهشمار میرفت كه با اطلاعات وسیع تاریخی و تسلط بر ادبیات عرب توانسته بود بر فضای فرهنگی لبنان تاثیرگذار باشد؛ اما توصیهها و خردهگیریهای او از نخستوزیران نالایق شاه، او را از سفارت به كنار زد. البته پس از بازگشت از سفارت در لبنان، همچنان سناتور مجلس سنا بود اما در بدنه دستگاه سیاسی پهلوی رویهای گلایهآمیز داشت و بهقول خودش باب دندان شاه نبود! لذا شاه ترجیح میداد حد او را با تحقیر و گاهی توهین معین كند! و بگذارد در حالتی كژدار و مریض فعالیت خودش را ادامه دهد.
آنچه پیشرو دارید سومین قسمت از مقاله زندگی و زمانه علی دشتی است كه قسمتهای مهم دیگری از زندگی این مرد سیاست و مطبوعات را به تصویر میكشد.
●دشتی و قوامالسلطنه
در دهم مرداد سال ۱۳۲۱. ش، در پی استعفای دولت علی سهیلی، مجلس سیزدهم به احمد قوام (قوامالسلطنه) ابراز تمایل كرد و در دوازدهم مرداد محمدرضاشاه حكم نخستوزیری قوام را صادر نمود.
احمد قوام سیاستمداری توانا و دولتمردی باتجربه و زیرك بود كه در سالهای پس از كودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ به عنوان مهمترین رقیب رضاخان سردارسپه شناخته میشد. مدرس كه در دوران مجلس چهارم سرسختترین حامی قوامالسلطنه بهشمار میرفت و او را تنها مانع جدی در راه تحقق نقشههای سردارسپه میشناخت، درباره قوام، و تفاوتش با مستوفیالممالك، گفته بود: «مستوفی مانند شمشیر مرصعی است كه باید در اعیاد و جشنها از او استفاده شود، ولی قوامالسلطنه شمشیر تیز و برایی است كه برای روزهای نبرد و رزم به كار میآید.» بههمیندلیل، سرانجام رضاخان و حامیان دسیسهگرش، با ایراد اتهام جعلی نقشه ترور سردارسپه به قوام، در روز سهشنبه شانزدهم مهرماه ۱۳۰۲ او را دستگیر و اندكی بعد، از ایران اخراج كردند و بهاینترتیب راه را برای استیلای نهایی دیكتاتوری نظامی هموار ساختند.
قوامالسلطنه از تبار دیوانسالاران سنتی ایرانی، حامل میراث دولتمردی و حكومتگری ایشان و آخرین بازمانده این سنت ــ با تمامی محاسن و معایب آن ــ بود. قوام بهرغماینكه مایل بود در صفآرایی دنیای پس از ظهور اتحاد شوروی، ایران در جبهه بلوك غرب (ایالات متحده امریكا و بریتانیا) قرار گیرد، اما رویه وابستگی و سرسپردگی كامل دولتمردان پهلوی را نیز برنمیتافت و از این نظر با بسیاری از رجال سیاسی زمانه خود تفاوت داشت. محمدرضاشاه جوان، به تأسی از پدر، از بدو سلطنت تمایل باطنی قوی به رجال نوكرمنش و مطیع داشت و پذیرش دولتمردی نسبتا مستقل چون قوام برای او دشوار بود. دقیقا به خاطر این خصلت شاه بود كه چندسالبعد، آن لمبتون، دیپلمات مطلع و صاحبنظر انگلیسی، او را «آدم بیهودهای» توصیف كرد كه «نه خود قادر به حكومتكردن است و نه میگذارد دیگران حكومت كنند.»
قوام شخصیتی نیرومند و نافذ داشت و با تحكم، ولی ادب، با محمدرضا پهلوی سخن میگفت و این امر شاه جوان خودخواه را آزار میداد و او را به دسیسه علیه قوام ترغیب میكرد. رجالی كه در بركشیدن حكومت پهلوی و تداوم آن سهمی داشتند نیز قوام را خوب میشناختند و میدانستند كه چنانچه اقتدارش دوام و قوام یابد، طومار سلطنت پهلوی را برخواهد چید و لذا از صعود او به قدرت ناراضی بودند. اما بااینهمه، صعود قوام در آن زمان، بهرغم اكراه شاه و هوادارانش، گریزناپذیر بود.
«بهرغم طفره و تاخیرهای متداول بین نمایندگان، نخستوزیری قوام مدتها پیش از اعلام تایید رسمی مجلس تقریبا اجتنابناپذیر شده بود. پس از استعفای رضاشاه، قوام فعالیتهای سیاسی خود را بیدرنگ از سر گرفت. مطرودبودن او از صحنه سیاست در دوران رضاشاه، وی را از بسیاری از رقیبانش متمایز میساخت. این وجهتمایز، معرفی نامبرده را به عنوان فردی كه همواره مدافع قدرت و اختیارات نظام پارلمانی بوده است، آسان نموده به ادعای او مبنیبراینكه وی بیش از كسانی كه در خدمت نظام پیشین بودهاند صلاحیت رهبری حكومت مشروطه را دارد مشروعیت میبخشید. قوام، با داشتن اطرافیان و پیروانی فعال و نیز آسیبپذیری كمتر در قبال تهمتها و ناسزاگوییها، در موقعیتی قرار داشت كه میتوانست پشتیبانی شمار كافی از نمایندگان مجلس را برای نامزدی مقام نخستوزیری به دست آورد. . . قوام در جلب حمایت دیپلماتهای شوروی، بریتانیا و امریكا مهارت درخورتوجهی نشان داده بود؛ چون بدون متابعت و همراهی بیجا و بیحد توانسته بود همه را راضی نگاه داشته، هیچ یك را از خود نرنجاند. . . در آغاز شاه و شماری از نمایندگان مجلس، از زمامداری قوام جانبداری كرده یا به آن تن در دادند چون تجربه دولت سهیلی آشكارا نیاز به شخصیت شایستهتری را نشان داده بود . . . بر این اساس آشكار بود كه دیر یا زود شاه و بسیاری از نمایندگان مجلس كه امتیازات پارلمانی زیادهازحدشان مورد تایید قوام نبود یا آنكه وی را به اندازه كافی تسلیم و فرمانبردار نمیدیدند، با او به مخالفت برخواهند خاست. بالاخره امتناع قوام از این كه سربهزیر و بدون هیاهو به حكومت بپردازد . . . میتوانست وی را در برابر حسادتهای، شدید دسیسههای پایانناپذیر و خصومت، آسیبپذیر نماید.»
بدینسان، در نیمه دوم سال ۱۳۲۱ كانونی متنفذ از مخالفان قوام شكل گرفت كه بر فضای سیاسی سالهای پسین تاثیرات عمیق بر جای نهاد و تحركات و دسیسههای آن در ساقطكردن نخستوزیرانی كه مطلوب شاه نبودند (قوام، رزمآرا، مصدق، زاهدی و امینی) و اعاده تدریجی و گامبهگام دیكتاتوری پهلوی دوم مؤثر بود. این كانون فضایی را آفرید كه سرانجام محمدرضا پهلوی را در شنل آبی پدرش، بر ساختار سیاسی ایران تحمیل كرد. ولی این «تكرار تاریخ»، اگر تعبیر ویكتور هوگو را به كار بریم، «رضاشاه صغیر» را به ارمغان آورد و اگر با كلام ماركس سخن گوییم، دیكتاتوری رضاشاهی را در هیات «كمدی مسخره» تجدید كرد.
قوام پنجاهروز پس از تصدی دولت در جلسه علنی دوم مهر ۱۳۲۱ مجلس شورا حضور یافت. در این جلسه دشتی نطق تندی علیه قوام ایراد كرد و گفت:
«مجلس شورای ملی نماینده افكار مردم است. ([نمایندگان:] صحیح است) مجلس شورای ملی هر چه میخواهد باشد، امروز وكلای ملتاند و نماینده ملتاند. سلطنت و حكومت با مجلس شورای ملی است. ([نمایندگان:] صحیح است)... یك نفر رئیسالوزرایی هیچ معنی ندارد كه بگوید یا اینطور تصویب كنید یا اگر تصویب نكنید پس میگیریم. این شكل گفتن، این شایسته مجلس شورای ملی نیست. این معنی ندارد. ([نمایندگان:] صحیح است)...
این در هیچ یك از پارلمانهای دنیا سابقه ندارد. در پارلمان جهنمدره هم سابقه ندارد. در حبشه هم سابقه ندارد. این معنی ندارد. آقا ما تازه از زیر استبداد رضاشاه بیرون رفتهایم حالا میافتیم زیر استبداد قوامالسلطنه؟ ([نمایندگان:] صحیح است).»
روزنامههای هوادار قوام این سخنان دشتی را بیپاسخ نگذاشتند. آنها از روز بعد، حمله به او را آغاز كردند و از رد اعتبارنامه دشتی در مجلس پنجم به اتهام گرفتن پول از سفارت انگلیس سخن گفتند.
«یكی از روزنامهها هم تحت عنوان “بیله دیگ بیله چغندر” مقالهای راجع به مجلس سیزدهم و وكلای آن دوره و طرز انتخاباتشان به دست شهربانی مختاری و دادوفریاد مردم پس از شهریور [۱۳۲۰] و تقاضای ابطال انتخابات و التماسهای فروغی به مردم ایران برای قبولاندن دوره سیزدهم انتشار داد و اظهار داشت: قوامالسلطنه میداند كه با وكلای مردم سروكار ندارد، ازاینرو به آنها اعتنایی نكرده و با آنان مانند نوكر رفتار میكند. قوامالسلطنه، رئیس دولت، میگوید: شما دیروز از ترس مختاری نفس نكشیده و هر رطب و یابسی را احسنتگویان تصویب میكردید، امروز طاووس علیین شدید؟ شما همان شغالهایی هستید كه رفتن رضاشاه رنگتان را عوض كرده والا در زیر پوست همان هستید كه بودید و همان خواهید بود.»
قوام در پنجم مهرماه ۱۳۲۱ در مجلس حضور یافت و با خونسردی به بیانات علی دشتی پاسخ داد. او تلویحا به پیشینه علی دشتی و دوستانش در حزب عدالت اشارهای كرد و گفت:
«با اندك توجهی به گذشته همه میدانند كه اگر كسانی عامل و مبلغ حكومت دیكتاتوری و مخالف حكومت مشروطه بودهاند، مسلما اینجانب و همكارانم در زمره آن اشخاص نبودهایم ([نمایندگان:] صحیح است) و همیشه اوقات به قدرت ملی ایمان داشته و در پناه حكومت مشروطه فكر و عمل خود را پرورش دادهایم ([نمایندگان:] صحیح است) و اكنون نیز دوام ملك و قوام ملت و نیروی دولت را در سایه مشروطیت و احترام به افكار عامه میدانیم. ([نمایندگان:] صحیح است) و احترام مجلس شورای ملی را بر خود واجب میشماریم.»
●حكومت پهلوی، كمبود گندم و «بلوای نان»
مخالفت دشتی و فراكسیون او با قوام طلیعه آشوبی بزرگ بود كه در روزهای هفدهم تا نوزدهم آذر ۱۳۲۱ تهران را به خون كشید؛ حادثهای كه با نام «بلوای نان» در تاریخنگاری معاصر ایران به ثبت رسید و حزب عدالت دشتی به عنوان یكی از عاملان اصلی در برانگیختن آن شناخته شد.
شورش تهران از بامداد روز هفدهم آذر با راهپیمایی سازمانیافته و منظم دانشآموزان مدارس دارالفنون و ایرانشهر به طرف میدان بهارستان آغاز شد. شعار دانشآموزان این بود: «ما نان میخواهیم» خبر اجتماع دانشآموزان در میدان و صحن بهارستان در دانشگاه و سایر مدارس انتشار یافت و دانشجویان و سایر محصلین كلاسهای درس را ترك كردند و با حضور در بهارستان مشغول مذاكره با نمایندگان مجلس شدند. سخنرانان از كمی نان و تلفشدن عدهای در اثر قحطی سخن میگفتند. بهتدریج، دستههای دیگر، از جمله اعضای حزب عدالت و اوباش سازمانیافته، به این جمع افزوده شدند. نظم و ترتیب از بین رفت و راهروها و تالار مجلس اشغال شد. گروهی با هیاهو و ناسزا، به جلسه خصوصی مجلس وارد شدند. نمایندگان تالار جلسه را ترك كرده و داخل جمعیت شدند اما عدهای از آنها مورد بیاحترامی و ضرب و شتم قرار گرفتند. تظاهرات به خشونت و آشوب كشیده شد. از ساعت دو بعدازظهر كلیه مغازههای میدان بهارستان، خیابان شاهآباد، خیابان استانبول و لالهزار و نادری غارت شد. عدهای عازم خانه قوامالسلطنه شدند تا آنجا را به آتش بكشند. شعار اوباش سازمانیافته این بود: «نان و پنیر و پونه، قوام ما گشنمونه» و «قوام فراری شده، سوار گاری شده» بلوای نان اوّلین حادثهای بود كه اوباش سازمانیافته را به یكی از عناصر موثر در حیات سیاسی ایران تبدیل كرد. نقش سیاسی این اوباش در كودتای بیستوهشتم مرداد ۱۳۳۲ به اوج خود رسید.قوام با خونسردی اداره بحران را به دست گرفت. بهنوشته سیدمهدی فرخ (معتصمالسلطنه)، وزیر خواروبار دولت قوامالسلطنه كه در زمان بلوا در نزد قوام بود، وقتی خبر غارت و بهآتشكشیدن خانه قوام را تلفنی به او ــ كه آن زمان در محل كارش در یكی از سالنهای وزارت خارجه بود ــ خبر دادند، قوام با خونسردی گفت: «به جهنم، بگذار بسوزد.» ظهر هفدهم آذر به دستور قوام تمام روزنامههای موافق و مخالف دولت توقیف شدند. سرپاس رادسر، رئیس شهربانی، و سرتیپ غلامعلی قدر، فرماندار نظامی تهران، بركنار گردیده و به جای آنها سپهبد احمد امیراحمدی بهعنوان فرماندار نظامی تهران و فرمانده پادگان تهران و سرتیپ عبدالعلی اعتمادمقدم بهعنوان رئیس شهربانی منصوب شدند. امیراحمدی پس از چند اخطار، به اسلحه متوسل شد و تیراندازی تا نیمهشب ادامه یافت. فردای آن روز نیز كموبیش برخورد مسلحانه با مردم ادامه یافت. از بامداد هجدهم آذر دستگیریها آغاز شد و بسیاری از مدیران جراید به زندان افتادند. عدهای از تظاهركنندگان نیز دستگیر شدند. تعداد كشتهشدگان، شصت الی هفتاد نفر گزارش شده است. بعدها محمد تدین در جلسه دوم خرداد ۱۳۲۹ مجلس سنا، تعداد كشتهشدگان بلوای هفدهم آذر تهران را پنجاهوچهار نفر ذكر كرد.
در روز اول بلوا (هفدهم آذر) شش تن از نمایندگان (صدرالاشراف، سید احمد بهبهانی، عباس مسعودی، محمدرضا تهرانچی، یمینالممالك اسفندیاری و یك نفر دیگر) از طرف مجلس به دیدن شاه رفتند. چهار تن از این جمع مخالف قوام بوده و خواستار استعفای او شدند. صدرالاشراف بعدها از قوام شنید كه شاه در آن هنگام از اتاق دیگر تلفنی به وی تكلیف استعفا میكند اما قوام امتناع میورزد.
«بلوای نان» به بهانه كمبود و گرانی نان صورت گرفت و علت آن لایحه جدید انتشار اسكناس دولت قوام شناخته شد؛ زیرا پس از تقدیم آن به مجلس بهناگاه قیمت كالاهای اساسی و ضروری، از جمله نان، تا هشتاد درصد افزایش یافت. در بررسی «بلوای نان» باید به نكات زیر توجه كرد:
۱ـ كمبود نان در سالهای اولیه پس از شهریور ۱۳۲۰ به دلیل حضور ارتشهای متفقین در ایران نبود. بهعكس، متفقین پس از حضور در ایران از طریق واردكردن گندم از هند، كانادا و ایالات متحده امریكا كوشیدند تا این كمبود را مرتفع كنند. بهعلاوه، حضور ارتشهای متفقین بر ذخیره گندم ایران تاثیر نداشت؛ زیرا آنان از ذخایر خود استفاده میكردند. سر ریدر بولارد، سفیركبیر بریتانیا در تهران، مینویسد: «ما واحدهای خودمان را با غلاتی كه از هند و سایر جاهای خارج از ایران میآوریم تغذیه میكنیم.» او سپس به كمكهای دولت بریتانیا برای تامین كمبود نیازهای گندم ایران و واردكردن گندم از هند و كانادا و امریكا اشاره میكند. بولارد در بیستم مهر ۱۳۲۱ نوشت:
«دولت ایران اخیرا بدون اجازهگرفتن از كسی، پانصد تن گندمی را كه ما برای لهستانیها وارد كرده بودیم مصرف كرده است. آنها گندم را پس خواهند داد اما كی، معلوم نیست.»
بولارد در جای دیگر مینویسد كه در سال زراعی قبل (۱۳۲۰-۱۳۲۱) دولت بریتانیا هفتادهزار تن گندم به دولت ایران كمك كرد و پس از بلوای نان نیز ۱۵۰۰ تن آرد و مقداری جو به ایران داد ولی افكار عمومی باور نمیكند كه انگلیسیها به ایران گندم داده باشند.
۲ـ علت اصلی كمبود گندم اقدامات آزمندانه رضاشاه بود كه در سالهای پایانی حكومت او، ایران را از نظر ذخیره مواد غذایی در وضعی وخیم قرار داد. رضاشاه به صادرات مقادیر معتنابهی گندم، و نیز گوشت، از املاك غصبی خود به آلمان و شوروی (دو قدرت متخاصم) مشغول بود. پول ناشی از این صادرات به حسابهای شخصی رضاشاه در بانكهای خارج واریز میشد. این پدیده یكی از عواملی بود كه متفقین را به خلع رضاشاه مصمم كرد. گزارشهای دقیقی كه دیپلماتهای غربی از ایران ارسال میكردند، این یقین را پدید آورد كه تداوم حضور رضاشاه در قدرت میتواند با شورش همگانی خاتمه یابد و آشوب و ناامنی در ایران پیامدهای وخیمی برای جبهههای جنگ در بر خواهد داشت.
از قریب به هشتماه پیش از بركناری رضاشاه، دریفوس، وزیر مختار ایالات متحده امریكا در ایران، در گزارشهای خود به واشنگتن، هشدار در زمینه قحطی قریبالوقوع در ایران را آغاز كرد. او در تلگراف سیام ژانویه ۱۹۴۱/ اول بهمن ۱۳۱۹ به وزارت خارجه امریكا نوشت:
«كمبود شدید گندم را كه از پاییز ۱۹۴۰ در ایران پدید آمده، از طریق واردات گندم از هندوستان تاحدودی میتوان تخفیف داد و از یك بحران جدی جلوگیری كرد. تنها اخیرا میتوان متوجه شد كه اوضاع ناشی از كمبود گندم وخیم است ولی دولت ایران تا بدان حد متوجه این وخامت نشده كه به واردات گندم از هند اقدام كند و لذا این امر میتواند به بحرانی با ابعاد بزرگتر بدل شود... ایران از نظر گندم خودكفاست و تنها در زمان قحطی به واردات گندم اقدام میكند... .»
دریفوس در گزارش خود وضع بد نان در تهران را چنین توصیف كرد:
«در ماههای اخیر وضع نان تهران از نظر كیفیت خیلی نازل شده... من خود از یك آسیاب در چند مایلی تهران دیدن كردم. آسیابان به من گفت كه در چهل روز اخیر آسیاب او تقریبا تعطیل بوده و تنها مقادیر ناچیزی گندم زارعین خردهپا را آرد كرده است. كمیابشدن این كالای بسیار مهم در رژیم غذایی ایرانیان... به دو دلیل است: اول، صدور گندم به آلمان قبل از شروع جنگ [جهانی] كه ذخیره گندم انبارهای ایران را كاهش داد و دوم، وضع بسیار بد محصول غله ایران در سال۱۹۴۰»
یكیدوماه بعد، مقامات سفارت امریكا در تهران متوجه شدند، بهرغم اینكه ایران در آستانه قحطی یا واردكردن گندم از هند قرار دارد، صادرات گندم از این كشور همچنان ادامه مییابد. جیمز موس، كنسول امریكا، در اواخر اردیبهشت و اوائل خرداد۱۳۲۰ به بجنورد ــ منطقهای كه اراضی كشاورزی آن در تملك رضاشاه قرار گرفته بود ـ سفر كرد و با حیرت دید كه مقامات دولتی در حال صادركردن غلات شمال ایران به اتحاد شوروی هستند.
بهاینترتیب، ماهها پیش از ورود ارتش متفقین به ایران و در زمانی كه اقتدار دیكتاتور تزلزلناپذیر بهنظر میرسید، نهتنها مقامات سفارت امریكا در تهران بلكه حتی برخی از اروپائیانی كه برای ماموریتهای خصوصی در ایران بودند، سقوط قریبالوقوع حكومت رضاشاه را پیشبینی میكردند. برای مثال، آلبرت امبرشتز بلژیكی، كه نماینده كمپانی بینالمللی تلفن و تلگراف نیویورك در تهران بود، گزارشی برای فرانك پیج، نایبرئیس كمپانی، فرستاد. گزارش امبرشتز كمی زودتر از گزارش دریفوس، در دوازدهم ژانویه ۱۹۴۱/ بیستودوم دی ۱۳۱۹، به امریكا ارسال شد. پیج، كه خود بهتازگی از ایران دیدن كرده بود، اهمیت گزارش را دریافت و آن را برای كوردل هال، وزیر امور خارجه، ارسال كرد. امبرشتز نوشت كه وی تاكنون چند گزارش از اوضاع ایران تهیه كرده ولی به دلیل فضای پلیسی حاكم بر ایران و تشدید سانسور همه را از میان برده؛ ولی اینك كانال مطمئنی یافته تا از طریق آن آخرین گزارش خود را ارسال دارد. گزارش امبرشتز تصویری بسیار تیره و هولناك از وضع جامعه ایرانی به دست میدهد. او از كمبود شدید مواد غذایی و نان و گوشت سخن میگوید و این امر را بهطورعمده ناشی از صادرات مقادیر عظیمی غله و گوشت از ایران به آلمان و اتحاد شوروی میداند. امبرشتز مینویسد كه در ماههای اخیر دولت ایران با روسیه قراردادی امضا كرده كه ۴۰۰ هزار گوسفند، ۲۰۰ هزار خوك (گراز) و ۲۰۰ هزار راس گاو به شوروی بفروشد.
دكتر محمدقلی مجد، محقق ایرانی مقیم ایالات متحده امریكا، درباره این اقدامات رضاشاه، كه بركناری او را به ارمغان آورد، چنین میگوید:
«رضاشاه شش الی هفت هزار روستا را در ایران به زور تملك كرد. این املاك از فریمان در استان خراسان شروع میشد و تا لاهیجان در استان گیلان امتداد داشت و عملا بیشتر اراضی لرستان، شمال خوزستان و بیشتر كرمانشاهان، بخش مهمی از كرمان و تمامی مناطق جنوبی تهران، بهویژه ورامین، جزو املاك شاه بود. تمامی هتلهای شمال ایران به رضاشاه تعلق داشت. مناطق پهناوری در تهران و شمیران از مالكین بیدفاع آنها بهزور گرفته شد و در مالكیت شخصی شاه قرار گرفت. بهاینترتیب، رضاشاه نهتنها بزرگترین زمیندار قاره آسیا بلكه بزرگترین زمیندار در سراسر جهان بود.رضاشاه تعدادی كارخانههای قند و شكر، ابریشم و نساجی احداث كرد. این كارخانهها به دولت ایران تعلق نداشتند بلكه ملك شخصی شاه بودند ولی هزینه احداث آنها بهوسیله دولت ایران پرداخت شد. ما بر اساس منابع متعدد، از جمله گزارشهای امریكائیان، میدانیم كه در سال۱۹۴۱ رضاشاه ۷۵۰ میلیون ریال در بانك ملی تهران پول نقد داشت. این رقم برابر است با ۵۰ میلیون دلار زمان خود. من بر اساس اسناد وزارت خارجه و وزارت خزانهداری امریكا نشان دادهام كه رضاشاه حدود دویستمیلیون دلار در حسابهای بانكی خود در خارج از كشور پول نقد داشت.
این پول از كجا بهدست آمد؟ مهمترین منبع ثروت رضاشاه، درآمدهای نفتی ایران بود كه طی سالیان سال به حسابهای بانكی او در لندن، نیویورك، سوئیس و حتی تورنتو واریز میشد. اسناد امریكایی مكانیسم انتقال این پول را بهروشنی نشان میدهند. این مكانیسم ساده بود. سهمی كه كمپانی نفت انگلیس و ایران به دولت ایران میداد هیچگاه وارد ایران نمیشد. این پول در بانكهای لندن ذخیره میشد و هر سال مجلس بهاصطلاح تصویب میكرد كه درآمدهای نفتی خرج خرید تسلیحات شود. از این به بعد اتفاق عجیبی میافتاد و پول نفت ناپدید میشد. طبق گزارش وزارت خزانهداری امریكا و بانك جهانی، طی سالهای ۱۹۲۱-۱۹۴۱ كمپانی نفت انگلیس و ایران ۱۸۵ میلیون دلار به ایران پرداخت كرده است. این پول چه شده است؟ طبق گزارش وزارت خارجه امریكا در سال ۱۹۴۱، رضاشاه در این زمان یكصدمیلیون دلار در حسابهای بانكی خارج پول داشت. گزارشهای تكمیلی نشان میدهد كه او فقط در بانك لندن صدوپنجاهمیلیون دلار پول داشت. طبق گزارش وزارت خزانهداری امریكا در همین سال، رضاشاه در نیویورك هجدهمیلیون و چهارصدهزار دلار پول داشت كه چهاردهمیلیون دلار آن بهصورت پول نقد و طلا و ۴/۴ میلیون دلار آن بهصورت سهام و اوراق بود. این گزارشها نشان میدهد كه رضاشاه مبالغ هنگفتی در بانكهای سوئیس اندوخته شخصی داشت و همینطور در تورنتوی كانادا. طبق این گزارشهای كاملا رسمی و معتبر، در سال ۱۹۴۱ مجموع ثروت رضاشاه در بانكهای خارج به رقم ۲۰۰ میلیون دلار رسیده بود. یعنی در عمل تمامی درآمدهای نفتی ایران طی سالهای ۱۹۲۱-۱۹۴۱ به سرقت رفته بود. غارت ایران بهوسیله رضاشاه واقعا عظیم بود. طبق اسناد امریكایی، محصول زراعت روستاهایی كه رضاشاه غصب كرده بود، هرساله به روسیه و آلمان صادر میشد و پول آن به حسابهای بانكی شاه در لندن، سوئیس و نیویورك واریز میشد. درآمد صادرات تریاك ایران به هنگكنگ و چین هم در حسابهای بانكی شاه در لندن و نیویورك ذخیره میشد. حتی گلههای گوسفند و چوبهای منطقه دریای خزر هم به روسیه صادر و به دلار تبدیل شده و در بانكهای خارج ذخیره میشدند. توجه كنید كه در سال ۱۹۴۱ كل گردش پول بانك صادرات و واردات امریكا صدمیلیون دلار بود. در این زمان رضاشاه دویستمیلیون دلار پول نقد داشت. من تصور نمیكنم كه راكفلر هم در آن زمان چنین پول نقدی در اختیار داشت. ما همچنین بهطورمستند میدانیم كه رضاشاه بهترین قطعات جواهرات سلطنتی ایران را خارج كرد و فروخت. به این ارقام اضافه كنید هفت هزار روستا، هتلها و كارخانهها و غیره را.»
۳ـ عامل دیگری كه كمبود نان را در سالهای اولیه پس از شهریور ۱۳۲۰ سبب شد، احتكار سودجویان متنفذ و فساد دستگاه اداری بود. در آن زمان سفارت بریتانیا ادعا كرد كه «گندم كافی بهصورتاحتكارشده برای تامین نیازهای ایران در داخل كشور» وجود دارد. درواقع، در سال زراعی ۱۳۲۰-۱۳۲۱، كه سالی پرباران بهشمار میرفت، گندم كافی برای تامین مایحتاج مردم ایران به دست آمد ولی به دلیل فقدان ذخیره گندم در سیلوها و احتكار، بار دیگر ایران در وضعی وخیم قرار گرفت. افزایش ناگهانی قیمت نان نه به دلیل لایحه نشر اسكناس دولت قوام بلكه به دلیل سناریویی بود كه محتكران اجرا كردند و در راس این محتكران خانواده پهلوی بود كه همچنان املاك پهناور غصبشده توسط رضاشاه را در تملك داشت. سر ریدر بولارد در گزارش دوم اوت ۱۹۴۲/ یازدهم مرداد ۱۳۲۱ به وزارت خارجه نوشت:
«شاه نادان، كه سال قبل كنارهگیری كرد، اجازه داد تمام ذخایر گندم مصرف شود. بنابراین، مدت دوسال است كه مردم ایران دستبهدهان زندگی میكنند. در زمستان ۱۹۴۰-۱۹۴۱ ما گندم هند را به ایران فروختیم و بعدا مقادیر عظیمی گندم از كانادا و امریكا آوردیم. با دادن این امكان، مملكت میبایست مجددا خودكفا میشد... امسال محصول نسبتا خوب است و در بعضی نقاط خیلی خوب. ولی مثل همیشه در مواقع بحرانی میل به احتكار وجود دارد. در همه جا زمینداران و ماموران [دولتی] میزان واقعی محصول را پنهان میكنند... ضمنا گندم به جاهایی در خارج از كشور، كه قیمتها بالاتر است، قاچاق میشود.»
بولارد در گزارشهای سال ۱۳۲۱ به لندن، مكرر به مساله نان و بیمسئولیتی دولت سهیلی در قبال آن پرداخته است. او به تحقیقات شریدان، مستشار امریكایی خواروبار، اشاره میكند كه منجر به كشف یك شبكه بزرگ احتكار گندم شد. بولارد در گزارش نهم نوامبر ۱۹۴۲/ هجدهم آبان ۱۳۲۱ به نقش ملكه مادر (تاجالملوك) در احتكار گندم اشاره كرد:
«چند روز پیش در روزنامهها اعلام رقتانگیزی ملاحظه شد، حاكیازآنكه چون ملكه مادر به واسطه كمبود نان غمگین شده، از املاك خود برای خیرات عمومی گندم اهدا نموده است.» واقع امر این بود كه مستشار امریكایی كشف كرده بود ملكه مادر، مثل سایر زمینداران، با نگهداری گندم بیشازنیازمصرفخود و بذر سال بعد، قانون ضداحتكار را نقض میكند.
۴ـ «بلوای نان» را باید یكی از مهمترین حوادث در سلسلهدسیسههایی شناخت كه در سالهای پس از شهریور ۱۳۲۰ شاه جوان و كانونهای هوادار او برای خارجكردن احمد قوام از صحنه سیاست ایران اجرا كردند. بهعبارتدیگر، «بلوای نان» نخستین حلقه در زنجیره توطئههایی بود كه به استقرار دیكتاتوری محمدرضا پهلوی در دهههای پسین انجامید.
در این ماجرا عباس مسعودی، مدیر روزنامه اطلاعات، نقش مهمی ایفا كرد. مسعودی پس از سقوط رضاشاه، به تاثیر از افكار عمومی، رویهای تند و منفی در قبال خانواده پهلوی و حكومت سابق در پیش گرفت. مسعودی از بیستوپنجم شهریور۱۳۲۰ سخنان علی دشتی درباره جواهرات سلطنتی و املاك پهلوی را با آبوتاب منعكس میكرد. او از جمله در روزنامه خود مقالهای منتشر كرد با عنوان «نگذارید شاه جواهرات را ببرد» اینك مسعودی میخواست تا از طریق كمك به تحریكات دربار علیه قوام رابطه حسنهای با محمدرضاشاه جوان، ملكه مادر و اشرف پهلوی برقرار كند. اسفندیار بزرگمهر، كه در آن زمان در روزنامه اطلاعات كار میكرد و از نزدیكان عباس مسعودی بود، مینویسد:
«در سیاست، مسعودی سعی داشت كه با تمام دولتهای وقت موافق باشد. فقط یكبار به تحریك محمدعلی مسعودی و احمد دهقان و با حمایت دربار با حكومت قوامالسلطنه در آذر۱۳۲۱ درافتاد كه به دنبال آن جریان هفدهم آذر و غارت مغازهها و آشوب و بلوا راه افتاد. قوام هم كه میدانست قضایا از كجا آب میخورد، تمام اقوام مسعودی و عدهای از كاركنان اطلاعات را كه در این قضیه سهمی داشتند توقیف كرد و روزنامه اطلاعات هم توقیف شد. فقط عباس مسعودی كه سنگر مجلس را بههرشكلیبود حفظ میكرد، از مصونیت پارلمانی استفاده كرد...
یك روز مسعودی مقالهای نوشت راجع به بدی نان در تهران... مسعودی به تشویق شخص شاه سابق [محمدرضا پهلوی] و مقامات انگلیسی كه با قوام هماهنگی نداشتند، این مقاله را نوشت و این خود غیرمستقیم وسیله تحریك مردمی كه نان سیلو را با هزار آشغال میخوردند شد و آن وقتها كه بازار تجمع و تحصن خیلی گرم و خریدار داشت، اجتماع در جلوی مجلس، كه تنها امید مردم بود، تمام اصناف را تحریك مینمود كه علیه دولت كه آنها او را مسبب این اوضاع میدانستند قیام كنند. من شاهد بودم كه یكهفته پیش از هفدهم آذر جنبوجوش زیادی در روزنامه اطلاعات بود. رفتوآمد كسبه و مردم زیاد شده بود و مشغول تهیه مقدمات شورش بودند كه معلوم نبود عاقبتش چه خواهد شد...
صندوقدار روزنامه اطلاعات مردی بود بهنام امینی... بعد از این واقعه از او شنیدم كه در جریان پیش و پس از هفدهم آذر از صندوق روزنامه اطلاعات مقادیر زیادی پول نقد بین مردم پخش شده بود و همان روزی كه قوام دستور توقیف اعضای اطلاعات را داد، این اوراق مربوط به آنها را امینی از میان برد. دادیاران وزارت دادگستری كه بعدا مامور رسیدگی به این پرونده شدند، ضمنی اعتراف كردند كه چكهای دربار را در این ماجرا دیدهاند. ولی صدرالاشراف در خاطرات خود نوشته است این چكها وجود خارجی نداشت. من همان شب هفدهم آذر شاهد بودم كه مردم به تمام مغازههای خیابان شاهآباد، چهارراه مخبرالدوله و اسلامبول حمله كرده، بطریهای مشروب را شكسته و همه را غارت كردند و شركت كالای ایران را در خیابان اسلامبول طوری چاپیدند كه بهكلی خالی شده بود و چند نفر كه یك توپ پارچه غارت كرده بودند آن را به در سینما مایاك، نبش لالهزار و اسلامبول، آورده و آن را پاره و تقسیم كردند و سهم هر یك چهل یا پنجاه متر پارچه میشد. این غارت زیر نظر فرمانداری نظامی و مامورین شهربانی انجام میگرفت كه از دربار دستور میگرفتند.»
آن بخش از نوشته بزرگمهر كه «مقامات انگلیسی» را متهم میكند صحیح بهنظر نمیرسد یا حداقل میتوان گفت كه بولارد، سفیر بریتانیا در تهران، در ایجاد این بلوا نقش نداشت. بولارد در گزارشهای خود شاه را عامل این بلوا میداند. او در گزارش هشتم دسامبر ۱۹۴۲/ هفدهم آذر ۱۳۲۱ به وزارت خارجه نوشت:
«تظاهرات امروزصبح جلوی مجلس به خاطر وضعیت ارزاق به یك غارت و بلوای نسبتا جدی منجر شد. خانه نخستوزیر غارت و به آتش كشیده شده است... من نمیتوانم شاه را از سهمی كه در این ماجرا داشته است تبرئه كنم. شاه دیروز به بعضی از نمایندگان مجلس، كه فراخوانده بود، گفت: اگر كاری انجام نشود انقلابی از پایین صورت خواهد پذیرفت. شاه سپس اشاره میكند كه انقلابی از بالا بهتر خواهد بود. عدم مداخله شهربانی و ارتش به دستور بعضی مقامات بلندپایه ظاهرا محتاج توضیح است.»
و در گزارش هجدهم دسامبر ۱۹۴۲/ هفدهم آذر ۱۳۲۱ افزود: «من دلایل این كار [بلوای نان] را میدانم اما مانند هرودوت از افشای آن معذورم.»
حزب توده نیز بعدها بلوای هفدهم آذر را توطئه دربار و «اولین یورش ارتجاع» دانست و روزنامه رهبر در شماره پنجم مرداد ۱۳۲۲ نوشت:
«یك مشت رجاله مزدور به عنوان آزادیخواه سروسینهزنان در میدان بهارستان جمع شدند و یك مشت از مردم سادهلوح را گرد خود جمع نموده، به هوای دادخواهی و آزادیطلبی به تحریك مردم پرداختند و بالاخره به كوچه و بازار ریخته به غارت مشغول شدند... هیچكس در مجلس شورا از این واقعه پرسشی نكرد... واقعه هفدهم آذر اولین یورش ارتجاع بود.»
فخرالدین عظیمی مینویسد:
«این اغتشاشات به تحریك و با صحنهسازی عوامل دربار و افراد وابستهای كه بین نمایندگان مجلس و روزنامهنگاران داشتند بهوجود آمد و هدف آن تضعیف روحیه، به ستوه آوردن و سرانجام سرنگونكردن نخستوزیر بود.»
●دشتی سیاستمدار
فعالیت دشتی در حزب عدالت تا حدود سال ۱۳۲۷ ادامه یافت. در انتخابات دوره چهاردهم (بهمن ۱۳۲۲)، دشتی، در كنار دكتر محمد مصدق و نه تن دیگر، به عنوان نماینده تهران به مجلس راه یافت. در این سالها دشتی به عنوان عضوی از شبكه منسجم و مقتدر رجال سیاسی بازمانده از دوران رضاشاه شناخته میشد كه اهرمهای اصلی قدرت را به دست داشتند. این كانون در مطبوعات و محافل سیاسی به «جناح انگلوفیل» شهرت یافتند و این انتساب برای آنان همگانی شد. برای مثال، حتی فردی چون دكتر قاسم غنی نیز علی دشتی را از زمره رجال «انگلوفیل» میخواند كه تمامی اهرمهای قدرت را در دست دارند. این شهرت چنان گسترده بود كه در دهه ۱۳۴۰ به اسناد بیوگرافیك ساواك، كه نظر رسمی سازمان اطلاعاتی حكومت پهلوی تلقی میگردید، راه یافت و از علی دشتی به عنوان «هوادار سیاست انگلیس» یا بهتعبیردیگر «انگلوفیل» یاد شد و حتی ادعا كردند وی در انتخابات دوره پنجم «با كمك مستر هاوارد» به وكالت رسیده است.
در زمان دومین دولت قوامالسلطنه پس از شهریور ۱۳۲۰، كه حل بحرانی عظیم چون ماجرای آذربایجان را به عهده گرفته بود، تحریكات دشتی و دوستانش علیه دولت از سرگرفته شد كه این بار نیز با برخورد قاطع قوام مواجه گردید. در سیام اردیبهشت ۱۳۲۵ علی دشتی و گروهی از رجال توطئهگر (میرزاكریمخان رشتی، دكتر هادی طاهری، جمال امامی، سالار سعید سنندجی و دیگران) بازداشت شدند. دشتی تا پانزدهم خرداد در زندان بود و سپس تا نوزدهم مهر ۱۳۲۶ و سقوط دولت قوام در منزل شخصی خود توقیف بود.دسیسههای شاه و رجال «انگلوفیل» هوادار او، سرانجام این دولت قوامالسلطنه را نیز ساقط كرد و بهپاس(!) خدمات قوام در حل مساله آذربایجان، او را مطرود و مغضوب نمودند. سالها بعد، در بیستوپنجم خرداد ۱۳۲۹، قوامالسلطنه از بستر بیماری در لندن به شاه دسیسهگر و ناسپاس نوشت:
«افسوس و هزار افسوس كه نتیجه جانبازیها و فداكاریهای فدوی را با كمال بیرحمی و بیانصافی تلقی فرمودهاند. پس ناچارم برخلاف مسلك و رویه خود، كه هیچوقت دعوی خدمت نكردهام و هر خدمتی را وظیفه ملی و وطنپرستی خود دانستهام، در این مورد با كمال جسارت و با رقت قلب و سوزدل به عرض برسانم كه به خدای لایزال قسم، روزی كه تقدیرنامه اعلیحضرت به خط مبارك به افتخار فدوی رسید، كه ضمن تحسین و ستایش فرموده بودند سهم مهم اصلاح امور آذربایجان بهوسیله فدوی انجام یافته است، متحیر بودم كه چگونه افتخار ضبط و قبول آن را حائز شوم زیرا غیر از خود برای احدی در انجام امور آذربایجان سهم و حقی قائل نبودم و فقط نتیجه تدبیر و سیاست این فدوی بود كه بحمدلله مشكل آذربایجان حل شد... و بعد كه بحمدلله اعلیحضرت با جاه و جلال تشریففرمای آذربایجان شدند و برخلاف انتظار اعلیحضرت در بعضی نقاط استفادهجویی و غارتگری شروع شد، با تلگراف رمز عرض كردم اگر نتیجه فداكاری و اقدامات این است از این تاریخ فدوی مسئول امور آذربایجان نیستم... آیا تمام این مقدمات دلیل میشود كه به ترتیبی كه بر همه معلوم است جمعی را بهنام مجلس مؤسسان دعوت نموده قانون اساسی را تغییر دهند یعنی همان قانون اساسی كه موقع قبول سلطنت حفظ و حمایت آن را تعهد نموده و سوگند یاد فرموده و كلامالله مجید را شاهد و ناظر قرار دادهاند و مرحوم فروغی رئیس دولت وقت تصریح نموده كه اعلیحضرت همایونی طبق قانون اساسی موجود سلطنت خواهند فرمود... .»
پس از رسیدن این نامه به تهران، شاه پاسخی زشت به قوام داد؛ به این صورت كه در سیام خرداد ماه ۱۳۲۹، معاون وزارت دادگستری احمد قوام را به ربودن اسناد دولتی از وزارت خارجه، دخالت در انتخابات، صدور غیرقانونی مجوز برای ۴۵۰ تن جو و۵۰۰ تن چای و قطع جنگل متهم كرد و از مجلس تعقیب او را خواستار شد.
در زمان دومین دوره زمامداری قوامالسلطنه ـ پس از شهریور ۱۳۲۰ ـ نیز احزاب و محافل سیاسی مخالف دشتی و جناح انگلوفیل، مبارزه قلمی سختی را علیه او پی گرفتند كه مطابق سیاق آن زمان، بیشتر رنگ و بوی افشاگری داشت. یكی از مهمترین این افشاگریها رسالهای بود كه غلامحسین مصاحب در سال ۱۳۲۴ بهنام دسیسههای علی دشتی منتشر كرد. ظاهرا، در این زمان مصاحب سیوپنجساله به حزب ایران نزدیك بود. این حزب را تنی چند از دانشگاهیان و حقوقدانان و اعضای كانون مهندسین ایران در اسفند ۱۳۲۲ و اوائل ۱۳۲۳ در مقابل حزب توده ایران (هوادار اتحاد شوروی) و احزابی چون حزب عدالت دشتی و حزب اراده ملی سید ضیاءالدین طباطبایی و حزب همرهان سوسیالیست مصطفی فاتح (كه به عنوان هوادار سیاست بریتانیا شناخته میشدند) بهپا كردند. روزنامه شفق، به مدیریت و صاحبامتیازی دكتر شمسالدین جزایری، ارگان رسمی حزب ایران بود. حزب ایران به ایالات متحده امریكا نگاهی دوستانه داشت.
مصاحب در این رساله میخواهد ثابت كند كه دشتی، یا بهگفته مصاحب «راسپوتین ایران»، «یكی از سرطانهای جدیدالولادهای است كه تقریبا از بیستسالقبل در ایران ظاهر شده است.» ماخذ مصاحب، چنانكه خود تصریح میكند، مقالات مخالفان دشتی در سالهای پایانی سلطنت احمدشاه، از جمله مطالب مندرج در روزنامه سیاست عباس اسكندری، است. او ماخذ دیگر ادعاهای مندرج در رساله فوق را تحقیقات از اشخاص بیغرض ذكر كرده است.
مصاحب مینویسد: پدر بزرگ علی دشتی از نوكران مخصوص حسینخان دشتی، كلانتر دشتستان، بود كه به تشویق اربابش برای تحصیل به نجف رفت و در همانجا متوطن شد. «فرزند او مرحوم شیخعبدالحسین، پدر دشتی، نیز از طلاب نجف بود ولی در تحصیل توفیقی نیافت و از قبل زوار دشتی و دشتستان امرار معاش میكرد.» مصاحب سپس، برای بیان وضع دوران نوجوانی علی دشتی، به مقاله «چرا به شیخ علی جاسوس شماره ۴۰۱ ابودفه میگویند؟» (مندرج در روزنامه شفق، شماره ۱۵۰، ۲۳ مرداد ۱۳۲۴) استناد میكند كه با امضای «نویسنده گمنام» منتشر شد. احتمالاً نویسنده مقاله فوق نیز خود مصاحب بوده است. مصاحب میافزاید:
«شرح مختصری را كه در روزنامه شفق نوشته شده است نقل میكنیم… زیرا روزنامه شفق ارگان رسمی حزب ایران است و از گروهی از استادان دانشگاه و روشنفكران تشكیل شده است و اعتبار مندرجاتش بیشتر است.»
مصاحب مدعی است كه دشتی در دوران جوانی در نجف به علی ابودفه یا ابودقه شهرت داشت. وجه تسمیه ابودفه، به معنی «صاحب عبا»، این است كه گویا شیخعبدالحسین پسر را به جرم فساد اخلاقی از خانه بیرون كرد و وی جز عبا چیزی برای ستر عورت نداشت و به این دلیل به ابودفه معروف شد.
«بعضی دیگر از مطلعین میگویند كه ابودقه است. دقه به زبان بغدادی یعنی خال. و چون شیخ علی هم در ایام جوانی، چنانكه افتد و دانی، میخواست خود را خوشگل جلوه دهد، بنابراین به فكر افتاد كه خالی بر چهره خود بیفزاید. بنابراین، در وسط دو ابروی خود خالی كوبید و به همین مناسبت او را ابودقه گفتند یعنی صاحب خال. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.»
بهنوشته مصاحب، دشتی در سال ۱۳۳۴. ق از عتبات به بوشهر و سپس به برازجان رفت و در خانه شیخمحمدحسین برازجانی، شوهرخواهرش، ساكن شد. مصاحب مدعی است كه با توجه به جایگاه شیخ محمدحسین برازجانی در مبارزات مسلحانه ضدانگلیسی آن زمان در جنوب ایران، انگلیسیها برای جاسوسی و مطلعشدن از نقشههای عملیات مجاهدین، علی دشتی را به برازجان فرستادند. اتهامات مصاحب علیه دشتی ادامه مییابد و همان مطالبی تكرار میشود كه در سال ۱۳۰۳ در جرایدی چون سیاست علیه دشتی عنوان شده بود. نامه منسوب به هاوارد نیز مجددا منتشر میشود.
غلامحسین مصاحب سپس به نقد زندگینامه علی دشتی، نوشته ابراهیم خواجهنوری (۱۳۲۲)، میپردازد. خواجهنوری مدعی است كه وقتی رضاخان به سلطنت رسید و از قانون اساسی تخطی كرد، بهتدریج دشتی از او دور شد. مصاحب مینویسد، رضاخان از روزی كه وزیر جنگ شد قانون اساسی را نقض كرد و دشتی از او حمایت میكرد. مصاحب به مقاله دشتی در شفق سرخ، مورخ سیام شهریور ۱۳۰۹، استناد میكند و جریده مزبور را روزینامه میخواند؛ و نیز استناد میكند به سخنان دشتی در جلسه سیام خرداد ۱۳۱۳ مجلس شورای ملی كه: «ما اعلیحضرت پهلوی را تنها یك نفر پادشاه خودمان نمیدانیم بلكه او را مظهر ایدهآل ملی خودمان میدانیم. ما شاه خود را از صمیم قلب دوست داریم و مظهر افكار و ایدهآل ملیمان میدانیم.»
مصاحب در پایان «اهم شایعاتی» را كه علیه دشتی رواج داشت ذكر میكند و البته این توضیح را نیز بر آن میافزاید:
«به دشتی نسبتهای زیادی میدهند كه ما به علت فقد مدرك كافیه نمیتوانیم درباره آنها حكمی بكنیم و از طرف دیگر نمیتوان آنها را نشنیده انگاشت.»
یكی از این شایعات، دوستی دشتی با سرپاس ركنالدین مختار (مختاری)، آخرین رئیس شهربانی رضاشاه (از فروردین ۱۳۱۵تا شهریور۱۳۲۰)، و نیز همكاری دشتی با پلیس خفیه آن زمان میباشد. گفته میشد كه پس از شهریور۱۳۲۰ دشتی عضو كمیته هفتنفرهای بود كه برای حمایت از مختاری و تبرئه او تلاش میكرد.
علی دشتی در آذرماه ۱۳۲۷ به عنوان سفیر ایران وارد قاهره شد و تا اسفند ۱۳۲۹ در مصر بود. زندگی در قاهره برای دشتی مطلوب و شاید ایدهآل بهشمار میرفت. او این امكان را یافت كه در واپسین سالهای سلطنت ملك فاروق، دربار او را نظاره كند و از آنجاكه در زبان و ادبیات عرب تبحر كامل داشت توجه علمای مصر را به خود جلب نماید، در جامع الازهر سخنرانی كند و شیخالسفرا شود.
در بیستم بهمن ۱۳۲۸ اولین دوره مجلس سنا تشكیل شد و علی دشتی به آن راه یافت. از این زمان تا پایان سلطنت پهلوی، دشتی همواره سناتور بود.
در دوران سفارت در قاهره رابطه نزدیكی میان او و حسین علاء، وزیر دربار، برقرار شد و این امر سبب شد كه دشتی در پایان ماموریتش در بیستونهم اسفند ۱۳۲۹ به عنوان وزیر مشاور به دولت علاء راه یابد. این تنها دورهای است كه دشتی به وزارت رسید.
در این سالها، دشتی رابطه حسنه با محمدرضا و تاجالملوك پهلوی (ملكه مادر) برقرار كرد و این رابطه نطق معروف دشتی را در اواخر سال ۱۳۳۷ در مجلس سنا سبب شد. او در این نطق «دو خصوصیت خیلی حیرتانگیز» در محمدرضاشاه كشف كرد كه به قول او، ایشان را از تمام شاهان متمایز میكرد. اولین خصوصیتی كه دشتی در شاه كشف كرد، فقدان غرور بود:
«در ایشان غرور و تكبر نیست. از استبداد و خودرایی بركنارند. هر موضوعی را میتوان در پیشگاه ایشان مطرح كرد و حتی بحث كرد. ایشان با سعهصدر به تمام انتقادات گوش میدهند و تمام ملاحظات را جواب میدهند و هر فكر صحیح و مفیدی در گفتههای طرف ببینند قبول میفرمایند. این سابقه خلقی در ایران، در ایرانی كه شاهان به خودرایی مشهورند، نادر و بلكه نایاب است.»
دومین خصوصیت شاه، بهزعم دشتی، فقدان حس سودجویی در وجود او بود. دشتی ادامه داد: «اعلیحضرت بیشترازآنكه شاه باشد انسان است. انسان به تمام معنی كلمه.» و در پایان، محمدرضا پهلوی را ستون ایران نامید:
«وجود اعلیحضرت در عصر ما و با این اوضاع متشنجی كه در دنیا هست، مثل زبان فارسی، مثل شاهنامه فردوسی، مثل تاریخ و گذشته ایران، شیرازه قومیت و ستون استقلال و یگانه ضامن استقرار و ثبات ایران است.»بدینسان، دشتی بار دیگر، چون سالهای صعود سردارسپه به قدرت، توجیهگر دیكتاتوری شد. این سخنان دشتی متعلق به زمانی است كه شاه گامهای بلند خویش را به سوی حكومت مطلقه برمیداشت و دقیقا همین دو خصوصیت مورد اشاره دشتی در او بهطرزیبیمارگونه رشد میكرد.
دشتی دراینزمان به گسترش نفوذ ایالاتمتحدهامریكا در ایران و منطقه با حسنظن و علاقه مینگریست. او در دستنوشتهای كه احتمالا پیشنویس یكی از نطقهای او در مجلس سنا علیه جمال عبدالناصر باشد، چنین تصویری از دولت ایالاتمتحدهامریكا به دست میدهد:
«دولت امریكا هیچوقت نه یك دولت استعماری بوده و نه امپریالیزم. و تاریخ بشر ملت و دولت مقتدری را [به جز امریكا] نشان نداده كه مبرا از هرگونه تجاوز به حقوق دیگران بوده و به علاوه پیوسته به دنیای آزاد كمك كرده و به معاونت انسانیت شتافته باشد... معذلك، ناصر در نطقهای خود حتی یك مرتبه اعتراف نكرده است كه اتازونی ضداستعمار و حامی آزادی ملل شرق است بلكه، برعكس، تبلیغات او (مستقیم یا غیرمستقیم) شوروی را حامی ملل آزاد و دنیای غرب را امپریالیست و دشمن عرب معرفی كرده است.»
دشتی از این سالها بخش عمده اوقات خود را در خانه ییلاقیاش در تیغستان (تقاطع خیابان تیغستان و كوچه مجد) میگذرانید. او در این خانه بزرگ، كه باغات باصفا و انبوه الهیه آن را احاطه كرده بود، در همسایگی عباس مسعودی، دكتر محمد مصدق، دكتر سیاسی (وكیل دعاوی)، حاج آقا مفید و فطنالسلطنه مجد میزیست. در شهریور ۱۳۳۸ شهرداری نام خیابان تیغستان را به خیابان دشتی تغییر داد.
علی دشتی، كه تا پایان عمر مجرد بود، در این خانه محفلی به راه انداخت كه محل اجتماع هفتگی دوستانش و گفتوگوی سیاسی و ادبی بود. از اوائل دهه ۱۳۴۰ گاه مخبرین ساواك گزارشهایی از جلسات خانه دشتی ارائه میدادند كه در پرونده او ضبط میشد. یكی از این گزارشها حاوی نظرات دشتی درباره جانشین آیتالله بروجردی است. در جمعه یازدهم فروردین ۱۳۴۰، یك روز پس از فوت آیتالله بروجردی، در خانه دشتی افراد زیر حضور داشتند: ابراهیم خواجهنوری، دكتر لطفعلی صورتگر، فردی بهنام زند یا زندی (اهل شیراز)، عبدالله دشتی (برادر علی دشتی)، مهندس گنجهای، مدیر مجله روشنفكر و عدهای دیگر. دشتی در این جمع، در پاسخ به پرسش یكی از حضار، درباره ویژگیهای جانشین آیتالله بروجردی گفت:
«فردی كه از هر حیث متدین و مورد احترام و قبول مردم باشد و بتواند نظر مردم را به خود جلب كند باید به جانشینی ایشان منصوب گردد زیرا مردم پول خود را به دست هر كسی نمیدهند و آیتالله بروجردی اگر به یك تاجر پیغام میداد فورا یكمیلیون تومان پول برایش میفرستاد و این از شرایط پیشوابودن است و اگرچه كسانیكه تاكنون در ایران سمت پیشوایی شیعیان را داشتهاند كلیه آدمهای خوبی بودهاند، لیكن بایستی درهرصورت جانشین آیتالله بروجردی كسی باشد كه عربها هم او را دوست داشته باشند چه درغیراینصورت بهاصطلاح یخش نمیگیرد.»
●سفارت در لبنان و قیام پانزدهم خرداد ۱۳۴۲
آشنایی دشتی با زبان و فرهنگ عرب سبب شد كه دولت امیراسدالله علم، در زمانی كه جنگ تبلیغاتی دو حكومت جمال عبدالناصر و محمدرضا پهلوی در اوج خود بود، در دوازدهم آبان ۱۳۴۱ دشتی را به عنوان سفیر به بیروت اعزام كند.
علی دشتی در دوران سفارت در بیروت نظراتی را درباره سیاست ایران در منطقه خاورمیانه و نحوه برخورد با پدیده ناسیونالیسم عربی و ناصریسم به عباس آرام، وزیر امور خارجه، و گاه به شخص شاه منعكس میكرد كه از پختگی نگاه سیاسی او، صرفنظر از خوبی یا بدی دیدگاهش، حكایت میكند. علی دشتی در این گزارشها به تبیین پدیده ناصریسم میپردازد و سیاست بهزعم خود ملایم امریكا در قبال ناصریسم را مورد نقد قرار میدهد و خواستار اتخاذ سیاستی جدِیتر از سوی ایالاتمتحدهامریكا علیه ناصر میشود. او مینویسد:
«نگرانی مستمر اتازونی از نفوذ كمونیزم در خاورمیانه سیاست امریكا را تردیدآمیز و بااحتیاط ساخته و صفت استحكام و استواری را از آن زایل ساخته و همین مطلب وسیله هم برای انقلابات و پیدایش حكومتهای دیكتاتوری ساخته و هم برای شانتاژ بعضی از رؤسای دول عرب؛ و من یقین دارم این حالت به دلسردی دوستان امریكا و جریشدن جاهطلبان كمك كرده و ثبات و استقرار را از خاورمیانه متزلزل میكند.
این سیاست [ترس از كمونیزم] مبداء تقویت ناصر گردیده یا لااقل باعث آن شده است كه ناصر در كشورهای عربی جولان دهد و زمینه برای انقلابات فراهم كند.»
نمونه دیگری از دیدگاههای دشتی در باب مسائل منطقه در گزارش ملاقات او با شیخعلی سهیل، رئیس عشیره بنیتمیم، بازتاب مییابد. دشتی در این گزارش مساله شیعیان عراق و نحوه برخورد آنان با سوسیالیسم بعثی و ناسیونالیسم ناصری را مورد بررسی قرار داده است.
سفارت دشتی در بیروت با شروع نهضت امام خمینی(ره) و سركوبهای خشن و خونین در ایران مصادف بود كه اعتراض بیسابقه علمای شعیه لبنان را برانگیخت. دشتی واسطه ابلاغ تلگرافهای آنان به شاه شد. یكی از این تلگرافها به شرح زیر است:
«ما علمای شیعه لبنان از باب پذیرفتن ندای خدای تعالی و همآوازی با علمای نجف اشرف و سایر علمای اقطار اسلامی، از روش شما در برابر علما و وعاظ در ایران و اعمالی كه كرامت و حیثیت آنان را مخدوش ساخته است، اظهار نارضایی میكنیم و هر اقدامی كه این طرحهای مخالف مذهب را متوقف سازد مورد تایید قرار میدهیم.
[امضاء] شیخحبیب آلابراهیم، شیخحسین معتوق، شیخعبدالكریم شمسالدین، سیدنورالدین شرفالدین، محمدحسن فضلالله، شیخرضا فرحات، شیخجواد مغنیه.»
سایر علمای لبنان كه ذیل تلگرافهای مشابه را خطاب به شاه امضا كردند عبارتند از: شیخعبدالله نعمه، شیخعبدالحسین نعمه، شیخسلمان آلسلیمان، سیدهاشم معروف، سیدموسی الصبر [سید موسی صدر]، شیخزینالعابدین شمسالدین، سیدعباسابوالحسن الموسوی، سیدعبدالرئوف فضلالله، سیدمحمدجواد الحسینی، خلیل یاسین، علی بدرالدین و حسن معتوق.
علی دشتی، به عنوان نماینده شاه در لبنان، در چهارم فروردین ۱۳۴۲ به این تلگرافها چنین پاسخ داد:
«سفارت ایران در بیروت نهایت احترام و حسن عقیدت را به آقایان دارد زیرا آنها را تكیهگاه شیعیان و مورد اعتماد طایفه جعفری میداند و بههمینمناسبت از تلگرافی كه به توسط سفارت به پیشگاه اعلیحضرت همایون شاهنشاه مخابره فرمودهاید تعجب كرد. زیرا من شخصا تصور نمیكردم كه دسایس مخالفین و تبلیغات سوء مغرضین ذهن شما را نسبت به اصلاحات ایران و مخصوصا روش روشن و حسن سیاست شاهنشاه مشوب كند.
متاسفانه در هر كشوری اشخاصی یافت میشوند كه دیانت و مذهب را وسیله پیشرفت اغراض خصوصی خود قرار میدهند و با هر اصلاحی كه معارض منافع شخصی ایشان باشد مخالفت میكنند و همین عده هستند كه دست به تبلیغات سوء زده و به مشوبساختن اذهان پرداختهاند.
لذا، بهنظر میرسد كه ارسال این تلگراف به تهران مناسبتی نداشته باشد. شاهنشاه در اجرای اصلاحاتی كه مقتضیات حاضر ایجاب كرده است سعی كردهاند از موازین شریعت اسلامی انحرافی روی ندهد. پس متوقع هستند كه شیعیان دنیا ایشان را تقویت و حمایت كنند و از این سوءتفاهمی كه برای آقایان روی داده است متاسف و رنجیدهخاطر میشوند؛ چه، ایشان علاوه بر ایمان قاطعی كه به دیانت اسلام دارند، بر حسب قانون اساسی ایران حامی و نگهبان مذهب جعفری هستند و در هر موقع و هر مناسبت این تصمیم را نشان دادهاند؛ چنانكه همین چهار روز قبل، روز اول نوروز (۲۱ مارس) كه عید سال ایران است، در نطق خود صریحا به این امر اشاره كردند.»
علی دشتی، هم به دلیل پیشینه طلبگی و تحصیل در حوزههای علوم دینی، و هم به دلیل اقامت در لبنان، كه یكی از مراكز اصلی جهان تشیع بهشمار میرفت، به حوادثی كه در دوران دولت امیراسدالله علم رخ داد و به قیام پانزدهم خرداد ۱۳۴۲ انجامید، علاقمند بود. دشتی بهشدت منتقد نهاد روحانیت است و در این تردید نیست؛ و این نقد بعدها در كتاب بیستوسهسال به نقد اسلام نیز كشید. ولی او از بدو شروع حوادث ایران رویهای دوگانه در پیش گرفت؛ بهاینمعناكه ازیكسو، به عنوان سفیر شاه، میكوشید در نزد مقامات دینی و سیاسی لبنان و جهان اسلام حوادث ایران را تصادم منافع شخصی قلیلی از روحانیون با اصلاحات شاه، كه بهزعماو متضمن برخی نوآوریها بود، جلوه دهد و ازسویدیگر، سیاستهای دولت علم را مورد انتقاد قرار میداد و رویه مماشات با روحانیت را، به جای برخورد خشن، توصیه مینمود.
اولین تحلیل انتقادی دشتی به چند روز قبل از قیام پانزدهم خرداد تعلق دارد. او در سوم خرداد ۱۳۴۲ در نامهای به عباس آرام، وزیر امور خارجه، حكومت پهلوی و دولت علم را به حزم و احتیاط در قبال روحانیت فراخواند و نوشت:
«در مواقع مهم و برای اجرای اصلاحات ضروری، كه حتما تصادم میان حكومت و آقایان روی میدهد، حزم و احتیاط حكم میكند كه دولت روش مماشات پیش گرفته و سعی كند این تصادم زبر و خشن و شكننده نباشد. آن هم نه از نقطهنظر مصالح آنها و مراعات نقطهنظر آنها، بلكه ازلحاظاینكه عوایقی در راه اجرای منظورهای اصلاحی پیدا نشود و اگرهم ناچار باید پیدا شود زیاد شدید و مصادم نباشد.
در اجرای اصلاحاتی كه منظور نیات عالیه شاهنشاه بود، بهنظر من دولت و مباشرین امور این حزم و متانت و سیاست نرمی را به كار نینداختهاند، درصورتیكه به نظر بنده، با كیاست ممكن بود از تهییج آنها خیلی كاست. و نتیجه این شد كه حتی علمای نجف، كه دور از اغراض و تنگنظریهای تهران و قم و مشهد هستند نیز با روحانیون ایران همصدا شده و حتی آثار این همفكری و همدردی به این نواحی نیز رسیده و هم بهوسیله نامه و پیغام و هم بهوسیله اشخاصی میان روحانیون شیعه لبنان نارضایتی پخش كردهاند كه یكی از آثار آن تلگرافی بود كه چند روز قبل علمای اینجا به سفارت كرده و به آنها جواب داده شد.»روش پلیسی و سركوبگرانه حكومت پهلوی در قبال علمای مخالف با انقلاب سفید، حتی شیخمحمد علا، مفتی اهل تسنن لبنان، را نیز برآشفت و او در تلگرافی به سفارت ایران چنین نوشت:
«اخبار متواتر واصله مشعر بر سختگیری حكومت ایران در ایراد ظلم نسبت به علمای اسلام در آن كشور است. این عمل خشم مسلمانان را برانگیخته و آنچه در ایران میگذرد با اصول رفتار انسانی نسبت به اتباع یك كشور منافات دارد. خواهشمند است احساسات دردناك ما را به مقامات مسئول كشور عزیزتان ابلاغ كنید و امیدواریم دولت به صدای حق پاسخ گوید و تازیانه عذاب را از سر علمای مسلمان، كه میگویند خداوند پروردگار ماست، برگیرد.
[امضاء] مفتی جمهوری لبنان»
دشتی به این تلگراف نیز پاسخ داد و در نامه خود، مخالفان را «جماعتی اخلالگر و مفسدهجو» خواند و در پنجم تیرماه ۱۳۴۲ ترجمه تلگراف شیخ محمد علا و پاسخ خود را برای حسین علاء، وزیر دربار، ارسال داشت تا به رؤیت شاه برسد. متن پاسخ دشتی به این شرح میباشد:
«عالیجناب مفتی محترم جمهوری لبنان
اگر غیر از جنابعالی دیگری این تلگراف را كرده بود، به او جواب نمیدادم زیرا آن را یك نوع دخالت در امور داخلی ایران تلقی كرده و بدیهی است كه بهكلی نامتناسب و نابههنگام و ناموجه میدانستم. ولی احترامی كه به شخص شما دارم و میدانم موجب شما در فرستادن این تلگراف عواطف دینی و انسانی است، خاطر محترم را مسبوق میسازد كه آنچه به شما گفته شده بیاساس و نوعی تبلیغات مضره است. حكومت ایران هیچوقت دچار خشم و كینه نسبت به اتباع خود نبوده و هیچگونه قساوت شدتی حتی نسبت به مخالفان خود، مادامی كه مخالفت خود را در حدود مقررات و قانون نگاه داشته باشند، به كار نبسته است. اگر مقصود شما جماعتی اخلالگر و مفسدهجو [است] كه از ایام عزاداری عاشورا استفاده كرده و به جای اینكه به وظایف و مقررات مذهبی عمل كنند و از این راه به خداوند و به اصول انسانیت نزدیك شوند، دست به آشوب زده، متعرض زنها در كوچه و بازار شده، كتابخانه پارك شهر را آتش زده، و صدها مغازه و خانه را غارت كرده و اتومبیلهای مردم را درهم شكستهاند، و خلاصه برخلاف آسایش مردم و امنیت كشور اقدام به اعمال تخریبی و ایجاد رعب و مصیبت كردهاند و حكومت ایران عكسالعمل نشان داده، تصدیق بفرمایید وظیفه هر حكومت قانونی چنین اقدامی بوده است.موقع را برای تجدید احترام و عرض سلام مغتنم میشمارد.
[امضاء] سفیرایران، علی دشتی»
رویه دوگانه علی دشتی ادامه یافت. او در حالیكه در لبنان همچنان تلاش میكرد تا حوادث ایران را كار جمعی قانونشكن و مفسد ضداصلاحات جلوه دهد، در مكاتبات خود با تهران سیاستهای دولت امیراسدالله علم را نقد مینمود. دشتی بیشازدیگران متوجه عمق خطری بود كه حكومت پهلوی را تهدید میكرد. او در نامه مورخ بیستویكم خرداد ۱۳۴۲ به عباس آرام، ضمن بیان مواضع مطبوعات لبنان در قبال حوادث پانزدهم خرداد در ایران، نوشت:
«چیزی كه در جراید اینجا، حتی جراید موافق، منعكس شد و مرا بسیار ناراحت كرد، اشاره به این بود كه این قیام و شورش تنها بر ضد حكومت نبوده بلكه بر ضد رژیم بوده و متاسفانه عین این اشاره (بلكه بهطورتصریح) در بیانات مختلفهای كه از تهران رسیده بود نیز دیده شد. بنده در این باب مطالب گفتنی بسیار دارم ــ كه چون به عنوان یك تز سیاسی است [و] ورود در آن مستلزم طول كلام میشود و نمیدانم تا چه درجه مواجه با حسن قبول میشود، از بیان آن صرفنظر میكنم (مگراینكه از من بخواهند) ــ ولی از اصرار در یك موضوع نمیتوانم خودداری كنم كه ابداً مصلحت نیست در ایران تفوه به این كلمه شود و حتی اگر واقعا جماعت افسارگسیخته شعارهایی بر ضد مقام سلطنت داده باشند، نباید آن را به روی خود بیاوریم و نباید آن را تكرار كنیم و نباید با اعتراف به آن روی مردم را باز كنیم. بلكه پیوسته باید مقام سلطنت مقدس و دور از نجال و هرگونه اعتراضی قرار گرفته و تمام مخالفتها متوجه حكومت قرار گیرد؛ زیرا معتقدات مانند امراض سرایت میكند و نباید راه این سرایت را باز نگاه داشت...
اوضاع ایران مرا شخصا نگران میدارد ولی نه از این حیث كه دولت فعلا مسلط بر اوضاع نیست ولی بیشتر از این لحاظ كه اعمال قوه پیوسته میبایستی با سیاست و تدبیر توأم بوده و تنها اتكای به قوای نظامی ملاك عمل قرار نگیرد... .»
اوج انتقاد دشتی از عملكرد دولت امیراسدالله علم در قبال حوادث كشور، نامهای است كه او در پنجم خرداد ۱۳۴۲ نگاشت، در بیستوچهارم خرداد آن را تكمیل كرد و در سیام خرداد به تهران ارسال نمود. این نامه در پایان عوامل سقوط، واپسین كتاب دشتی، منتشر شده است. بخشهایی از این نامه به شرح زیر است:
«در طی یكی از نطقهای آقای علم این عبارت را خواندم كه “دولت رحم نخواهد كرد . . . ” بیرحمی كه صفت خوبی نیست. مفهوم مخالف این جمله یعنی دولت ظالم و بیرحم است... این عبارت مرا به یاد دكتر اقبال انداخت كه به مجلس سنا آمده بود و میگفت: “من از خروشچف نمیترسم.” بنده هم از رئیسجمهور امریكا نمیترسم. دكتر اقبال بیان این عبارت را علامت شجاعت و نشانه صداقت خود به ذات همایونی قرار میداد، درصورتیكه صداقت به ذات مبارك مستلزم این بود كه رئیس دولت، ولو به كنارهگرفتن خود باشد، در صدد این برآید كه خطای گذشته را جبران و روابط شوروی را با ایران اصلاح كند و ما را سهسال دچار آن هرزگیها و تبلیغات زیانبخش نسازد. متصدیان امور به جای آنكه خود را سپر بلا قرار دهند و پاسخگو باشند، دائما در این فكرند كه بهنحویازانحا خود را نوكر و چاكر و مجری اوامر شاهنشاه معرفی كنند و تازه این وظیفه را لازم نیست هر ساعت و هر دقیقه به رخ مردم بكشند و مسئولیت تمام كارها را متوجه اعلیحضرت كنند.
قضایای اخیر [پانزدهم خرداد ۱۳۴۲] دورنمای وحشتناكی در برابر دیدگانم گسترده و علاوه نوعی خجلت و سرشكستگی حاصل شده است، بهطوریكه در اجتماعات، شخص نمیداند به استفسار متعجبانه مردم چگونه پاسخ دهد. بنابراین، اگر گستاخی كرده و باعث افسردگی و تكدر خاطر مبارك گشتهام برای این است كه معتقد شدهام در اطراف سریر سلطنت مردمان خیرخواه، صادق، شجاع، مآلاندیش و صریح یا نیست یا خیلی كم شده و گویی خاك مرده بر سر تهران پاشیدهاند كه تمام مباشران امور جز حفظ مقام و صندلی خود آرزویی ندارند و حفظ مقام را نیز در مجامله، خوشآمدگویی و اظهار بندگی بههنگام و بیهنگام یافتهاند... البته، همانطور كه جراید خارجی نوشتهاند، دنیای آزاد پشتیبان اعلیحضرت است. ولی اگر اوضاع داخلی بدینگونه رو به اختلال گذارد، معلوم نیست دنیای آزاد چگونه میتواند به كمك ما بشتابد؟ چنانكه در حوادث ژوئیه ۱۹۵۸ عراق حتی حامیان نوری سعید و مؤسسان سلطنت هاشمی عراق برای شناختن انقلاب عراق به عنوان حكومت قانونی یك هفته نیز تامل نكردند! نخستین چیزی كه از حوادث سنگین پانزدهم خرداد به چشم میخورد... توجه همه مخالفتهاست به ذات مبارك. بهنظر میرسد این خطرناكترین پیشامدی است كه تاكنون روی داده و متاسفانه ریشهاش در دوران حكومت دكتر اقبال آبیاری شد و در زمان نخستوزیری علم رشد كرد. راجع به آقایان روحانیون نخست باید این حقیقت مهم را فراموش نكنیم كه آنها مورد علاقه و تمایلات مردم هستند... و این امر برخلاف آن چیزی است كه آقایان علم و پاكروان یا جراید تهران پنداشتهاند و علما را دسیسهكار و مصدر شر و فساد معرفی كردهاند. به عقیده چاكر، فردی چون آقای خمینی نمیتواند جماعت مردم را به حركت درآورد و اینطور مورد توجه عموم باشد كه عكس ایشان سنبل نهضت گردد و مورد احترام، ستایش و تقلید مردم قرار گیرد. اعتبار و شأن او برای این است كه جسارت كرده و مظهر تمایلات نهفته آنها گردیده است...»
آخرین نامه دشتی به عنوان سفیر ایران در لبنان به بیستوهشتم آذر ۱۳۴۲ تعلق دارد. این نامه خطاب به شاه است و اعتراضی است شدید به مراسم بزرگداشت بیستوپنجمین سال نویسندگی شجاعالدین شفا، معاون فرهنگی وزارت دربار. دشتی، پس از تعارفات اولیه، نوشت:
«به پیوست این عریضه نامهای كه آقای سعید نفیسی به سفارت لبنان در تهران نوشته، و تصریح كرده است كه شورای فرهنگی سلطنتی با همكاری جمعیت قلم و جمعیت روزنامهنگاران میخواهد جشن بیستوپنجساله نویسندگی آقای شجاعالدین شفا را بگیرند و خواهش كرده است (یعنی گدایی كرده است) كه مؤسسات فرهنگی لبنان هم در این باب شركت كنند، تقدیم میشود.»
دشتی در این نامه، كه در عرف مكاتبات آن روز دولتمردان ایرانی با شاه سخت جسارتآمیز جلوه میكند، پرسشهایی را مطرح میكند:
«آیا . . . آقای شجاعالدین شفا (مانند آقای تفضلی كه هنگام تصدی اداره تبلیغات مصاحبه میكرد و برای خود و خانوادهاش شئونی قائل میشد) میخواهد از این سمتی كه در دربار شاهنشاهی دارد استفاده كند و بعد آن جشن و آن رسالهای را كه از كشورهای مختلف گدایی كردهاند، به عنوان سند لیاقت و برای بالابردن شان خود در پیشگاه همایونی به كار اندازد؟
… درست است كه آقای شفا، مانند اغلب جوانان آشنا به زبانهای خارجی، از بیستوپنج سال قبل شروع به ترجمه كرده است و بسیاری از داستانهای كوتاه یا بعضی اشعار احساساتی، مانند لامارتین یا بلیتیس، را ترجمه كرده و اخیرا نیز یك كتاب ادبی و مهمی را (كمدی دیوین) به فارسی درآوردهاند، و همه اینها برای آشناساختن ایرانیان با ادبیات غرب مفید است، اما ایشان هرگز اثری نیافریده و از خود چیزی بیرون نداده، مخصوصا در شناساندن فرهنگ ایران به دنیای خارج كاری نكردهاند، تا شورای فرهنگی سلطنتی بخواهد از وی تجلیل كند. چنانكه این معنی در دانشگاه بیروت روی داد؛ یعنی مدیران آنجا متحیر بودند كه راجع به یك آدم ناشناس، كه آثار وی در اینجا ابدا انعكاسی نداشته است، چگونه میتوانند چیزی بنویسند و از وی تمجید كنند ولی رئیس دانشگاه از نقطه نظر ادب... چیزی تهیه كردهاند كه مضمون آن این معنی را بهخوبی نشان میدهد.
... شورای فرهنگی سلطنتی... برای این منظور بلند، پا به عرصه وجود گذاشته است كه فرهنگ درخشان ایران را به جهان معرفی كند. این هدفی است ارجمند... آیا با این مقدمه سزاوار است كه نخستین اقدام شورای فرهنگی سلطنتی تجلیل از یك مترجم متوسط باشد؟ … این عجیب و تاسفانگیز است كه هر مقصد ارجمندی در مقام عمل فرو افتاده و آلوده به اغراض شود… در مقابل جشن ۲۵۰۰ساله شاهنشاهی ایران جشن بیستوپنجساله شجاعالدین شفا گرفته شود...●اعلیحضرتا
. . . نمایش صنایع هفتهزارساله ایران در عالم خارج اثر عمیق كرده و متفكران را به یاد ایران انداخته و حتی عقیده آنها را در باب اثر هنر یونان تغییر داده و سهم بزرگ ایران را بازشناختهاند... نیت اعلیحضرت همایون شاهنشاه متوجه این مقصد ارجمند بوده است؛ اجازه نفرمایید قیافه حقیر و مسكنتآمیز بدان بدهند.»
قابلتصور بود كه دو نامه اخیر دشتی خوشایند شاه نباشد و چنین نیز بود. در پایان آذر ۱۳۴۲ به ماموریت دشتی در بیروت خاتمه داده شد، حال آنكه دشتی سفیری موفق بهشمارمیرفت. این موفقیت دشتی و تاثیر او بر فضای فرهنگی و سیاسی لبنان را از یادداشت «سفیر ادیب» نوشته دكتر صلاحالدین منجد، از ادبای لبنان، در روزنامه الحیات میتوان دریافت. منجد از شركت خود در میهمانی سفارت ایران و از درخشش سفیر ایران كه «به زبان عربی ادبی فصیح» تكلم میكند و بر تاریخ و ادبیات عرب اشراف دارد سخن میگوید. او در پایان مینویسد:
«من در این لحظه بهیاد توصیه بزرگان عرب در باب انتخاب و اعزام سفیر افتادم كه معتقد بودند سفیر باید گشادهزبان و ادیب و دانا و هوشیار و كارآگاه و باتجربه و تیزبین باشد و از غرور و جهالت بهدور باشد و همتش مصروف جلب شهرت و جمع مال نگردد.»
رنجش شاه از توصیههای دشتی ادامه یافت و لذا زمانی كه دشتی، به پیروی از همان مذاق سیاسی كه در نامههای فوق بیان شده، در مهرماه ۱۳۴۴ خواستار آزادی آیتالله خمینی شد، شاه در پاسخ گفت: «دشتی . . . خورده كه چنین درخواستی نموده است.»
دشتی پس از انقلاب، در واپسین یادداشتهای خود، فضای زمان دولت علم و واكنش شاه به نامه خود را چنین بیان كرد:
«علم باب دندان اعلیحضرت بود و نوكر صمیمی او... دربار شاه ایران، در زمان صدارت و وزارت دربار وی، غالبا مشحون از عناصر حقیر و بیشخصیت بود و این همان چیزی بود كه شاه میخواست.
درست پس از وقایع پانزدهم خرداد، كه سوء سیاست شاه و سسترایی علم آن را به بار آورد، عریضهای چهاردهصفحهای به شاه نوشتم. كمیسیونی در این باب در دربار تشكیل شد كه تا حدی رای مرا در تخفیف تشنجات موثر مییافت ولی شاه بهوسیله علم پیغام فرستاد كه: دشتی دور از ایران بهسر میبرد و از عمق جریانات سیاسی آگاه نیست. آن وقت من سفیر ایران در بیروت بودم...
او [علم] ابدا وزن سیاسی نداشت تا رای خود را در مواقع حساس اظهار كند و اطاعت كوركورانه او و یارانش موجب شده بود كه حتی دفاعیات چند جلسه بعد از ورودم به تهران نیز با خود شاه نتیجهبخش واقع نگردید.
اگر همكاران علم صاحب تشخیص بودند و مصالح مملكت و شاه مملكت را در نظر میگرفتند، نامهای سراسر توهین و تحقیر از سوی شاه به روزنامه اطلاعات نمیفرستادند و آن جریده را ناگزیر به درج آن نمیكردند؛ آن هم نسبت به یك روحانی كه همه مخالفان شاه و توده مردم را پشت سر خود داشت و در برابر نابكاریهای او، بهویژه اصلاحات ارضی بدانصورتبیحاصل، كاپیتولاسیون و غیره، با قاطعیت و جسارت بر او خرده گرفته است.»
و درباره شجاعالدین شفا چنین نوشت:
«شاه از هر كسی كه شبهه استقلال رای و فكر در او میرفت، بدش میآمد... او تیپ جمشید اعلم و شجاعالدین شفا را میپسندید. همین شجاعالدین شفا، كه به عنوان معاون آقای علم در امور فرهنگی وزارت دربار خدمت میكرد و باید بر حسب وظیفه مصدر خدمات علمی و فرهنگی باشد و پرداختن به امور فرعی و مقاصد مادی را دونشان خود بداند، به صحنهسازی و نمایش عادت كرده بود. یكی از دوستان نقل میكرد كه وقتی كتاب ماموریت برای وطنم چاپ و منتشر شده بود، ایشان [شجاعالدین شفا] شرفیاب گردید و به عرض رساند كه چاكر مبلغی بدهكارم، چنانچه امر فرمایید از بابت فروش كتاب مبلغی به جاننثار كمك شود مشكلاتم حل خواهد شد. ایشان هم فرمودند: درآمد این كتاب مال تو!
چنین درباری با این رجال چگونه میتواند تمدن بزرگ بیافریند و وارث بالاستحقاق كورش و داریوش باشد؟…
در نظر او [محمدرضاشاه] عْلُو طبع و عزتنفس، آزادگی و وارستگی و استقلال فكر در رجال كشور بهمنزله تهدیدی علیه مقام شامخ سلطنت است و اگر این مزایا جای خود را به ذلت و ادبار و فرومایگی بدهد، مقام پادشاهی از خطر سقوط در امان میماند.»
دشتی بهرغم اینكه پس از بازگشت از لبنان همچنان سناتور بود ولی اغلب اوقات را در خانهاش در تیغستان میگذرانید.
پس از بازگشت، از دیماه ۱۳۴۲ جلسات هفتگی خانه دشتی از سر گرفته شد. در این جلسات گاه چهرههای فرهنگی نزدیك به امیراسدالله علم و وزارت دربار مورد حمله دشتی یا سایر حضار قرار میگرفتند. مثلا، در جلسه دوم اسفند ۱۳۴۲ـ كه مهدی نمازی، دكتر لطفعلی صورتگر، ابراهیم خواجهنوری، دكتر ناظرزاده كرمانی، بدیعالزمان فروزانفر و گروهی دیگر حضور داشتند ـ دشتی دكتر رضازاده شفق را مورد حمله قرار داد كه در پرونده او چنین درج شده است:
«در این جلسه ابتدا علی دشتی درباره شعر و شاعری بحث كرده و گفت: دكتر رضازاده شفق هم شاعر شده. و فروزانفر اظهار داشته: شعر گفتن كه گناهی ندارد. و دشتی افزوده: آخر او برای گنبد مسجد شیخلطفالله هم شعر ساخته و علاوه بر این ایشان اخیرا همهكاره شده و تاریخنویس، استاد، شاعر، حقوقدان سیاسی و تاریختفسیركن از آب درآمده است.»
از سال ۱۳۴۴ در جلسات خانه دشتی گاه انتقادات تندی از دولت هویدا بیان میشد و ظاهرا دشتی در این سال به تحریكات سیاسی علیه دولت هویدا نیز دست زد. اسناد ساواك حاكی است كه گویا دشتی در دوران سفارت در لبنان با آرمین مهیر، سفیر ایالاتمتحدهامریكا در ایران ــ از دوران سفارت مهیر در بیروت ــ دوست بوده و اینك او را علیه دولت هویدا تحریك میكند. بدگویی دشتی از هویدا حداقل تا سال ۱۳۴۷ تداوم داشت. او در هفتم فروردین ۱۳۴۷ درباره هویدا گفت: «این قبیل اشخاص كه نخستوزیر میشوند من [به عنوان] نوكر خانه خود قبولشان ندارم.»
ولی در سالهای بعد، دشتی از ورود در مباحث سیاسی پرهیز میكرد؛ یا در حضور نامحرمان ــ منابع ساواك و كسانی كه به ایشان مشكوك بود ــ سكوت اختیار میكرد. برایمثال، در جلسه سیام آذر ۱۳۵۶ در خانه دشتی، حاضرین درباره ابتهاج و انتظام سخن میگفتند ولی «علی دشتی كوچكترین اظهار عقیدهای نمیكرد و فقط راجع به كتابی كه بهنام نقشیازحافظ نوشته است بحث مینمود.» همچنین در اردیبهشت ۱۳۵۷، زمانی كه جنبش انقلابی اوج میگرفت، باز دشتی ساكت بود؛ «هیچگونه حرفی... نمیزد و میگفت تصمیم دارد راجع به مولوی كتاب جدیدی بنویسد و شخصیت بزرگ عرفانی او را معرفی كند.»
قلم توانای علی دشتی با آمیختهای از اطلاعات وسیع ادبی و تاریخی سرمایه اصلی او برای ورود به عالم سیاست بود و همینها بود كه موقعیتهای ممتاز سیاسی و اجتماعی را برای او فراهم كرد. البته او هیچگاه نپذیرفت كه از سر قلمفروشی نویسندگی كرده و قلم او در راستای خدمت به دستگاه پهلوی بوده است؛ چنانكه در مورد كتاب «پنجاهوپنج» ــ كه آنرا بهگونهای مدحتآمیز در مورد تاریخ اقتداریافتن پهلویها نگاشته ــ میگوید: «چهاردهسال تمام تحت فشار بودم تا كتابی در ستایش خاندان پهلوی تدوین نمایم، معذالك این كتاب چیزی نیست كه آنها میخواستند.»
باتوجه به كتب ادبی مهمی كه دشتی آنها را ترجمه و تالیف كرده، میتوان پذیرفت كه شخصیت ادبی او بر شخصیت سیاسی وی میچربیده؛ اما به هرحال سیاست پدیدهای است كه خواهینخواهی همهچیز را در كام رضایتمندی خویش فرو میبرد. دشتی كار جدی در زمینه نویسندگی را از طریق تاسیس روزنامه شفق و انتشار مقالاتش در این جریده آغاز كرد و «ایام محبس» را در سال۱۳۰۱ بهعنوان اولین كتاب خود تحریر كرد. او آثاری را از عربی و فرانسه با نثری شیوا به فارسی ترجمه كرد و پس از آن در سالهای حكومت محمدرضاپهلوی آثار ادبی، داستانی و اجتماعی قابلتوجهی از او انتشار یافت و همین تلاشهای نویسندگی بود كه توان حضور در سطوح بالای سیاسی و دخالت موثر در ساختوساز این عرصه را در آن روزگار به او میداد. او در آثار ادبی خود به معرفی برخی از شاعران بزرگ ایران از جمله حافظ، سعدی، خیام، خاقانی، صائب و ناصرخسرو پرداخت و در نقد صوفیگرایی عطار و فلسفهگریزی غزالی هم كتاب نوشت و بهنوعی نقد ادبی پرداخت كه به قول عبدالحسین زرینكوب تاثرنگاری از آثار مهم ادبی است.
پس از چند سال، علی دشتی گام در وادی دینپژوهی نیز گذاشت و دو اثر مهم ــ و شاید مهمترین آثار او ــ یكی بهنام «تخت پولاد» و دیگری باعنوان «بیستوسهسال»، انتقادات دینی وی به برخی عقاید و پندارهای مرسوم درباره تاریخ اسلام را در بر میگیرند. البته دشتی هیچگاه رسما انتساب این دو اثر را به خود نپذیرفت اما بارها باعنوان علیدشتی به چاپ رسیدند. آخرین كتاب دشتی با عنوان «عوامل سقوط» ــ از نوشتههای ایام پیری او ــ به ماجرای وقوع انقلاب اسلامی و سقوط نظام پادشاهی ایران میپردازد كه درحقیقت شرح نصیحتالملوكهای دشتی به حكومت پهلوی است كه بهعلت بیتوجهی و ناخوانده ماندن، شاه را به سقوطی «مضحك و حیرتانگیز» كشاند. بْعد نویسندگی دشتی یكی از ابعاد جذاب و خواندنی زندگانی اوست كه در سطور زیر با گوشههایی از آن آشنا میشوید.
●دشتی نویسنده
دشتی در جوانی روزنامهنگاری خوشقلم بود كه توانایی چشمگیری در نگارش مقالات كوتاه و خوشساخت از خود بروزمیداد. نثر مُحاجه (پلمیك)یِ وی، زمانی كه ضرورت مییافت، بهشدت مهاجم و پرخاشگر میشد. توانمندیهای دشتی روزنامهنگار بهویژه در شفق سرخ پژواك یافت و او را به محافل سیاسی و مطبوعاتی و ادبی ایران شناساند.
علاوه بر مقالات شفق سرخ و كتاب ایام محبس(۱۳۰۱)، كه درباره آن سخن گفتیم، دشتی در سالهای نخست فعالیت سیاسی و مطبوعاتی خود، دو اثر از عربی ترجمه كرد: نوامیس روحیه تطور ملل اثر گوستاو لوبون و تفوق انگلوساكسون مربوط به چیست؟ نوشته ادمون دومولن. هر دو كتاب را احمد فتحی زغلولپاشا از فرانسه به عربی ترجمه كرده و دشتی، كه هنوز با زبان فرانسه آشنایی كافی نداشت، آنها را از عربی به فارسی برگرداند. دو كتاب فوق در سالهای۱۳۰۲و۱۳۰۳.ش در تهران انتشار یافتند.
سومین ترجمه دشتی اعتمادبهنفس اثر ساموئل اسمایلز، نویسنده اسكاتلندی، است كه از زبان فرانسه ترجمه شد و در سال۱۳۰۵ در تهران به چاپ رسید. بهنوشته عبدالحسین آذرنگ، ظاهرا اصل این كتاب «تاثیر عمیقی بر دشتی گذاشته و در ایجاد تحول در شخصیت او بسیار موثر بودهاست. زبان ترجمه دشتی ساده، محكم... و جزو بهترین نثرهای فارسی معاصر بهشمار میآید.»
در سالهای پسین، تا پایان سلطنت رضاشاه، از دشتی جز یادداشتهای كوتاه معروف به «تحتنظر»، كه در سال۱۳۲۷ به ضمیمه ایام محبس منتشر شد، اثر دیگری نمیشناسیم.
پس از شهریور۱۳۲۰ دشتی سیاستمدار در كسوت داستاننویس و منتقد اجتماعی و ادبی نیز ظاهر شد. اولین و معروفترین مجموعه داستانهای او با نام «فتنه» از اسفند۱۳۲۱ در مجله مهر ایران و در بهار۱۳۲۳ به صورت كتاب انتشار یافت. در اواخر۱۳۲۵ سایه منتشر شد كه مجموعهای از بیستوهفت مقاله پراكنده دشتی در جراید آن سالها بود.
از مطالعه این مقالات پیداست كه نویسنده همهكاره از هر دری از اندیشههای بشری از دنیا، زندگانی، اخلاق گرفته تا فلسفه و اجتماع بدون اینكه تخصصی در آنها داشته باشد، بهقدركافی بهره برده و به منطق قوی و صحیح پایبند است؛ با ادبیات اروپایی از مجرای زبان عربی و احیانا فرانسه آشنایی دارد؛ «استاندال، داستایوفسكی، تسوایك، پروست و دیگران را خوب میشناسد و از هر یك كتابهای جورواجور خوانده و آنچه را كه خوانده خوب هضم و تحلیل كرده و این كثرت و تنوع مطالعه قدرت و سطوتی به قلم وی بخشیده كه در هر مبحث و مقولهای وارد شود بهخوبی از عهده آن بر میآید و روان و سلیس و بیتعقید ادای مطلب میكند.»دومین و سومین مجموعه داستانهای دشتی جادو(۱۳۳۰) و هندو(۱۳۳۱) نام داشت. جادو، داستانهای عشقی بود كه از مرداد تا دی۱۳۳۰ در مجله اطلاعات ماهانه نشر یافت و هندو، شامل سه قطعه بود: هندو، بر ساحل مینایی، دو شب.
دشتی، بهگفته خود، از سر تفنن به داستاننویسی میپرداخت. در مقدمه جادو نوشت: «من داستانسرای خوبی نیستم... داعی من به نگارش آنها گذراندن وقت و امتحان قریحه داستاننویسی و ضمناً ایراد بعضی تفكرات یا تخیلات است... این بد است. من هم میدانم بد است و شاید بههمینجهت باشد كه نه یك سیاستگر ماهر و نه یك داستاننویس زبردست و نه در هیچ موضوعی صاحبتخصص نگردیدهام.»
زمینه داستانهای دشتی ساده و بسیط است و در حول یك محفل و یك راوی دانا میگردد كه با شیرینی و دقت جزئیات ماجرای قهرمانان را بیان میكند. زن در داستانهای دشتی جایگاه خاصی دارد و از مختصات معینی برخوردار است كه همواره تكرار میشود.
«به قول خانلری، زنِ آثار دشتی موجودی است متعین، فرنگیمآب، متظاهر به تجددخواهی، مدعی برابری با مرد اما بدون مشاركت در وظایف اجتماعی، هوسباز، خودنما و اهل محافلخوشگذرانی؛ و مردِ آثار دشتی بهقول كامشاد، موجودی است مجرد، باهوش، خوشچهره، آمیزگار، مودب و خوشرفتار، اهل رقص و بازی ورق، پرمطالعه و آشنا با فرهنگ غربی.»
دشتی هیچگاه ازدواج نكرد ولی این به دلیل عدم تمایل او به جنس مخالف نبود. در سند بیوگرافیك ساواك، یكی از مختصات دشتی «تمایل زیاد به زن» و «ضعف بسیار شدید نسبت به جنس مخالف» عنوان شده است. این تمایل را در داستانهای دشتی میتوان دید تابدانحدكه دشتی را به «سرحلقه عاشقانهنویسان» بدل كرده است. میرعابدینی مینویسد:
«عاشقانهنویسانی هم بودند كه میكوشیدند با زدن رنگی روانكاوانه به آثارشان خود را در مرتبهای بالاتر از امثال جواد فاضل جای دهند... سرحلقه این دسته از نویسندگان علی دشتی... نثری روان دارد و آثارش از لحاظ توصیف زندگی و آمال اشراف از ارزشهایی برخوردار است... داستانهای دشتی... تصویر زندهای از مشغله ذهنی روشنفكران وابسته به طبقه حاكم در آن دوره به دست میدهند. در محفل انس اینان، كه در باغهای زیبای شمیران یا كافههای تهران تشكیل میشود، پس از مباحثاتی درباره زن و عشق، یكی از حاضران به نقل داستانی عاشقانه میپردازد. درواقع، گردهمایی چارچوبی است كه داستان اصلی در آن تعبیه میشود. مردانی از “طبقه راقیه و تربیتیافته” عاشق زنان شوهردار میشوند و آنان را از “جاده استقامت و سلامتروی منحرف” میكنند. زنان، كه درس خوانده و “مطلع از افكار نویسندگان فرنگ” اند، با هرزهدرایی نسبت به تعصبها و محدودیتهای اجتماعی و خانوادگی واكنش نشان میدهند. در نخستین داستان كتاب، فتنه خود را عاشق هرمز مینماید و به مرور عشقی سودایی و رومانتیك بین آنان شكل میگیرد. هرمز فتنه را زنی عفیف و رؤیایی میپندارد، اما وقتی او را در آغوش مرد دیگری مییابد از عشق بیزار و از زن متنفر میشود. در داستان “ماجرای آن شب”، نیز آگاهی مردی بر خیانت زنی عفیفنما سبب سرخوردگی او میشود. در داستان دفتر ششم، مردی دفتر خاطرات زنی را مییابد. این خاطرات، كه بقیه داستان را تشكیل میدهند، پرده از عشقی ممنوع برمیدارند...»
غلامحسین مصاحب فتنه را تجلی سرشت دشتی میداند:«. . . سال پیش كتاب فتنه منتشر شد و اگر حدس یكی از دوستان كه آن را یك نوع اتوبیوگرافی میدانست، صحیح باشد، شاید بتوان گفت شیخعلی در این كتاب باطن زندگی خصوصی خود را به خوانندگان عرضه داشتهاست. این كتاب، كه بهقول آقایان هاشمی حائری، از دوستان ایام جوانی شیخ [علی دشتی]، و محمد سعیدی، رفیق حجره و گرمابه و گلستان او، و لطفعلی صورتگر، دوست وی، از شاهكارهای ادبیات فارسی است، به استثنای چند قسمت آن كه یادگار ایام گرسنگی دشتی است و بالنتیجه شامل انتقادات شدیدی از طبقه حاكمه است، شرح بیپرده معاشقات مردهای بیشرف است با زنهای شوهردار و وسایلی كه اینگونه مردها به كار میبرند تا شهوات حیوانی خود را ولو با نابودساختن خانوادهها اطفاء كنند. این كتاب واقعا اتوبیوگرافی است یا نه، ما نمیدانیم. ولی بعضی از افكاری كه در آن دیده میشود از سنخ افكار آدمهای شاذی است كه بر اثر كلاشی و مفتخواری احساسات شهوانی آنها فوقالعاده تقویت میشود... .»
از نیمه دوم دهه۱۳۳۰ چهره دیگری از دشتی نویسنده شناخته شد: دشتی محقق و منتقد. در این سالها آثار زیر از دشتی انتشار یافت: نقشی از حافظ(۱۳۳۶)، سیری در دیوان شمس(۱۳۳۷)، قلمروی سعدی(۱۳۳۸)، شاعری دیرآشنا[خاقانی](۱۳۴۰)، دمی با خیام(۱۳۴۴)، كاخ ابداع[درتحلیل اندیشه حافظ](۱۳۵۱)، نگاهی به صائب[همراه با بحثی درباره سبك هندی واظهارنظرهایی در خصوص بیدل](۱۳۵۳)، پرده پندار [نوشتهای انتقادی بر جنبههایی از تذكرهٔالاولیای عطار و آراء صوفیان](۱۳۵۳)، عقلا برخلاف عقل[درباره غزالی و نقد دیدگاههای مخالفان مشرب عقلی](۱۳۵۴)، در دیار صوفیان [در تحلیل و نقد ادبیات صوفیانه و ادامه بحثهای پرده پندار](۱۳۵۳)، تصویری از ناصرخسرو(۱۳۶۳).
«دشتی در این آثار پیشگام و تحولگراست. به نظر او روشی كه ادیبان در قبال ادبیات قدیم فارسی در پیش گرفته بودند فهم ما را از آن افزایش نمیدهد. او با استفاده از روشهای منتقدان كلاسیك اروپایی رویكرد دیگری به تحلیل و نقد ادبی برگزیدهاست و به جای بحث در ویژگیهای نسخه یا بررسی اقوال یا تحقیق در اطلاعات و دادههای مربوط به زندگی و اثر، واكنش شخصی و علمی خود را به ادبیات نشان داده است... و بههمیندلیل است كه عبدالحسین زرینكوب نوع و روش نقد او را در این آثار “تاثرنگاری” (بیان تاثرات شخصی منتقد در برابر آثار ادبی) مینامد.
این دسته از آثار دشتی حاصل سالیان متمادی انس او با ادب قدیم، تاملات و دیدگاههای شخصی است كه با قلمی تحلیلگر و نثری بهغایتمحكم و استوار و گاه بسیار زیبا نوشته شده و چشماندازهای تازهای را به روی مطالعات ادبی گشودهاست. این دسته از نوشتههای دشتی هم، با مخالفت و انتقاد شماری از منتقدان قدیم و جدید روبهرو شد. از جمله انتقادهای تند بر او، مقالهای است كه مصطفی رحیمی در نقد دمی با خیام نوشت و انواع طعنهها و كنایههای سیاسی را با نقد جنبههای دیگری از این اثر همراه و نثار دشتی كرد. كامشاد میگوید: «در ایران و خارج كسانی بودند كه درباره شعر فارسی دانشی عمیقتر از دشتی داشتند، اما كمتر كسی حساسیت، گستره تخیل و چیرهدستی او را در ارزیابی دستاورد شاعران به كار گرفت.»
دشتی زمانی وارد عرصه فعالیت مطبوعاتی شد كه جوانان تحصیلكرده فرنگ جولان میدادند. دشتی برای تثبیت موقعیت خود به استعمال واژههای فرانسه در نثر فارسی پرداخت. ولی بهتدریج، پس از اثبات جایگاهش به عنوان نویسنده و ادیب، استعمال واژگان فرانسه را كم و كمتر كرد. معهذا، او، مانند بسیاری از نویسندگان نسل خود، به تاثیر از زبان فرانسه یك را زیاد به كار میبرد:
سردار سپه، یك نظامی وطنپرست، یك مرد پر انرژی...
اینك، به پاداش این جهش كریمانه یك روح پر از ایمان و بیدریغ، حتی مثل یك حمال هم نمیتوانم آزادانه نفس بكشم.
تنها مایه تسلی یك نفر محبوس این است كه... بزرگترین ضربه به قلب یك نفر محبوس سیاسی...
ای ماشینهای فلسفهباف... بس است، یك قدری عمیق شوید..
پس بهترین طریق برای سعادتمندكردن مردم... همان حدودی است كه تعالیم یك دیانتی مانند اسلام...
از اصدار این حكمی كه به قلوب عناصر آزادیخواه یك صدمه غلیظی میزد...
دست به دست آزادیخواهان داده... یك طرح تازه و جدیدی بریزید
آن كسی كه سه سال قبل... با یك اراده خستگیناپذیری...
مدیر سیاست یك جوان بیشرفی است...
پدر بنده یك آدم گمنام و بیحیثیتی نبود...
ولی فشار انگلیسها مانع شد كه یكسلسله حقایقی در آن اوراق منتشر شود.
ستاره ایران... وارد یك مبارزه شدیدی با سیاست انگلیس شده بود...
دشتی بهرغم آشنایی با زبان و ادبیات عرب، نثر فارسی را ساده و شیوا، فاخر ولی بیتكلف مینوشت و از فضلفروشیهای مرسوم در میان نویسندگانی كه پیشینه تحصیلات حوزوی داشتند كمتر بهره میجست.دشتی بهرغم پیوند عمیق سیاسی با كانونی كه حكومت پهلوی را بركشید و بهرغم گرایش سرهنویسی در میان گروهی از ایشان، در حوزه زبان و ادب رویهای معتدل و معقول داشت. او از نوآوری دفاع میكرد ولی نوآوریهای جلف و بیپایه را بهتندی نفی مینمود. دشتی دو گروه را مورد انتقاد قرارمیداد:
۱ــ كسانی كه اصرار در كاربرد افراطی واژههای عربی دارند
۲ــ كسانی كه اصرار در حذف افراطی واژههای بیگانه از زبان فارسی و تراشیدن معادلهای نامأنوس و ناهنجار دارند. او در اواخر اسفند۱۳۵۵، در پاسخ به نامه مدیرعامل سازمان رادیو و تلویزیون ملی ایران، كه پرسشهایی را درباره زبان معیار برای رادیو و تلویزیون طرح كرده بود، نوشت:
«یگانه امتیاز آدمی از دیگر جانوران اندیشه است و اصل در هر گفتوشنود یا نگارشی بیان اندیشه است. هر بیانی كه اندیشه را بهتر به دیگران برساند درستتر است هرچند در انجام این امر مهم واژه بیگانه به كار برده شود. واژه بیگانه هنگامی بیگانه است كه از رساندن اندیشه به دیگران ناتوان باشد و یا اینكه با نسج سخن ناسازگار باشد. به كاربردن واژههای بیگانه ــ خواه عربی، خواه اروپایی ــ گناهی نیست خاصه اگر مشابه آن در فارسی رایج نباشد. بسی از واژههای بیگانه چون تلفن، تلگراف، ماشین و بسیاری از لغات بینالمللی زیانی به زبان فارسی نمیرساند و به خود فشارآوردن تا “خودرو” به جای “اتومبیل” وضع كنیم سخرهانگیز و خندهآور است. اما در باب واژههای عربی، من برآنم كه ورود آنها به زبان دری یك ضرورت طبیعی بوده و زبان دوره ساسانی كافی به بیان مقصود نبوده است. از پیوند دری و عربی زبانی بهوجود آمده است كه شاعران نامدار بدان سخن گفتهاند و آن را به اوج كمال رسانیدهاند و نكته مهم اینكه در این پیوند حتی لغتهای عربی دچار تحول شده و متناسب با نسج سخن فارسی گردیدهاست. پس تعصب بر ضد واژههای عربی نوعی جمود فكری است و اگر هواخواهان این روش رستگار شوند جز فقر زبان و ناتوانی آن در بیان اندیشه نتیجهای حاصل نمیشود. استحكام مبانی قومی با طرد لغات عربی صورت نمیگیرد بلكه عوامل دیگری میخواهد. همه میدانیم كه زبانهای زنده امروز، چون انگلیسی و فرانسوی و آلمانی و حتی روسی، از لاتین و یونانی بهره بسیار گرفتهاند. بهقول گوته، قدرت یك زبان در این نیست كه كلمات بیگانه به خود قبول نكند بلكه در آن است كه آنها را هضم كند و حال بسیاری از لغات عربی در زبان فارسی چنین است.»
دشتی افزود:
«تا میتوان گفت “روز، امسال، شب، پدر، مادر، برادر...” طبعا ناهنجار است كلمههای “یوم، هذه السنه، لیل، ابوی، والده، اخوی...” به كار برد، ولی مردم مرتكب این ناسزا میشوند و هر روز در جراید میخوانیم... رادیو و تلویزیون آنچه [را كه] رایج است و ذوق عمومی پذیرفته است باید بپذیرد. اگر “قضاوت” در زبان عربی نیامده است نیامده باشد. ایرانی این مصدر را از ریشه عربی گرفته و استعمال كرده و همان غلط مصطلح و عامهپسند درست است... لغتسازی و واژهتراشی كار فرهنگستان هم نیست. فرهنگستان، اگر از مردم دانا و ادیب تشكیل شود، مردمی كه به یازده قرن تاریخ فرهنگ و ادب ایران آشنا باشند، در این است كه واژههای تازه و ذوقپسند بپذیرد و به جای واژه دخیل یا واژه خالی بگذارد. در این باب، رادیو و تلویزیون نمیتواند واژههای جدیدی را كه ابدا ریشه درستی ندارند ولی بیجهت و بدون دلیل در پارهای از دوایر متداول شده است چون “ترابری”، “پدافند” و غیره دور بریزد برای اینكه سازمانی است دولتی (هر چند اسم خود را ملی گذاشته است) ولی دیگر نباید بار ما را سنگین كرده و هر واژهای كه طبع منحرف شخصی تراشیده است قبول كند... این امر كاری است در منطق نویسندگان و سرایندگان. نویسنده و سراینده دارای اندیشه و احساس است، میخواهد اندیشه و احساس خود را بیان كند، ناچار است تعبیر بیافریند، به مجاز و استعاره متوسل شود، در نتیجه دایره بیان گسترده و قوه تعبیر فزونی میگیرد. فرهنگ و ادب ایران در طی ده قرن چنین شده است. بهحدیكه میتوان گفت نیروی بیان زبان فارسی، مخصوصا در شعر، به جایی رسیده است كه زبان دیگری نمیتواند با آن برابری كند.»
●پنجاه و پنج
دشتی، در مقایسه با همگنان خود، ثروت فراوانی نداشت. ازاینرو، شاید وسوسه مالی سبب شد كه وی پیشنهاد دربار را بپذیرد و شاید واقعا «فشار چهاردهساله» او را به زانو درآورد. بدینسان، دشتی كتابی نوشت در مدح سلطنت پهلوی با عنوان پنجاهوپنج؛ كه ابتدا به صورت پاورقی در روزنامه كیهان و سپس به صورت كتاب انتشار یافت. دشتی در این كتاب خاطراتی را از تحولات پنجاهوپنج سال اخیر، از كودتای سوم حوت۱۲۹۹ و آغاز اقتدار رضاخان، بیان داشت. دشتی بعدها گفت:
«چهارده سال تمام تحت فشار بودم تا كتابی در ستایش خاندان پهلوی تدوین نمایم. معذلك، این كتاب چیزی نیست كه آنها میخواستند. اگر كسی حوصله تتبع داشته باشد، متوجه میشود كه، با همه فشارهای اخلاقی، حرفهایی را زدهام و گوشههایی از حوادث دوران پهلوی را نشان دادهام. البته بیش از نارساییها از سازندگیها سخن گفتهام... .»
دشتی در پیگفتار، دلیل نگارش كتاب را مكالمه تلفنی با خانمی «بلشویكمآب» ذكر كرد كه از او پرسید: اگر به این نوشته خود در كتاب نقشی از حافظ، كه «پادشاهان ایران مداح و چاپلوس میخواستند... پیشانی بلند، آزادی فكر، استقلال روح در نظر شاهان ایران بزرگترین گناه محسوب میشود»، اعتقاد دارد چرا در سال۱۳۳۷ آن نطق چاپلوسانه را در مجلس سنا در مدح محمدرضاشاه بیان كرد؟ دشتی به این زن پاسخ داد كه به دلیل همین نوشته در نقشی از حافظ نطق فوق را ایراد كرده است:
«در جواب [دلبر بلشویكمآب] با همان صراحت فطری، كه احیانا به مرز خشونت و بیادبی میرسد، گفتم: آری، به همان دلیل كه نقشی از حافظ و آن جملههایی را كه نقل فرمودهاید نوشتهام، آن نطق را در مجلس سنا كردم برای اینكه محمدرضاشاه پهلوی را دوست دارم. برای سجایای استوار و مكارم اخلاقش دوست دارم. برای همت بلند و عشقی كه به مرزوبوم خود دارد دوست دارم. برای صفات انسانی و عشقی كه به نوع بشر دارد دوست دارم. علاوه بر این، این چهلوچند سال اشتغال به كارهای سیاسی و اجتماعی این اصل را در فكر من راسخ كردهاست كه دستگاه سلطنت، این دستگاهی كه لااقل از دوهزاروپانصد سال پیش در ایران استوار شده است، ضامن بقا و استقلال و وحدت قومی ایران است. تاریخ ایران ثابت كردهاست كه هرگاه ایران از وجود پادشاهی باعزم و اراده و عادل برخوردار بوده است محترم و معزز بوده است.»
این گفتوگوی خیالی با «دلبر بلشویكمآب»، ظاهرا، پاسخی است به مقاله «كیش چاپلوسی» كه یكی از نشریات حزب توده در خارج از كشور درباره نطق دشتی در مجلس سنا منتشر كردهبود.
انتشار پنجاهوپنج واكنشهای متفاوتی را برانگیخت. ابراهیم صهبا، شاعر سرشناس و دوست دشتی، چنین به ستایش از او برخاست:
دشتی به سال نو اثری پربها نوشت
وز روزگار رفته بسی ماجرا نوشت
“پنجاهوپنج” نام كتابی بود كه او
پنجاهوپنج سال سخن گفت یا نوشت
وان از طلوع “عصر درخشان پهلوی” است
كان را ز “بامداد خوش كودتا” نوشت!
اندكی پس از انتشار كتاب، شورای دانشگاه تهران دشتی را نامزد دریافت درجه دكترای افتخاری از این دانشگاه كرد. علی دشتی نامهای به شاه نوشت و به بهانه «وضع مزاجی و فرسودگی نیروهای حیاتی» از قبول این عنوان عذر خواست. شاه در پاسخ گفت: «اگر خودتان علاقه به دریافت درجه دكترای افتخاری ندارید مانع ندارد كه دریافت نفرمایید.»
ولی دشمنان دشتی در میان رجال پهلوی انتشار كتاب را برنتافتند و از موضع سلطنتطلبان افراطی دشتی را به باد ناسزا گرفتند. مجله رنگینكمان نو (چاپ تهران) در مقالهای سراسر دشنام دشتی را به تخطئه تاریخ دوران پهلوی متهم كرد. در این مقاله دشتی «بچه آخوندی» خوانده شد كه «مار خورده و در طول زمان افعی شده است.»
«در این نوشتهها... دقت كنید و ببینید معجون هفتخط هفترنگ پرورشیافته در عراق عرب و مایه گرفته در آنجا چگونه و با چه عباراتی گفتههای سیوپنج سال پیش خود را تكرار كرده است و بهاصطلاح با یك تیر چند نشان زده است... مطلب را از رفتن به زندان خود... شروع كرده است و در همان چند جمله اول خواسته است به خوانندگان بفهماند در زمان رضاشاه كسی تامین جانی نداشته است.»
معهذا، سختترین حمله به دشتی از احسان طبری بود كه در مقالهای با عنوان «پنجاهوپنج در هشتادویك» نوشت:
«اگر آقای دشتی پنداشته است پنجاهوپنج او پروندهاش را نزد معشوق تاجدار امروزیاش میآراید، مطمئن باشد كه آن را در نزد صاحب اصلی كشور، یعنی مردم، از همیشه آلودهتر كردهاست. ولی دشتی را چه باك! این نوع جانوران پراگماتیك برای “این دم” زندگی میكنند و اهمیتی به قضاوت تاریخ و مردم نمیدهند. شعار آنها این است: “دنیا پس مرگ ما چه دریا چه سراب.”
در تاریخ معاصر ایران مردانی بودهاند... كه تمام غنای معنوی و سرمایه حیاتی خود را به خاطر دفاع از منافع اصیل خلق نثار كردند و زندگی جوان خود را فدیه آن ساختند. در تاریخ معاصر ایران مردانی نیز بوده و هستند از قبیل تقیزاده، دكتر رضازاده شفق و همین آقای علی دشتی كه هر مایهای كه داشتهاند به خاطر برخورداری از “لذات عمر” در خدمت ستمگر نهادند؛ و بهقول شاعر “دانش و آزادگی و دین و مروت”، این همه، را برده درم ساختند و یا بهگفته انجیل مرواریدهای خود را در پای خوكان ریختند . . . دو نوع جهانبینی، دو نوع زندگی، دو نوع انسان. این موجودات از نفرت مردم، از لعن تاریخ پروایی ندارند. فلسفه آنها فلسفه خوشباشی خودخواهانه و فردگرایانه افراطی محض و وقیح است یعنی آنچه كه به آن “زرنگی” میگویند. دیگران، آنها كه به خاطر ایدهآلهای خود با غولان و جادویان نیرومند در افتادند، بهگفته اینها “دیوانهاند”.»●از تخت پولاد تا بیستوسهسال
دشتی نویسنده چهره دیگری نیز دارد. دشتی مولف دو كتاب است كه بیش از تمامی آثارش بر شهرت و زندگی او، در واپسین دهه آن(۱۳۵۰-۱۳۶۰)، سایه افكند؛ و احتمالا در آینده نیز بیش از تمامی آثار دشتی بر نام او سایه خواهد افكند. در این دو كتاب ابتدا دشتی را منتقد «دین مرسوم» مییابیم و سرانجام نفیكننده تمامیت اسلام به عنوان دین مبتنی بر وحی.
تعارض دشتی با اسلام، ابتدا از برخورد با سنن و باورهای رایج و بعضا عامیانه در میان شیعیان، یا دین مرسوم، آغاز شد. از پانزدهم دی۱۳۵۰ تا پانزدهم دی۱۳۵۱ در دوازده شماره از مجله خاطرات، به مدیریت سیفالله وحیدنیا، مطالبی منتشر شد كه در آبان۱۳۵۳ به صورت كتابی بهنام تخت پولاد(۲۰۴صفحه)، بدون ذكر نام نویسنده، به چاپ رسید. دشتی هیچگاه بهطوررسمی انتساب این كتاب به خود را نپذیرفت، و بعدها همین رویه را در قبال بیستوسهسال در پیش گرفت، ولی روشن بود كه تخت پولاد قلم و نثر دشتی است. تخت پولاد در خارج از كشور با ذكر نام علی دشتی به عنوان نویسنده بارها تجدید چاپ شده و آخرین چاپ آن(۲۰۰۳) به نشر البرز(فرانكفورت) و انتشارات مهر(كلن) تعلق دارد.
دشتی در سه بخش نخست تخت پولاد ماجرای سفر راوی داستان به اصفهان و آشنایی خیالی او با سید محمدباقر دُرچهای، مجتهد و مدرس نامدار اصفهان، را شرح میدهد و در چهار بخش دیگر به مباحث نظری ــ دینی میپردازد.
تخت پولاد از زبان شخصیتی نمادین بهنام جواد است. جواد نگاهی شبیه به شیخ ابراهیم زنجانی به روحانیت دارد. اندیشه سیاسی جواد همان آنارشیسم پوپولیستی است كه در آثار زنجانی و سایر طلاب و روحانیون بریده از روحانیت در دوران مشروطه و پس از آن رواج فراوان داشت. دشتی، همچون زنجانی، مینویسد:
«از انسانها فقط دو طبقه در این مملكت راحت و آسودهاند: یكی طبقه حكام و دیوانیان و دیگر طبقه علما و روحانیون. این دو طبقه هیچ كار و زحمتی را متحمل نمیشوند و بهتر زندگی میكنند و بیشتر پول دارند. علاوه بر این همیشه محترمتر و آبرومندتر از سایر طبقات هستند و بر سایرین تحكم كرده و بزرگی میفروشند.»
سید دُرچهای و چند تن از خواص اصحاب هر پنجشنبه عصر به گورستان تخت پولاد میروند و در یكی از مقبرههای باصفا چای نوشیده و بحث میكنند. جواد نیز به این جمع میپیوندد. در این جمع است كه مجتهد دُرچهای عقاید دینی مرسوم را به سخره میگیرد و علیه روایات مقبول و رایج دینی و ایستارها و سنن و نهادهای مذهبی جامعه ایرانی به جدل برمیخیزد. مثلا، در جدل با یكی از اعضای این جمع، سید نجفآبادی، میگوید:
«اگر مشیت خدا بر این تعلق گرفته بود كه واقعه كربلا اتفاق بیفتد و الان هم ما معتقد به این مشیت هستیم، پس چرا دیگر شما بالای منبر میروید و با آبوتاب و آهنگهای محزون آن قضیه فجیع را به مردم گوشزد میكنید و آنها را به گریه و شیون تشویق میكنید و مردم چرا گریه میكنند؟
این حركت شما و گریه مردم معنایش این است كه ما از این اراده خداوندی راضی نیستیم و اوقاتمان تلخ است كه چرا خداوند این اراده را فرمودهاست و بنابراین، این عمل ما، یعنی هم روضهخواندن شما و هم گریهكردن مردم، نهتنها یك عمل مستحب و دارای اجر نیست بلكه یكنحو طغیان و عصیان محسوب میشود و خداوند باید ما را مجازات كند.»
هرچند سیدمحمدباقر دُرچهای، شخصیتی واقعی است ولی روشن است كه دشتی در تخت پولاد او را به عنوان نماد خیالی خود مطرح میكند و هرچه خود میخواهد بر زبان او جاری مینماید.
معهذا، مهمترین و معروفترین كتاب دشتی بیستوسهسال اوست كه به كمك جوانی آشنا به زبان و تاریخ و ادبیات عرب و علوم اسلامی (علینقی منزوی، پسر شیخآقابزرگ تهرانی صاحب الذریعه) در سال۱۳۵۳ در بیروت منتشر كرد.
«بیستوسهسال، كه ظاهراً اولین چاپ آن در۱۳۵۳ و در بیروت چاپ شده و چندبار نیز بهصورتغیرمجاز پیش از انقلاب و پس از انقلاب در ایران منتشر شدهاست، نسخههای زیراكسیاش پیش از چاپ در تهران دستبهدست میشد، كتابی است بسیار بحث انگیز و همه مشخصات كتابشناختی آن در هاله ابهام. بگلی این كتاب را به انگلیسی ترجمه كرده(لندن،۱۹۸۵) و مقدمهای برآن نوشته است و اسپراكمن بر ترجمه بگلی نقدی نوشته و درباره مولف كتاب هم اظهارنظرهایی كرده است. بگلی در۱۳۵۴، سهسال پیش از انقلاب، با دشتی در تهران آشنا شده و از زبان او نقل كردهاست كه كتاب، یكسال پیش از آن، یعنی در۱۳۵۳.ش، در بیروت منتشر شده است.»
بهرغم ابهامهایی كه درباره تعلق بیستوسهسال به دشتی رواج دارد و بهرغماینكه دشتی هیچگاه رسما تعلق آن را به خود نپذیرفت، تردیدی نیست كه كتاب فوق از دشتی است.
دشتی هدف از نگارش بیستوسهسال را ارائه اثری میخواند كه تصویری «روشن و خردپسند» و «عاری از گردوغبار اغراض و تعصبات و پندارها» از زندگی پیامبر اسلام به دست دهد. او پیامبر اسلام را، به پیروی از توماس كارلایل، از مردان بزرگ تاریخ و با توجه به اوضاع زمانه بزرگترین ایشان، میخواند:
«بدونهیچتردیدی محمد[ص] از برجستهترین نوابغ تاریخ سیاسی و تحولات اجتماعی بشر است. اگر اوضاع اجتماعی و سیاسی درنظر باشد، هیچیك از سازندگان تاریخ و آفرینندگان حوادث خطیر با او برابری نمیكنند... .»
دشتی در صفحات آغازین، از زندگی و شخصیت پیامبراسلام(ص) تصویری زیبا به دست میدهد؛ پیامبری كه «سراسر زندگانی وی با محرومیت و زندگانی زاهدانه سپری شدهاست.» او مینویسد:
«حضرتمحمد[ص] هنگام بعثت چهل سال داشت. قامت متوسط، رنگ چهره سبز مایل به سرخی، موی سر و رنگ چشمان سیاه. كمتر شوخی میكرد و كمتر میخندید. دست جلوی دهان میگرفت. هنگام راهرفتن بر گامی تكیه میكرد و خرامش در رفتار نداشت و بدین سوی و آن سوی نمینگریست. از قرائن و امارات بعید نمیدانند كه در بسیاری از رسوم و آداب قوم خود شركت داشت ولی از هرگونه جلفی و سبكسری جوانان قریش بركنار بود و به درستی و امانت و صدق گفتار، حتی میان مخالفان خود، مشهور بود. پس از ازدواج با خدیجه، كه از تلاش معاش آسوده شده بود، به امور روحی و معنوی میپرداخت چون اغلب حنیفان. حضرت ابراهیم در نظر وی سرمشق خداشناسی بود و طبعا از بتپرستی قوم خود بیزار... در سخن گفتن تامل و آهنگ داشت و میگویند حتی از دوشیزهای باحیاتر بود. نیروی بیانش قوی و حشو و زواید در گفتار نداشت. موی سر او بلند و تقریبا تا نیمهای از گوش او را میپوشانید. غالبا كلاهی سفید بر سر میگذاشت و بر ریش و موی عطر میزد. طبعی مایل به تواضع و رافت داشت و هر گاه به كسی دست میداد در واپسكشیدن دست پیشی نمیجست. لباس و موزه خود را خود وصله میكرد. با زیردستان معاشرت میكرد. بر زمین مینشست و دعوت بندهای را نیز قبول میكرد و با وی نان جوین میخورد. هنگام نطق، مخصوصا در موقع نهی از فساد، صدایش بلند و چشمانش سرخ و حالت خشم بر سیمایش پدیدار میشد.
حضرتمحمد[ص] شجاع بود و هنگام جنگ بركمانی تكیه كرده، مسلمانان را به جنگ تشجیع میكرد و اگر هراسی از جنگ بر جنگجویان اسلام مستولی میشد، محمد پیشقدم شده و از همه به دشمن نزدیكتر میشد. معذلك كسی را به دست خود نكشت جز یكمرتبه كه شخصی به وی حمله كرد و حضرت پیشدستی كرده و به هلاكش رساند.»
دشتی ظاهرا قصد پیراستن تاریخ زندگی پیامبراسلام(ص) از خرافات، اسرائیلیات و اغراقهای عامیانهای را دارد كه بعضا در تفسیر طبری، تفسیر جلالین، كتاب واقدی و آثار مشابه یافت میشود. او مینویسد:
«در این شبههای نیست كه حضرت محمد[ص] از اقران خویش ممتاز است و وجه تمایز او هوش حاد، اندیشه عمیق و روح بیزار از اوهام و خرافات متداول زمان است و از همه مهمتر قوت اراده و نیروی خارقالعادهای است كه یك تنه او را به جنگ اهریمن میكشاند، با زبانی گرم مردم را از فساد و تباهی برحذر میدارد، فسق و فجور و دروغ و خودخواهی را نكوهش میكند، به جانبداری از طبقه محروم و مستمند برمیخیزد، قوم خود را از این حماقت كه به جای پرستش خدای بزرگ به بتهای سنگی ستایش میبرند سرزنش میكند و خدایان آنها را ناتوان و شایسته تحقیر میداند.»
قلم دشتی در آغاز همدلانه است و خواننده گمان میبرد كه منظور وی واقعا همان پیراستن تاریخ زندگانی پیامبر از خرافات است. او در ذكر فقراتی از قرآن كریم عبارت «آیه شریفه» را به كار میبرد، مثلا در آنجا كه آیه اول سوره اسراء را نقل میكند، یا در جایی كه تعبیر «از دهان مباركش» را درباره پیامبراسلام(ص) به كار میبرد.
دشتی با ذكر فقراتی از برخی تفاسیر، كه شاخوبرگهای عامیانه و انسانانگارانه به قرآن كریم دادهاند، میافزاید:
«ولی آشنایی با مطالب قرآن... بر ما مدلل میكند كه پیغمبر چنین مطالبی نفرموده است و این تصورات افسانهآمیز و كودكانه مولود روح عامیان سادهلوحی است كه دستگاه خداوندی را از روی گرده شاهان و امیران خود درست كرده است.»
در صفحات آغازین بهنظر میرسد كه نویسنده به رسالت پیامبراسلام(ص) اعتقاد كامل دارد. مثلا، آنجا كه مینویسد:
«اما كسانیكه تعصب دینی بینش آنها را تار كرده و حضرتمحمد[ص] را ماجراجو، ریاستطلب و در ادعای نبوت دروغگو خوانده و قرآن را وسیلهای برای نیل به مقصد شخصی و رسیدن به ریاست و قدرت گفتهاند، اگر اینان همین عقیده را درباره حضرتموسی[ع] و عیسی[ع] ابراز میداشتند مطلبی بود و از موضوع بحث ما خارج، ولی آنها موسی و عیسی را مامور خدا میدانند و محمد را نه.»
یا زمانی كه اثبات خداوند را «از لحاظ استدلال عقلی صرف» دشوار یا «محال» میداند میتواند دیدگاهی خاص تلقی گردد؛ بهویژه كه پس از آن میافزاید:
«آدمیان . . . از دورترین زمانی كه حافظه بشر به خاطر دارد، قائل به موثری در عالم بودهاند . . . در ابتداییترین و وحشیترین طوایف انسانی دیانت بوده و هست تا برسد به مترقیترین و فاضلترین اقوام.»
معهذا، بهتدریج خواننده درمییابد كه دشتی میان پیامبران و مصلحان تمایزی قائل نیست و درواقع پیامبران را نوعی از مصلحان میداند، زیرا وی از عاملی بهنام «وحی»، به عنوان وجه تمایز پیامبران و مصلحان، سخن نمیگوید: «این تحول و این سیر به طرف خوبی مرهون بزرگان است كه گاهی به اسم فیلسوف، گاهی به نام مصلح، گاهی بهنام قانونگذار و گاهی به عنوان پیغمبر شناخته شدهاند. حمورابی، كنفوسیوس، بودا، زردشت، سقراط، افلاطون و... در اقوام سامی پیوسته مصلحان به صورت پیغمبر درآمدهاند یعنی خود را مبعوث از طرف خدا گفتهاند.»
و در همینجا منكر معجزه، به عنوان پدیدهای غیرمادی، میشود:
«متشرعان سادهلوح دلیل صدق نبوت را معجزه قرار میدهند و ازهمینروی تاریخنویسان اسلام صدها بلكه هزارها معجزه برای حضرتمحمد[ص] شرح میدهند... اگر خداوند به یكی از بندگانش این قدرت را عطا فرماید كه مرده زندهكند، آب رودخانه را از جریان بازدارد، خاصیت سوزاندن را از آتش سلب كند تا مردم به او ایمان بیاورند و دستورهای سودمند او را به كار بندند، آیا سادهتر و عقلانیتر نیست كه نیروی تصرف در طبایع مردم را به وی بدهد و یا مردم را خوب بیافریند؟ پس مساله رسالت انبیاء را باید از زاویه دیگر نگریست و آن را یك نوع موهبت و خصوصیت روحی و دماغی فردی غیرعادی تصور كرد.»
هرچند دشتی پیامبراسلام(ص) را به عنوان مصلحی بزرگ تجلیل میكند، چنانكه میگوید: «از سیر تاریخ سیزده ساله پس از بعثت، مخصوصا از مرور در سورههای مكی قرآن، حماسه مردی ظاهر میشود كه یكتنه در برابر طایفهاش قد برافراشته و از توسل به هر وسیلهای، حتی فرستادن عدهای به حبشه و استمداد از نجاشی برای سركوبی قوم خود، روی نگردانیده و از مبارزه با استهزا و بدزبانی آنها باز نمانده است.»ولی این پیامبری كه دشتی از او سخن میگوید، یك پیامبر زمینی و مصلحی است كه دین را ابزار هدایت آدمیان كرده، همانگونه كه حمورابی قانون را، كنفوسیوس مواعظ را و لنین ایدئولوژی را.
دشتی در مباحث پسین به احكام و شرایع قرآن میپردازد. او در هر گامی كه به جلو برمیدارد، نگاه بهظاهر مساعد اولیه او به اسلام كمرنگ و كمرنگتر میشود تا سرانجام به نفی و ذمّ آشكار میرسد. از دید او، پس از فتح مكه اسلام چهره نخستین را از دست داد و به دین مبتنی بر قهر و سلطه، یعنی به «دین شمشیر» بدل شد و حالوهوای حكومتگری و غلبه، رنگوبوی روحانی و مسیحایی آیات پیشین قرآن را از میان برد: «بدینترتیب، اسلام رفتهرفته از صورت دعوتی صرفا روحانی به دستگاهی مبدل شد رزمجو و منتقم كه نشوونمای آن بر حملههای ناگهانی، كسب غنایم، و امور مالی آن بر زكات استوار گردید.»
این فرجام همان طلبه پرشور دشتستانی است كه در جوانی، در ایام محبس، تمدن جدید غربی را در تمامیت آن با خشم و نفرت نفی میكرد و «تعالیم اسلام» را «بهترین طریق برای سعادتمندكردن مردم» میخواند.●دشتی و «عوامل سقوط» سلطنت پهلوی
آخرین كتابی كه از دشتی میشناسیم، یادداشتها و تقریرات سالهای پایانی عمر او، پس از انقلاب اسلامی، است. این كتاب را خواهرزاده دشتی، كه همدم و محرم واپسین سالهای زندگی او بود، گرد آورد و در سال۱۳۸۱ منتشر كرد. یادداشتها و تقریرات دشتی از اواسط سال۱۳۵۸ آغاز شد و دشتی اندكی پیش از دستگیری و مرگ این یادداشتها را در آبان۱۳۶۰ به پایان برد.
در این نوشتهها دشتی از موضع مردی دنیادیده به تبیین عوامل شخصیتی موثر در رفتار حكومتی محمدرضاشاه میپردازد؛ رفتاری كه سرانجام سقوط او را سبب شد. آنچه دشتی در این كتاب كمحجم بیان میكند، درواقع شرحی است بر این كلام اماممحمدغزالی در نصیحهٔالملوك:
«مُلٍكی را كه مْلك از او برفته بود، پرسیدند كه چرا دولت از تو روی برگردانید؟ گفت: غرهشدن من به دولت و نیروی خویش، و غافلبودن من از مشورتكردن، و به پایكردن مردمان دون را به شغلهای بزرگ، و ضایعكردن حیلت به جای خویش، و چارهكارناساختن اندر وقت حاجت بدو، و آهستگی و درنگ در وقت آنكه شتاب باید كردن، و رواناكردن حاجات مردم.»
قطعههایی از كتاب عوامل سقوط دشتی را، بدون توضیح، ذكر میكنیم:
●[سقوط شاه]
«سقوط! كلمهای متناسبتر و درستتر از این نمیتوان برای حوادث اخیر ایران و فرار شاه پیدا كرد.
شاهی با داشتن بیش از۴۰۰ هزار سپاه و بیش از۵۰ هزار ژاندارم و پلیس و با داشتن دستگاهی مخوف چون ساواك مانند بادی... رفت.
در دوره زندگانی مختصر خود سقوطهای گوناگون دیدهام. سقوط امپراتوری تزارها، سقوط امپراتوری عثمانی، سقوط امپراتوری اتریش و آلمان، سقوط هیتلر با تشكیلات دهشتناك حزب نازی و گشتاپو، سقوط موسولینی با آن همه پرمدعایی و با تشكیلات منظم فاشیست، ولی هیچ یك بهمثابه سقوط مضحك و حیرتانگیز محمدرضاشاه نامترقب و حتی میتوان گفت نامعقول و ناموجه نبود. یك روحانی با دست خالی او را از تاجوتخت سرنگون ساخت.» (ص۲۳)
●[محمدرضاشاه جوان و میراث پدر]
«این جوان بیستویكساله [محمدرضاشاه] كه بر تخت اردشیر بابكان نشست، از هرگونه تجربه كشورداری دور بود زیرا... پدر چنان سایه سنگین خود را بر مقامات كشوری گستردهبود كه مجال تفكر و تجربه برای فرزند ارشد خویش باقی نگذاشتهبود. تنها چیزی كه از مقام و سلطه پدر به او رسیدهبود تكریم و تعظیم و اظهار اطاعت و انقیاد دولتمردان كشوری و لشكری بود.» (ص۳۹)
«باری، پدر دو ارثیه از خود برای پسر باقی گذاشت و از كشور بیرون رفت: یكی مال و املاك بیحدوحصر و دیگر نارضائیها و كینههایی كه در مدت بیستسال در سینهها متراكم شده بود. بههمیندلیل پسر یكمرتبه و ناگهانی از اوج قدرت بیستساله به حضیض انتریكهای خرد و بزرگ فرو افتاد و شاید همین امر او را، به جای تدبر و تامل و اتخاذ تصمیمات بجا و موثر، به ورطه اغراض و دسیسهكاری انداخت. كسانی كه مورد اعتماد بودند از دسیسهكاری و سیاستبافی دور ماندند و كسانی كه حقد و كینه فراوان از دوران پدر در سینه داشتند از هیچ گونه انتریك و سیاستبافی رویگردان نبودند.
پس، طبعا همین روحیه مجامله و دسیسهكاری در فكر شاه جوان ریشه گرفت و در مدت دوازده سالی كه از آغاز سلطنت وی تا سقوط دكتر مصدق دوام داشت، كار شاه پیوسته چنین بود: تشنه اطاعت، تشنه قدرتنمایی و تشنه سلطه مطلق؛ و این تشنگی مفرط پیوسته او را رنج میداد.
شاید همین نكته، كه باید راجع به آنها بحثها كرد و شواهد آورد، مصدر پیدایش عقدهای گردید كه در زمان حكومت مصدق رشد كرد و پس از سقوط او به دنبال كودتای بیستوهشتم مرداد ۱۳۳۲، این عقده به شكلهای گوناگون و به طرزی محسوس و مشهود ظهور و بروز داشت و همین عقده سرانجام شاه را به كارهایی كشانید كه هر اندیشمندی را اندیشناك كرد.» (ص۴۱)
●[منشاء روانی مخالفت محمدرضاشاه با دكتر مصدق]
«قرائن و اماراتی عدیده هست كه شاه به جای فراست و تدبیر به انتریك و دسیسه روی میآورد و حتی این خصوصیت جزء روحیات او شده و در اندیشهاش اثر گذاشته بود. آن ایامی كه دكتر مصدق در اوج قدرت بود و شاه كاری نمیتوانست بكند، چون منفیبافان فكر میكرد.
یك روز به خود من گفت: مصدق به دستور خود انگلیسیها نفت را ملی كردهاست. این سخن اگر از دهان یك نفر هوچی بیرون میآمد، چندان جای حیرت نبود. ولی از شاه مملكت كه بیشوكم از چرخش امور و جریان سیاست مطلع بود، حیرتانگیز و باورنكردنی مینمود.» (ص۴۳)
«او بهقدری ضعیفالنفس بود كه از ترس دكتر مصدق و اصرار او ناگزیر شد وزیر دربار مورد اعتماد خویش را كنار گذارد و به جای او فرد مورد نظر مصدق، یعنی ابوالقاسم امینی، را به وزارت دربار برساند و بالاتر اینكه مصدق موفق شد او [محمدرضاشاه] را به عنوان سفر از ایران اخراج كند.» (ص۴۵)
●[محمدرضاشاه جوان چه میخواست؟]
«شاه هم وجهه و محبوبیت مصدق را میخواست، تا مردم صادقانه او را بستایند، و هم اقتدار مطلق پدر را، تا از وی بیچونوچرا اطاعت كنند . . . محبوبیت دكتر مصدق مولود یكسلسله كارهایی بود كه او از دوره جوانی بدان روی آورده بود و پیوسته از خواستههای مردم دم میزد و با هرگونه نفوذ اجنبی مخالف بود . . . شاه نمیتوانست با آن همه ضعفهای روحی و عقدههای روانی محبوبیت دكتر مصدق را داشته باشد.» (صص۷۲ــ۷۱)
[محمدرضاشاه و نفرت از مشورت، علت منزوی و مطرودشدن حسین علاء، عبدالله انتظام و عدهای دیگر]
«همه قضایای پانزدهم خرداد۱۳۴۲ را به خاطر دارند كه آقای خمینی در قم بر منبر رفت و مداخله شاه را در كار حكومت نكوهش كرد و صریحا اعلام داشت كه “شاه باید سلطنت كند نه حكومت” در نتیجه این اقدام در شهر، مخصوصا جنوب شهر، غوغایی به حمایت از آقای خمینی برخاست و قوای انتظامی مامور سركوبی مردم گردید و خونها ریخته شد و اعدامهای گوناگون صورت گرفت. این پیشامد، علاء [وزیر وقت دربار] را سخت به وحشت انداخت و برای چارهجویی فكرش بدانجا رسید كه عدهای از رجال آزموده را جمع كند و به مشورت نشیند. در این جمع، عبدالله انتظام، سپهبد مرتضی یزدانپناه، علیاصغر حكمت، محمدعلی وارسته، گلشائیان و چند نفر دیگر شركت داشتند و گویا جملگی بر این رای استوار شدند كه رئیس حكومت (اسدالله علم) كنار رود و برای تسكین هیجان مردم حكومتی تازه روی كار آید.
این تصمیم به مذاق شاه خوش نیامد و با تشدِد و تغیر به مقابله پرداخت. به گمان او، اگر جمعی بنشینند و صلاحاندیشی كنند، به مفهوم این است كه فكر خود را برتر از فكر شاه دانسته، میخواهند برای او تكلیفی تعیین نمایند. بنابراین، نهتنها این فكر را نپذیرفت بلكه عناصر مهم و دستاندركار آن جمع را از كار بركنار كرد: علاء از وزارت دربار افتاد و عبدالله انتظام از ریاست شركت ملی نفت بركنار شد...
شاه میدانست كه علاء از راه خیرخواهی و از فرط اضطراب و ناچاری چنین كرده است؛ ولی بهنظر وی او پای خود را از گلیم خویش بیرون كشیده و باید برای تنبیه و عبرت سایرین او را به عضویت سنا محكوم سازد.» (صص۸۸ ــ ۸۷)
●[شاه و عقده مصدق شدن]
« . . . شاه عقیده شدید پیدا كرده بود و از هنگام سقوط دكتر مصدق این فكر را در ذهن میپروراند كه از حیث جلب افكار عمومی و وجهه ملی جای دكتر مصدق را بگیرد تا مردم وی را چون او بستایند. در این باب شاه تشنه بود و عطش او را مامورین انتظامی میخواستند بهنحوی فرونشانند. از اینرو به مناسبت بیستوهشتم مرداد یا چهارم آبان اصناف و كسبه را به چراغانی مجبور میساختند. آن وقت شاه خیال میكرد مردم از روی طوع و رغبت چنین میكنند، غافل از اینكه همین اقدامات ماموران انتظامی موجبات نارضایی مردم را فراهم میساخت.
چیزی حقیرتر و زشتتر از این نیست كه شخص نخواهد در پوست خود جای گیرد و سعی كند كسی دیگر باشد؛ و به عقیده من نوعی تاریكی رای و عقدههای گوناگون است كه شخص را عاقبت به چنین مصیبتی میكشاند.» (صص۹۰ــ۸۹)
●[رجال اربابتراشما]
«یقین بدانید كسی نرفته به دكتر اقبال یا علم بگوید شما اینطور عمل كنید تا محبوب بشوید. بعضی از افراد جنسا اربابتراش و بتدرستكن هستند وگرنه معنی ندارد كه هر مهمانخانهای را بخواهند افتتاح كنند باید حتما به نام نامی اعلیحضرت همایونی باشد؟!» (ص۹۵)
«رجال ما بیشتر نوكرند تا صاحب رأی و نظر؛ به جای اینكه مصالح و موازین مروت و انصاف را در نظر بگیرند، اغراض، مطامع و خواستههای صاحبان قدرت را مینگرند.» (ص۹۶)
●[علت مرگ دكتر منوچهر اقبال]
«در یكی از روزهای دهه اول آبانماه۱۳۵۶ همین دكتر اقبال را در مجلسی ملاقات كردم و او را بسیار آشفته دیدم. ناگهان مرا به كناری كشیده، سر صحبت را باز كرد و گفت: دشتی، دیگر كارد به استخوانم رسیده است و از دست شاه عاجز شدهام؛ مساله كیش و جریان خرید تاسیسات آن، كه از بودجه مملكت هم ساخته شده است، مطرح است و مبادرت بدین كار یعنی پرداخت هزینه آن توسط شركت ملی نفت و هواپیمایی ملی، خیانتی بزرگ به كشور محسوب میشود و مستقیما به زیان خود شاه تمام خواهد شد و من تصمیم گرفتهام چهارشنبه هفته آینده كه شرفیاب میشوم صریحا عواقب آن را به حضورشان عرض كنم و از شما نیز كمك میخواهم.
بدو گفتم: حدود پانزده سال است كه من شاه را بهطورخصوصی ملاقات نكردهام و حتی در چند مورد كتباً و شفاهاً عرایضی كردهام كه به مذاق ایشان خوش نیامده و حتی آن را حمل بر تقدم سن كردهاند. شما مسئولیت دارید خطر این كار را گوشزد كنید هرچند خیلی پیش از این میبایستی از مصالح مملكت، كه مصالح خود ایشان هم هست، دفاع میكردید.
باری، روز موعود، با نهایت خضوع، جریان را به عرض میرساند و شاه، پس از بیحرمتی بسیار، او را پس از حدود چهلسال خدمت صادقانه طرد میكند و دو روز پس از این ماجرا به علت سكته قلبی میمیرد.» (صص۹۷ــ۹۶)●[شاه، خودكامگی و احزاب فرمایشی]
«یكی از آرزوهای سمج و عمیق او ایجاد حزب بود و میخواست از این راه نقش هیتلر و موسولینی را ایفا كند، آن هم بدون توجه به اوضاع و احوال سیاسی، اقتصادی و اجتماعی آلمان و ایتالیا در زمان ظهور و بروز و تاسیس حزب نازی و فاشیست. او میپنداشت كه چون در امریكا (اتازونی) دو حزب جمهوریخواه و دمكرات وجود دارد، یا در انگلستان حزب محافظهكار و حزب كارگر بر حسب موقعیتی كه دارند سر كار میآیند، اگر در ایران هم دو حزب اكثریت و اقلیت تاسیس گردد، یك نوع كادر سیاسی به كشور تقدیم فرمودهاند!» (صص۱۰۱ــ۱۰۰)
«شاه نمیخواست تنها شاه باشد، آن هم شاه یك حكومت مشروطه، بلكه میخواست هم شاه باشد و هم نخستوزیر، هم انتخابات مجلس را مطابق میل و سلیقه خود انجام دهد، و آن مجلس چون یكی از وزارتخانهها دستگاهی باشد كه میل و سیاست و اوامر او را اجرا كند، و هم احزاب مطیع محض و سرسپرده او باشند. به همین دلیل از مقام سلطنت و همه لوازم آن برای تحقق این امر سوءاستفاده میكرد. این یك معمایی است كه حل آن دشوار و توجیه آن سخت محتاج تجزیه و تحلیل است.» (ص۱۰۲)
«شاه نخستوزیر نمیخواست. او پی منشی و نوكر میگشت، منشی و نوكری كه در جزئیات امور با وی همفكر و هم عقیده باشد و اگر هم همفكر نیست لااقل مطیع محض باشد . . . شاه باطناً نمیخواست هیچ قدرتمندی، حتی زاهدی، در برابرش ظاهر گردد . . .» (صص۸۲ ــ۸۱)
●[شاه و عقده مصدق و قوامالسلطنه]
«تصور من این است كه شاه از لیاقت قوامالسلطنه، و اینكه نمیتواند چون او تدابیری منطقی بیاندیشد، اندیشناك بود و عقدههایی بسیار از او در دل داشت؛ چنانكه از مصدق. و از این جهت پس از مرگ قوامالسلطنه و عزل مصدق، خواست نقش آن دو را بازی كند و به تقلید از آنها در تاسیس حزب دموكرات و جبهه ملی، دو حزب ملیون و مردم را بر مردم كشور تحمیل نماید. بدیهی است در این صورت یك فیلم كمدی به راه میافتد.» (ص۱۰۵)
●[تناقضات خودكامگی]
«او ازیكطرف میخواست ادای كشورهایی با نظام دمكراسی را در آورده، یعنی بگوید دو حزب سیاسی مبارزه كردهاند و درنتیجه حزب اكثریت غالب آمده است؛ ازسویدیگر میخواهد نشان دهد كه چنین نیست و همه باید بدانند كه مردم در این باب اختیاری ندارند و تنها رای وارده ایشان است كه اكثریت و اقلیت پارلمانی را به وجود میآورد. او میخواست هم دكتر مصدق باشد هم قوامالسلطنه، هم رئیسجمهور امریكا و هم شاهنشاه آریامهر؛ حتی در ده سال آخر فرمانرواییاش نقش وزیر داخله و خارجه، وزیر جنگ، مالیه و . . . را هم ایفا میكرد. به اضافه اینكه تمام وزیران تا سطح مدیرانكل باید با صوابدید ایشان تعیین و منصوب شوند. این امر به خط مستقیم، نقض غرض بود و به همه نشان میداد كه اراده مردم بههیچوجه در تشكیل مجلس تاثیر ندارد.» (ص۱۰۹)
●[انقلاب سفید و تقسیم اراضی كشاورزی]
«اصلاحات ارضی ظاهری فریبا و منطقی داشت... در همان تاریخ بسیاری از صاحبنظران به این تحول و اصلاح با دیده شك مینگریستند... به نظر این اندیشمندان قوت و قدرت كشوری در قوت و قدرت تولید آن است. مالك بزرگ به پشتوانه املاك وسیع خود میتوانست قوه تولید را بیفزاید، زیرا به اتكای همان پشتوانه میتوانست قنات ایجاد كند، چاه عمیق حفر كند، زراعت را مكانیزه كند و به امید برداشت محصول بیشتر به كار عمران و آبادی روی آورد و حداقل از حیث خوراك و پوشاك كشور را به سوی بینیازی سوق دهد. اما اگر املاك بزرگ میان صد یا دویست نفر تقسیم میشد مالك كوچك توانایی آن را نداشت كه كار مالك بزرگ را انجام دهد.» (ص۱۱۴)
«باری، اصلاحات ارضی روی همان محوری كه نخست پیریزی شده بود باقی نماند. دولت راه افراط پیش گرفت بهحدیكه ایران صادركننده برنج، امروز با برنج وارداتی روزگار میگذراند، گندم وارد میكند، روغن و مرغ و گوشت از خارج میآورد و اگر روزی محاصره اقتصادی سختی صورت گیرد، بیم آن میرود كه مردم از گرسنگی جان دهند.
همچنین است سایر اصول انقلاب سفید كه جز قشر و صورت چیزی دیگر نبود و عقده خودنمایی آنها را به بار آورده بود كه اگر بخواهیم آن را دنبال كنیم مثنوی هفتاد من كاغذ میشود.» (صص۱۱۶ــ۱۱۵)
«سوئیس كشور كوچكی است ولی یك وجب زمین بیكار در آن نمییابید و از حیث صنعت نیز بینیاز است . . . اما ایران نه صنعت خود را به پایه صنعت ژاپن رسانید و نه توانست محصول سنتی را، كه خواروبار مورد نیاز كشور است، به جایی برساند. اینها همه نتیجه غرور، خودستایی و خودنمایی نامعقول شاه بود كه تصور میكرد تا پنج سال آینده به دروازه تمدن بزرگ خواهد رسید.» (ص۱۱۶)
● [خویشاوندسالاری و نابكاری خواهران و برادران]
«رسیدن بدین مقصد بزرگ امكان دارد، ولی نه بدین شیوه، بلكه بدین شرط كه از گفتن و مجامله و خودستایی پرهیز كرده، عوامل مولد ثروت را به كار اندازد و حداقل، آن كسی كه چنین ابداع بزرگ را مطرح میكند بتواند قبلازهرچیز خواهران و برادران خود را، كه دست بر اموال مردم گذاشته و از هیچ تجاوزی دریغ نمیكنند، سر جایشان بنشاند و از آن همه نابكاری بازشان دارد.» (صص۱۱۷ــ۱۱۶)
●[مثالی از خویشاوندسالاری: اشرف پهلوی و ماجرای دشت قزوین]
«در این زمینه بد نیست قضیهای را كه خود من از دهان وزیركشاورزی (روحانی) شنیدهام، نقل كنم... او میگفت:
قرار شد در اراضی میان كرج و قزوین (دشت قزوین) مزرعهای نمونه احداث گردد. با یكی از متخصصان هلندی یا نروژی (درست یادم نیست) كه در دنیا شهرت داشت، مذاكره شد و ایشان موافقت كرد كه بر مبنای یك قرارداد منصفانه این وظیفه را بر عهده گیرد، مشروطبراینكه از مقامات مملكت كسی اعمال نفوذ نكند و اسباب مزاحمت فراهم نسازد. قرارداد بسته شد و ایشان مشغول گردید بهنحویكه پس از دو سال بهترین بازده را داشت و بنا شد كار وی ادامه یابد. در این اثنا، اشرف پهلوی، خواهر شاه، اصرار ورزید كه باید مرا هم شریك سازید. مباشران خارجی زیر بار نرفتند و ایشان هم متقاعد نشد. تا اینكه خواستیم جریان را به عرض برسانیم. ایشان (اشرف) گفتند: اگر این مطلب به شاه گفته شود اجازه نمیدهم یك روز مباشران خارجی در ایران بمانند. چون چنین شد، مدیر هیات خارجی گفت حاضریم در پایان سال به ایشان ده میلیون تومان بدهیم ولی در كار ما دخالت نكنند. مطالب را به سركار علیه عرضكردیم و باز هم متقاعد نشد؛ و اینكه جرات كنم این مطلب را به شاه عرضكنم نمیتوانم و از شما چه پنهان كه میترسم و جرات استعفا هم ندارم. . . فوری وقت گرفتم و به شاه بهطورخصوصی همه موارد را گفتم و حتی افزودم كه وزیر كشاورزی، كه نوكر شماست، از من استمداد كرده كه نام او را پیش خواهرتان نبرید. فرمودند: به دولت دستور میدهم مراقبت بیشتری كنند و در این مورد خاص هم اقدام میكنم. چند روز بعد وزیر كشاورزی تلفن كرد و گفت: ماموران خارجی اظهار خشنودی كردهاند كه چندی است مزاحمتی صورت نمیگیرد. دو روز بعد وحشتزده به منزلم آمد و گفت: مشارالیها پیغام دادهاند كه “آقای... حالا دیگر سرتان به اینجا رسیده كه نمیگذارید دختر رضاشاه نان بخورد و چغلی او را نزد شاه میبرید؟” با این پیغام، كارشناسان خارجی كار را رها كرده و حتی برای دریافت مطالبات خود هم نماندهاند و دیروز به كشور خویش مراجعه كردهاند!» (صص۱۲۰ــ۱۱۷)
●[جان كندی، علی امینی و شاه]
«به یاد دارم، زمانی كه كابینه دكتر علی امینی بر سر كار بود و جان اف. كندی رئیسجمهور امریكا شده بود، روزی حضور شاه شرفیاب شدم و ایشان را بسیار نگران یافتم. ناگهان بدون مقدمه گفت: دشتی، كمكهای امریكا هم، مثل باران، وقتی به مرزهای ایران میرسد متوقف میشود. تمام كشورهای خاورمیانه از كمكهای بیدریغ امریكا استفاده میكنند و با اینكه ایران همچنان طرفدار غرب باقیمانده و مجری سیاست آنهاست، كمكی دریافت نمیكند. شاه در اینجا بهقدری عصبانی شدهبود كه گفت: من از سلطنت استعفا میدهم و تو به امینی، كه با امریكاییها روابطی حسنه دارد، بگو كه پادرمیانی كند بلكه چیزی بشود. . . حضورشان عرضكردم و گفتم: امریكاییها كه عاشق چشم و ابروی ما نیستند، اگر حمایت میكنند برای یك نقشه عمومی بزرگی است كه دارند. مثلا تركیه در همین جنگ كره یك دتاشمان [دسته نظامی] نظامی فرستاد و این اقدام در افكار عمومی تاثیر كرد. آنها به ما این عقیده را ندارند بلكه معتقدند كه این همه كمكهایی كه به ما میكنند هدر میرود و ما آن را صرف هوسرانیهای خودمان میكنیم و از آن برای تنظیم امور كشور، آسایش مردم و اینكه ایران سدی استوار در برابر كمونیسم باشد، استفاده نمیكنیم. . . . شب آن روز به دكتر علی امینی تلفن كردم و نگرانی شاه را از كمكهای امریكا یادآور شدم. من هرگز از امینی توقعی نداشتم و با هم دوست بودیم و گاهگاهی منزل او یا منزل خودم با هم شام میخوردیم. ازاینرو حرفهای مرا میشنید. پس از پانزده روز از سوی كندی دعوتی به عمل آمد. دفعه دیگر كه شرفیاب شدم دیدم شاه خیلی بشاش است، زیرا كندی به جای ماه سپتامبر، ماه مارس را برای سفر شاه تعیین كرده بود. باری، به دنبال آن، شاه با خشنودی تمام همراه با ملكه راهی امریكا شد و كمكهایی نیز دریافت كرد. پس از مراجعت شاه، با كمال تعجب شنیدم كه روزنامههای امریكا و اروپا، با عنوانهای درشت و بهنحوتمسخر، ضمن انعكاس خبر مسافرت شاه و دریافت كمك، از آرایش كمنظیر شهبانو، لباسهای فاخر و جواهر فراوانی كه به خود بسته است، یاد كردهاند و در همه جا نوعی كارناوال برای پادشاه ایران به راه انداختهاند و این تناقض مضحك را بسی بزرگ كردهاند. بدین مناسبت از ملكه وقت خواستم. فوری پذیرفت. خدمتشان رسیدم و زبان به انتقاد گشودم... خدمتشان عرض كردم: ...اعلیحضرت برای استقراض و جلب كمك امریكا تشریف میبرند؛ آن وقت با این نوع ظهور و بروز باید جراید و محافل خبری فرنگ ما را در انظار جهانیان بدینشیوه مضحك مرهون سازند.» (صص ۱۲۴ــ۱۲۱)
●[چگونه علم برای نخستین بار وزیر شد]
«به یاد دارم، روزی ساعد میگفت: ناگزیر شدیم به اصرار شاه علم را وارد كابینه ساخته، او را به عنوان وزیر كشور معرفی كنیم. عُلَم مدرسهكشاورزی را دیده بود. من بههیچوجه با اینكه وی وزیر كشور بشود نمیتوانستم موافقت كنم. ازاینرو، روز معرفی كابینه تجاهل كرده، او را به عنوان وزیركشاورزی معرفی كردم. پس از مرخصی اعضای كابینه، شاه مرا خواست و فرمود: بنا بود علم وزیر كشور شود. به عرض رساندم: پس بنده اوامرتان را اشتباه شنیدهام و “كشور” را “كشاورزی” پنداشتهام مخصوصا كه گویا درس كشاورزی هم خوانده است. بدین تمهید، از زیر بار یك مسئولیت بزرگ نجات یافتم.»(صص۱۲۹-۱۲۸)
●[چرا و چگونه خارجیها در ایران مداخله میكنند؟]
«یكی از صاحبنظران و سیاسیون انگلیس، كه نامش از حافظهام رفته است، میگفت: ما در امور داخلی كشورها مداخله نمیكنیم. ما حوادث و وقایع را در كشورها مطالعه میكنیم و از آنها به نفع خود بهره میگیریم؛ نهایت با توجه به مطالعات و بررسیهای عمیقی كه روی روحیه ملل و جوامع داریم، پیشبینیهای ما غالبا درست در میآید...
هیچ خارجی ابتدابهساكن نمیآید به من و شما بگوید این كار را بكنید و آن كار را نكنید. او طبایع و استعدادهای ما را میسنجد و از آن بهرهبرداری میكند. نظیر این كارهایی كه ما میكنیم، در هیچ كشور بافرهنگ و پایبند به اصول و موازین انسانی اتفاق نمیافتد. آن وقت نتیجه این میشود كه نظایر امیر متقی و شجاعالدین شفا در صف رجال كشور قرار میگیرند و در مواقع بروز خطر از هر گونه تدبیر و مآلاندیشی عاجز مانده، فرار اختیار میكنند.» (صص۱۳۰ــ۱۲۹)●[ترس از شاه]
«در كشور ما، مخصوصا در سالهای۱۳۴۱ به بعد، كسی شاه را دوست نمیداشت و غیر از مادر پیرش كسی به وی علاقه و محبتی نداشت. برعكس، حالت رعب و بیمی از وی در پیرامون او پراكنده بود و بهنظر میآید این همان چیزی است كه خود او میخواست.» (ص۱۳۶)
«آقای ابراهیم خواجهنوری برایم نقل میكرد كه یك روز از شاه پرسیدم: چند تن دوست صادق و صمیمی و قابل اعتماد دارید؟ شاه مدتی قدم زد و فكر كرد و بالاخره جواب داد: خیلی كم، شاید سهچهار نفر بیشتر نباشند. گفتم: این باعث تعجب و تاسف است. . . باز مدتی قدم زد و فكر كرد و سرانجام گفت: شاید همین بهتر باشد. لازم نیست عده زیادی شاه را دوست داشته باشند و بهتر است همه از او ملاحظه داشته باشند. عامل بیم بیش از عامل محبت در اراده عامه تاثیر دارد.» (ص۱۴۱)
●[چرا ارتشبد فریدون جم مطرود شد؟]
«فریدون جم، كه تحصیلات عالیه خود را در سنسیر و اكول دولاكار به پایان رسانیده و از افراد پاك و منزه ارتش بود و تا درجه ارتشبدی نیز ارتقاء یافتهبود و رئیس ستاد ارتش هم شدهبود، هم از حیث اینكه مدتی دامادشاه و شوهرشمس بود و هم ذاتا آدمی بود دور از هرگونه دسیسه و آنتریك و از هر حیث قابلاعتماد، یكمرتبه و ناگهان، او را از مقام خود، با همه كاردانی و كفایتش، بركنار ساخت و تنها محبتی كه در مقابل این بیمهری به وی مبذول شد، این بود كه او را سفیر اسپانیا كرده، از تهران بیرون راندند. . . قبل از مسافرت ارتشبدجم به صوب مسافرت، شبی این فرصت دست داد كه از خود او علت این تغییر را استفسار كنم. فریدون هم… علت اصلی را برایم بازگفت: چندی قبل در حضور عدهای از سران لشكری راجع به وظیفه سربازی و خلوص نیت آنها نسبت به شاه… سخن میگفتم و برای تایید این معانی تاكید كردم كه من او را چون برادری بزرگ دوست و محترم میدارم. این سخن به گوش شاه رسید و خوشش نیامد كه من (فریدون جم) خود را برادر شاه بخوانم، بلكه باید چون سایر سران لشكر او را “خدایگان” خوانده و خویشتن را نمایندهای بیمقدار و چاكری خدمتگزار گفتهباشم.» (صص۱۳۷ــ۱۳۶)
●[شاه دستودلباز بود ولی...]
«او[شاه] دستودلباز بود و به اطرافیان خود به انواع مختلف كمك میرسانید: پول میداد، زمین میداد، مقام و منصب میداد، اتومبیل میداد، خانه میداد؛ و در راه بذلوبخشش، هر چند از كیسه دولت، هرگز دریغی نداشت. ولی چون این نوع بذلوبخششها به قیمت بندگی و تذلل تمام میشد و خواری و ادبار به دنبال داشت، واكنش مثبتی نداشت. او پروفسوری را میپسندید كه مقام استادی و درآمد سرشارش را رها كند و به عنوان اینكه در انتخابات مجلس سنا موفق نشده، چون سگ قلاده به گردن اندازد و در ایوان كاخ نیاوران دست و پا زند؛ تا وی از راه رحم و شفقت مقام سناتوری انتصابی را به او ارزانی دارد.» (ص۱۳۹)
«. . . چه كسی بذلوبخشش را به بهای خضوع و نوكری مطلق خریدار است؟ حتما كسانی كه در آنها دیگر آثاری از مناعتطبع نیست. گدایانی كه آبرو و تمام شئون خود را برای كسب پول و جاه به زیر پای دیكتاتور و مستبد میریزند.» (ص۱۴۰)
●[روحی پر از عقده و مغزی آشفته]
«بر شاه یك روح پر از عقده و یك مغز آشفته حكومت میكرد، بهنحوی كه نمیگذاشت روشی مستقیم و ثمربخش را دنبال كند و بهعبارتدیگر فاقد روح اعتمادبهنفس بود. زمانی كه میخواست شاه باشد، به تغییر كابینهها و انتخاب نخستوزیرها دست میزد، و زمانی كه میخواست لیدر و حاكم باشد مصاحبههای مطبوعاتی به راه میانداخت، كتاب مینوشت و حزب درست میكرد.» (ص۱۴۱)
●[هر كه مطیعتر باشد خلوصنیتش بیشتر است]
«او میپنداشت هر كه مطیعتر باشد خلوصنیتش نیز بیشتر و عقیدهاش به شخص وی زیادتر است. ازاینرو، پس از زاهدی آزمایشهای خود را روی افراد آغاز كرد: علاء را روی كار آورد، بعد اقبال، به دنبال او مهندس جعفر شریفامامی، بعد دكتر علی امینی، سپس امیر اسدالله علم؛ و شاهكار آن وقتی بروز كرد كه حسنعلی منصور را به نخستوزیری برگزید!» (ص۱۴۲)
●[سایه شوم پدر، عقده رضاشاه شدن]
«بنابراین، منشاء حقیقی سقوط، تشكیل همین عقده غرور و خودنمایی بود كه در طول دوره دوازدهساله اول سلطنت چون غده سرطانی در مزاج شاه نشوونما كرد و آثار عدیده این بیماری در همین دوره دوم آشكار گردید. در همین دوره است كه شاه به قدرت رسیده و علیالقاعده باید تشنگی خودنمایی فرونشیند، عقده حقارت ارضاء شود و ضعف روحی جبران گردد. برعكس، باید به هر وسیلهای شده همه مردم ایران و جهان بدانند كه محمدرضاشاه پهلوی، آدم ضعیفالنفس و محجوب گذشته نیست و اوست كه باید قدرت ازدسترفته پدر را نیز به چنگ آورد.» (ص۱۴۲)
●[حسنعلی منصور: پسركی جلف كه خود را به سیا بست و نخستوزیر شد]
«شاهكار شاه در این دوره انتخاب حسنعلی منصور به نخستوزیری ایران بود. این انتصاب بهقدری غیرمترقب و باورنكردنی بود كه بسی از اندیشمندان آن را دروغ سال پنداشته، تصور نمیكردند او كسی را به نخستوزیری برگزیده باشد كه حتی به اندازه یك رئیس دفتر نیز كاردانی و كفایت ندارد و بهعلاوه صاحب شان و مرتبه سیاسی و اجتماعی نیست؛ هر چند فرزند علی منصور باشد.» (ص۱۴۷)
«وقتی در كابینه علاء وزیر مشاور بودم، او به زور پدرش رئیس دفتر علاء شده و علاء از نحوه كار او ناراضی بود. در این باب، روزی مهندس شریفامامی به خود من گفت: وقتی نخستوزیر بودم، منصور از من وقت خواست ولی بهقدری او را “جلف” میدیدم كه به وی وقت ملاقات ندادم. او وزن و اعتبار یك رجل سیاسی را نداشت بهطوریكه حتی عُلَم پیش او جلوه میكرد.» (ص۱۴۸)
«حسنعلی منصور دو حربه داشت: یكی اینكه خیلی آدم جاهطلب و پرمدعایی بود و هیچ كاری جز تشبث، بندوبست و دنبالاینوآن رفتن نداشت. دیگر اینكه، چون هنری نداشت، برای ارضاء حس جاهطلبی چارهای نمیدید جز اینكه با سیا بسازد.» (ص۱۴۸)
«مشهور بود كه حسنعلی منصور با امریكاییان دمخور و مورد تقویت آنهاست. در این باب سخنانی بسیار گفته شده و مبنی بر قرائنی او را عضو سیا میپنداشتند. شاید خود این موضوع شاه را بدین انتخاب تشویق كرده. . . .» (ص۱۴۹)
●[اطاعت مطلق و بی چون و چرای هویدا]
«. . . یك ارث قابلتوجهی از حسنعلی منصور به هویدا رسیده بود كه در خود منصور به درجه اعلا بود و هویدا هم آن را تا آخر كار حفظ كرد و آن این بود كه برای انتخاب همكار در كابینه خود دنبال آدم لایق و كارآمد نبودند كه “السنخیهٔ علهٔ الانضمام”؛ و تنها كسانی را وزیر میكردند و پست مهم میدادند كه بیشتر تملق آنها را بگویند.» (صص۱۵۲ــ۱۵۱)
«در این دوره نیز روش گذشته ادامه یافت و ارث به هویدا رسید. اطاعت مطلق و بیچونوچرای او چنان اعتماد شاه را جلب كرد كه قریب سیزدهسال او را در این مقام نگاه داشت.» (ص۱۵۲)
«حكومت هویدا سیزدهسال دوام كرد. تمام هوش و استعداد او در این به كار میرفت كه مبادا خدشهای به ساحت قدس شاه و دستورالعملها و اوامر او وارد آید. بااینهمه شوری قضیه به درجهای رسید كه خود خان هم فهمید و روی همین اصل در اواخر حكومت او، كمیسیون شاهنشاهی در دفتر مخصوص شاه تشكیل شد تا به حساب دولت و كارهای انجامشده و انجامنشده رسیدگی كند.» (ص۱۶۸)●[جشن تاجگذاری]
«شاهی بدون زحمت و مرارت به مقام والای پادشاهی كشوری میرسد، كسی مدعی او نیست و همه دولتها بدین حق قانونی وی اذعان كردهاند، دو مجلس میل و اراده او را گردن نهادهاند، دولتها در اختیار او هستند، ولی این امر او را راضی نمیكند و تا صحنهای چون صحنه تئاتر به راه نیندازد آرام نمیگیرد!» (ص۱۶۱)
«شخص اندیشمند نمیداند این چنین اقدامها را بر چه حمل كند، جز اینكه خیال كند محمدرضاشاه برای بازیگری تئاتر خلق شده و اینك حقایق و واقعیات موجود را میخواهد به صورت نمایشنامهای درآورد.» (ص۱۶۲)
●[جشن ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی ایران]
«از این بدتر جشن دوهزاروپانصدساله شاهنشاهی ایران است كه چهارسالبعدازآن، یعنی در سال۱۳۵۰، برگزار شد كه فرنگیان آن را به بالماسكه تشبیه كردهاند و همه آنها در حیرتاند كه چرا دولت ایران هزارهامیلیون تومان خرج كند، صد چادر گرانبها و صدها اتومبیل مرسدس بنز، با ریختوپاشهایی كه لازمه آن است، در تختجمشید فراهم آورد، از رستوران ماكسیم پاریس غذا تهیه و وارد كند، رؤسای كشورها را دعوت نماید و صدها از این نوع كارهای نابخردانه كه حافظه من قادر نیست همه آنها را به خاطر آورد، تا سرانجام شاه ایران در جلگه مرودشت به راه بیفتد و چون بازیگران تئاتر فریاد زند: “كوروش تو بخواب كه ما بیداریم!” عجب بیدار بودند كه چند نطق آقای خمینی او را چون موش مردهای به خارج از مرزهای ایران پرتاب كرد!» (صص۱۶۳ــ۱۶۲)
[ایرانستان]
«او فریفته الفاظ و مجذوب جملههای پرطمطراق بود. شاید برای ادای همین جمله “مساله تقسیم ایران و ایجاد ایرانستان”، كه تا آن زمان كسی از آن خبر نداشت و تاكنون هم كسی نمیداند این نقشه كجا طرحریزی شده است، منظور خاصی نداشته است جز اینكه قدرت ارتش چهارصدهزارنفری خود را به رخ مردم بكشد.» (ص۱۶۳)
●[كوروش ثانی؛ شاهی بینظیر در تاریخ ایران]
«در تاریخ ایران، با همه انقلابات و تحولات گوناگون و غیرمترقب آن، شاهی بدین ضعفنفس و بدینمایهعقدهداشتن، آن هم عقده خودنمایی و خودستایی، وجود ندارد. كسی نمیداند فكر كوروشكبیر را چه كسی به ذهن او وارد ساخته است. آِیا مغز علیل خود او بنیانگذار این اندیشه بوده است كه در قرن بیستم او كوروشكبیر دیگری است، یا چاپلوسان و آتشبیاران معركه این فكر كودكانه را به وی القا كردهاند؟» (صص۱۶۴ــ۱۶۳)
●[اطرافیان سودجو و بی منزلت]
«او ترجیح میداد به جای اینكه ملتی لایق تربیت شود، عدهای سودجو و بیمنزلت، هرچند درسخوانده و تحصیلكرده، را در پستهای گوناگون بگمارد، بهنحویكه تنی چند از سرسپردگان او هریك متجاوز از بیست شغل زیر نظر داشتند.» (ص۱۶۶)
«بهزعم او، رئیس دانشگاه تهران و استادان برجسته دانشگاه باید همه تخصصها، تدبرها و تجربیاتشان را كنار گذاشته، بلهقربانگو، ذلتپذیر، بیاراده و گوشبهفرمان ایشان باشند. اگر یك مسئول كارخانهای باج نمیداد و متكی به دانش و دسترنج خویش بود، باید تمام عوامل فراهم شود تا سرانجام او و كارخانهاش به ركود و توقف انجامد. یك وكیل یا وزیر وقتی باب دندان او بود كه از عقل و كفایت استعفا دهد و پا جای پای ایشان بگذارد.» (ص۱۶۷)
●[ابقا یا تغییر منصب به جای مجازات قاصران و مقصران]
«. . . قاصر یا مقصر كنار نمیرفت بلكه ممكن بود تغییر پست دهد... مثلا، اگر شهردار تهران، به دلایل گوناگون، كفایت ادامه كار را ندارد مجازات نمیشود و اگر هم مجازات میشود به عنوان سناتور انتصابی به كاخ سنا راه مییابد؛ شهرداری كه اگر قرار شود در مورد او رفراندومی صورت گیرد حتی در میان اعضای دولت و طرفدارانش نیز رای نمیآورد و تاایناندازه مورد تنفر و انزجار است . . . » (ص۱۶۹)
● [ابداع تاریخ شاهنشاهی]
«مشكلات و تبعات ناشی از تغییر تاریخ برای او اهمیتی ندارد. او میخواهد جانشین خلف و فرزند بلافصل كوروش باشد و حتی به این هم نمیاندیشد كه پیش از او... پادشاهان و امیرانی بسیار بر این سرزمین حكم راندهاند لیكن به ذهن هیچ یك از آنان نرسیده است كه در صدد تغییر تاریخ برآیند. و تنها اوست كه باید بر اورنگ كوروشكبیر تكیه زند و حتی پدر او نیز لیاقت این عنوان را ندارد و فقط سنوات شاهنشاهی ایشان است كه باید بر۲۵۰۰ سال شاهنشاهی ایران افزوده گردد تا رقم۲۵۳۵ درست از كار درآید. بدیهی است حواشی و درباریان ریاكار و آتشبیار معركه نیز بیكار ننشسته، بر این عطش افزودند بهنحویكه امر بر شاه و خود آنها هم مشتبه گردید.» (ص۱۷۳)
●[حزب رستاخیز ملت ایران]
«یكی از شاهكارهای سیاسی شاه تاسیس حزب رستاخیز ملت ایران است. باید كشور ایران، چون كشورهای كمونیستی، به شیوه تكحزبی اداره شود و هر كسی كه نمیپسندد گذرنامهاش را بگیرد و از ایران برود. بعد كه به یاد میآورد كه ایشان پادشاه كشور مشروطه هستند و سیستم تكحزبی با طبیعت جامعه این كشور و با روح قانون اساسی آن سازگار نیست، پس باید دو جناح [سازنده]و [پیشرو] بهوجود آید تا باب انتقاد مسدود نگردد و شیوه دموكراسی در یك كشور مشروطه تعطیل نشود... و برای آنكه فتوری در این دستگاه رخ ندهد، سازمان وسیع، مجهز و مقتدری چون سازمان امنیت را ضامن اجرای این برنامه قرار میدهد و از بودجه كلان نفت، كه آقای هویدا نمیدانست چگونه آن را خرج كند، میلیاردها تومان به پای آن حزب و تعزیهگردانانش نثار میكند. باری، بهگفته حافظ به بانگ چنگ بگوییم آن حكایتها
كه از نهفتن آن دیگ سینه میزد جوش.» (ص۱۷۵)
●●پایان سخن
پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، علی دشتی دوبار بازداشت شد. نخستین بار كمتر از یكماه در زندان ماند: از نوزدهم فروردین تا شانزدهم اردیبهشت۱۳۵۸. چنانكه خود میگفت، در بازداشتگاه با آقای خلخالی جروبحثهایی داشت و سرانجام، گویا، به دلیل نظر نسبتا مساعد امامخمینی(ره) آزاد شد. ارزیابی صحت و سقم ادعای دشتی برای ما ممكن نیست ولی این مسلم است كه وی، بهرغم شهرتی كه بیستوسهسال برایش به ارمغان آورده بود، برخورد سختی ندید و مدت قابلتوجهی نیز در زندان نبود.
دشتی از آن پس در خانه تیغستان میزیست و با دوستان خود همدم بود. بار دوم، در حوالی آذر۱۳۶۰، به اتهام نگارش بیستوسهسال، دستگیر شد. او اینبار نیز مدت زیادی در زندان نماند و به دلیل كهولت و بیماری و شكستگی پا آزاد شد. دشتی اندكی بعد، در بیستوششم دی۱۳۶۰، در بیمارستان جم تهران، در هشتادوهفت سالگی درگذشت و در امامزاده عبدالله به خاك سپرده شد.
«شخصیت او را معمولا پرتناقض توصیف كردهاند. سعیدی سیرجانی كه در تكریم او از ذكر هیچ جنبه مثبتی فروگذار نكرده، و او را زیباستا، حقیقتجو، روشنفكر، اهل منطق و استدلال و انتقادپذیر دانسته است، صفات آتشیمزاج، عصبیت و پرخاشجویی را نیز برای وی برشمرده است.»
در یكی از اسناد بیوگرافیك ساواك، متعلق به بهمن۱۳۴۷، دشتی چنین توصیف شده است: «شیكپوش، خندهرو، باحوصله، باهوش، سریع حرف میزند و معاشرتی و مردمدار است.» در این سند از «عصبیمزاج» بودن دشتی نیز سخن رفته است. در سند بیوگرافیك دیگر، كه به مهرماه۱۳۴۴ تعلق دارد، دشتی «ناراحت، فتنهانگیز و عصبانی» توصیف شده است. در واقع، دشتی زبانی تند و گزنده و شخصیتی مهاجم داشت. موارد متعددی از برخوردهای خشن او به دوستانش را نقل میكنند. زمانی دكتر لطفعلی صورتگر را، كه از شیراز آمده و میهمانش بود، كتك زد و زمانی ابراهیم خواجهنوری را، به دلیل خودنماییاش، بهشدت مورد عتاب قرار داد.
دشتی زندگی طولانی، پرماجرا و ماكیاولیستی را از سرگذرانید. او شاهد هفتدهه تحولات پرتلاطم تاریخ معاصر ایران بود و در مواردی از بازیگران اصلی حوادث بهشمار میرفت. دشتی در تحكیم اقتدار مطلقه دو پادشاه، رضاشاه و پسرش، ایفای نقش كرد ولی در زمان ثبات قدرت آنان، به دلیل خلقوخوی تندش، كموبیش منزوی شد و پس از سقوط هر دو سختترین نقدها را بر سلوك فردی و سیره حكومتگریشان گفت یا نوشت.
عبدالله شهبازی
منبع : ماهنامه زمانه
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران حجاب دولت رئیسی افغانستان دولت سیزدهم گشت ارشاد پاکستان توماج صالحی کارگران رهبر انقلاب سریلانکا
کنکور تهران سیل سیستان و بلوچستان هواشناسی سازمان سنجش فضای مجازی سلامت خراسان جنوبی شهرداری تهران پلیس اصفهان
خودرو قیمت خودرو آفریقا دلار قیمت طلا قیمت دلار بازار خودرو بانک مرکزی ارز ایران خودرو مسکن سایپا
خانواده موسیقی تلویزیون فیلم مهران مدیری ترانه علیدوستی سینمای ایران سحر دولتشاهی بازیگر شعر تئاتر
کنکور ۱۴۰۳ عبدالرسول پورعباس
فلسطین غزه اسرائیل آمریکا جنگ غزه روسیه رژیم صهیونیستی حماس ایالات متحده آمریکا اوکراین طوفان الاقصی طالبان
پرسپولیس فوتبال آلومینیوم اراک استقلال جام حذفی فوتسال بازی بارسلونا لیگ برتر انگلیس باشگاه استقلال باشگاه پرسپولیس تیم ملی فوتسال ایران
هوش مصنوعی سامسونگ همراه اول ناسا بنیاد ملی نخبگان تسلا تیک تاک فناوری
مالاریا کاهش وزن زوال عقل سلامت روان داروخانه