سه شنبه, ۲۲ آبان, ۱۴۰۳ / 12 November, 2024
مجله ویستا

لحظه‏های ماندگار یک عروج


لحظه‏های ماندگار یک عروج
بعد از عملیات کربلای ۱، به مدت ۱۰ شب، با ۵۰ نفر از بچه‏های تخریب، منطقه بین قلاویزان عراق و پاسگاه بهرام آباد را که تقریبا ۲ کیلومتربود، مین‏گذاری کردیم. بعد از تمام شدن کار، همه رفتند مرخصی و فقط من و ۴، ۵ نفر دیگر ماندیم. چند روز بعد، مسئولین اعلام کرد ند: تمام مین‏هایی که جلوی خط مقدم کاشته‏ایم، منفجر شده است. مین‏ها، ضد تانک و غیر استاندارد بودند و مدت زیادی هم از عمرشان گذشته بود. مدل مین‏ها را عوض کردیم، از ۱۵ نفر از افراد گردان هم کمک گرفتیم و شب اول برای کاشتن مین‏ها رفتیم. آن شب ۷۰۰ متر مین گذاری کردیم و کار تا ساعت ۳۰: ۱ نیمه شب طول کشید. هوا که مهتابی شد، برای این که عراقی‏ها ما را نبینند، کار را تعطیل کردیم و برگشتیم سوار تویوتا شدیم. نه سقف داشت نه چراغ... من بودم و رحمت‏الله یعقوبی و قربانعلی پوراکبر و محمدرضا جعفری .
در همین حال یکی از بچه‏ها روکرد به من و گفت: «روضه وداع حضرت زینب (علیهاالسلام) باامام حسین (علیه‏السلام) را بخوان‏» . من هم شروع کردم; از گودال قتلگاه و حلقوم بریده و کهنه پیراهن و... گفتم و همه گریه کردیم . به مقر که رسیدیم، همه نماز شب خواندند و خوابیدند.
شب دوم هم ۷۰۰ متر مین‏گذاری کردیم و ساعت ۳۰: ۱ کار را تعطیل کردیم. آن شب هم یکی دیگر از بچه‏ها با التماس از من خواست روضه وداع بخوانم... من هم همان حرف‏های شب قبل را دوباره تکرار کردم و بچه‏ها عجیب گریه می‏کردند.
این بار هم وقتی به مقر رسیدیم همه نماز شب خواندند و خوابیدند . و شب سوم هم مثل دو شب قبل تکرار شد . این بار هم در حال برگشت، گفتند: روضه وداع بخوان و باز هم مثل ۲ شب گذشته ، بعد از رسیدن به مقر، نمازخواندیم و خوابیدیم.
آن شب تعدادی مین اضافه در خط جا مانده بود. فرمانده مافوقم از من خواسته بود ، ۳ نفر را به عنوان تشویقی بفرستم مشهد. به یعقوبی و پوراکبر و جعفری گفتم: که با ماشینی که از تدارکات می‏آید، بروند مین‏هایی که در خط جا مانده را برگردانند و بعد هم به سمت مشهد حرکت کنند.
موقع خداحافظی، چهره رحمت‏الله خیلی تغییر کرده بود . گفتم: رحمت! خواب عجیبی دیدی ؟ چرا اینقدر رنگ صورتت تغییر کرده؟ جوابی نداد فقط لبخندی زد و سوار ماشین شد . حال یعقوبی را که دیدم ، بند دلم پاره شد و دلم به لرزه افتاد .
تازه چشمهایم بسته شده بود که یکی از بچه‏ها با گریه کنارم آمد و گفت: « پاشو، بچه‏ها منفجر شدند! هر چه می‏گردیم، پیدایشان نمی‏کنیم...». بااضطراب از جا پریدم . باورم نمی‏شد . تا به خودم آمدم، نگاهم افتاد به عروسکی که گوشه چادر بود . عجیب‏تر از این نمی‏شد . بعد از شنیدن این خبر، بغض گلویم شکست و اشکم سرازیر شد .
همین چند روز پیش به رحمت‏الله خبر داده بودند، خداوند دختری به او عطا کرده و رحمت‏با چه شوقی برای خریدن این عروسک رفته بود . با شهید محمد رضا شفیعی سوار موتور شدیم و حرکت کردیم . نزدیکی مهران، انبار مهماتی قرار داشت که ظاهرا گلوله‏ای به آن اصابت کرده و ۸۰۰ مین ضد تانکی که داخلش بود، منفجر شده بود; آن هم زمانی که بچه‏ها آنجا بودند... انفجار این تعداد مین، گودال بسیار عظیمی را به وجود آورده بود.
با محمدرضا رفتیم داخل گودال . قدم که از قدم برمی‏داشتیم، کنار پایمان، بند انگشتی، یاتکه گوشت، یا پوستی افتاده بود . چفیه‏ام را باز کردم و دو نفری هر چه گوشت و پوست و استخوان می‏دیدیم، داخل آن می‏گذاشتیم . ۳ ساعت داخل گودال قدم زدیم و تکه‏های پیکر عزیزانمان را جمع کردیم!
یک لحظه به خودم آمدم و دیدم پا برهنه در گودال سرگردانم . بی‏آن که متوجه شده باشم، اشک‏هایم روی زمین می‏چکید و زمزمه می‏کردم: گلی گم کرده‏ام می‏جویم او را...
محمد رضا سوار موتور شده بود و من هم پشت‏سرش، چفیه به دست . چفیه کوچکی که پیکر ۴ مرد را در آن، جا داده بودم; یعقوبی، پوراکبر، جعفری و راننده تویوتا... محمد رضا حرکت کرد، اما چند قدم که جلو می‏رفت ، روی شانه‏اش می‏زدم و می‏گفتم: نگه‏دار .
چفیه پر بود و از گوشه‏هایش تکه‏های گوشت‏بیرون می‏ریخت . تکه گوشتی را که افتاده بود، برمی‏داشتم و سوار می‏شدم و چند قدم جلوتر، باز فریاد می‏زدم: محمدرضا! نگه‏دار...
با همین وضع تا تعاون رفتیم . آنها هم مقداری گوشت پیدا کرده بودند . یک تکه حلقوم بود . اما هر چه دست زدم و زیر و رو کردم، نتوانستم بفهمم گوشت کدام یک از آن عزیزان است .
ناگهان نگاهم افتاد به گوشه‏ای از گوشت که تکه پارچه سوخته‏ای به آن چسبیده بود . پارچه‏ای با راه راه آبی و سفید . یادم آمد، زیر پیراهن پوراکبر سفید بود و خطهای آبی داشت . از پیراهن پوراکبر آن تکه گوشت را شناسایی کردم و کنار گذاشتم.
شهید جعفری را هم که ۱۵ ساله بود، از پنجه‏هایش شناختم و شهید یعقوبی را از دستش . کارم که تمام شد و آمدم این طرفتر، ناگهان حال عجیبی پیدا کردم . برگشتم و کنار پیکرهای پاره‏پاره‏شان نشستم . تمام وقایع چند شب گذشته در ذهنم مرور شد .
به خاطر آوردم که آن ۳ شب با چه اصراری از من خواسته بودند که روضه وداع حضرت زینب ( علیها السلام) و امام حسین ( علیه السلام) را برایشان بخوانم . من از گودی قتلگاه برایشان گفتم و آنها را در گودی بسان گودی قتلگاه پیدانمودم . از حلقوم بریده و کهنه پیراهن حسین (علیه‏السلام) گفتم و حلقوم بریده پوراکبر را دیدم . اگر زینب از پیراهن برادر، او را شناخت، من هم از پیراهن سوخته قربانعلی او را شناختم . من از بدن پاره‏پاره حسین (علیه‏السلام)، برایشان گفتم و بدن تکه‏تکه‏شان را دیدم . دیگر نمی‏توانستم خودم را و بغض مانده در گلویم را نگه دارم . تا می‏توانستم گریه کردم و گلایه: «۳ شب پیاپی به من گفتید که روضه وداع بخوان... فقط می‏خواستید به من بفهمانید که چگونه شهید می‏شوید؟ می‏خواستید بگویید وقتی بر سر جنازه‏مان آمدی چه می‏بینی و چه طور باید ما را بشناسی؟ تمام روضه‏هایی را که می‏خواندم، می‏دیدید و اینگونه به من هم نشان دادید...»
حالا من مانده بودم و تصویری از مصیبت فراق; تصویری که نمایانگر وداع زینب (علیهاالسلام) و حسین (علیه‏السلام) در گودی قتلگاه بود . تصویری از کربلا که در کربلای ۲ دیدم...
خدا بود و دیگر هیچ نبود
ای حسین! ای شهید بزرگ! آمده‏ام تا با تو راز و نیاز کنم . دل پردرد خود را به سوی تو بگشایم . از انقلابیون دروغین گریخته‏ام . از تجار ماده ‏پرست که به اسلحه انقلاب مسلح شده‏اند، بیزارم . از کسانی که با خون شهیدان تجارت می‏کنند، متنفرم . از این ماکیاول صفاتی که به هیچ ارزش انسانی پای‏بند نیستند منزجرم .
رضا ساعی شاهی