دوشنبه, ۲۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 10 February, 2025
مجله ویستا
عشـق و دیگـر هیـچ . . .
![عشـق و دیگـر هیـچ . . .](/mag/i/2/8wx60.jpg)
انگار یکی از نزدیکان و اقوامشان را از دست داده بودند. آنها با اشکهایشان پیکر عموخسرو را بدرقه میکردند. آخر مگر میشود که یک انسان این قدر طرفدار داشته باشد اینقدر عاشق که به شکل خودجوش این چنین به بدرقه او آمده باشند؟! به در منزل «عموخسرو» رسیدیم، وارد مجتمع میشویم، منزل در طبقه اول است، از راه پله که بالا میروم، تصویر بزرگی از وی به چشم میخورد، خانهای که سالها در آن زندگی کرده و به آن انس گرفته بود، خانهای که در روزهای فارغ از بازیگری، در آن مینوشت و میسرود و نقاشی میکشید... همسر مهربانش، در را برایمان باز میکند، همزمان با سالروز درگذشت خسرو شکیبایی، تصمیم گرفتیم که داستان زندگی مرحوم را از زبان همدمش بشنویم، «پروین کوشیار» که ۲۷ سال زندگی مشترک را در کنار او تجربه کرده است. خودمان هم فکر نمیکردیم که این گفتگو بیش از دو ساعت طول بکشد. چرا که در خلال صحبت، پروینخانم، دقایقی گریه میکرد، آرام میگرفت و دوباره از خاطرات همسرش میگفت و این مسئله چند باری تکرار شد.
۲۸ تیر سال ۸۸ که بیاید، یک سال از درگذشت خسرو سینمای ایران میگذرد، نباید برای این هنرمند مراسم عزاداری گرفت، بلکه باید برای او جشن تولد بگیریم، چرا که خسرو در یاد و همچنان در دل همه ما ایرانیها زنده است. او زندگی جاودانه را از سال گذشته آغاز کرده است. او زنده است، عموخسرو زنده است، مگر میشود یاد او را فراموش و از ذهنمان پاک کنیم! برای خسرو جشن تولد زندگی جاودان میگیریم.
روحش شاد و یادش گرامی
● بازیگر تئاتر
پروین کوشیار از اهالی قدیمی تئاتر است، پس از انقلاب او در کنار فرزانه کابلی و نادر رجبپور به فعالیت خود ادامه میدهد، او در تئاترهایی به کارگردانی دکتر محمود عزیزی و هایده حائری بازی میکند. در همان روزهای تئاتر با خسرو شکیبایی آشنا و ازدواج میکند. در نمایش «بلیت تئاتر»، کوشیار، شکیبایی و حائری سه بازیگر اصلی بودند و در همین تئاتر، داریوش مهرجویی، شکیبایی را برای بازی در فیلم معروف هامون انتخاب میکند. نقطه عطف زندگی سینمایی خسرو، هامون بود. نقشی که به این زودیها از ذهن ایرانیها پاک نخواهد شد.
● تنهـا شـدم
هنوزم باورم نشده که خسرو نیست و رفته، صدای خسرو شکیبایی، زنگ خاصی داشت، در این مدت که دیگر خسرو پیش ما نیست، تصمیم داشتم، فیلمهایش را ببینم، CD دکلمههایش را گوش کنم، اما آمادگیاش را ندارم. (به گریه میافتد)... واقعیتی است که اتفاق افتاده و خسرو دیگر نیست... من به یکباره تنها شدم، چون پسر و عروسم به استرالیا رفتند. این جزوی از قانون زندگی است که شما تنها میشوید و کاریش هم نمیشود کرد.
● چرا عموخسرو
همسرش میگوید: یادم نمیآید که چه کسی نام «عموخسرو» را روی او گذاشت، اما احساسم این است به خاطر مهربانی و احترامی که به همه میگذاشت، جوانان او را «عموخسرو» صدا میزدند.
● پسر مولوی تهران
در شناسنامه اسمش «خسرو» است ولی خانواده و بچه محلها او را «محمود» صدا میزدند. خسرو شکیبایی متولد فروردین ۱۳۲۳، بچه خیابان مولوی تهران.
پدر خسرو سرگرد ارتش بود و وقتی او ۱۳ ساله بود بر اثر بیماری از دنیا رفت.او قبل از اینکه وارد عرصه تئاتر شود، در حرفههای مختلفی چون؛ خیاطی، کانالسازی وآسانسور سازی کار میکرد. در ۱۹ سالگی برای اولین بار روی صحنه تئاتر میرود و بعد از مدتی به عباس جوانمرد، معرفی و به صورت کاملا حرفهای بازیگر تئاتر میشود.
● بوی خانه، بوی خسرو
همسر شکیبایی: پس از درگذشت خسرو هم هر جا که میروم، دوست دارم سریع به منزل بازگردم، چون احساس میکنم، خسرو در خانه حضور دارد، این خانه بوی خسرو میدهد.
● دوربین، دکتر منه!
خسرو شاید در پروژههایی اذیت میشد، اما همیشه میگفت: «دوربین، دکتر منه!»... وقتی که جلوی دوربین ظاهر میشد، همه چیز یادم میرود. در آخرین کاری که بازی کرد مچ پایش خیلی ورم داشت، آن هم به خاطر آمپولهایی که تزریق میکرد، چون این آمپولها در درازمدت به نقاط مختلف بدن آسیب میرساند. این اواخر، تا او میرفت و میآمد، دلم خیلی شور میزد، چون میدانستم که «پشت صحنه» وقتکشیهای خاص خود را دارد.
او این اواخر معمولا پشت صحنه خوابش میگرفت، چون این از علائم بیماریاش بود، امیدوارم آنهایی که برای این خواب بیموقع او اشتباه فکر میکردند، بدانند که برای بیماریاش بوده... چون خسرو درد را پنهان میکرد و هیچ وقت رو نمیکرد، سوءتفاهم نشود، اما خسرو سابقه نداشت که پشت صحنه پروژهای، بیکار گوشهای بنشیند و این برای دور و بریهای خسرو جای سوال داشت ضمن اینکه خسرو بیماری قند هم داشت و باید انسولین میزد.
خسرو وقتی در پروژهای بازی نمیکرد به او حالت افسردگی دست می داد چراکه سالها به دوربین عادت کرده بود به خصوص وقتی که از طرف داریوش مهرجویی به او کاری پیشنهاد میشد، میگفت: پروین من رفتم دانشگاه! کار کردن با «داریوش» یعنی دوره دیدن در دانشگاه در یک جمله بگویم؛ از آنجا که علاقه زیادی به دوربین داشت و عاشقانه کارش را دوست میداشت، هیچ وقت از سینما گلایهای نمیکرد. اگر هم مشکلی برایش پیش میآمد در کار نشان نمیداد و میآمد برای من تعریف میکرد و به قولی درد دل میکرد.
● پسرم استرالیاست
پیش از بیماری شدید خسرو، پسرم اقدام کرده بود که با همسرش به استرالیا بروند و چند سالی هم صبر کرد، بیست و چند روز پس از فوت خسرو، ویزایشان آمد.
البته پوریا دوست نداشت که برود و مرا تنها بگذارد، اما من دوست نداشتم، خودخواهانه تصمیم بگیرم. به هر حال آنها از قبل تصمیم داشتند که بروند.گرچه او مدام آنجا نخواهد بود، پوریا برای سالگرد پدرش هم به ایران بازگشته.
● آشنایی و ازدواج
من پیش از انقلاب در استخدام وزارت فرهنگ و هنر – بخش آداب و رسوم محلی – بودم، پس از انقلاب در اداره تئاتر به فعالیت خودم ادامه دادم. آن زمان مسئول آنجا آقای مجید جعفری بود. آن زمان ایشان نمایش «بکت» را در دست داشتند، به من هم پیشنهاد دادند که در آن نمایشنامه شرکت کنم. نقش «اسقف اعظم» را باید خسرو بازی میکرد، آن روز خسرو برای تمرین آمد، از طرفی خسرو با همسر دوست من در آن تئاتر آشنا بود... کمکم باب آشناییمان باز شد، خسرو از زندگی گذشتهاش برایم گفت و از ازدواج اولش میگفت... (حالا لبخندی میزند و به روزهای گذشته و خاطرات خوش آن زمان بازمیگردد) میگوید: نمایش وقتی که روی صحنه میرفت، همه بازیگران با یکدیگر روی صحنه نمیرفتند و بنا بر نقش خود مقابل دیدگان جمعیت حاضر میشدند.
خسرو پشت صحنه با من صحبت میکرد و همین صحبت ما باعث شد تا دو بار از صحنه جا بماند که باعث تعجب عوامل شده بود. خسرو به من گفت: پروین خانم سابقه نداشته که هیچکس مرا از صحنه جا بیندازد، تو کی هستی که باعث شدی من از صحنه جا بمانم، من باید با تو ازدواج کنم و در همان پشت صحنه از من خواستگاری کرد. خیلی جالب بود، خسرو یک برادر ناتنی داشت که در تبریز زندگی میکرد، مادرش هم تک و تنها بود، خسرو میگفت: من کسی را ندارم که با او به خواستگاری تو بیایم، اما بچههای گروه نمایش به خسرو پیشنهاد دادند که ما میشویم اعضای فامیل تو و دستهجمعی به عنوان خانوادهات به خواستگاری پروین میرویم.. در واقع یک عده دوست به خواستگاری من آمدند...
البته پدرم ابتدا مخالفت کرد، چون میگفت: خسرو قبلا ازدواج کرده، بچه دارد، شاید تو پشیمان شوی. اما من با دلایل و منطق آنها را راضی کردم که چنین اتفاقی نخواهد افتاد. جمعا از آشنایی من و خسرو تا ازدواجمان، سه ماه طول کشید. خسرو ۹ سال از من بزرگتر بود. (دوباره گریه میکند... ناشکری نمیکنم، سالها با خسرو زندگی کردم، اما خسرو زود از دست رفت، گاهی اوقات مقابل قاب عکس خسرو گلایه میکنم که چرا استخدام اداره تئاتر شده و با تو آشنا شدم).
● مهر و محبت
خسرو آدم خاصی بود، از لحاظ معنوی بسیار «پر» بود و مطالعات زیادی داشت، خسرو کودک بود که پدرش فوت کرد، مادرش زحمات زیادی برای او کشید و خسرو ادب را از مادرش آموخت، مادر خدابیامرزش پس از ازدواج تا دو سال با ما زندگی میکرد، «پوریا» دو ماهش بود که مادر خسرو درگذشت... بگذارید یک خاطره دیگر از خسرو بگویم.
خسرو به سن و سال کسی، کاری نداشت، هر کسی از در وارد میشد، خسرو از جایش بلند میشد، حتی پسرش... بارها پوریا از در وارد شد و خسرو به احترام او، از جایش برخاست (دوباره گریه میکند)... خسرو پر از محبت بود، چیزی در زندگیام نمیتواند جای خسرو را بگیرد، من مهربانیهای او را نمیتوانم از خاطر ببرم در طی این همه سال زندگی، هیچ احساس کمبود عاطفی نداشتم و خسرو همه کس من بود، پس از فـوت خسرو، تمام زندگی برای من یکنواخـت شده است.
● مردمدار بود
یکی از مشخصات خسرو، مردمدار بودن او بود، در بیرون از منزل فکر میکرد، همه، اعضای خانوادهاش هستند، چون از هر نوع قشری، مردم طرفدار خسرو بودند. اگر میدید، دو نفر خسرو را میدیدند و رویشان نمیشد که به خسرو سلام کنند، خسرو خودش با آنها سلام و علیک میکرد... او واقعا به مردم احترام میگذاشت، وقتی سرکار پروژهای بود، وقتی میدید که عوامل و کارگران کناری نشستهاند و به تماشای او مشغولند، در وقت استراحت میرفت کنارشان مینشست و با آنها چای میخورد. در پروژههایی که بازی میکرد، تفاوتی برای تهیهکننده و کارگردان تا تدارکاتچی قائل نمیشد و به همه یکسان احترام میگذاشت. افرادی که با او کار میکردند میگفتند؛ خسرو انسان چشم پاک و سر به زیری بود. خسرو هیچ وقت برای مردم یا حتی آشنایان به این خاطر که «خسرو شکیبایی» است قیافه نگرفت، هر وقت از او تعریف میشد، میگفت: من که هنوز به جایی نرسیدم. هنر مثل کشتی در دریاست، هر چقدر بروی، باز هم نرسیدی!؟ من هم، همین طور.
وقتی با هم بیرون میرفتیم، میدیدم که مردم چگونه به خسرو احترام میگذارند و هیچ کدام از این مسائل باعث نشد تا خسرو دچار غرور شود. آشنایان و اطرافیان مردم عادی به ما گفتند که ما اگر جایگاه شما را داشتیم، خودمان را میگرفتیم، عدهای به من میگفتند: تو ناراحت نمیشدی که خسرو با زنان، همبازی میشود و من در پاسخ میگفتم: نه، من باید شوهرم را بشناسم که میشناسم. دورادور میشنیدم که در خانوادههای هنری معمولا بحثهایی پیش میآید، ضمن اینکه باید بگویم، من در زندگیام، آدم حسودی نبودم، چون اگر چنین رویهای را دنبال میکردم، خسرو لطمه میدید. (دوباره گریه میکند و میگوید: نمیتوانم هنوز بپذیرم که خسرو فوت کرده است، او زود رفت).
● مهربونیهایت کو؟
هرگاه من ناراحت میشدم، خسرو به من میگفت: چرا ناراحتی، پس مهربونیهایت کو؟ حالا من در منزل مقابل قاب عکسهای او قرار میگیرم و میگویم؛ خسرو مهربونیهایت کو... تو چرا بیمعرفتی کردی و به این زودی رفتی... یک وقتهایی مقابل عکسهای او از علاقهام به او میگویم، گاهی وقتها گلایه میکنم.
● ازدواج پوریا
سوالی میپرسیم که دوباره به گریه میافتد، از او پرسیدم که کدام خاطره کنج ذهنتان نشسته است، با گریه میگوید: روزهای ابتدایی ازدواج که خیلی به ما خوش میگذشت! روز تولد پوریا به من گفت: «باید مهربونی را به پوریا بیاموزیم» حالا که فکر میکنم، میبینم که اتفاقاتی دست به دست هم داد تا خسرو ازدواج پوریا را ببیند. چون هنوز در ۲۳ سالگی زمان ازدواج پوریا فرا نرسیده بود زمانی که پوریا به پدرش گفت؛ میخواهم ازدواج کنم. خسرو هیچ مخالفتی نکرد و به خواستگاری رفتیم.
● گفتگوی تلفنی با پوریا در استرالیا
با او در سیدنی استرالیا تماس میگیریم، مادرش شماره او را به ما میدهد، ابتدا همسرش گوشی را برمیدارد سپس گوشی را به «پوریا» میدهد، صدا، صدای پدر است، شباهت بسیار زیادی به زنگ صدای پدر دارد، از او میخواهیم که از یک سال اخیر برایمان بگوید، از دوری پدر میگوید: با درگذشت پدر، تاریکی به زندگی ما آمد، اما هر چه که روزها گذشت خاطرات او بیشتر برایمان تداعی میشد و حالا احساس روشنایی میکنیم، خاطرات معنوی پدر با ماست او هر روز با ماست، خاطرات پدر در زندگی ما به عینه حاضر است، رفتار، اخلاق و کردار نیکوی او، ده هزار بار در این یک ساله برای ما تداعی شده و حضور او در زندگیمان به من ثابت شده است.
خوشحالم پدرم جزو آن دسته از انسانهایی بود که از این دنیا رفت، اما خیرش به اطرافیانش رسید. خوشحالم وقتی میبینم و میشنوم که همه از او به نیکی یاد میکنند. من پس از گذشت یک سال همچنان حضور پدرم را حس میکنم و به ایشان افتخار میکنم، حالا که یک سال از آغاز زندگی جاودانه او میگذرد، ناراحت نیستم، چون که پدر هستند و ما به عینه او را در هر ثانیه از زندگیمان احساس میکنیم... به یاد این حرف پدرم میافتم که به من میگفت: پوریا مردمدار باش، اگر من شدم خسرو شکیبایی به خاطر مردم است و هر چه دارم از آنها دارم. اگر این مردم و مطبوعات و تماشاگران نبودند، من هم نبودم...
پوریا شکیبایی در ادامه میگوید: باید عنوان کنم پس از یک سال از درگذشت پدر، تحمل دیدن فیلمهای پدر را ندارم، تحمل شنیدن صدای او در دکلمههایش را ندارم. پوریا شکیبایی میگوید: من و خانوادهام با خاطرات پدر زندگی میکنیم و یاد او همیشه با ماست.
● یادمان رفته بود
من و خسرو در ۹ تیرماه سال ۱۳۶۰ با یکدیگر ازدواج کردیم، سال ۸۷، اولین سالی بود که از بس درگیر بیماری خسرو شده بودیم، سالگرد ازدواجمان یادمان رفته بود. او همیشه روزهای خاص از جمله تولدها را به خاطر داشت، البته بگذارید یک خاطره برایتان بگویم، یک دستنوشتهای از خسرو است که خطاب به من نوشته بود؛ تاریخ تولد تو را همیشه اشتباه میگفتم تا با تو شوخی کنم، اما یادم است که در ۲۴ مردادماه به دنیا آمدهای... (پوپک دختر خسرو ۲۱ مرداد، پوریا ۱۷ مرداد و من هم ۲۴ مردادماه به دنیا آمدهام).
● سپاسگزاری از اهالی هنر
زمانی که خسرو فوت کرد، در همان روز اول، هنرمندان به منزل ما آمدند و عدهای گریه و زاری میکردند عدهای دیگر مرا دلداری میدادند. هنرمندان خاطرات زیادی با او دارند او در هر حالت روحی که بود، مقابل دوربین خیلی خوشحال و شاداب و سرحال میایستاد... از افرادی که در مراسم او شرکت کردند، سپاسگزارم.
● بیماری خسرو
خسرو ابتدا مبتلا به هپاتیت C شده بود، پزشک برایش آمپولهایی تجویز کرد که او آنها را استفاده میکرد تا اینکه ویروسهای هپاتیت درمان شد که این موضوع بر میگردد به ۱۰ سال قبل، هپاتیت، بیماری مرموز و خاموشی است، که طی این مدت به کبد صدمه رسانده بود. خرداد ۸۷ بود که متوجه شدیم«کبد» سیروز شده و باید رسیدگی دائم شود... خسرو وقتی که این خبر را شنید عکسالعملی از خود نشان نداد، با بچهها شوخی کرد، آنها را میخنداند و به نقاشی دادنش ادامه میداد، خسرو آن زمان در حال استراحت بود و قرار بود از مهرماه ۸۷ در یک سریال ایفای نقش کند، که اجل امانش نداد خسرو بیکار که میشد، شعر میسرود، نقاشی میکرد، آن هم با خودکار، بدون خطخوردگی او خیلی مسلط بود.
آن روز هم، خودش را مشغول کشیدن نقاشی کرد تا چهار صبح - چهار روز در رختخواب بود، چهار روز سخت - (دوباره گریه میکند)... به هر حال آن چهار روز خیلی بد بود، چهار روزی که خسرو در سکوت کامل به سر میبرد... حتی آن شب آخر که خسرو خیلی درد داشت، تنها یک آه کوچک میکشید... چون همان طور که گفتم خسرو نسبت به درد خیلی صبور بود. زمانی که خسرو را به بیمارستان پارسیان رساندیم، او نبض نداشت، اما نبض او را برگرداندند.
جا دارد از رئیس و دیگر همکاران آن بیمارستان تشکر داشته باشم، خسرو را در اتاق «ایزوله» بستری کردند و به ما گفتند، ماندنتان اینجا فایدهای ندارد، منزلمان هم به بیمارستان نزدیک بود، از این رو به خانه بازگشتیم، اما دلواپس... تا اینکه صبح پوریا و عروسم به بیمارستان رفتند و دیدند که تمامی پزشکان و پرستاران پشت در اتاق هستند، خسرو ایست قلبی کرده بود... (مکث میکند و دقایقی گریه میکند)... میگوید: باورم نمیشود که خسرو دیگر نیست... به خودم القا میکنم که خسرو به سفر رفته است... نمیدانم هر روزم همین است، هر روز تو خونه گریه میکنم، عکسها و نقاشیهای خسرو را میبینم، سرودههای خسرو را میخوانم و گریه میکنم...
● نسل جوان
خسرو در مورد نسل جوان دیدگاههای خاص خودش را داشت، او نسل جوان بازیگر را هیچ وقت نفی نمیکرد و همیشه به تشویق آنان میپرداخت، اما اعتقادی به «یک شبه ره صد ساله پیمودن»نداشت. چرا که خودش خاک صحنه خورده بود، یک نوشته دیگر در دستنوشتههای او پیدا کردم که نوشته بود: «ای کاش یک بار دیگر بتوانم پلههای اداره تئاتر را پابرهنه بالا و پایین بروم و دوباره روی صحنه کار کنم.» او منتظر پیشنهاد یک سناریوی خوب برای بازی در تئاتر بود.خسرو برایم تعریف میکرد، ما آن اوایل پابرهنه بودیم و پلهها را مثل تیر بالا و پایین میکردیم، من صحنه جارو کردم، زمانی که سقف سنگلج ریخته بود، من و دوستانم حقوقمان را صرف درست کردن سقف کردیم که تئاتر به خواب نرود، خسرو واقعا زحمت میکشید، برایم تعریف میکرد که از بچگی از پدرش میخواست که او را برای دیدن نمایش ببرد.
او از دوران سربازی تصمیم جدی گرفت که به سمت تئاتر برود، پس از سربازی به استخدام اداره تئاتر درآمد، بعد که بازیگر سینما و تلویزیون شد و در کار دوبلوری هم فعالیت میکرد، میخواهم بگویم که او زحمت زیادی کشید تا شد خسرو شکیبایی... از این رو هر کسی که میگفت میخواهم بازیگر شوم خسرو به او پیشنهاد میداد که برود درس این کار را بخواند، خسرو یکی با کار کردن جلوی آیینه مخالف بود و دیگر اینکه کسی بدون تجربه بازیگر شود، البته منظور خسرو این نبود که جوانان حتما تحصیلات دانشگاهی داشته باشند، منظور او این بود که آنها در امر بازیگری مطالعه کنند، کتابهای زیادی بخوانند، از تجربیات پیشکسوتان استفاده کنند و با رابطهبازی در سینما هم به شدت مخالف بود، چون عقیده داشت که این نسل جوان بازیگر، میآیند و میروند و ماندگار نخواهند شد.
ایمان برومند
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست