پنجشنبه, ۱۳ دی, ۱۴۰۳ / 2 January, 2025
مجله ویستا
قصر خورشید
شب تاریکی بود و چراغ اتاق بیبی خاموش! او بود و تاریکی! به نظرش شب درازی بود و قرار نبود هیچ وقت اشعههای گرم خورشید از لای پردههای رنگ و رو رفته اتاق داخل بیایند و تاریکی تمام شود. حس میکرد از زمانی که به یاد دارد تا همین شبی که تاریکیاش وحشت به دلش انداخته، در تاریکی مطلق بوده و هیچ راه فراری برای رها شدن نداشته است! خواب از چشمانش رفته بود، میترسید، از همه چیز میترسید، دلش میخواست کنار مادرش باشد، یا کنار خواهرش، فرقی نمیکرد، ففط میخواست تنها نباشد. از این همه بیکسی دلش گرفت، بغض کرد و آهسته اشک ریخت. دوباره گوشه چشمهایش سوخت از بس که گریه کرده بود. یاد حرف بیبی افتاد.
دختر از اشک ریختن چه فایده؟ پیشونینوشت باید خوب باشه که نیست، گریه و زاری برای زن حامله ضرر داره!
دستی به شکمش کشید، وجودش را حس میکرد، یک نفر بود که نه ماه با او زندگی کرده بود. شاید هم این موجود کوچک تنها کسی بود که غم و شادیاش را میفهمید و میدانست مادرش چه میکشد. هر بار که کلمه مادر از ذهنش میگذشت لبخندی روی لبانش مینشست، از خودش میپرسید: «یعنی من مادر شدم؟» و از این حس، سرشار از زندگی و تلاش میشد. به سختی از جا بلند شد، مهرههای کمرش درد گرفت، لحظهای صبر کرد و بعد به سمت کمدش رفت. درش را آهسته باز کرد و روبهروی کمد نشست. فکر خوبی بود حداقل کمی مشغول میشد تا زمان بگذرد. بقچه سفیدی که لباسهای مسافرش را در آن گذاشته بود بیرون کشید. خواهرش گفته بود که باید خودش را برای بیمارستان آماده کند. لباسهای کوچولو و وسایلی را که باید دنبالش باشد، داخل کیف بگذارد و در این چند روز لحظهشماری کند تا وقت موعود برسد. دلش میخواست روزی که مسافرش به دنیا میآید یک دست لباس آبی بپوشد، همان بلوز و شلوار آبی رنگی که مجید برایش خریده بود. دوباره به یاد مجید افتاد؛ یعنی او در این نیمه شب چه میکرد، کجای این عالم بود؟ فکر کرد میشود همین لحظه مجید هم به یادش باشد یا حتی نگران حال او و بچه! دوباره بغض کرد، تنها کسی که باید در این لحظات کنارش باشد، رهایش کرده بود و حتی سراغی از او نمیگرفت. دو ماه از رفتن شوهرش میگذشت و هنوز هیچ خبری نبود. تنها جسته و گریخته از طرف مادرشوهر یا برادرشوهرش میشنید که مجید دیگر برنمیگردد. با خودش فکر میکرد چقدر زود دوران خوشی و شادیشان به پایان رسید. شاید هم اصلاً دوران شادی نداشتند. از کودکی همین قدر ناراحت بود، تا حالا که یک نفر را در وجودش حس میکرد و منتظر اولین صدای گریهاش بود. درد آرامی از کنار مهرههای کمرش شروع شد و به پهلوها سرایت کرد و بعد هم رفت.
لباسها را برداشت، باز هم به سختی بلند شد. در کمد را بست و میان رختخوابش خزید. ترسید! نکند امشب همان شب سختی باشد که مادر گفته بود یک پا در این دنیا و پای دیگر در آن دنیاست. یک لحظه لرزید. با اینکه اتاق گرم بود اما سردش شده بود. پتو را دور خودشت پیچید. کاش صبح بود، حداقل میتوانست کسی را خبر کند. اما در این خانه قدیمی که حتی تلفن هم نداشت چه کاری از او و مادربزرگ پیرش برمیآمد. بارها از بیبی شنیده بود که درد زایمان آرام آرام میآید و بعد امان آدم را میبرد. مادر هم گفته بود درد با فاصله مشخصی شروع میشود. سپس زیاد میشود کمی صبر کرد، اما بعد از گذشت مدتی هیچ دردی سراغش نیامد، خیالش راحت شد. پس هنوز درد زایمان شروع نشده بود. کاش این چند روز باقیمانده را مادر کنارش میماند و کمکش میکرد، آخر از دست یک پیرزن چه کاری برمیآمد. اما نمیتوانست بماند، شوهر مادرش به خاطر همان چند روز هم که آمده بودند سری بزنند حسابی غر و لند کرده بود چه برسد به چند روز اضافه! درد خفیفی از کنار مهرههای کمر آمد و فکر نرگس را به هم ریخت. زیر لب شروع کرد به دعا خواندن. یاد لحظهای افتاد که پدرش خوابیده بود و بچههای قد و نیمقد دور مادرش را گرفته بودند. شاید اگر پدر بود وضعیت نرگس بهتر از این میشد و مادر دختر پا به ماهش را رها نمیکرد. شاید هم مجید جرئت نداشت که با وضعیت بدی که داشت تنهایش بگذارد. اما اگر پدر هم زنده بود فایده نداشت. در سراسر زندگی کوتاهی که کنار پدر داشت فهمیده بود که برای او مهمتر از تریاک و بست و زرورق هیچ چیزی وجود ندارد. آخر سر هم جانش را به همین خاطر از دست داد. همان روزها بود که نرگس برای اولین بار مجید را دیده بود. آن زمان مجید هیجده سالش بود و نرگس سیزده سال بیشتر نداشت. چند باری آمده بود تا در مراسم پدر کمکحال برادر و مادرش باشد. معلوم نبود چه طور با خانوادهشان آشنا شد. اما هر چه بود مادر و ابراهیم، خیلی خوششان آمده بود. تازه عمویش اصغر هم طوری از آمدن مجید خوشحال میشد که انگار پسر بزرگش را میبیند. همان جا بود که مادر کم کم به فکر شوهر دادن اولین دخترش افتاد. هر چه بود مادر فکر میکرد که دختر نباید زیاد در خانه پدر بماند خصوصاً بدون وجود یک بزرگتر، اصلاً دخترها همیشه مایه دردسر بودند؛ این جملهای بود که بارها از زبان مادر شنیده بود. هنوز چهلم پدر نشده بود که مجید با محبتهای مادر آن قدر رفت و آمد کرد که همه فهمیدند قرار است امر خیری انجام شود. هیچ کس مخالفت نکرد. انگار همه از دست یک نانخور اضافی راحت میشدند. عموها که خوشحال بودند و مادر و مادربزرگ هم چنان حرف میزدند که انگار نرگس دختر ترشیده فامیل است و حالا باید بدون معطلی شوهر کند اما او سیزده سال داشت، تازه رفته بود کلاس دوم راهنمایی.
یک روز مادر و پدر مجید با اخمهای درهم آمدند و چند جمله کوتاه حرف زدند، بعد هم مادر بزرگ و زن عمو روسری سیاه را از سرش برداشتند و از خوشحالی فریاد زدند. دختری که تا حالا مشقهایش را هم به زور مینوشت قرار بود بار یک زندگی را به دوش بکشد، زندگی میان کسانی که تا به حال آنها را ندیده بود و نمیشناختشان! تازه عروس شده بود و برای اولین بار یک انگشتر طلا دستش کرده بود و یک دست لباس نو بر تن. چند روزی که گذشت فهمید زندگی فقط یک انگشتر طلا نیست، معلوم نبود مجید با چه ترفندی خانوادهاش را راضی کرده بود، پدر شوهرش حاضر به دیدن عروس جدید نبود و مادر و خواهر مجید هم از رفت و آمد نرگس ناراحت بودند. همه خاطرات نامزدی و ازدواجش مربوط میشد به کشمکشها و تلخیهای میان دو خانواده. مادر چه همسر مناسبی برای دخترش انتخاب کرده بود. از لحظه ازدواج به بعد، مجید را فقط موقعی میدید که با مادرش قهر کرده بود و جایی جز خانه آنها برای ماندن نداشت.
یک لحظه مثل زخم خوردهها به خودش پیچید و آرام شد. درد رشته افکارش را پاره کرد. دوباره به سختی بلند شد این بار حسابی ترسیده بود. مطمئن شد که این دردها دردهای معمولی نیستند. آرام در اتاق را باز کرد و به اتاق بیبی رفت. پیرزن خوابیده بود، سمعکش را هم در آورده بود. آرام دست بیبی را گرفت و تکان داد، یک بار، دو بار، اما هیچ خبری نشد، فایده نداشت دستش را زیر شکمش گرفت وبه سختی بلند شد. برق اتاقش را روشن گذاشت و پتو را تا زیر گردنش بالا آورد، میلرزید. نکند کسی به دادش نرسد. نکند همین جا بدون کمک کسی مسافرش را به دنیا بیاورد. نکند همین جا در تنهایی و درد پایش بلغزد و بیخبر در یک دنیای دیگر فرود بیاید. صدایش بلند شد. هق هق گریه میکرد مثل یک بچه کوچک دستهایش را روی صورتش گذاشته بود و گریه میکرد. به یاد داشت یک بار هم به همین بلندی گریه کرده بود، وقتی که زمان عروسی رسیده بود و هنوز هیچ کس از خانواده شوهرش او را قبول نداشت. مجید هم آب پاکی را ریخته بود روی دستان خسته نرگس!
اینقدر مثل اُملها نگرد. یه جاهاز حسابی هم جور کن! خوشم نمییاد مامانم هی بهم سرکوفت بزنه. اگه تونستی که هیچ، و گرنه جات پیش مامانته. در ضمن بعد از عروسی هیچ کس از خونوادت حق نداره پا خونه ما بذاره، گفته باشم!
نرگس فقط مادرش را داشت، درد و دلش فقط پیش او بود، خودش را سبک کرد، اما مادر بار او را سنگینتر کرد.
من یه بار عرضه داشتم تو رو شوهر دادم، حالا فکر این هستم که زهره و راضیه رو شوهر بدم. نمیتونم تا آخر عمرم جور اون معتاد بدبختو بکشم، برو هر جور میخواد زندگی کن حتی کلفتی! برای من فرقی نمیکنه، فقط اینجا برنگرد، حلوا که خیرات نمیکنن!
چه میتوانست بکند، وقتی مادر از او دست میکشد، از یک جوان بیست ساله که معلوم نبود از کجا پیدایش شده و آمده تا نقش شوهر را بازی کند چه توقعی میتوانست داشته باشد. هر چه فکر کرد به جایی نرسید، تقصیری نداشت. اگر نمیتوانست نظر خانواده مجید را که پولدار و مرفه بودند جلب کند باید برمیگشت کنار ناپدریاش زندگی کند، باید برمیگشت و طعنهها و اوقات تلخیهای مادرش را تحمل میکرد، عمویش هم خودش را کنار کشیده بود. تنهای تنها بود. غروب یک روز روبهروی برادر شوهرش نشست. همان جا هم بلند بلند گریه کرد و از غصههایش گفت. تنها راهی که به ذهنش رسید، همین بود، فکر میکرد مهدی خیلی عاقلتر از مجید است و به خوبی توانسته خانه و زندگی و بچههایش را جمع و جور کند. صبح روز بعد با صدای مادر از خواب بلند شد، مهمان داشتند. باز ناپدریاش غر غر میکرد، مادر هم طبق معمول التماس و خواهش!
بابا، تو چرا این جوری میکنی؟ دارن مییان در مورد عروسی نرگس حرف بزنن. این یه هفته هم تحمل کنی نرگس میره خونه شوهرش! راحت میشی! تو رو خدا همین یه بار!
نرگس فهمید دست و پا زدنش بیفایده نبوده! بالاخره یک نفر برای نجات زندگی او تلاش میکرد. آن روز مادر شوهرش با کلی مهمان آمدند و قرار عروسی گذاشتند. آخر سر هم مادر مجید دست عروسش را گرفت و رویش را بوسید. هنوز خوب آن چند جمله را به یاد داشت.
نرگسجون آماده باش که چند روز دیگه دختر خودم میشی و میای پیشم! ایشااللَّه که خوشبخت بشی عزیزم!
چقدر زود گذشت، عروسی سر گرفت و همه چیز تمام شد، خانه عروس هم یکی از اتاقهای خانه مادر شوهرش بود. همه چیز روبهراه بود، خانه جدید، خوب بود و همسایههای جدید با او کنار میآمدند. چند ماه بعد مجید وسایل و لباسهایش را جمع کرد تا برای سربازی برود. قرار بود نرگس دو سال کنار مادر شوهرش زندگی کند تا مجید برگردد. تحمل کرد مثل همه چیزهایی که تا آن روز تحمل کرده بود، دعواهای مجید، اوقات تلخیها، بیمهریها، بیکاری و بیمسئولیتی!
همیشه بدترین لباسها را میپوشید، کم توقع بود و هیچ وقت هوس خریدن چیزی را نداشت. تحمل میکرد تا زندگیاش از هم نپاشد.
هر چه بود وضعیت او از دو خواهر دیگرش که تازه ازدواج کرده بودند بهتر بود. کم کم درس خواندن را شروع کرد، هر چند مجید مخالف بود، اما مادر شوهرش نمیگذاشت که او دست از این تلاش بردارد. یک بار هم در راه مدرسه تصادف کرد و دو روز در بیمارستان بستری شد. چقدر آن دو روز طولانی بود، به نظرش دو سال طول کشید تا از بیمارستان مرخص شود. مجید پا به بیمارستان نگذاشته بود وقتی هم که او به خانه آمد یک هفته شوهرش را ندید. قهر کرده و رفته بود، تنها به این دلیل که همسرش درس میخواند. درس را هم رها کرد، همیشه به میل دیگران زندگی میکرد آن طور که دیگران میل داشتند و میخواستند.
انگار از آن روزها فقط دردهایش به یادگار مانده بود. نرگس تلخیها را مرور میکرد. دردی که میآمد و میرفت همان دردی بود که بعد از تصادف چند سال پیش حس کرده بود. نه، شدیدتر بود! کاش در آن تاریکی کورسوی امیدی میدرخشید و او را از این همه واهمه نجات میداد.
دوباره از جایش بلند شد. به یاد گذشتهاش آن قدر اشک ریخته بود که روسریاش خیس شده بود. به هر طرف که نگاه میکرد یاد و خاطره تلخیهایش جان میگرفت، آرام آرام راه رفت شاید دردش کمتر شود. آبی به صورتش زد، باد خنکی میوزید. روسریاش را صاف کرد و به طرف اتاقش برگشت. این همان روسری بود که مادر شوهرش پنج سال پیش برایش سوغات آورده بود. درست شش ماه قبل از اینکه مجید پایش را توی یک کفش کند و بخواهد او را طلاق دهد. خیلی وقت بود که رفتار مجید تغییر کرده بود، با همه دعوا میکرد تنها کسی را که نمیدید نرگس بود. تلفنهای مشکوک، رفت و آمدهای نابهنگام، جوابهای بیسر و ته همگی خبر از یک اتفاق تلخ میداد. بالاخره هم اتفاق افتاد، مجید دیگر او را نمیخواست و هر روز یک دعوا راه میانداخت. دوباره با برادر شوهرش مهدی صحبت کرد اما نتیجهای نگرفت. مجید دیگر به هیچ وجه کوتاه نمیآمد، تنها راهی که به نظرش رسید باردار شدن بود آن هم تأثیری نداشت. مجید با لگدی که به پهلویش زد تکلیف فرزندی را که در راه بود روشن کرد، به همین سادگی!
روز طلاق را با هر سختی که بود به پایان برد. رشته زندگی مشترکش با طلاق پاره شد و نرگس برگشت به همان روز اول، با این تفاوت که حالا بیوه بود و هر کسی که میتوانست برایش خواستگار میتراشید، از پیرمرد و بقال و دستفروش گرفته تا مردی که هوس داشتن همسری جوان داشت. هیچ کس هم حال نرگس را با آن دلشکستگی درک نمیکرد. چند روز خانه عمو، چند روز مهمان عمه و آخر سر هم در زیرزمین مخروبهای که برادرش به او داده بود، ماندگار شد.
روزها به تلخی میگذشت، و همه خوبیاش به این بود که میگذشت. درد شدیدتر شده بود، شاید هم ترس و واهمه نرگس بود که درد را دو برابر میکرد، نفس نفس میزد، باز هم سعی کرد تحمل کند. با خودش فکر کرد حتماً خیلی طول میکشد تا کودکش به دنیا بیاید پس باید با درد کنار بیاید تا صبح شود و کسی به دادش برسد. دوباره آرام شد، مثل یک سال بعد از طلاق که توانسته بود خودش را آرام کند و با هر اتفاقی که افتاده بود کنار بیاید. کاری پیدا کرده بود و با حقوق کمی که داشت زندگیاش را میگذراند. درس میخواند و سرش به کار خودش گرم بود، روزها میرفت و هنوز نرگس بود که با تنهایی تنها بود. مادر که کنار شوهرش سرگرم رد کردن آخرین بچهاش بود تا بالاخره بتواند از دست اخم و ناراحتی شوهرش راحت شود، عموهاو بچههایشان هم دور از همهمههای زندگی نرگس، مشغول خود بودند. اما انگار قرار نبود روزگار دوران خوشی برای نرگس داشته باشد. چند روزی بود که دایی آمده و خبر از خواستگار جدیدی برای خواهرزادهاش آورده بود. مادر و اطرافیان همه دست به دست هم دادند تا دوباره نرگس را به خانه بدبختی بفرستند. خواستگار جدید چهار فرزند داشت، همسرش فوت کرده بود و وضع مالی خوبی هم داشت؛ همین دو ملاک آخر کافی بود تا همه نرگس را راضی به ازدواج کنند.
تو از زندگی چی میخوای نه اینکه پول میخوای، نه اینکه میخوای راحت باشی! خونه داره، بچههاش هم که بزرگن. چشم به هم بزنی تنها شدید!
شوهر کن تا از این وضعیت در بیایی!
از تنهایی خسته نشدی نرگسجون! بس نیست! چقدر با خاطرات مجید زندگی کنی، یه ذره خوش باش! همه که میگن طرف خوبه! دیگه چی میخوای!
همه حرفهایشان را میزدند و میرفتند، اما نرگس هنوز لباس تلخکامی زندگی گذشتهاش را در نیاورده بود و نمیتوانست به این سادگی از آن بگذرد. دلش هنوز با مجید بود. منتظر بود که برگردد و او را با خودش ببرد، هر چند میدانست که او ازدواج کرده و بچه هم دارد. مادربزرگ اما راضی نبود و بارها به نرگس گفته بود شوهر کردن بیفایده است، بخت، بخت اول!
مدتها میگذشت و زن جوان با هر بهانهای ازدواجش را به تأخیر میانداخت دلش میخواست آزاد باشد. بارها دیده بود که با ازدواج مادر چقدر به بچهها سخت میگذرد، حتماً با رفتن او به خانه مردی که چهار فرزند قد و نیمقد داشت زندگیاش تلخ و پر تلاطم میشد.
آخرین باری که با تلخی جواب مادر را داد پهلویش سوخت و روی زمین افتاد. تنها جواب برای سرسختی او، لگدی بود که برادرش را آرام میکرد!
در آن شب تاریک، او بیشتر از تمام دوران زندگیاش لگد میخورد، باز هم پهلوهایش درد میکرد، با هر دردی که شروع میشد نرگس دردهای زندگیاش را مرور میکرد.
اگر بعد از کتکی که از ابراهیم خورده بود، مریض نمیشد امکان نداشت دیگران از خیر ازدواجش بگذرند. هر چند تهدیدها و ناراحتیهای اطرافیان تمام نمیشد. عمو آمد و کتابهایش را جمع کرد و برد!
اصلاً چه معنی داره یه زن بیوه تو کوچه و خیابون راه بیفته و هر غلطی میخواد بکنه!
قرار بود خانهنشین باشد و با هیچ کس کاری نداشته باشد. این بهترین تنبیه بود برای کسی که حرف بزرگترهایش را گوش نمیکرد. نُه سال پیش همان کاری را کرده بود که اطرافیانش خواسته بودند، حالا چه برایش مانده بود، هیچ! عمری تنهایی و خستگی. جوان بود تازه باید طعم زندگی را میچشید و به دنیا لبخند میزد، اما خودش را یک زن شکستخورده میدید، زنی که همه او را بیکس و کار میدیدند و هر چه میخواستند تحمیل میکردند. مادر بیشتر از همه با دخترش دشمن شده بود و همیشه آیه یأس میخواند! حق هم داشت، حرفهای اطرافیان خستهاش کرده بود، نه سال بود که به خاطر وضعیت دخترش سرزنش میشد. میخواست هر طوری که بود زندگیاش را سر و سامان بدهد.
تو فکر میکنی چرا خواستگار داری اونم پولدار! فکر بیخود نکن! فقط به خاطر اینکه جوونی و پنج سال زندگی کردی و بچهدار نشدی، وگرنه خُل و چل نیستند این همه دختر بهتر از تو هست!
شاید هم مادر راست میگفت شاید هم واقعاً هیچ حُسنی نداشت تا دلش خوش باشد زندگیش روبهراه شود، نه پدری و نه بزرگتری که دلسوزش باشد. یادش بود که خیلی وقتها به زن مهدی، چقدر حسودی میکرد و میخواست مثل او باشد، اما هر کاری که میکرد نمیشد، پس فقط کینهاش را به دل میگرفت. حس میکرد خدا او را تنها گذاشته است. دوباره افسرده شده بود، سکوت میکرد و با هیچ کس حرف نمیزد. میترسید نکند همان طور بماند و بعد هم جایش کنج دیوانهخانه باشد.
یک روز بلند شد و با هزار خواهش و تمنا پایش را بعد از مدتها از خانه بیرون گذاشت. میخواست کمی قدم بزند، نفسی تازه کند و برنامه جدیدی برای زندگیاش بریزد. دلش میخواست مستقل باشد. بارها در روزنامهها و مجلات خوانده بود که درس خواندن برای یک زن چقدر مفید است و چقدر میتواند او را از محیط یکنواخت بیروند بکشد. باید سعی میکرد تا موفق شود. باید تلاش میکرد، دوست نداشت بیکار بماند. به خانه که برگشت کتابهایش را مرور کرد و برنامهای ترتیب داد تا بتوند درست درس بخواند. کم کم سر و صداها خوابید و نرگس برگشت به همان زندگی طبیعی که داشت. امیدوار شده بود که همه چیز بر وفق مراد خواهد شد. کار هم پیدا کرده بود، اول فروشندگی و بعد از مدتی هم خیاطی! اولین لباسی که دوخت مثل یک مدال موفقیت گوشه اتاقش آویزان کرد. همه چیز خوب بود تا اینکه یک روز وقتی از سر کار برمیگشت با عجله سوار ماشین شد. متوجه اطرافش نبود، به برنامه ماه دیگرش فکر میکرد که امتحانهایش شروع میشد. اما صدایی او را به خودش آورد:
نرگس، خودتی؟ قیافهات هیچ تغییر نکرده!
صدای آشنایی بود. وقتی سرش را بلند کرد مجید را در آیینه دید که خیره خیره او را نگاه میکرد. یک لحظه تمام وجودش غرق درد شد؛ مثل همین حالا که درد میکشید و ناله میکرد.
مجید حرف میزد و از زندگی ناموفقش میگفت. از زن خیانتکاری که شب و روزش را سیاه کرده بود و از کودکی که این وسط میسوخت و هیچ کس نمیتوانست نجاتش دهد. از آتشی که از آه او گریبانگیرش شده بود و از پشیمانی!
زن جوان میشنید و حرف نمیزد، با خود فکر میکرد زندگیاش بهتراز مجید نبوده، او هم تلخیهای زیادی چشیده بود اما مجید تاوان ظلمی را پس میداد که در حق نرگس کرده بود. چند لحظهای که گذشت مجید ماشین را نگه داشت و سرش را روی فرمان اتومبیل گذاشت و گریه کرد. نرگس هم گریه کرد از تقدیری که هر دو داشتند از روزگاری که برای هر دوشان پیش آمده بود.
نرگس یک دل سیر گریه کرد، پتویی که روی سرش کشیده بود اشکها و صدای هق هقش را میخورد. درد میکشید و گریه میکرد، ناله میکرد و اشک میریخت. از روزگاری که بر او گذشته بود، شکایت داشت. کاش آن روز از خانه نرفته بود، کاش مجید را نمیدید، کاش اصلاً هوس درس خواندن و کار کردن در سرش نمیافتاد.
مجید دیگر رهایش نمیکرد، مدام میآمد و میرفت، التماس میکرد دست عمویش را میبوسید. از مادر نرگس میخواست تا دخترش را راضی کند؛ همه راضی بودند مثل ده سال پیش، مثل همان زمانی که نرگس سیزده سال داشت، خودش هم فکر میکرد مجید عوض شده و قصد جبران دارد، اگر چه هنوز همسرش را طلاق نداده بود اما او را میخواست تا در زندگی تلخی که داشت کمکش باشد و مثل چند سال پیش یار و همراهش بماند. در چشم به هم زدنی عقد انجام شد با هزار سکه مهریه و قول و قراری که مجید قبول کرده بود پسر کوچکش، با آنها زندگی کند او هم کارهای طلاق همسر دومش را انجام دهد. باز هم طول کشید تا خانواده مجید، دوباره نرگس را قبول کنند، باز هم طعنهها شروع شد، اما نرگس بیدی نبود که با این بادها بلرزد. مهریه سنگینی که داشت خیالش را راحت کرده بود. مجید شده بود یک مرد ایدهآل مهربان و با افتخار نرگس را به همه معرفی میکرد. پسرش سپهر هم آغوش نرگس را برای خود باز میدید. با مجید کنار میآمد، اما او سپهر را نمیخواست، هر چن به رویش نمیآورد، اما سخت بود که محبتش را نثار کسی کند که مادرش چند سال پیش زندگی نرگس را از هم پاشیده بود، پس تصمیم گرفت باردار شود، توصیه مادرش بود.
اگه یه بچه بیاری دیگه مجید پاش سفت میشه، دلش گیر میکنه نمیتونه دیگه ولت کنه، اون چند سال اولم اشتباهت این بود که بچهدار نشدی!
بچه شیرینی زندگیه اگه یه دونه بیاری زندگیت شیرین و گرم میشه!
باردار شد. هر چند مجید هنوز خانهای اجاره نکرده بود و هنوز مهمان این و آن بودند. خانه اجاره کردند و کم کم اثاثیه هم آماده شد. دو سه ماهی گذشت. زندگی خوب بود. همه خیالشان از نرگس راحت شده بود، مخصوصاً اینکه حامله بود و دست و پای مجید بسته شده بود. اما هر وقت حرف از طلاق مرجان همسر دوم مجید میآمد، همه چیز به هم میریخت. صدای داد و فریاد شوهر بلند میشد. انگار همه قول و قرارها دروغ بود. زندگیاش شده بود کابوس که نکند دوباره برگردد به همان زندگی قبلی، نکند باز هم مجید همان آدم قبلی باشد و او را برای چند روز خواسته باشد، نکند باز هم ... نه این طور نیست، پس چرا این همه ناراحتی و دعوا، اوقات تلخی مجید برای چیست؟
مجید هیچ تغییری نکرده بود، حالا بهانه پسرش را هم داشت و فقط میگفت تو نمیتوانی مادر خوبی باشی. مجید همان آدم قبلی بود و بالاخره هم رها کرد و رفت، چون نمیخواست از فرزندش جدا باشد، چون دوست نداشت پسرش زیر دست نامادری باشد، چون نرگس مثل چند سال پیش یک بره آرام و صبور بود و مجید گرگ میخواست، همین!
درد امان نرگس را برید، بیبی راست میگفت. درد آرام آرام آمده بود و حالا داشت بیچارهاش میکرد. یک لحظه دوباره درد آمد نرگس فریاد زد، دیگر نمیتوانست! همه غصهها و زجرهای سراسر عمرش جمع شده بودند تا او را از پا در بیاورند. باز هم فریاد زد، فکر نمیکرد درد این قدر شدید و غیرقابل تحمل باشد. دیگر فکر نمیکرد که کسی بالای سرش باشد یا نه! میخواست هر چه غصه و درد دارد، بردارد و برود آن دنیا، کاش حالا که قرار بود یک پایش در آن دنیا باشد میرفت و از همه غم و غصهها رها میشد.
بیبی در را گشود، پیرزن با اینکه ناتوان شده بود سراسیمه نرگس را که عرق میریخت و ناله میکرد، بغل کرد.
خدا منو بکشه دختر، وقتش شده، چرا صدام نکردی؟ بلند شو پتو رو بزن کنار، بیا این آبو بخور دعا خوندهس!
نرگس سرش را بلند کرد. جرعهای آب نوشید اما نتوانست خودش را کنترل کند سرش روی بالش افتاد. بیبی با سرعت چادر سر کرد و از خانه بیرون رفت. چشمهای نرگس توان باز ماندن نداشت وقتی که درد میرفت خواب و خماری میآمد و دلش میخواست تا صبح بخوابد. اما نمیتوانست، دوباره درد میآمد و خستهاش میکرد، ناتوان میشد و فریاد میکشید. کمرش میخواست دهان باز کند. پاهایش را حس نمیکرد. لحظهها به کندی میگذشت، انگار شب تمامشدنی نبود، بیبی هم رفته بود. یاد مجید افتاد وقتی که بیخیال او را رها کرد و رفت، وقتی که صاحبخانه اثاثهایش را بیرون ریخت.
ببخشید خانم ما به یه زن تنها خونه اجاره ندادیم، شاید شوهرت دیگه نخواد برگرده!
انگار یک سال گذشت تا بیبی برگشت. منیژه خانم و دخترش هم آمدند و نرگس را که گریه میکرد از جا بلند کردند و سوار بر ماشین رفتند. نرگس دیگر خودش نبود، نمیتوانست تحمل کند، فریاد میزد، فریادهایی که چند سال در سینهاش حبس کرده بود. درد آن قدر زیاد بود که حس میکرد کسی بند بندش را جدا میکند. روی تخت بیمارستان که خوابید بیبی از پشت شیشه خداحافظی کرد و زمزمهکنان دور شد. پیرزن میدانست چه شبی در انتظار نرگس است. دنیا دور سرش میچرخید، چند پرستار و دکتر وضعیتش را کنترل میکردند و دلداریاش میدادند، اما هیچ از دردش کم نمیشد. چیزی داشت درونش را میشکافت. انگار مسخ شده بود. درد که میآمد هوش و حواسش میرفت. صدای همه در گوشش میپیچید. نرگس فریاد میزد. مادربزرگ فریاد میکشید: «گریه نکن! برات ضرر داره! اصلاً چه فایده؟»
مادر شوهرش آرام میگفت: «جای زن حامله تا چهل روز بعد از زایمان تو بهشت پهنه!»
صدای مادرش را میشنید: «من دیگه نمیتونم دوباره طلاقتو بگیرم، برو یه چهاردیواری اجاره کن بمون!»
صدای مجید میآمد: «نامادری مادر نمیشه! اشتباه کردم دوباره ...» عمو هم فریاد میکشید: «خودت خواستی، میخواستی حرف گوش کنی!»
خواهرش آرام نجوا میکرد: «یخ بخور حالت بهتر میشه!»
صداها در هم و برهم بودند. صدای فریاد و هیاهو، صدای فریادهای مجید با صدای نالههای او در هم پیچیده بود. صورتش مثل مس گداخته سرخ بود. او در این درد تمام نشدنی خودش را تکثیر میکرد، انگار گوشتهایش از استخوان جدا میشد، نفسهایش به شماره افتاد، دیگر تحمل این همه درد را نداشت. روحش در درد بیکسی میمرد و جسمش تکثیر میشد بیآنکه کسی منتظرش باشد درد با همه قدرتی که داشت دوباره هجوم آورد.
حس میکرد هر دو پایش به دنیای دیگر رسید. با تمام قدرت فریاد زد، آن قدر بلند که گوشهایش سوت کشید و چشمهایش سیاهی رفت! راضی بود که دیگر به دنیا برنگردد و از همان جا بارش را ببندد و برود.
خدایا کجایی؟
فریادش با صدای فریاد نوزاد در هوا پیچید، لبخند روی لبان دکتر نشست و موجود کوچکی که ورودش مادر را بیتاب کرده بود، با تمام قدرت حضورش را به دیگران اعلام کرد.
نرگس لبخند زد و چشمانش را بست.
آفتاب طلوع کرده بود، نور ملایم خورشید از لای شیشه اتاق داخل دویده بود. چشمان نرگس هنوز بسته بود. نوزاد کوچکی کنارش دست و پا میزد. هر دو پایش در این دنیا بودند. سکوت و سیاهی تمام شده بود، اما روح دردکشیده نرگس داشت پشت ابرها پرواز میکرد. انگار با هر دو پایش از بدبختیها فرار کرده بود و به قصر خورشید رسیده بود. شب سخت نرگس به پایان رسید و شب دیگری برای دخترش شروع شد ... زندگی تکرار میشد.
نفیسه محمدی
منبع : مجله پیامزن
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست