سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

استخوان لای زخم می گذارد


استخوان لای زخم می گذارد
یکی بود یکی نبود . قصابی بود که هنگام کار با ساتور دستش زخمی شد . همسایه ها جمع می شدند و دست قصاب را با پارچه ای بستند و پیش حکیم بردند . حکیم روی زخم دوا گذاشت و وقتی می خواست روی زخم را بنددد ، متوجه شد که یک تکه کوچک استخوان لای زخم مانده است . اما حکیم باشی فکری کرد و گذاشت تکه استخوان همان جا لای زخم بماند و بعد رو به قصاب گفت : زخمت خیلی عمیق است . باید یک روز در میان پیش من بیایی تا زخمت را ببندم از آن به بعد قصاب یک روز در میان پیش حکیم می رفت و مقداری گوشت برایش می برد تا او زخم دستش را ببندد . مدتی گذشت اما زخم خوب نشد که نشد تا این که حکیم به سفر رفت و پسرش که کاردان بود به جای او نشست . قصاب مثل همیشه با گوشت و پول نزد حکیم رفت . پسر حکیم زخم را باز کرد آن تکه استخوان را بیرون آورد و دوباره زخم را بست . روز بعد قصاب که به دیدن پسر حکیم رفت ، گفت : دستت درد نکند از پدرت بهتر مداوا کردی . دستم بهتر شده حکیم از سفر برگشت . همسرش سفره را انداخت و خورشتی آورد که هیچ گوشت نداشت . حکیم پسرش را صدا کرد و گفت : مگر قصاب برای بستن زخمش پیش تو نمی آید ؟ پسرش گفت : چرا آمد یک تکه استخوان کوچک هم لای زخمش بود در آوردم و زخمش خوب شد . حکیم باشی آهی کشید و گفت : تکه استخوان را در آوردی ؟ پس بگو چرا غذای امشبمان گوشت ندارد . من آن یک تکه استخوان را لای زخمش گذاشته بودم تا به این زودی ها خوب نشود و قصاب همیشه برایمان گوشت بیاورد و حالا کار از گذشته باید بروم پول بدهم و گوشت بخرم .
از آن به بعد درباه کسی که جلو پیشرفت کارها را می گیرد ، می گویند : استخوان لای زخم می گذارد .
منبع : نونهال


همچنین مشاهده کنید