جمعه, ۳ اسفند, ۱۴۰۳ / 21 February, 2025
مجله ویستا
مدینهی احرار؟

الشریعهٔ مصلحهٔ بشریهٔ بقوهٔ الهیه و قد تکون سیاسهٔ بقوهٔ عقلیه و ماعدا هذین الرسمین فهو زور.[۱]
شریعت مصلحت بشر است به قوهی الهی و سیاست حکومت انسان است به قوهی عقلی. و هرآنچه از این دو رسم بیرون است ستمکاری است. ابوسلیمان سجستانی
و یَجعلُ الرجسَ علی الذین لایَعقلون.
و او (خدا) پلیدی را بر کسانی که خرد خویش به کار نمیبندند مقرر میکند.[۲]
در پژوهش در خصوص تاریخ اندیشهها و تاریخ اجتماعی انسان دو پیشداوری بد مانع از فهم علمی آنها خواهد بود:
۱) این پیشداوری که هرآنچه در تاریخ اجتماعی و سیاسی اتفاق میافتد مبتنی بر نظامی ساخته و پرداخته از اندیشهها و افعال فاعلهای مختار و آگاه است (ویکو و کانت نادرستی این پیشداوری را نشان دادهاند)؛
۲) این پیشداوری که جوامع بشری سیر تاریخی و اجتماعی یکسانی را دنبال میکنند و مفاهیم و نظامهای فکری واحدی برای شناخت و توسعهی این جامعهها میتوان در نظر گرفت (معضلهای که امروز به نام اروپامداری در علوم اجتماعی شناخته میشود). برای پرهیز از این دو پیشداوری روش مقایسهای و تحلیل مفهومی را پیشه میکنیم و بحث اصلی این نوشتار را که دربارهی لیبرالیسم است در سه بخش عرضه میکنیم:
۱) تجربهی غرب: لیبرالیسم؛
۲) تجربهی شرق: استبداد شرقی؛
۳) تجربهی اسلام: ؟
● تجربهی غرب: لیبرالیسم
تجربهی غرب — تجربهی تاریخی غرب از سه عنصر تشکیل شده است: فرهنگ یونانی، فرهنگ رومی، مسیحیت. با این همه، نمیتوان گفت که غرب دورهی جدید مجموع این سه عنصر یا غلبهی عنصر یا عناصری بر عنصر دیگر است. تجربهی تاریخی غرب در دورهی جدید در وهلهی نخست واکنشی است علیه مسیحیت بهمنزلهی دین نهادی و احیای مفاهیمی از فرهنگهای یونانی و رومی و سپس به دست دادن تأویل تازهای از معنای مسیحیت و بالاخره پدید آوردن جهانی جدید که از هر سه عنصر زیربنایی خود در میگذرد و علم و فناوری عنصر مسلط در واپسین تجربهی تاریخیاش می شود.
لیبرالیسم پدیداری متعلق به جهان غرب و همچنین دورهی جدید است و در خلال قرنهای پانزدهم و شانزدهم، هنگامی که نظم جدید زندگی جایگزین فئودالیسم میشد، در اروپای غربی پدید آمد و طی قرنهای هفدهم و هجدهم به وسیلهی مهاجران اروپایی به امریکای شمالی راه یافت. متفکرانی که لیبرالیسم مفاهیم اساسی خود را به آنان مدیون است هیچ کدام چنین عنوانی بر اندیشههای خود ننهادند. اصطلاح لیبرالیسم متعلق به قرن نوزدهم است.
▪ معنای لیبرال و لیبرالیسم
کلمهی لیبرال در زبانهای اروپایی از کلمهی لاتینی liberalis از liberبه معنای «آزاد» گرفته شده است که به معنای «شایستهی آزادمرد» یا «سخاوتمند» است. این کلمه در دورهی رنسانس در تعبیر liberal arts، « صناعات آزاد»، به کار میرود (دو دستهی سهتایی و چهارتایی از علوم برای تربیت فکری)، اما بهتدریج معنای بدی مییابد، بهطوری که در آثار شکسپیر به معنای آدم «هرزه» (”gross“) یا «ولنگار» (”licentious“) است. اما این کلمه رفته رفته معنای قدیم خود، «آزاده»، را با تمام بارهای معناییاش مییابد، یعنی، آدم «گشادهدست» یا «کریم» (”open-handed or “bountiful) و «سخاوتمند» (”generous“) و «گشادهنظر» (”open-minded“ یا ”broad-minded“) و «دارای سعهی صدر» (”open-hearted“). اصطلاح «لیبرالیسم»، برای اشاره به نظریهای سیاسی دربارهی آزادی، از نام حزبی سیاسی در اسپانیا گرفته میشود، یعنی «لیبرالها» (Liberales)یی که در قرن نوزدهم از پدید آمدن حکومت مشروطه (مبتنی بر قانون اساسی/ constitutional) در اسپانیا طرفداری میکردند. رواج کلمهی «لیبرال» در کشورهای اروپایی یا کشورهای دیگر مبتنی بر سابقهی احزابی است که در کشورشان از این نام استفاده کردند و اعتبار یا بیاعتباری این احزاب نیز در مقبولیت اجتماعی یا عدم مقبولیت اجتماعی این نام سهیم بوده است. مثلاً، در فرانسه یا انگلیس عنوان «لیبرال» مقبولیت اجتماعی دارد و حال آنکه در امریکا چنین نیست و به جای آن «دمکرات» باید گفت. لیبرالیسم از ابتدای تکوین خود نظریهای بوده است علیه آمریتطلبی (authoritarianism). بنابراین، در دورهی قدیم کلیسا و حکومتهای خودکامه و در دورهی جدید فاشیسم و کمونیسم و بهتازگی اهل شریعت (به تعبیر غربیها: بنیادگرایان) از دشمنان طبیعی آن محسوب میشوند. ارباب کلیسا «لیبرالها» را طرفدار «بیبند و باری جنسی» و کمونیستها و فاشیستها آنان را طرفدار «سرمایهداری» و «دشمن مردم» قلمداد میکردند. لیبرالها نیز در مقابل مخالفان خود را مرتجع و دشمن آزادی قلمداد میکنند. اما واقعیت این است که لیبرالیسم، گذشته از دشمنان طبیعی و به دور از مناقشات ایدئولوژیکی، ناقدانی دارد که فاشیست نیستند و آنان را فاشیست نیز نمیتوان گفت (البته این مخالفان یا ناقدان بیشتر متفکر هستند تا وابسته به احزاب سیاسی). یکی دانستن «لیبرالیسم» با «سرمایهداری» (اگر چیز بدی باشد) نیز بهطور منطقی صحیح نیست، گرچه سرمایهداری بزرگترین پشتیبان معنوی و فکری خود را در لیبرالیسم مییابد و ظهور این دو مقارن با یکدیگر بوده است.
متفکرانی که اندیشههای آنان دربارهی آزادی، ایدئولوژی سیاسی لیبرالیسم را قوام بخشیده است عبارتاند از: جان لاک (۱۷۰۴– ۱۶۳۲)، ایمانوئل کانت (۱۸۰۴– ۱۷۲۴)، بنژامن کنستان (۱۸۳۰– ۱۷۶۷)، ویلهلم فون هومبولت (۱۸۳۵– ۱۷۶۷)، جان استوارت میل(۷۳– ۱۸۰۶)، تامس هیل گرین (۸۲– ۱۸۳۶)، لئونارد ترلاونی هابهاوس (۱۹۲۹– ۱۸۶۴) و در نیمهی دوم قرن بیستم، آیزایا برلین (۹۸– ۱۹۰۹)، هربرت لایونل آدولفوس هارت (۹۲– ۱۹۰۷)، جان راولز (متولد ۱۹۲۱) و رانلد دورکین. ژان ژاک روسو را با آنکه باید قهرمان دفاع از آزادی محسوب کرد به دشواری میتوان لیبرال گفت. در خصوص هگل نیز شک و تردید وجود دارد که او را بتوان لیبرال گفت، گرچه میتوان قرائتی لیبرال از فلسفهی او به دست داد. بزرگترین ناقد لیبرالیسم، بیشک، کارل مارکس است (هگل و نیچه و هایدگر نیز انتقادهایی از لیبرالیسم کردهاند و همین امر توضیح میدهد که چرا فاشیستها از آراء اینان در جهت مقاصد خودشان بهرهبرداری کردهاند و چرا لیبرالها همواره به این سه تن به دیدهی شک نگریستهاند و حتی گاهی ترجیح دادهاند که فلسفههای اینان را در کل فاشیستی قلمداد کنند تا خیال خودشان را تا ابد راحت کنند) و امروز جدیترین ناقدان لیبرالیسم، علاوه بر مارکسیستهای غربی، دوستداران اجتماع (communitarians) هستند که برخی از آنان در واقع میخواهند ترکیبی از لیبرالیسم و اصالت اجتماع به دست دهند.
▪ لیبرالیسم چیست؟
لیبرالیسم فلسفهای سیاسی است که برای حقوق مدنی و سیاسی افراد اهمیت بسیاری قائل است. لیبرالها خواستار تضمین قلمروی اساسی برای آزادی شخصی — شامل آزادی وجدان، سخن، انجمن، اشتغال — هستند و تأکید میکنند که دولت نباید جز برای حمایت از دیگران در برابر زیان در این امور مداخله کند. بنابراین، «لیبرال» به حکومت و حزب و سیاستی گفته میشود که در برابر آمریتطلبی (فلسفهای که میگوید برخی افراد حق دارند بدون مشورت با دیگران و رعایت نظر آنان هر کاری بکنند و مصون از پرسش باشند) طرفدار آزادی است. لیبرالیسم، در مقام فلسفه، نظامی بسته از تفکر با اصول ثابت و تغییرناپذیر نیست. لیبرالیسم را شاید بتوان نگرشی به زندگی و مسائل زندگی وصف کرد که بر ارزشهای آزادی برای افراد و برای اقلیتها و برای ملتها تأکید میکند. مهمترین اصول لیبرالیسم یا مهمترین مفاهیمی که لیبرالیسم بر آنها تأکید میکند عبارت است از: آزادی، فرد، آزادی وجدان، حکومت با رضایت و خواست مردم و تساوی حقوق.
▪ لیبرالیسم و آزادی
اعتقاد راسخ به وجوب آزادی برای نیل به هر هدف مطلوب صفت بارز لیبرالیسم در همهی دورههاست و نگرانی عمیق برای آزادی فرد الهامبخش مخالفت لیبرالیسم با آمریت مطلق است، چه آمریت دولت باشد و چه آمریت کلیسا یا حزبی سیاسی. اصل بنیادی لیبرالیسم ارزش اخلاقی و ارزش مطلق و کرامت ذاتی شخصیت انسان بوده است. بنابراین باید با هر فرد همچون غایتی فینفسه رفتار شود و نه همچون وسیلهای برای پیشبرد اغراض و منافع دیگران. آزادی سیاسی فرد طبق اعلامیهی فرانسوی حقوق بشر، عبارت است از: «قدرت انجام دادن هر کاری که به کسی دیگر زیان نمیرساند ... حدود آن را تنها قانون تعیین میکند». لیبرالها عمیقاً اعتقاد دارند زندگی بدون آزادی ارزش زیستن ندارد. بنابراین، آنان همواره خواستار آزاد بودن فرد از اجبارهای ناعادلانه و بازدارندهای هستند که حکومتها و نهادها و سنتها به فرد تحمیل میکنند. فرد خودمختار باید آزاد باشد تا شغلش را انتخاب کند، عقایدش را اظهار کند، ملیتش را تغییر دهد و از جایی به جایی برود.
آنچه با آزادی فرد پیوند نزدیک دارد آزادی انجمن است. لیبرالیسم طرفدار حق تأسیس انجمنها از هر نوع — سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، دینی، فرهنگی — شده است که مقصودشان پیشبرد منافع مشروع اعضایشان بوده است. فرد بدون آزادی انجمن در مخالفت با اجبارهایی که نظم حاکم به او تحمیل میکند بییاور خواهد بود — با قدرت برخاسته از گروهی منسجم از افراد همدل است که فرد میتواند در برابر بیعدالتی و استبداد بایستد.
▪ لیبرالیسم و فرد
مفهوم فرد را شاید بتوان محور تمامی مفاهیم دیگر لیبرالیسم شمرد. مفهوم فرد، همچون آزادی، با اینکه در فرهنگهای یونانی و رومی و همچنین مسیحیت شناخته شده بود، کاملاً متعلق به دورهی جدید است و معنایی تازه دارد. در واقع، اگر نام آزادی در خود کلمهی لیبرالیسم مندرج است، فردگرایی (individualism) تقریباً معادلی دیگر برای لیبرالیسم و هم نقطهی قوت و هم نقطهی ضعف آن است.
فردگرایی لیبرالیسم ریشه در مفهوم فرد در دورهی رنسانس دارد، آدمی که میداند چه میخواهد و چه باید بکند تا به مقصود خود برسد، بیآنکه پروای نام و ننگ داشته باشد. این تلقی از فرد، که شروعش با ماکیاولی است، نیروهای بسیاری را در وجود او آزاد میکند و بدین طریق او هم در خیر و هم در شرّ تا منتها درجه پیش میرود. نظریهپردازان لیبرال فرد را یگانه عنصر واقعی و خلاق هر جامعه میدانند، چراکه تاریخ نشان داده است هرجا که فرد بودن نفی و سرکوب شده است جامعه راه انحطاط پیموده است.▪ لیبرالیسم و آزادی وجدان
لیبرالیسم بر اساس این تشخیص رشد کرد که «تحمل» (tolerance) یگانه راه پایان دادن به جنگهای دینی و مذهبی است. پس از آنکه جنگهای بیشمار دینی و مذهبی ذهن و جان اروپاییان را فرسود، هم پروتستانها و هم کاتولیکها پذیرفتند که دولت حق ندارد جانب ایمانی واحد را بگیرد یا ایمانی واحد را به شهروندان تحمیل کند. ضمن اینکه یگانه اساس استوار برای بر پا کردن نظامی سیاسی جدا کردن کلیسا و دولت بود. لیبرالیسم این اصل را از حوزهی دین به دیگر حیطههای زندگی اجتماعی نیز تعمیم داد، زیرا شهروندان اعتقادهایی متضاد دربارهی معنا و مقصود زندگی دارند. دولت لیبرال درصدد حل این تضادها نیست، بلکه میخواهد داور بیطرفی باشد که هرکس بتواند زندگی و کار خودش را بکند. بدین طریق لیبرالیسم خود را یگانه پاسخ بشری به کثرت و تنوع ناگزیر جوامع معرفی میکند.
▪ لیبرالیسم و حکومت با رضایت و خواست مردم
از دیدگاه لیبرالها غرض اصلی از حکومت پاسداری از آزادی و تساوی و امنیت همهی شهروندان است. به همین دلیل، حکومت لیبرال، چه در شکل مشروطهی سلطنتی و چه در شکل جمهوری، مبتنی بر حکومت قانون است؛ قانون مصوب قانونگذارانی که در انتخابات آزاد برگزیده شدهاند.[۳] بنابراین، طبق لیبرالیسم، هیچ حکومتی مشروع نیست، مگر اینکه مبتنی بر رضایت و خواست حکومتشوندگان باشد. لیبرالیسم، برای حمایت از حقوق افراد و اقلیتها، اهمیت بسیاری برای محدود کردن قدرت حکومت قائل شده است. این محدودیتها حقوقیاند که به نامهای مختلفی مشهورند، «آزادیهای مدنی» و «حقوق فطری/ طبیعی» و «حقوق بشر» و طبق اعلامیهی استقلال امریکا عبارتاند از: «حق زندگی و آزادی و تعقیب سعادت» و طبق اعلامیهی حقوق بشر در انقلاب کبیر فرانسه عبارتاند از: «حق آزادی و مالکیت و امنیت و مقاومت در برابر ظلم». این حقوق نقضنشدنی و سلبنشدنی و جهانیاند. همهی اعمال حکومت نسبت به فرد شهروند باید طبق روند مقتضی قانون باشد و چنانچه این روند نقض شود، قوهی مستقل قضاییه باید مانع از آن شود.
▪ لیبرالیسم و تساوی حقوق
لیبرالیسم مدعی تساوی حقوق برای همهی انسانها و در همه جاست. اما البته این سخن بدان معنا نیست که همه توانایی مساوی، یا درک اخلاقی مساوی یا شخصیتی مساوی دارند. مقصود این است که همه در برابر قانون حقوق مساوی دارند و حق دارند از آزادی مدنی برخوردار باشند. هیچ قانونی نباید به برخی امتیازهای خاصی بدهد و به برخی دیگر تبعیضهای خاصی تحمیل کند. کمک و حمایت و مجازات باید برای همه یکسان باشد. لیبرالیسم نبرد بیامانی است علیه امتیازهایی که مانعی مصنوعی در برابر رشد فردند، چه این امتیازها ناشی از ولادت باشد و چه ناشی از ثروت و نژاد و اعتقاد یا جنسیت. لیبرالیسم تأسیس جامعهای را در نظر دارد که در آنجا برای همه فرصت مساوی وجو خواهد داشت تا اکثر استعدادهای فطریشان را به تحقق برسانند، چه این استعدادها کوچک باشند و چه بزرگ.
▪ لیبرالیسم و ناقدانش
لیبرالیسم نظریهای بود که طبقهی نوظهوری به نام طبقهی متوسط یا بورژوازی شعار خودش قرار داد تا زندگی اجتماعی خود را سامان دهد و بتواند در برابر طبقهی زمیندار و صاحب عنوان و نظام سلطنتی و کلیسا قد علم کند. آنچه به پیروزی این طبقه کمک کرد فقط در دست داشتن چند مفهوم فلسفی دربارهی حکومت نبود؛ تاریخی طولانی از تعصب و خرافه به نام دین، جنگهای طولانی دینی و مذهبی، جنگ پایانناپذیر سلطنت و کلیسا بر سر قدرت و بر آمدن خورشید علم و کشف مقام انسان و به رسمیت شناختن قوا و استعدادهایش و رشد تفکر فلسفی و علمی از دورهی رنسانس به بعد و بالاخره، کشف منابع تازهی ثروت، که مولود کار و داد و ستد بازرگانان و صاحبان حرفهها و مشاغل در شهرها بود، و نه تاراج و چپاول دولتها، به این طبقه نشان داد که نمیتواند در جهانی زندگی کند که امتیازات موروثی و ناامنی مدنی بر آن حاکم باشد. افراد طبقهی متوسط جز به خودشان به کسی دیگر نمیتوانند متکی باشند، بنابراین، این طبقه به نظریهای متوسل شد که آزادیهای فردی و امکان رقابت عادلانه و تضمین اندوختهها را به رسمیت میشناخت.
با این وصف، تحقق این جامعه نیز، مانند هرچیز دیگری، رخنهها و تَرَکهایش را در عمل آشکار کرد. متفکرانی از همین طبقهی نوظهور از نخستین ناقدان این جامعهی جدید بودند، بیآنکه واپسگرا باشند یا بخواهند دستاوردهای آن را ناچیز بشمارند. گئورگ ویلهلم فریدریش هگل (۱۸۳۱– ۱۷۷۰) و کارل مارکس (۱۸۸۳– ۱۸۱۸) بزرگترین ناقدان لیبرالیسم تا امروزند.
از نظر هگل جامعهی لیبرال سه نقص یا تصور ناقص دارد:
۱) آزادی اخلاقی،
۲) آزادی اقتصادی،
۳) فرد.
جامعهی لیبرال تصور ناقصی از آزادی دارد، چون آزادی را غیاب قیود و محدودیتها میپندارد. بر اساس این تلقی ناقص از آزادی من آزادم اگر دیگران در کارم مداخله نکنند و به آنچه نمیخواهم بکنم مجبورم نکنند. اما از نظر هگل، این تلقی از آزادی یکسویه و ناقص است، برای اینکه قادر بودن به انجام دادن آنچه میخواهم بکنم حاکی از آزادی واقعی نیست، چون چه بسا آنچه میخواهم به حکم عقل تعیین نشده باشد. در واقع، استدلال هگل این است که (چنانکه کانت میگفت) توانایی در باز داشتن امیال و تدبّر دربارهی ضرورت آنهاست که آزادی واقعی را محقق میکند. بنابراین، وقتی تابع تمایلاتی هستم که مرا به هر سو میبرند، مانند فاعل عاقل عمل نمیکنم و لذا نمیتوانم بگویم که آزاد هستم. هگل استدلال میکند که در جامعهی لیبرال تأکید بر صرف انتخاب فرد و ارضای نیازش قرار میگیرد و نه بر تصمیمگیری عاقلانهی خود فرد و لذا از این حیث آزادی حقیقی در این جامعه وجود ندارد. اینجاست که باید اخلاق به کمک فرد بیاید تا به او نشان دهد که پیروی از قانون اخلاقی و در نظر داشتن خیر عموم به معنای آزاد بودن است.
دومین انتقاد هگل از جامعهی لیبرال این است که مفهوم فرد بودن در جامعهی لیبرال یکسویه و انتزاعی است، چون این جامعه بر اساس اقتصاد بازار آزاد قوام گرفته و تأسیس شده است، همهی افراد به دنبال منافع خودشان هستند و بهتدریج تابع ساز و کارهای بازار آزاد میشوند که آنان را از صفات انسانی ساقط میکند. بنابراین دیری نمیگذرد که همهی روابط انسانها به صورت تجاری در میآید. اساس هر همکاری و تعاون ما با دیگران کسب منافع خودمان میشود.
انتقاد سوم هگل به ریشهکنی فرد از اجتماع، در جامعهی لیبرال، مربوط میشود. فرد جامعه را صرفا ظرفی برای تأمین نیازهای خود میبیند و هیچ علاقه یا هویت مشترکی او را با دیگر افراد جامعه پیوند نمیدهد. نتیجهی این امر انزوا و محصور شدن فرد در خود و خودپرستی محض است. او بهآسانی از اجتماعی که در آن زاده شده دل میکَنَد و راه سرزمینهای دیگر را در پیش میگیرد — به هیچ فرهنگ و سنّت و آیینی دلبستگی و سرسپردگی ندارد و فقط میخواهد به خواستههای خودش برسد.
انتقادهای هگل از لیبرالیسم، بهویژه فردگرایی آن، تا امروز پایدار مانده است. فرد و فردگرایی، با اینکه از عهد باستان تا عصر مسیحیت مطرح بود، در لیبرالیسم، از سرچشمهاش در دورهی رنسانس مینوشد. میدان دادن به غرایز و ارضای آنها. به همین دلیل امروز در غرب کلمهی فرد و فردگرایی تا حدودی به کلمات مذموم تبدیل شدهاند و برخی متفکران معنای «فرد» را محدود به «فردی با خواهشهای غریزی» کردهاند و به جای آن «شخص» (person) را به معنای «فردی با تمایلات معنوی» گذاشتهاند و شخصگرایی (personalism) را جانشین فردگرایی کردهاند. کسانی نیز که امروز به دوستداران اجتماع (communitarians) مشهورند، بدترین ضعف لیبرالیسم را همین فردگرایی میدانند (چارلز تیلور کوشیده است با استفاده از مفاهیم هگلی میان «اجتماع دوستی» یا «کامیونیتارینیسم» و لیبرالیسم جمع کند).
کارل مارکس بنای لیبرالیسم را استوار بر جدایی فعالیت اقتصادی از حکومت دولت میبیند. لیبرالیسم میگوید فعالیت اقتصادی امری قراردادی و خصوصی میان افراد است و لذا حق مالکیت معمولاً در نظریهی لیبرال حقی فطری معرفی میشود که عقل طبق قانون فطری آن را کشف کرده است. این حق که در قانون تجسم یافته است حاصل نبردهای مختلف تاریخی میان گروههای اجتماعی بر سر دست یافتن به منابع مادی است. با ظهور سرمایهداری معنای مالکیت این شد: حق از آن خود دانستن ارزش افزوده؛ ارزش افزودهای که محصول کار کارگر بر روی مادهی خام است. بنابراین، از دیدگاه مارکسیسم، توصیف حق مالکیت بهمنزلهی حق فطری باطل است. توصیف اقتصاد بهمنزلهی امری خصوصی میان افراد باطل است. تصور تشکیل جوامع انسانی بر اساس قرارداد آزادانه در آغاز تشکیل جوامع افسانه است. حقوق آزادی و تساوی نیز به همین سان توهم است. همهی این مفاهیم ایدئولوژیی را تشکیل میدهد که نظام سرمایهداری را توجیه میکند.
گفتههای مارکس چندان هم خالی از حقیقت نیست. با این همه شاید یکی از بزرگترین خیانتهای کمونیستها و مارکسیستها در حق جوامع غیرغربی همین دروغ باشد که لیبرالیسم ایدئولوژی توجیهکنندهی سرمایهداری است. کشورهایی که دیکتاتوریهای کمونیستی را به چشم دیدند، یا تبلیغات کمونیستها علیه لیبرالیسم زمینهی مناسبی برای ظهور فاشیسم در کشورهایشان فراهم کرد، امروز به روی دیگر سکه افتادهاند و گمان میکنند چارهی همهی مشکلات در خصوصیسازی و بازار آزاد است، اما بدون نظامهای دمکراتیک و پذیرفتن مفاهیم اساسی لیبرالیسم، این جامعهها همهی مفاسد جامعههای لیبرال غربی را خواهند داشت، بدون خیرات آن. اینجاست که میتوانیم بگوییم هیچ کس به اندازهی مارکس به همین نظام سرمایهداری و لیبرالیسم خدمت نکرد: از طریق انتقاد. مارکسیسم در جوامع عقبماندهی شرقی تبدیل به دین تودهها و وعدهی بهشت موعود بر زمین شد، اما، در غرب، مارکسیسم مکتبی در میان مکاتب علوم اجتماعی است و به پیشبرد شناخت زندگی اجتماعی یاری میرساند. بت مارکسیسم در شرق شکسته شد، اما علم مارکسیسم در غرب زنده است، چون در جامعهی لیبرال هر چیزی جای خود را دارد، به دور از افراط و تفریط.
امروز برخی از لیبرالها با نظریهی بازاز آزاد مخالفت میکنند و معتقدند که عدالت نیز باید شعار جامعهی لیبرال قرار گیرد (جان راولز). آن دسته از لیبرالها را که هنوز از نظریهی بازار آزاد طرفداری میکنند لیبرالهای کلاسیک یا لیبرتارینها میگویند — فریدریش هایک و رابرت نوزیک. به هر حال، لیبرالیسم نیز مانند هر مکتب دیگری طی زمان و با کار نظریهپردازان تحول مییابد و برداشتها یا مذاهب متفاوتی از آن به ظهور میرسد. به عبارت دیگر، امروز باید از لیبرالیسمها سخن گفت — و نه لیبرالیسم. و اینکه کدام لیبرالیسم مقصود است.▪ عوامفریبان و لیبرالیسم
امروز مفاهیمی مانند آزادی و دمکراسی و حقوق بشر آنقدر در گوشه و کنار جهان بر زبان میآید و بهواسطهی برخی کشورهایی که خود را مدافع این ارزشها میدانند، آنقدر جلوه و جلال یافته است که کمتر کسی جرأت میکند صریحاً و علناً با این مفاهیم مخالفت کند، چرا که مخالفت با این مفاهیم به معنای مخالفت با پیشرفت و ترقی و رفاه و علم و فرهنگ و همهی چیزهایی خواهد بود که هر انسانی فطرتاً خواهان آنهاست. با این همه، چه در همین جامعههای لیبرال، در گذشته، و چه در برخی کشورهای تازهاستقلالیافته، با استعانت از همین مفاهیم لیبرال، نظامهای سیاسیی پدید آمدهاند که حکومتهای خود را بسیار دمکراتیکتر و لیبرالتر از نظامهای مدعی لیبرالیسم معرفی میکنند، اما در واقع مضحکهای از نظامهای سنتی استبدادی سرزمین خود با رنگ و لعابی تازه بیش نیستند.
لیبرالها همواره نگران خطر دمکراسی برای آزادی بودهاند (از این حیث با افلاطون اشتراک نظر دارند) و تجربههای فاشیسم و فالانژیسم و نازیسم در برخی کشورهای اروپایی که سنت دیرپایی در لیبرالیسم نداشتند، دلایل تاریخی خوبی برای این نگرانیاند. لیبرالیسم فلسفهای سیاسی است و مفاهیم اساسی آن هیچ جهتگیری مشخصی را برای معنا و غایت زندگی به فرد پیشنهاد نمیکند. بنابراین ادیان و مکاتب فلسفی و خرافات و موهومات مادام که در جامعه طرفدارانی دارند حق یکسانی برای ادامهی حیات دارند. از همین جاست که خطر بروز میکند و این امکان پدید میآید که در جامعههای لیبرال گروههایی ظهور کنند و به قدرت برسند که امکان رشد و نموشان را از همین جامعه یافتهاند، اما درصددند با کسب قدرت قواعد بازی اجتماعی را تغییر دهند و به زعم خود حکومتی ابدی برای خود فراهم آورند: فاشیستها و کمونیستها و اهل شریعت (بنیادگرایان) از این قبیل گروههایند. اینان تا هنگامی که در اقلیتاند آزادی و حقوق بشر و همهی مفاهیمی را که برای آنان حق حیات قائل میشوند میپذیرند، اما همینکه به قدرت رسیدند نردبان انتخابات آزاد را برمیچینند و مدعی میشوند که حکومت مردمی حکومت برای مردم است و نه به وسیلهی مردم. در این حکومتها مردم فقط کسانی هستند که حکومت مادامالعمر رئیس جمهور یا رهبران همیشگی را میپذیرند و کسانی که چنین چیزی را نمیپذیرند «مردم» نیستند و «دشمن»اند. اینجاست که لیبرالها هشدار میدهند: «قیمت آزادی هشیاری دائمی است».
و بالاخره، قبل از اینکه این بخش را به پایان بریم به نمونهای از تفکر سیاسی قدیم توجه میکنیم که در وصف بسیاری از ویژگیهای جامعهی لیبرال گویاست، بیآنکه به مفاهیم زیربنایی و تفاوت وسیله و غایت توجه شود. این نمونه از اخلاق ناصری به قلم خواجه نصیرالدین طوسی است.[۴]
و اما مدینهی احرار، و آن را مدینهی جماعت خوانند، اجتماعی بود که هرشخصی در آن اجتماع مطلق و مُخَلی باشد با نفس خود، تا آنچه خواهد کند، و اهل این مدینه متساوی باشند و یکی را بر دیگری مزید فضلی تصور نکنند، و اهل این مدینه جمله احرار باشند و تفوق نبود میان ایشان الا سببی که مزید حریت بود، و در این مدینه اختلاف بسیار و همم مختلف و شهوات متفرق حادث شود چندانکه از حصر و عد متجاوز بود، و اهل این مدینه طوایف گردند، بعضی متشابه و بعضی متباین، و هرچه در دیگر مُدن شرح دادیم چه شریف و چه خسیس در طوایف این مدینه موجود بُوَد، و هر طایفهای را رئیسی بود، و جمهور اهل مدینه بر رؤسا غالب باشند، چه رؤسا را آن باید کرد که ایشان خواهند، و اگر تأمل کرده شود میان ایشان نه رئیس بود و نه مرؤوس، الا آنکه محمودترین کسی [کذا، کس] به نزدیک ایشان کسی بود که در حریت جماعت کوشد و ایشان را با خود گذارد و از اعدا نگاه دارد، و در شهوات خود بر قدر ضرورت اقتصار کند و مکرم و افضل و مطاع ایشان کسی بود که بدین خصال متحلی بود، و هرچند رؤسا را با خود مساوی دانند چون ازو چیزی بینند از قبیل شهوات و لذات، خود کرامات و اموال در مقابل آن بدو دهند.
و بسیار بود که در چنان مدن رئیسانی باشند که اهل مدینه را از ایشان انتفاعی نبود، و کرامات و اموال بدیشان میدهند از جهت جلالی که ایشان را تصور کرده باشند، به موافقت اهل مدینه در طبیعت، یا به ریاستی محمود که به ارث بدیشان رسیده باشد، و محافظت آن حق اهل مدینه را بر تعظیم او دارد طبعاً، و جملگی اغراض جاهلیت که برشمردیم در این مدینه بر تمامترین وجهی و بسیارترین مقداری حاصل توان کرد، و این مدینه مُعجَبترینِ مُدن جاهلیت بود، و مانند جامهی وشی به تماثیل و اصباغ متلون آراسته باشد، و همه کس مُقام آنجا دوست دارد، چه هرکسی به هوا و غرض خود تواند رسید، و از این جهت امم و طوایف روی بدین مدینه نهند و در کمتر مدتی انبوه شود و توالد و تناسل بسیار پدید آید، و اولاد مختلف باشند در فطرت و تربیت، پس در یک مدینه مدینههای بسیار حادث شود که آن را از یکدیگر متمیز نتوان کرد، و اجزای بعضی در بعضی داخل، و هر جزوی به مکانی دیگر. و در این مدینه میان غریب و مقیم فرقی نبود، و چون روزگار برآید افاضل و حکما و شعرا و خطبا و هر صنفی از اصناف کاملان بسیار، که اگر ایشان را التقاط کنند اجزای مدینهی فاضله توانند بود، پدید آید و همچنین اهل شرّ و نقصان.
و هیچ مدینه از مدن جاهلیت بزرگتر از این مدینه نبود و خیر و شرّ او بغایت برسد و چندانچه بزرگتر و با خصبتر بود شرّ و خیر او بیشتر بود.
به گمان من بهتر از این قطعه نمیتوان در توصیف جامعهی لیبرال یافت؛ توصیفی که تا حدود بسیاری منصفانه است. با این همه، این توصیف مبتنی بر مابعدالطبیعهای است که خود خالی از ایراد نیست.
نخست آنکه خواجه نصیر را متکلم و فیلسوف و دانشمندی مسلمان به مذهب شیعه میشناسیم. پس آیا دیدگاه او مبین نظری اسلامی یا قرآنی دربارهی طبیعت جامعه است؟ خیر، ابداً چنین نیست. اخلاق ناصری متأثر از آراء اهل مدینه فاضله فارابی و این کتاب نیز به نوبهی خود متأثر از فلسفهی سیاسی افلاطون، شناختهشده در آن روزگار، و بهویژه کتاب جمهوری اوست. بنابراین باید به افلاطون حمله کرد. پس حمله به افلاطون را حمله به دین تلقی نکنیم (نیچه به ما تعلیم میدهد که دین مسیحیت چیزی جز فلسفهی افلاطون برای عوام نیست. بنابراین هرکس میخواهد به دین سنتی حمله کند باید به افلاطون حمله کند). ابتدا به تعریف مدینهی فاضله و غیرفاضله از نظر خواجه توجه کنیم: «... و چون افعال ارادیِ انسانی منقسم است به دو قسم، خیرات و شرور، اجتماعیات نیز منقسم باشد بدین دو قسم: یکی آنچه سبب آن از قبیل خیرات بود، و دیگر آنچه سبب آن از قبیل شرور بود، و اول را مدینهی فاضله خوانند و دوم را مدینهی غیرفاضله».[۵] مدینهی فاضله یک نوع بیش نیست، اما مدینهی غیرفاضله سه نوع است، نوع اول آن است که «اجزای مدینه، یعنی اشخاص انسانی، از استعمال قوت نطقی خالی باشند و موجب تمدن ایشان تتبع قوتی بود از قوای دیگر و آن را مدینهی جاهله خوانند». مبنای این تقسیمبندی نظریهای است دربارهی خیر و شرّ، با تقسیمی ثنوی. و این در واقع مشکل تمامی مابعدالطبیعهای است که میتوانیم آن را «افلاطونیمشرب» (Platonist) بنامیم. این مشکل عبارت از این است که قدما هیچگاه معنای «دیالوگ» و «دیالکتیک» را در فلسفهی افلاطون نفهمیدند، یا به دلیلی نخواستند بفهمند، و نتیجه آن شد که گمان کردند فضیلت چیزی است جدای از شرّ، به تعبیر نیچه، حکم کردند که «انسان اخته انسان نیک است». بنابراین، تمامی قرون وسطای مسیحی و جهان اسلامی جهانی بود که دائماً فضیلت را جار میزد، اما قساوتآمیزترین خونریزیها و کشتارها و شکنجهها بر آن حاکم بود. اما با رنسانس این مفهوم ظهور کرد که نیروی رانندهی بشر شرّ اوست و نگهدارندهی او عقل اوست. انسان در مدرسه عاقل نمیشود، در زندگی و تاریخ عاقل میشود. بنابراین سلب آزادی انسان به معنای گرفتن امکان رشد و ساخته شدن اوست. همهی افراد جامعه به دنبال شرّ نمیگردند، اگر شرّی نیز بروز کرد از آنجا که انسان خواهان بقای خویش است، عقل به مدد او میآید و او را از شرّ باز میدارد. این نظریه به «فضیلت شرّ» موسوم است و کانت نخستین کسی بود که آن را تدوین کرد.
سایر نکتههایی که خواجه دربارهی مدینهی احرار میگوید، غیر از جاهله نامیدن — که نباید ما را بترساند — در واقع امروز از محاسن هر جامعه ای محسوب میشود. (خود افلاطون، از زبان سقراط، به ما میآموزد که تمامی پیشرفت ما در جهل ماست، اگر بدان دانا باشیم. کانت نیز همین نکته را از لسینگ میگیرد که میگفت: «اگر خدا حقیقت را در دست راستش و خطا را در دست چپش بگیرد و به من بگوید کدام را میخواهی؟ میگویم خدایا دست چپت را به من بده، چون انسان مادام که خطا میکند پیشرفت میکند». خلیفهٔالله بودن انسان به تعبیر قرآن ریشه در «ظلوماً جهولا»ی انسان دارد و ابلیسی شیطان در غرّه شدن به علم و فضیلت.)
● تجربهی شرق: استبداد شرقی
هگل در بررسی خود از سیر تاریخی مفهوم آزادی، شرق را نخستین آغازگاه تاریخی مفهوم آزادی معرفی میکند: آزادی یک تن. در شرق فقط یک تن آزاد است و او خدایگان یا پادشاه یا شخص اول مملکت است. دیگران هیچند — صفرهایی بیاهمیت که به بزرگی یک تن یاری میرسانند. در شرق فرد هیچگاه اهمیت نداشته است و جرقههای گهگاه آن در طول تاریخ بسیار زود به خاموشی گراییده است. «در آغاز دولت بود ... » کتاب جامعهی شرقی با این جمله آغاز میشود. دولت، در شرق، اژدهایی است هفت سر (تعدد قوای آن، به تعبیر امروزی، فقط در ظاهر است و در واقع این سرها به یک تنه استوار است). به هرسو میچرخد و از هرسو مراقب است — نه اندیشه را از او امانی است و نه پیشه را بیرخصت او جانی. زندگی فرد در کفشهای آهنینی محبوس است که جان و تن او را قالب میدهند. در استبداد شرقی هیچکس چیزی را خود به دست نیاورده است و به دست نمیآورد. و اگر به دست آورد از دست میدهد. همهچیز از بالا میرسد. بنابراین چاکری و نوکری راه پیشرفت را هموار میسازد. هر دولتی که برود طبقهی حامی او نیز با آن دولت میرود، چون حکومت راهی است برای غارت، غارتگران قدیم را غارتگران جدید غارت میکنند. دنیا دو روز بیشتر نیست و هرکس خوب میداند که در این دو روز که نوبت اوست چقدر باید بدزدد. در شرق دولت است که طبقات اجتماعی را به وجود میآورد و نه طبقات اجتماعی دولت را. به همین دلیلاست که بدترین شکل فرد بودن در جامعهی شرقی بروز میکند — بدبین، سخرهگر، گریزان از هرگونه همکاری اجتماعی، منافع آنی خود را در نظر داشتن، دم غنیمتی بودن و هرگونه تلاش و کوشش را بیثمر دانستن، چون کسی به سعی و تلاش خودش به جایی نمیرسد. آزادی هدیهای است که شرقی همواره از بیگانگان چشم داشته است. به همین دلیل شرقی هیچگاه از هیچ نظامی تا پای جان دفاع نمیکرد، چون هیچ نظامی برای او نبود و از آن او نیز نبود. برای شرقی تنها سرزمین مادریاش نبود که زندان به شمار میآمد، کل جهان برای او زندان بود و تنها راه خلاصی از آن مرگ. محنت تنها چیزی بود که شرقی از زندگی میدانست و مرگ تنها آزادیی که او میشناخت.
● تجربهی اسلام: ؟
اسلام در مقام دین و اسلام در مقام تجربهای تاریخی که کشورهای مسلمان در طول هزار و چهار صد سال گرد آوردند دو چیز متفاوت است. برای فرد مسلمان اسلام در مقام دین منبعی پایانناپذیر است که او همواره میتواند راه زندگی خود را از آن بپرسد. اما آیا مسلمانان تاکنون دربارهی حکومت از خود پرسیدهاند؟ تجربهی تاریخی اسلام گویای آن است که مسلمانان از نخستین روز رحلت پیامبر (ص) در این موضوع سرگردان بودهاند (یا شدهاند). چهار خلیفهی نخست تاریخ اسلام به چهار شیوهی متفاوت به قدرت رسیدند، نخستین فرد را شورایی برگزید که اتفاقی تشکیل شده بود؛ دومی را اولی تعیین کرد؛ سومی با رأی یک تن از شورایی که دومی تعیین کرده بود به قدرت رسید (و با قتل از قدرت کنار رفت) و چهارمی با بیعت عام به قدرت رسید، اما فتنهانگیزترین دوران را داشت (چون گروههای قدرتطلب فشار عدالت او را تاب نمیآوردند) و بالاخره با نوعی کودتا از صحنه کنار رفت و بعد از او نظامی بر سر کار آمد که تا دوران جدید الگوی واحدی را به همهی کشورهای اسلامی تحمیل کرد — استبداد شرقی. اما نخستین خیزشهای بیداری ملی در شرق از کجا برخاست و چه اندیشههایی پرچمدار آن بودند؟ انقلاب مشروطیت ایران را چه اندیشههایی تغذیه کردند و مفاهیمی مانند آزادی و استقلال و ملیت و وطن چگونه در اذهان شکل گرفتند؟ جنبشهای احیای دینی معاصر در چه کشورهایی شکل گرفتند، کشورهایی که با جهان جدید بیشترین نزدیکی را داشتند یا در عقبماندهترین وضعیت اجتماعی به سر میبردند و با روح جهان جدید بیگانه بودند؟ مسلمانان معاصر چگونه میخواهند به پرسشهای اساسی روزگار ما پاسخ دهند، بهویژه وقتی در موضع قدرت قرار گیرند؟ آیا اصلاً تاب پرسش را خواهند داشت؟ شاید در ابتدای این راه توجه بدین نکته راهگشا باشد که «سیاست» جزو علوم انسانی است و نه علوم دینی.
یادداشتها:
٭ این مقاله نخستین بار در کیان، ۴۸ ، سال نهم، مرداد – شهریور ۱۳۷۸، منتشر شد.
۱) ابوسلیمان المنطقی السجستانی، صوان الحکمهٔ و ثلاث رسائل، تصحیح عبدالرحمن بدوی، طهران، ۱۹۷۴، ص ۳۲۰. وسوسه میشوم بگویم که استفادهی ابوسلیمان از «بشر» و «انسان» در این عبارات، یادآور تمایز لاتینی میان ”homo“ (انسان غیرمتمدن) و ”humanus“ (انسان متمدن) است. برای آگاهی مبسوط و مشروح از اندیشههای ابوسلیمان، رجوع شود به: جوئل ل. کرمر، فلسفه در عصر رنسانس اسلامی: ابوسلیمان سجستانی و مجلس او، ترجمهی محمد سعید حنایی کاشانی، مرکز نشر دانشگاهی، به زودی. [این کتاب در تابستان ۷۹ منتشر شد.]
۲) سورهی یونس، آیهی ۱۰۰ (قرآن مجید، ترجمهی عبدالمحمد آیتی، تهران: سروش، ۱۳۷۴).
۳)جان لاک میگفت افراد هر نسل حق دارند شکل حکومت را تعیین کنند و تامس جفرسن خواستار گنجاندن مادهای در اعلامیهی استقلال امریکا بود، مبنی بر آنکه حق انقلاب برای همهی نسلها محفوظ است.
۴) خواجه نصیرالدین طوسی، اخلاق ناصری، تصحیح و توضیح مجتبی مینوی، علیرضا حیدری، انتشارات خوارزمی، چاپ دوم، ۱۳۶۰، ص ۹۸– ۲۹۶.
۵) همان، ص ۲۸۰.
٭ این مقاله نخستین بار در کیان، ۴۸ ، سال نهم، مرداد – شهریور ۱۳۷۸، منتشر شد.
۱) ابوسلیمان المنطقی السجستانی، صوان الحکمهٔ و ثلاث رسائل، تصحیح عبدالرحمن بدوی، طهران، ۱۹۷۴، ص ۳۲۰. وسوسه میشوم بگویم که استفادهی ابوسلیمان از «بشر» و «انسان» در این عبارات، یادآور تمایز لاتینی میان ”homo“ (انسان غیرمتمدن) و ”humanus“ (انسان متمدن) است. برای آگاهی مبسوط و مشروح از اندیشههای ابوسلیمان، رجوع شود به: جوئل ل. کرمر، فلسفه در عصر رنسانس اسلامی: ابوسلیمان سجستانی و مجلس او، ترجمهی محمد سعید حنایی کاشانی، مرکز نشر دانشگاهی، به زودی. [این کتاب در تابستان ۷۹ منتشر شد.]
۲) سورهی یونس، آیهی ۱۰۰ (قرآن مجید، ترجمهی عبدالمحمد آیتی، تهران: سروش، ۱۳۷۴).
۳)جان لاک میگفت افراد هر نسل حق دارند شکل حکومت را تعیین کنند و تامس جفرسن خواستار گنجاندن مادهای در اعلامیهی استقلال امریکا بود، مبنی بر آنکه حق انقلاب برای همهی نسلها محفوظ است.
۴) خواجه نصیرالدین طوسی، اخلاق ناصری، تصحیح و توضیح مجتبی مینوی، علیرضا حیدری، انتشارات خوارزمی، چاپ دوم، ۱۳۶۰، ص ۹۸– ۲۹۶.
۵) همان، ص ۲۸۰.
منبع : فل و سفه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست