چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
خانه رویـــا
انسان نمیتواند بهطور مستقیم حوادث زندگی خودش را انتخاب كند، اما میتواند افكار خود را انتخاب و با این عمل به طور غیرمستقیم شكل حوادث زندگی خود را تعیین كند.به یاد گفتهای میافتم«بدون تردید زندگی سخت است، فوقالعاده سخت، مشكلات ما در این راه پرخوف و خطر یكی، دوتا نیست، تمایلات باطنی و حوادث خارجی، هر یك به نوبه خود مشكلاتی برای ما ایجاد میكند، این دو را با هم جفت كنید، رشته پرپیچ و تابی پدید میآید به نام زندگی.»به واقع زندگی هر فردی به این شكل است، پر از رشتههای پرپیچ و تاب كه رد شدن از هر كدام آنها، برابر است با دنیایی از تجربه كه به مرور زمان برای یك فرد پیش خواهد آمد...
از طرفی بیشتر سختیهای زندگی به این سبب است كه میكوشیم از حقیقت آن بگریزیم. به نظر شما خواننده گرامی، میتوان از حقیقت فراری بود؟ میتوان حقیقت را نادیده گرفت و آنگاه به خود گفت كه بیاییم، حالا زندگی آرامی را سپری كنیم؟... برای شخصیت داستان، اتفاقاتی افتاده كه زندگیاش را دگرگون كرده است، اما امید و اعتماد به نفس در این مواقع میتواند بهترین حربه برای ما باشد... چرا كه در دنیا تنها كسی موفق میشود كه به انتظار دیگران ننشیند و همهچیز را از خود بخواهد.
زنگ در خانه، افكارم را به هم میریزد و مرا از عالم رویا بیرون میكشد. بلند میشوم و در را باز میكنم.
رویا: سلام بابایی خسته نباشید!
پدر: سلام دخترم، مادرت كجاست؟ هنوز برنگشته؟
رویا: نه، گفت كه كارش طول میكشد. اگر گرسنهاید ناهار حاضر است.
پدر: نه صبر میكنیم تا مادرت هم بیاید.
حرفی كه همیشه میزدم و او هم همین جواب را میداد. مثل عادت هر روز سلام دادن... شب بخیر گفتن.
پدر: پسرها كجایند؟
رویا: «علی» مدرسه است و «رضا» هم مثل همیشه با دوستاش رفته بیرون.
پدر: امان از دست این پسر، كی میخواهد آدم شود خدا داند و بس.
و تمام حرفهای پدرم با دخترش... با تنها دختری كه باید عزیز باشد و دوستش بدارند، در این حد بود. انگار همینقدر كفایت میكرد. بقیهاش روزنامه، اخبار نیمروزی، حرفزدن با مادر سر میز ناهار، خواب عصر و دوباره شب با پسرها... پسرهایی كه تنها از دنیا و زندگی این را فهمیده بودند كه باید پول توجیبی بگیرند و آرام شوند... و مادرخانه هم بیشتر وقت خود را در استخر و مهمانی و كلاس ورزش میگذراند و مابقی روز صحبت كردن راجع به بقیه روز كه گذشته بود... و گلهمند از دخترش كه چقدر مدام مثل پیرزنها یك گوشه كز میكند یا در حال نوشتن و خواندن است...
از اینكه باید مثل او و دوستانش همیشه برای رفتن به هر جایی حاضر و آماده و مشتاق باشم و با تمام خواستهها و نظرات آنها زندگی كنم و حالا كه زیر بار این سطحی نگریها نبودم پس به حال خودم رهایم میكردند، با تمام نظرات، ایدهها و آرمانهایم میجنگیدند و دست آخر سكوت و گریز، مامن من بود و برادرانم بیخیال از اینكه چه میگذرد و چه میشود، غرق در دنیای خودشان بودند كه همهاش به سرعت ماشین، صدای ضبط و باند و گوشی موبایل ختم میشد.در جایی بودم كه نباید میبودم، انگار نباید میبودم و بالاجبار ماندنی شده بودم.
فرزند بزرگ خانواده بودم، با اینكه در رفتارم نهایت نزاكت را به خرج میدادم و در دانشگاه دانشجوی ممتاز بودم، اما هیچكدام برای دیگران اهمیتی نداشت. سنگینی رفتارم را با دیگران به نام اجتماعی نبودنم بر سرم میزدند و اینكه در میان دوستانشان رفتار عجیب و غریبی داشتم كه هیچكدام نمیپسندیدند...
تنها میدانستند كه دانشگاه میروم... نه این كه سال چندم و چه درسی میخوانم...
دنیای من تنهایی بود. خودم برای وجودم مثل خواهری مهربان، شریك شادیها و غمها بودم... حتی در زمان كودكی به یاد ندارم مادرم لباسهایم را بپوشاند و موهایم را شانه كند و بند كفشهایم را ببندد. مستقل و تنها... بزرگتر كه شدم خودم یاد گرفتم، مشقهایم را مینوشتم و درسهایم را میخواندم و سر كلاس حاضر میشدم.در تمام دوران تحصیل، بهترین شاگردی بودم كه در مدرسه تشویق میشدم و همه به دیدنم میآمدند جز پدر و مادرم... همه حسرت داشتن دختری مثل مرا داشتند و من حسرت پدری كه دست نوازشش را بر سرم احساس كنم و مادری كه دخترش را دوست بدارد.
به من یاد ندادند چه غلط است و چه درست! كتك نمیزدند و فحش نمیدادند، چون به گمانم اینها هم نشانه حایز اهمیت بودن است. نه! تنها مرا نمیدیدند، بیخیال و ساده از كنار رشد من، بزرگ شدنم و بلوغم میگذشتند و من خودم به تنهایی بار تمام زندگیام را بر دوش میكشیدم و هرگز لب به شكایت نمیگشودم. دنیای مادر، لباس و مهمانی بود و دنیای پدر، افكار اقتصادی... و دیگر چیزی معنا نداشت.سالها زود میگذشت. درسم تمام شد و باز خودم به تنهایی تصمیم گرفتم كه كار كنم و اینبار هم مثل همیشه نه شكایتی و نه نظری. دنیایی كه در آن بودم نه رضایتی داشت و نه دلتنگی و دلخوری... مثل یك عادت. فقط بود، چون الزام بود... تكرار مكررات...
مادر: «رویا!» بنشین میخواهم با تو حرف بزنم.
مینشینم، مثل همیشه. بیهیچ حرف اضافه، چون میدانم گوشی برای شنیدن صدای من و حرفهایم مشتاق نیست.
مادر: خانم رضایی تو را برای پسرش در نظر گرفته، اجازه خواستهاند بیایند با پدرت صحبت كنند. او حرفی نداشت و من خواستم نظر تو را هم بدانم.
رویا: مادر جان اگر شما صلاح میدانید من حرفی ندارم.
مادر: باشه عزیزم. برای آخرهفته قرارش را میگذارم.فقط در حد همین چند كلمه، نه نظری و نه حرف بیشتری.
روز خواستگاری كه برای هر دختری مهم است تنها دقایقی را ماندم تا ظاهر مردی را ببینم كه میخواست شریك یك عمر زندگی من باشد؛ شریك حرفهایی كه هیچوقت از تفكر خارج نشد و به زبان نرسید.
وقتی رفتند پدرم لبخندی زد و به مادرم گفت: ظاهرشان كه به خانواده ما میخورد... پسر پیش پدرش كار میكند، شغلش آزاد است...
مادر: چه خوب، خدا را شكر كه تو هم خوشت آمد...منم چند وقتی هست كه مادرش را میشناسم.
رویا:مادر جان!تحصیلات پسره چی بود؟؟اصلا دانشگاه رفته؟؟
پدر:ای بابا، باز این دختر شروع كرد!!ببینم مگه قراره با دو، سه سال دانشگاه رفتن تو، ما روی هر آدم درست و حسابی عیب بذاریم؟؟نه درس نخونده...از ۱۸ سالگی پیش باباش كار كرده...الانم یه خونه و دو تا ماشین داره...دختر جون تو به سوادش چی كار داری...اصل اینه كه بتونه تو رو خوشبخت كنه...
رویا: ولی من دوست دارم كه شوهرم با من همفكر باشه... بتونه حرف منو بفهمه...
پدر: یعنی ما چون مثل تو چهار كلاس سواد نداریم، حرف تو رو نمیفهمیم؟ چهقدر این دختر وقیح شده... من همون روز اول باید میفهمیدم و نمیذاشتم بره دانشگاه كه روش به من باز بشه و آخر هم بگه ما نفهمیم...
رویا: باباجان به خدا منظورم این نبود... شما اشتباه برداشت كردین... اجازه بدین براتون توضیح بدم...
پدر: بس كن دیگه... من هر چی هیچی به این دختر نمیگم پرروتر میشه... بیخود نبود قدیما تا عقل دختراشون میرسید شوهرشون میدادن... حالا هم ما این تصمیم رو گرفتیم و صلاح تو رو بهتر میدونیم... بسه هر چقدر آزاد بودی و خودت تصمیم گرفتی...و من لال شدم و به خفقانی در وجودم رسیدم كه هیچ راه گریزی برایش میسر نبود... و اینبار بیش از هر زمان دیگری یافتم كه چقدر تنها هستم و این تنهایی باعث شد كه راه برایم شاید تا همیشه «كوره راه» بماند.
آنها داماد را پسندیده بودند... به همین سادگی! ظاهرش را به باطنش ارجحتر دیدند و افكارش را پشت نقاب زبانش پنهان كردند. باز آمدند و رفتند. ما در دو جلسه تمام حرفهایمان را زدیم.
من از اعتقاداتم...كارم و درسم برایش حرف زدم و گفتم میخواهم كار كنم و مابقیاش را شنونده بودم و این اولین بار بود كه میدیدمش. بیشتر از شش یا هفت بار به منزلمان آمده بودند و من تنها در این ثانیه شریك زندگی آیندهام را میدیدم.
از طرز نگاه و رفتار عامیانهاش... از به مسخره گرفتن حرفهایی كه میزدم و با خندهای كه به من نگاه میكرد دانستم كه این بار شاید باید مردن را به زنده بودن ترجیح داد... از حرفهایی كه در دو ساعت تمام زد و هیچ كدام رنگی ازپیش پا افتادهترین فرهنگ نداشت.
اینقدر عامی و سبك سر به تمام سوالات و حرفهایم گوش میكرد كه نا امیدیام را برای روزهایی كه شاید سالیانش را از همین حالا به تنم مالیده بودم شدت میداد و دست آخر با اشك چشم به اتاقم رفتم تا شاید بار غم این سوز درونم ذرهای تحلیل رود. پدر و مادرم در مقابل دیدگان گریانم قرار روز عقد و عروسیام را گذاشتند و بار غمی كه روی دلم بود را ندیدند و من دست آخر راهی منزلی شدم كه باید خانه رویاهایم بود نه قبر آرزوها...
در اضطراب روزهایی كه میگذشت من باز تنها حتی تنهاتر از همیشه به جلو پرتاب می شدم و تمام لحظهها برایم دلگیر و خستهكننده بودند... چقدر رنج زندگی دشوار بود و سنگینیاش بر دوشهایم طاقتم را از كف میبرد.هر روز كه میگذشت فاصله رفتار و منشهایمان... طرز زندگی و نوع نگاه كردن به مسائل كه بین ما كوه عظیمی از تفاوت وجود داشت را بیشتر می دیدم و از این دیدن اجباری، گلهمندتر و غصهدارتر میشدم... نه اینكه با اشتیاق تمام و نه از روی محبتی كه پی شناختن عشقی میروی...
سالها میگذشت و عمر من در هر بهار باز از سر میرسید و با هر غروب پاییز شاید از خداوند گلهمند میشدم كه این زندگی برای من، با روحیات من با هدفهای من، نه تنها هیچ تناسبی نداشت... كه درست در نقطه مقابل آن قرار داشت...
هر وقت شكایت از زندگی و رفتار شوهرم را به خانوادهام میكردم آنها عیب و تقصیر را به گردن من میانداختند و مادرم میگفت: بیچاره «منصور»! خدا میدونه چی میكشه از دست این امل بازیهای تو... باباجان خب آدم اروپا رفتهایه... پولداره... دوست داره با همكاراش این ور و اون ور بره... ناهار بخوره... مهمونی بره... تو كه باهاش نمیری... اگه اونم نره، پس چی كار كنه؟
رویا: این چه حرفیه كه میزنی مامان! شخصیت آدم نه به پولشه نه به اروپا رفتنش... شما كه نمی دونید... دو روزه منو گذاشته تو خونه، بعد زنگ زده میگه من با همكارام رفتم سفر، اگه تنهایی برو پیش مامانت اینا...
مادر: دختر، همه دارن حسرت زندگی تو و آزادیتو ماشینی كه سوار میشی و خونهای كه توش هستی رو میخورن، تو با این حرفا زندگیتو داری تلخ میكنی؟
این مشاوره یك مادر بود كه به دخترش میكرد و از من میخواست كه كر باشم و كور... چون شوهرم متمدن فكر میكند كه زن و زندگیاش را در كنار زندگی مجردیاش حفظ كرده... میخواست نبینم كه شوهرم مرا روزها و شبها در خانه تنها میگذارد.
به قول خودش به من آزادی میداد و حتی گاهی از ناراحت بودن و گلهمندیام متعجب میشد.
این سالهای آخر تغییر رفتارش را در فریادهای بیوقفهاش هویدا میكرد... از حریم خانهای كه باید مقدسترین مكان زندگی باشد... از مامنی كه نامش خانواده بود و باید شرافت را در آن...
در زندگی مشتركمان به هم میآموختیم... از اینكه باید در دامان مادریام بچههایی متولد شوند كه «حكمتها» را بیاموزند... و پدرشان را سر مشق راههای رفته و نرفته قرار دهند، میخواست كه مثل خودش... به مبتذلگریهایش حتی توجهی هم نكنم و مثل او به زندگی نگاه كنم و من اینبار شاید برای اولین بار در تمام عمرم خواستم به ندای درونم كه میگفت «باید رها شوم» پاسخ میدادم و خودم را... لااقل جوانی و روزهای آیندهام را نجات میدادم... اما اینبار باید میدانستم كه با این تصمیم هیچ راه برگشتی نیست... و این احساس لحظهلحظه در من قوت بیشتری میگرفت، حتی در كنار اینكه شاید هیچ پناهگاهی برایم وجود نداشت...
در مقابل تلخترین حرفها و سرزنشهای خانوادهام مقاومت كردم و اینبار نمیخواستم روح سرگردان در جسم مدفون شدهام را قربانی خواسته دیگران كنم. میدانستم همیشه یك راه در واپسین لحظات رنج و عذاب باقی میماند و من به انتظار همان یك هاله نور، خودم را امیدوار میكردم...
پس از روزی كه از شوهرم جدا شدم، خانوادهام با من اتمام حجت كردند كه هرگز نامی از من نخواهند برد و دیگر از آنها نیستم و من باز خودم را تشویق میكردم كه این انقلاب درونی باید سالها پیش در دورانی كه هنوز راه نجات میسرتر بود پیش میآمد و از طرفی میدانستم جنگ با تقدیر همیشه یك بازنده دارد و آن انسانها هستند.سالها كه میگذرد...
عمر ما كه به سر میرسد تازه میفهمیم چقدر زندگی، تند و كوتاه و سوزاننده بود... و حسرت دوران توانایی و جوانی چقدر تلخ و دشوار بود... و شاید روزهای رفته من، حسن بودنش اكنون در اینجا ماندن من بود كه با وجود مادر نبودنم كودكانی را به آغوشم گرم میفشارم و با تكتك آنها روزهای رفته جوانیام را مرور میكنم...
به جای محبت خالصانهای كه هرگز نصیبم نشد به آنها درس ایثار و خودساختگی میدهم... باور دارم كه آنان خوشبختند چون آموزگاری، زندگی به آنها میآموزد كه با هر لبخند كودكانه و با هر نگاه معصوم و پاكشان احساس خوشبختی میكند... چون باور میكنم دنیا هنوز به آخر نرسیده است، كه وقتی میخندند احساس میكنند تمام دنیا در حال خندیدن است... و این احساسشان تمام دلخوشی «بودن» است...شاید كه فردا روز دیگری باشد... آغاز روز و روزگار دیگری باشد.
روز طلوع ساده خورشید خوشبختی... سرشار از حال و هوای دیگری باشد.ای دل، تو فردا را چه دیدهای؟ شاید كه فردا پایان رنج و حسرت و در به دری باشد.
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست