سه شنبه, ۱۲ تیر, ۱۴۰۳ / 2 July, 2024
مجله ویستا

تروری که راهگشای ترورهای بعدی شد


تروری که راهگشای ترورهای بعدی شد
به هر حال صبوری برای انجام نخستین ترور که یک خواروبار فروش در همان قائم شهر بوده است، اعزام می شود. خودش می گفت در اولین ترور، جرأت نمی کند به صورت قربانی اش نگاه کند و هنگام شلیک گلوله به طرف او، رویش را برمی گرداند و از همین رو گلوله چانه خواروبار فروش می خورد و او را زخمی میکند و صبوری ناچارا گلوله دوم را به مغز وی شلیک می کند و از مغازه وی می گریزد. (هنگام شنیدن این تعریف او چنان منقلب شده بودم که حالم داشت به هم می خورد) می گفت: کاملاً عصبی شده و روحیه اش را باخته بوده است. می خواسته است دیگر فعالیت برای سازمان را رها کند وبه همین خاطر برای تحویل اسلحه نزد مسئولش می رود و ابراز می دارد که دیگر حاضر به ترور کسی نیست. اما مسئول، وی را می ترساند که در حال حاضر یک آدم کشته است و هرجا که برود امکان دستگیری اش وجود دارد. پس بهتر است که در خانه های تیمی مخفی شود. به این ترتیب دوباره عملیات دیگری برای سازمان انجام می دهد و این بار در این عملیات، مستقیم و بدون هرگونه تردید و ترسی، مغز قربانی اش که گویا مغازه دار بی گناه دیگری بوده است را نشانه می رود و به هدف می زند.
ضربه کاری نیروهای نظام به خانه های تیمی سازمان در قائم شهر و آمل در سال ۱۳۶۱، وی را آواره می کند و بالاخره در حال گریز از مرز دستگیر می شود. او خیلی غمزده و ناراحت بود و به شدت سیگار می کشید، تا حدی که من را هم برای مدتی سیگاری کرد. حالا دیگر ظاهراً به آرزوی دیرینه ام رسیده بودم و یک به اصطلاح مجاهد خلق رزمنده را در کنار خودم می دیدم! اما مجاهد خلقی که به لحاظ روحی و عقیدتی و شخصیتی کاملاً ویران شده به نظر می رسید و برخلاف شعر و شعارهای بیرون و تبلیغات سازمان و داشتن سابقه به قول آنها انقلابی، حتی از زندگی هم بریده بود و دیگر هیچ انگیزه ای حتی برای نفس کشیدن هم نداشت. (حالا متوجه می شوم چرا اغلب اعضای سازمان حتی در زمان شاه نیز، اگر دستگیر یا کشته نمی شدند، دچار یاس و سرخوردگی عمیقی می گشتند که آنها را تا مرز خودکشی سوق می داد. این همان اتفاقی بود که حتی برای امثال بهرام آرام نیز در شرف وقوع بود و یادداشت هایی که پس از مرگ آنها بدست آمد، نشانگر روحیه خود باختگی و یأس و وازدگی شدید آنها بوده است. شاید آن شرایط مخفی و روابط خشن و کشت و کشتارها و تصفیه های خونین، آنان را به این روز می انداخت. )
به هر حال برخلاف این سرخوردگی ها، او همکاری اش را با دادستانی شروع کرده بود و به قول خودش اینک در عملیات خطرناکی علیه سازمان شرکت کرده بود تا دق و دلش را نسبت به سازمان خالی کند. می گفت:
«می خواهم تا فرصت دارم یک جوری لااقل برای دلم هم که شده جبران کنم و سوءاستفاده ای را که سازمان از من و امثال من کرد، جواب بدهم. »
به هر صورت من زودتر از او انفرادی را ترک کردم و به اتاق های دربسته سالن یک آموزشگاه اوین رفتم و دیگر او را ندیدم. بعدها شنیدم که اعدام شده است.
● چهره ای دیگر از مجاهدین در بند عمومی
در آخرین روزهای انفرادی بودم که به پیشنهاد بازجویم، برای دیدن بعضی از نیروهای هسته مقاومت خودمان که پس از دستگیری ها بلاتکلیف مانده بودند و احساس می کردم با توصیه و نصیحت و پند می توانم آنها را از سازمان و تفکر سازمانی جدا کنم و زمینه های بازگشت آنها به زندگی عادی را فراهم آورم، همراه گروه ضربت اوین عازم قرارهای تازه ای شدم. ظاهر قضیه این بود که با شکل و شمایل و ظاهر یک نیروی سازمان با آنها ملاقات می کردم.
به عنوان یک عضو سازمان که نسبت به مجاهدین خلق مسئله دار شده و حالا می خواهد دریافت ها و تجربیاتش را به نیروهای دیگر منتقل نماید. نکته جالب این بود که آنها از دستگیری من هیچ اطلاعی نداشتند و با این که می دانستند برخی از اعضای هسته دستگیر شده اند، اما بر این تصور بودند که من در کردستان بوده ام و اینک برگشته ام تا تکلیف آنها را روشن سازم. در قرارهای متعدد با برخی از این بچه ها که البته یکی از افراد دادستانی به نام. . . . . هم در ظاهر یک «مجاهد خلق» همراه من حضور داشت، صحبت های زیادی با آنها کردم و حداقل درباره آنچه در طی این مدت نتیجه گرفته بودم، سخن گفتم. البته کلیت سازمان را نفی نمی کردم، چون هنوز به آن اعتقاد داشتم و از طرف دیگر باعث برانگیختن شک آنان می شد. اما به این مسئله رسیده بودم که
خط مشی رهبری کنونی سازمان نادرست و خیانت آمیز است، از جمله این که برای هواداران و اعضایش اهمیت چندانی قائل نیست و بیشتر در فکر حفظ خودش است، اگرچه به قیمت قربانی شدن بی جهت اعضا بیانجامد. همین رهیافت های خودم را برایشان شرح می دادم. اغلب آنها نیز دچار معضلات و مسائل ذهنی و اعتقادی شده بودند و حرف های من تأثیر بسیاری برایشان داشت. به طوری که دیگر نیازی به دستگیری اکثر آنان نبود و چند نفری هم بعداً فقط به دادستانی احضار شدند و به آنها تذکراتی داده شد.
به هر حال در پایان این سری قرارها احساس رضایت عجیبی داشتم؛ چرا که پس از مدتها کار مثبتی انجام داده بودم که لااقل به حفظ زندگی و از هم پاشیده نشدن کانون خانواده تعدادی از افرادی که در جذبشان به سازمان نقش اساسی داشتم انجامیده بود. از جهت دیگری هم راضی بودم؛ چرا که این اقدامات را پس از دادگاهم انجام می دادم که دیگر تاثیری در رأی آن ندارد و وجدانم راحت بود که کاسبکارانه دست به این اعمال جبرانی نزده ام.
پس از این برنامه ها بود که حاج داوود گفت، به زودی به بند عمومی می روم و همان روز به اتاق ۳۳ سالن یک زندان اوین رفتم که اتاقی به اصطلاح دربسته بود. (۴۱) از آن اتاق هایی که در زمان شاه جزو بخش اداری زندان اوین محسوب می شده است. مسئول اتاق که به او «خادم» هم می گفتند، ممد (محمد) ناصری از فرماندهان تیم های ویژه نظامی بود که به قول خودش تواب یا نادم شده بود. اتاق یک مسئول صنفی هم داشت. روزی یک بار هوا خوری داشتیم که حالا پس از مدت ها، نفس کشیدن در هوای آزاد برایم خیلی لطف داشت و تازه قدر هوای طبیعی و تماشای آسمان و دیدن درخت ها و گل و سبزه را می فهمیدم.
۴۱- اتاق های دربسته به اتاق های یک سالن اطلاق می شد که افرادش با اتاق های دیگر آن سالن مخلوط نمی شدند و به طور مجزا نگهداری می شدند. اما اتاق های در باز که در سالن های دو و چهار و شش زندان اوین استفاده می شدند، اتاق هایی بودند که افرادش با افراد سایر اتاق های یک سالن یا بند ترکیب می شدند.
منبع : روزنامه کیهان