جمعه, ۲۱ دی, ۱۴۰۳ / 10 January, 2025
مجله ویستا
عصاره انحطاط در رمان «بیراه»
● نگاهی به رمان «بیراه» اثر ژوریس كارل اوئیسمانس
شارل ماری ژرژ اوئیسمانس (۱۸۴۸-۱۹۰۷) كه فعالیت ادبیاش را در سال ۱۸۷۴ آغاز كرد، ابتدا تحت تأثیر زولا بود، سپس پیرو مكتب «انحطاط» شد و در آخر به مذهب كاتولیك گروید. با توجه به تحول فكری او، آثارش به سه دوره تقسیم میشوند: دوره ناتورآلیستی، دوره انحطاط و دوره دینی. رمان «بیراه» متعلق به دوره دوم است.
مكتب انحطاط كه با ژرفساختهای مكتب سمبولیسم و جمالگرایی (زیباپرستی) شكل میگیرد، بر ایده هنر برای هنر، برتری هنر بر طبیعت، فقدان خصلت اجتماعی هنر، استعمال زبانی نوین، جایگزینی نمادها به جای مفاهیم، نادیده گرفتن اصول و قواعد نحوی، ستیز با میانمایگی بورژوایی و ارزشهای متعارف و معمول و طغیان علیه نظام حاكم متكی است. اینها و نیز نخبهگرایی، مردمگریزی و انزواجویی، بهمثابه فلسفه و جهانبینی بارز این مكتب، در نهایت به بدبینی شوپنهاوری میانجامد و متقابلاً از آن نشأت میگیرد؛ چیزی كه بهخوبی در رمان «بیراه» نمایانده شده است و بیانگر بیماری خاصی است. این رمان اولین اثر ترجمه شده نویسنده به زبان فارسی است. دیگر آثار او عبارتند از: ادویهدان، داستان مارت، خواهران واتار، كولهپشت بر دوش، طرحهای پاریسی، زندگانی مشترك، فرود آب، دوراهی، در بندر و آنجا، در جاده، كلیسای جامع و دیرنشین. ویژگی شاخص این آثار همخوانی و هماهنگی آشفتگی روانی نویسنده با كلام وی میباشد.
رمان بیراه توصیف افكار، سلیقهها و علایق اشرافزادهای فرانسوی به نام ژان داسنت است. ضمن این وصفها، كه گاهی شیوه بالزاك را بهیاد میآورد، آثار بعضی نویسندگان و شاعران و شیوه نگارش و سرایش آنها، همچنین آثار بعضی نقاشان، از زبان ژان بیان و حتی بررسی میشود. رمان پس از معرفی نویسنده و پیشگفتار او با یك مقدمه شروع و بعد از شانزده بخش خاتمه پیدا میكند. مقدمه شامل معرفی ژان و تبارش و بیان مختصری از دوران كودكی، نوجوانی و جوانی او است. تقریباً هر بخش از كتاب بهتوصیف یكی از قسمتهای خانه او و چگونگی تزیین آن، علایق وی و درنهایت حالتهای روحی و بیماریهای جسمی او اختصاص دارد؛ چیزی كه در واقع بیانگر بیماری قرن است. همزمان با تصویر اسباب و اثاثیه خانه، با جهاننگری ژان نیز آشنا میشویم.
خانواده اشرافی داسنت كه برای پاك ماندن خونشان پیوسته ازدواجهای فامیلی داشتهاند، فرزندانی ضعیف و كمخون بار آوردهاند. ژان نیز از این عارضه بینصیب نمانده و دوران كودكیاش با بیماری كمخونی، ضعف، مشاهده روابط سرد پدر و مادرش و بیتوجهی آنها نسبت به خود و عاقبت مرگ آنها، سپری شدهاست. تعلیماتش را در مدرسه یسوعیان میگذراند، باهوش است، ولی در فراگیری اصول علوم و زبانهای زنده بیاستعداد است - تنها درسهایی را مطالعه میكند كه از آنها خوشش میآید؛ مثل الهیات. مشخصه اصلی او خیالپردازی است.
هر فردی به نوعی در تقابل با جمع است، اما خواننده با همین مختصر میتواند به تمهیدات اولیه نویسنده برای ایجاد تقابلِ خاص فردیت ژان با دنیای پیرامونش پی ببرد.
بیتردید تا این زمان با كسانی روبهرو شدهاید كه هیچ امتیاز معنوی خاصی بر دیگران ندارند، مانند بقیه مردم زندگی میكنند، اگر برای موفقیت خود، تجملات، پول و مقام و اعتبار اجتماعی حرص نزنند، دستكم منفعل هم نیستند. وقتشان را چندان صرف همنوعان خود یا ادبیات و هنر نمیكنند، مثل بقیه از غیبتگویی و حسادت و دوبههمزنی غافل نیستند، اما چپ و راست از «عقبماندگی مردم» حرف میزنند و با عرض شرمندگی از جانب نگارنده، مردم را «مشتی مشت گاو و گوسفند» میخوانند. مدام دهان به تحقیر و استخفاف ملی باز میكنند: «ما ایرانیها آدم نمیشویم. ما...» و جملاتی از این قبیل. حال اگر كسی از آنها بپرسد كه برتری خودشان چیست؟ جواب مشخصی ندارند. اما مصیبت روزی است كه یكی از این همنوعان ما از امتیازی معمولی یرخوردار باشد؛ مثلاً چند ماهی در یك كشور خارجی پیشرفته زندگی كرده باشد یا به ارث زیادی رسیده باشد، یا به تشخصی دست یافته باشد؛ مثلاً یك اثر هنری خلق كرده باشد. در آن صورت اطرافیان باید فقط شاهد تحقیر و زخم زبانهایی باشند كه پایانی بر آنها متصور نیست. و این اولین نكتهای است كه ما از شخصیت اول یك رمان منتسب به مكتب انحطاط توقع داریم. اوئیسمانس چنین شخصیتی را خیلی خوب برای ما خلق میكند. ژان پس از فراغت از تحصیل و رسیدن به سن قانونی، ارثیه و داراییاش را تحت اختیار خود میگیرد و چون هیچ وجه مشتركی با بقیه فامیلش ندارد، ارتباطش را با آنها قطع میكند و با جوانان همسن خود، ادیبان، هنرمندان و شاعران معاشرت میكند. همزمان، عنان خود را به دست شهوات ژان داسنت و افرادی شبیه او فقط میتوانند خراب كنند، ولی قادر به سازندگی یا حداقل ارائه راهی برای سازندگی نیستند لجامگسیخته میدهد و با زنان زیادی به خوشگذرانی میپردازد و از شكمبارگی، افراط در نوشیدن و پوشیدن بهترین لباسها نیز صرفنظر نمیكند. اما، بعد از این كه چند سال از عمرش را به این شكل میگذراند، به این نتیجه میرسد كه جوانان همسن و سالش موجوداتی بسیار تنگنظر با تفریحاتی حقیر و بیارزش هستند؛ هنرمندان، ادیبان و شاعران كمخرد و بیدانش و مباحثشان پیش پاافتاده و تهوعآور است، و زنان بسیار سفیه و ابله، ملالآور و طاقت فرسا میباشند. از نظر او بدان دلیل كه مردم دارای سلیقه یكسان و علایق پست و بدتر از همه اینها فاقد تخیلی پویا و قوی هستند، به هیچرو همارز او و قابل احترام نمیباشند. و این درست دومین نكتهای است كه نویسنده مكتب انحطاط به میخواهد بگوید و خواننده از چنین نویسندهای انتظار دارد.
به هر حال، تنفر بیمارگونهای نسبت به نوع بشر وجود ژان را فرا میگیرد و دوری از «این موجودات پست و حقیر» را برمیگزیند. برای این منظور خانهای ییلاقی دور از شهر میخرد و برای آنكه هیچ ارتباطی با محیط خارج و آدمهای دیگر نداشته باشد با به كار بردن اصول فنی كاری میكند كه هیچ صدایی حتی صدای پای مستخدمهایش را نشنود و فراتر از آن حتی سایه آنها را نیز نبیند. خواننده، سومین نكته را همین جا در مییابد: سپس بهمدد قوه تخیل قوی و تمایلات تجملگرایانه اشرافیاش، شروع به تزیین خانه میكند، آن هم بهنحوی بسیار شیك، تجملی و غیرمعمول. چهارمین نكته مكتب انحطاط در همین است: برتری مصنوعات بر عناصر طبیعی. ژان، در این مورد سعی میكندز چیزهایی را به كار گیرد كه بسیار خارقالعاده و شگفتیآور باشند. او بهشدت از بهكار بردن اشیاء معمولی مورد پسند بورژواهای كاسبكار و مردم عادی پرهیز میكند؛ همان چیزهایی كه او بهخاطر وفورشان آنها را مبتذل و بیارزش میدانست. مثلاً دیوارهای خانه را مانند كتاب جلد میگیرد، گلهای غیربومی را با اشكالی بسیار هولناك در گلخانه میگذارد یا دستور میدهد كتابهای مورد علاقهاش را با خط، جلد و كاغذی كه خود دوست دارد، بهطور انحصاری برایش چاپ كنند. این جا نكته دیگری از این مكتب برای خواننده روشن میشود: نویسنده در پی اثبات بیارزش بودن عناصر انبوه و انحصار بعضی چیزها برای شخص خود است.بیزاری از طبیعت- بهدنبال تنفر از نوع بشر- شكل دیگری دارد؛ هر چند كه در ماهیت یكی است. طبیعت، پیوسته «مناظر طبیعی محدود، یكسان و كمتنوع» را برای او بهنمایش میگذارد، درحالیكه مصنوعات دست انسان از نظر او سرشار از نبوغ و ابداع و تنوعاند. حتی بهجای تفریح و سفر در طبیعت؛ سفرِ نقشهمند در ذهن را انتخاب میكند. به قول مولانا:
چون كه وا گشتم ز پیكار برون
روی آوردم به پیكار درون
پس از فراغت از تزیین خانه، تهیه لیست غذاهای هفته و تعیین وقت غذا، وقتش را صرف مطالعه كتاب و تابلوهای نقاشی محدودی میكند كه با خود آورده است. محدود به این دلیل كه ادیبان و هنرمندان موردِ پسند بورژوازی و مردم عادی، «افرادی منحوس، محملباف و فضیلتفروشاند» كه پدیده هنر را مثل هر پدیده دیگر با «سودمندی» آن میسنجند. نكته دیگری كه خواننده از رمان استنباط میكند. از نظر ژان، نظام سرمایهداری صنعتی حاكم نظامی سوداگر، كاسبكار و مبتذل است. او بهحدی از این صورتبندی اجتماعی - اقتصادی منزجر است كه از تهییج افراد برای قانونشكنی خودداری نمیكند؛ مثلاً وقتی دوستش تصمیم به ازدواج میگیرد، با این كه باطناً مخالف است و از وضع مالی دوستش هم مطلع است و میداند زندگی مشترك او پس از مدتی بهخاطر فقر مالی از هم پاشیده میشود، اما نهتنها او را باز نمیدارد و به او كمك نمیكند، بلكه او را تشویق میكند و پس از متلاشی شدن زندگی او، فقط از پیشبینی خود خرسند میشود. حتی به هزینه خود جوان فقیری را با لذایذ جسمانی - زنان، غذاها و نوشیدنیها و غذاهای خوب - آشنا میكند تا آن حد كه جوان بهآنها خو میگیرد. درست در چنین موقعیتی، ژان حمایت مالی خود را از او دریغ میكند تا جوان مجبور شود برای ادامه بهرهمندی از آن لذایذ، دزدی كند و حتی مرتكب قتل شود تا به این گونه در مقابل جامعه مبتذل عناد و مخالفتی نمایان شده باشد. خواننده فوری به نكته بعدی این مكتب پی میبرد: از هم پاشیدن قواعد، مناسبات، الگوهای معمول جامعه بهوسیله اعمال سطحی، فردی و خردهكارانه.
نكته دیگر این كه خواننده حتماً تا كنون متوجه است كه بعضی از انسانها بهدلیل افراط و تفریط بیحد و مرز، دچار اضمحلال روحی و اخلاقی میشوند؛ مثلاً یك زمان حتی سینما رفتن و گوش دادن به موسیقی را ابتذال میدانند، اما زمانی دیگر بهنحو جنونآمیزی به مواد مخدر و میگساری روی میآورند. گاهی در رابطه با جنس مخالف یا خواندن كتاب افراط میكنند و زمانی دیگر، از جنس مخالف متنفر شده و با انزجار به كتاب نگاه میكنند. ظاهراً نمیخواهند قبول كنند كه بیكرانگی ذهن یك انسان به معنی نامحدودی هستی او نیست؛ و بشر نه به جهان حیوانی تعلق دارد نه فرشتهها. به قول مولانا:
در حدیث آمد كه یزدان مجید
خلق عالم را سه گونه آفرید
یك گروه را جمله عقل و علم و جود
آن فرشته است و نداند جز سجود
یك گروه دیگر از دانش تهی
همچو حیوان از علف در فربهی
زان سیوم هست آدمیزاد و بشر
از فرشته نیمی و نیمش ز خر
به هر حال، پس از چندی، ژان داسنت كه به هرحال آدمیزاد است، از هر آن چه سبب مشغولیتش میشود، خسته میشود: كتابها، نقاشیها و سفرهای ذهنی ملالآور میشوند. در این هنگام با هجوم خاطرات گذشته مواجه میشود. دوران كودكی، معشوقهها و ایام تحصیل؛ از میان آنها آنچه كه بیشتر ذهنش را درگیر میكند، یاد آوردن تعالیم مذهبی در دوران تحصیل است كه پیوسته درزیرا تاریخ تكامل «هر انسان» هم از نظر انسانشناسی و از دید اجتماعی، از راههای مختلف، از جمله توارث، به فرد و ناخودآگاه او منتقل میشود. پس هر انسانی در زمان خود، خواه ناخواه بهنحوی تبلور تمدن بشریِ پیش از خود است مقابلشان مقاومت نشان داده بود و بهدیده شك به آنها نگاه كرده بود. دین برای او چیزی جز افسانهای خارقالعاده نیست و برای این كه بر این باور پایدار بماند بهكمك مفاهیم انتزاعی، در دنیای ذهنیاش به مجادلات، سفسطهها و استدلالهای بیسر و سامان رو میآورد. اما این خودگوییها و مباحثههای درونی بهجای تثبیت چیزی كه به آن معتقد است، زمینههایی از شك درونی را در او ایجاد میكند. بهتدریج این شك درونی با نوعی هراس همراه با احترام نسبت به خداوند، مقدسات، ابلیس و گناه اولیه توأم میشود.
بیشك خواننده میداند كه پرسشهای «من كیام، از كجا آمدهام و به كجا خواهم رفت» سؤالهایی نیستند كه بتوان بهسادگی از آنها خلاصی یافت. تحلیل روانشناختی ذهن نشان میدهد كه عوامل بازتولید چنین پرسشهایی به یك روز و یك ماه ختم نمیشوند، مگر این كه ساختار ذهنی سوژه دگرگون شده باشد. در این رمان نیز همین امر اتفاق میافتد، اما ژان طبق تعالیم كلیسا به خدا ایمان نمیآورد؛ زیرا گرچه كلیسا و جامعه را مبتذل و متمایل به فساد میداند، ولی چاره رهایی از آن را به دنیای دیگر موكول میكند. پس خواننده متوجه نكته دیگری از این مكتب میشود: اصلاح این جهان ناممكن است و تنها مرگ میتواند آن را از تباهی برهاند.
باری، مشغولیت ذهنی ژان با خاطرات گذشته چنان شدت میگیرد كه دیگر خود را صاحباختیار مطلق خانه نمیداند و این امر سبب آزارش میشود. نتیجه زنده شدن گذشته، بروز بیماری روحی یعنی رواننژندیای است كه قبلاً هم به آن دچار شده بود؛ آن هم تؤام با بیماریهای مختلف جسمی ناشی از اعصاب. بهمنظور مقابله با آنها تصمیم میگیرد با آوردن گلهای گلخانهای نادر و عجیب و غریب، تزئین خانه را تكمیل كند. ولی آن كار نه تنها سبب حل مشكلات روحی و جسمیاش نمیشود، بلكه او را دچار كابوسهای بسیار وحشتناكی میكند. ناچار سراغ ساختن عطریات میرود كه آن هم منجر به بیهوشی او و گذراندن چند روز در رختخواب میشود. همین جا خواننده به نكته دیگری از این مكتب پی میبرد: كسی كه به عقاید ژان رسیده باشد، حقیقت را كشف میكند، اما در مقابل دچار بیماری روحی - جسمانی میشود. بهقول مولانا:
كشتن این، كار عقل و هوش نیست
شیر باطن سخره خرگوش نیستپس از این تجارب، ژان احساس میكند احتیاج دارد چهرههایی انسانی را ببیند و با آنها همكلام شود، پس تصمیم میگیرد به انگلستان سفر كند. در آغاز، از این كه مانند دیگران لباس میپوشد و همرنگ جماعت شده است، لذت میبرد، اما بعد از افراط در خوردن و نوشیدن، دچار سستی میشود؛ سفر را كار بیهودهای میپندارد كه بهخاطر اختلال مشاعر به آن تن در داده است. بهناچار همان شب به خانه برمیگردد. برای سرگرم شدن با كتابها، تابلوها و خانه، تلاش مجددی را از سر میگیرد، اما آنها دیگر برایش غریب و شگفتآور نیستند. احساس میكند هیچ كتابی نمیتواند بیانگر امیال و تمنیات نهفتهاش باشد و همه چیز بهطرز وحشتناكی ملالآور شده است. خودش را در آیینه نگاه میكند و درحالیكه از چهره خود متعجب شده است، برای درمان بیماریهایش كه با ترس، اضطراب، رؤیاهای آشفته و خستگی مفرط توأم شده است و پیوسته آزارش میدهد؛ دوباره تلاش میكند، ولی موفق نمیشود و بالاخره به پزشك متوسل شد. پس معلوم میشود كه تجربههای عادی شخصیت فرهیخته رمانهای این مكتب، به دلیل عادی بودنشان به شكست منتهی میشوند.
پزشك كه از خانواده ژان و بیماریهای روحی و جسمی افراد آن شناخت دارد، پس از معالجه موقت بیماری به او دستور میدهد برای در امان ماندن از جنون، سل و مرگ دردناك و رقتانگیز، از انزوا خارج شود، خوشگذرانی كند و با مردم معاشرت داشته باشد.
طی زمانی كه مستخدمها اسبابها را جمعآوری میكنند و برای نقل مكان آماده میشوند، ژان سعی میكند با منع كردن خود از جدالهای درونی به ایمان برسد؛ چرا كه تصویر زندگی آینده «بین بورژواهای نوكیسه، مردم میانمایه و عامی، هنرمندان و ادیبان چاپلوس و فرو غلتیدن خودش بین جماعت بیآبروی زمانه» نمیتواند برایش قابلتحمل باشد؛ مگر نیایش به درگاه خداوند و طلب رحمت بیپایان. و خواننده به این ترتیب به یكی از مهمترین نكات این مكتب پی میبرد: سرانجام خودمحوری و خودبینی «انسانی» كه پیرو چنین مكتبی است. این خودمحوری تا آنجا پیش میرود كه شخص، خود را معیار هر چیزی میپندارد؛ چیزی كه بهخوبی در شخصیت ژان داسنت مشاهده میشود. در این شخصیت آنچه سبب وجد، سرور و شادمانی میشود، چیزی والا و عالی است و هر آن چه سبب ملال اومیگردد، پست و حقیر شمرده میشود. چنین طرز تفكری یادآور مكتب سوفسطائیان است. آنها نیز انسان را معیار هر چیز میدانستند، اما از آنجا كه «انسان كلی» یا «مفهوم كلی انسان» با ویژگیهای كلی انسانی موردنظر آنها یكی نبود و این حكم در مورد تكتك آدمیان صادر میشد؛ در عرصه علوم و معارف بشری، خصوصاً اخلاق، بر گرایش به هرج و مرج و آشفتگی، مهر تأیید میزدند. ناگفته نباید گذاشت كه این نابسامانی و اغتشاش، به این دلیل است كه هر چیز به احساسات خطاكار و عقل جزیی انسان وابسته است - عقلی كه نمیتواند فراتر از محدوده تنگ محیط خود را ببیند، و از همه بدتر وابسته شدن هر چیز به منافع آدمیان، بهویژه منافع مادی آنها است. این آشفتگی را ژان داسنت با رد شیوه نگارش، سرایش و نقاشی بسیاری از نویسندگان، شاعران و نقاشان نمایان میكند. حتی آنهایی هم كه در ابتدای رمان آثارشان سبب وجد او میشود، از این قاعده مستثنی نمیشوند.
در زمینه اخلاق نیز تجملپرستی غیرعادی داسنت و سوق دادن انسانهایی همانند خودش بهسوی فساد و زوال، این هرج و مرج را بارزتر میكند؛ چنانكه میخواهد از جوانی فقیر یك قاتل بسازد. البته ژان در زمینه اصول علوم استعداد چندانی نداشت، وگرنه علوم نیز از حمله آشفتگیهای روحی او بینصیب نمیماندند و مهر بیاعتباری به آنها هم زده میشد.
آنچه كه بیش از همه در این مكتب و در شخصیت ژان داسنت باعث تعمق است؛ پرمدعایی، و عمل غیرمفید است. او تصنع را دوست دارد، زیرا آن را حاصل ابتكار و ابداع تخیل انسان میداند. چنین بهنظر میرسد كه از دید او انسان كسی است كه پیوسته بهمدد تخیلات، منبع قدرت است و در حال آفرینش چیزهای نو. ولی خود او در مقابل جامعهای كه آن را حقیر و پست میداند، هیچ راهحل عملی ارائه نمیدهد و نهتنها در راه اصلاح آن قدم برنمیدارد، بلكه اگر بتواند جامعه و انسانها را بهسوی انحطاط و فساد بیشتر سوق میدهد. بهعبارت دیگر ژان داسنت و افرادی شبیه او فقط میتوانند خراب كنند، ولی قادر به سازندگی یا حداقل ارائه راهی برای سازندگی نیستند.
موضوع مهم دیگری كه نویسنده - آگاهانه یا ناآگاهانه - تصویرش میكند، این است كه انسانهایی شبیه ژان داسنت، كه خود را منحصر بهفرد میدانند، نمیتوانند در هیچ جا - حتی در تاریكترین و دورترین مكانها یعنی در درون خود - تنها باشند؛ زیرا تاریخ تكامل «هر انسان» هم از نظر انسانشناسی و از دید اجتماعی، از راههای مختلف، از جمله توارث، به فرد و ناخودآگاه او منتقل
آن چه در شخصیت داسنت نمود پیدا نمیكند، بررسی ویژگیهای اخلاقی او یا «نگاه كردن به خود» است. در طول رمان یك بار پیش نمیآید كه داسنت عمل، رفتار، تفكر یا احساس خود را بد یا ناهنجار بداند میشود. پس هر انسانی در زمان خود، خواه ناخواه بهنحوی تبلور تمدن بشریِ پیش از خود است. حیوان گذشته مجسم در حال است، اما انسان چنین نیست. كارل ماركس در این مورد اشاره قابلتأملی دارد: «رابینسون كروزئه چیزی جز اندیشههای خیالپردازانه نمیتواند باشد، زیرا رابینسون كروزئه بهتنهایی قادر نیست آن همه وسایل و امكانات را در جزیرهای دورافتاده با اتكاء به ذهن فردی خود بسازد و فراهم كند. استفاده او از فنون و وسایل، حتی ابتداییترین وسایل مثل چكش و اره، قبلاً توسط انسانهای دیگری ابداع شده بود و او با آگاهی از آنها توانایی ساخت لوازم مورد نیازش را پیدا كرد.»
پس، گرچه نگارنده در این مورد به نیچه حق میدهد كه میگفت: «برای فیلسوف شدن نخست باید عزلتنشین شد.» اما گریز از جامعه و مردم یا بهعبارتی انزواطلبی سازنده و خلاق با انزوای مكتب انحطاط تفاوت ماهوی دارد. این دومی به هیچوجه نمیتواند راهحلهایی برای مقابله با نابسامانیهای اجتماعی باشد؛ چنانكه در محتوا برای داسنت نیز حاصلی جز بیماریهای جسمی و روحی نداشت و در ظاهر فقط یك توهم بود و این مردِ خیالپرداز برای تزیین خانهاش پیوسته از افراد متخصص رشتههای مختلف استفاده میكند؛ بههمان افرادی كه از نظر او پست و حقیرند. علاوه بر این، در خلوت و تنهایی ظاهریاش؛ هجوم خاطرات گذشته كه پیوسته قرین یادآوری چهرههای انسانهایی است كه قبلاً با آنها بودهاند، به او خاطرنشان میكنند كه نمیتواند تنها باشد؛ چنانكه خودش نیز احساس میكند صاحباختیار مطلق خانهاش نیست. بالاخره درمان بیماری روحیاش در گرو برقراری ارتباط مجدد با انسانهای دیگر و جامعه است. البته داسنتِ خودخواه آنجا كه آرزوی دیدار و همكلامی با چهرههای انسانی را میكند و آنجا كه مانند دیگران لباس پوشیدن و همرنگ جماعت شدن به او لذت میبخشد، بهناچار به این امر اعتراف میكند.
در بخش آخر رمان، نظر ماركس در مورد «افیون بودن دین» مطرح میشود، زیرا داسنت میخواهد خود را وادار كند كه مؤمن باشد تا با توسل و بهرهمندیاش از رحمت الهی بتواند زندگیاش را در جامعه، قابلتحمل كند. به این ترتیب دین او، دینی فردی و شخصی است، بیآن كه اعتقاد، ایمان، عرفان یا شناختی عقلی نسبت به خدا پیدا كرده باشد. او فقط برای تخدیر و «توجیه همزیستیاش» با دیگران، دین را انتخاب میكند. و این نكته، در واقع مكمل نكاتی است كه خواننده از متن برداشت میكند.
آن چه در شخصیت داسنت نمود پیدا نمیكند، بررسی ویژگیهای اخلاقی او یا «نگاه كردن به خود» است. در طول رمان یك بار پیش نمیآید كه داسنت عمل، رفتار، تفكر یا احساس خود را بد یا ناهنجار بداند و با دیدی نقادانه به آن بنگرد؛ مثلاً سعی كند فلان رفتارش را كه حتی خودش آن را درست ندانسته، دیگر تكرار نكند. چنین است كه خودمحوری و خودبینی او بهمثابه یكی از اركان مكتب انحطاط كاملاً تثبیت میشود.
ترجمه این رمان، فقط با واژه تحسینانگیز قابل افاده است. اگر ترجمههای میرعباسی به همین شیوه تداوم یابند، آینده درخشانی برای ایشان پیشبینی میشود.
فتحالله بینیاز
منبع : ماهنامه ماندگار
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست