یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا


متنی که حواس مخاطب را پرت می کند


متنی که حواس مخاطب را پرت می کند
حرف بالای حرف نمی گفتی، اگر میگفت چنین وچنان یا هر چه، بالای مخده می نشست و قلیان منبت به لب دود می كرد و اذن و اجازه اگر می داد پای خواب رفته راكه چهار زانو نشانده بودی، غولنج می شكستی آن هم با هزار خجالت. برات عقل بود و برات همه كاره. این سنت از او به تو و از تو تا نوه می رسید و روزگار همین بود كه حرف اول و آخر را یك نفر بزند. این اطوارو خلق ها نه كه كامل از جا رفته، اما بوی زهمش دیر وقتی است از سر خانه ها سایه كم كرده. اینكه كسی كه حالا پدر است یا برادر ارشد، خانواده ای را در انقیاد بگیرد كه چه بكند و چه نه. خدا را شكر كه گذشت و ازین چیزها به خودمان ندیدیم.
در «سكوت میراث تبار من است» سالارخان، بزرگ خاندان شیروانی، یكی از اینهاست. با همان تفاخر به اصل و ریشه و نسل و تیره وطایفه كه از كجا به كجا ربطش رسم شده درشجره نامه ای مطول، خانواده ای به زعم خود پرنسب كه به قول عبید زاكانی، اخلاق الاشراف را تمام فعل خلاف است. قصه و بنیان نمایش برپایه عشق حرامی است كه مسبب ایجاد روایت و خلق نمایش می شود.
برادر و خواهری بی آنكه از خون خود بدانند چیزی، بر هم دل می بندند. به این ایضاح كه«شیروانی» یكی از بچه هایش (شهروز) را به خواهرش «كافیه» می بخشد كه اجاقش كور است. و این هر دو از حقیقت روزگار خود غافلند. تا اینكه «فریدون» این راز سر به مهر و مگو را برایشان فاش می كند. هر یكی را جدا جدا. وشهروز سربه نیست، نیست می شود. یك تراژدی كوچك، اما پر لهیب. فی ذاته تم در اینجا ایجاد كشش می كند و مخاطب را به دنبال می كشد. در «سكوت میراث تبار من است» خان داداش،همه كاره و عقل سرخ فامیل است.
چشم، جواب ست . دگم است و عنق با هویت پدرسالارانه كه آن را از اسلاف خود میراث برده. اوست كه هم امپراطوری می كند بر خانواده اش. از ابتدای نمایش تا چندی از آن گذشته بایست در پی كشف روابط خویشی باشیم. نسبتها را بیابیم كه كدام سببی است وكدام نسبی. آدم های قصه انگار هر كدام ماهیتی دو دارند. نزدیك نیستند. بیشتر از همه «شامل» كه اصلاً در پیله نشسته و خشتش غیر از دیگران است. این نزدیك بدون نه اینكه نتوانیم برایشان ما به ازاءبجوییم، بل اینكه فضای ایجاد شده فضایی است كه در وهم و واقع غوطه خور است. نمایش جدا از شكل رئالیته برخی صحنه ها كه داستان را در شب و روز و هنوز پیش می برد، روحی وهم آلود وسیال دارد. كه سرجابند نیست. گاه می بینیم كه خان بزرگ تجسد می یابد و پا به صحنه می گذارد و از جنم و وقار و «مرد آن به» و «زن نه آنگونه»و ... داد سخن می دهد. در این صحنه ها شهروز البته به عنوان آخرین نسل مذكر خاندان قرار دارد. روی سخن جدش با اوست بعضاً یا حتماً. جد بزرگ آغازی از یك رفتار است كه تداومش را در سالارخان می بینیم.
گاه می شود كه او همان جمله ها را می گوید كه وی در صحنه قبل در وهم و رویا گفته و این تعبیر یك تربیت است كه از دیر تا اكنون خط رونده دارد. جدا از این غیر از «سایه و شهروز» كه داستان برای این دو می گردد. باقی كاراكترها هر كدام جدا در چینشی منحصر ازصندلی های موجود؛ درصحنه می نشینند و شروع به شرح قصه می كنند و حرف از حضور و اشتباه می زنند. باافعالی كه همه گذشته اند. یعنی كه حال، آینده، داستان است، و این داستانی است كه اتفاق افتاده و سرنوشت معلوم است الانه برای این آدم ها اینها خودشان را به كلی از گناهی كه ممكن است در این جریان وجود داشته باشد، بری می دانند، حتی شامل. روایت عضومكملی است كه تمنیات شخصی آدم ها را خالی از هر غیری ارایه می دهد یك تنهایی، خلوت. یك دادگاه فرضی انگار با صندلی های تهی از مدعی العموم و هیات منصفه و مضافاً یك دفاع نامطبوع و البته حسرت.
طراحی صحنه به خوبی توانسته بر صحنه این امر بكوشد. ایجاد یك تالار آیینه ای با پرده تورهای سفید ومشكی كه به قرینه كنتراست صحنه را حفظ می كند،ترفندی است كه می تواند با هر دو اقلیم ذهنیت و زندگی خود را سازگار كند. تعدد صندلی ها هم كه البته ایده مفیدی در فن معناشناسی میزانسن است می توان از آن حرف بیرون كشید و در ذهن به یك معنی منطقی رسید. در انتهای صحنه هم تابلوهایی است كه به فراخور تكه اجرایی در معرفی مكان مورد نظر می كوشد. زبان هم زبانی جسارت انگیز است بی پرده و رك صریح، اسلنگ، بازاری و بی تعارف این زبان گرچه شاید گستاخانه بنمایاند در وهله نخست اما دروغ نیست. همخوان است با آنچه در موضوع شاهد آنیم، با آدم ها یكی شده، در دهان قرقره نمی شود محض پز، و این خوب است. هتاك است، اما سفاك و بی حیانیست. هم قدم شده باموقعیت های موجود و اتفاقات و برخوردهای در حال پیشروی، تنها اشكالی كه می توان گرفت، كه البته اشكال كوچكی هم نیست، اینكه بیایید نما و روكاری را كنار بگذاریم و شكاف بزنیم به بطن قصه، دقیق شویم، این خانواده پسر دوست،مذكر پرور عشق اصالت مرد سالار، كه آن را سالار خان شیروانی نمایندگی می كند، چرا باید با توجه به خصائص فطری مبنی بر ترجیح مردی و فخر به بخت و تخت، از دو فرزند یكی دختر و دیگری پسر، دومی را به خواهرش ببخشد. نام خواهر «كافیه» است كه از لحاظ محتواهمان رسم خرافی قدیمی ها را یادآوری می كند كه با نهادن چنین اسمی بر روی نوزادان دختر برآن بودند تا در زایمان بعدی همسر از زایش دوباره جنس مونث جلوگیری كنند. نام هایی چون، آخری، همین بس، خانم بس و... متن نمی تواند بر این گفته، جای پاسخی بگذارد هر چند كه نویسنده یادشان داده آدم ها را كه سكوت كنند. چرا پدر دخترش را فدیه نمی فرستد برای خواهرش. یعنی از تداوم نام فامیل و خون خود به این دانایی چشم می پوشد. این تفارق میان عمل و طرز فكر بسیار معلوم است. با لحاظ این حرف ممكن است رویه متن تا حد زیادی عوض شود. برخی آدم ها به حذف بربخورند و ناچار آدم های دیگر به گود بازی وارد شوند، اما آنچه قابل درك است اینكه این عمل از چنین انسانی «شیروانی» اصلاً قابل پذیرش نیست.
هر چند كه متن در خود حواس مخاطب را به اطراف پرت می كند. به گسستگی، بدبختی و پوسیدگی تفكر، به تعارض، مقابله و نسخ، به سكوت، به سركشی كه هر كدام راكبی دارند. هر چه بكاویم نمی توانیم به جوابی اقناع كننده برسیم، چون نویسنده آنقدر بر ترویج و نمود اندیشه این آدم ها صبر ومكث می كند كه سر زدن این فعل كه اصل مضمون در نمایش است را به چالش می كشاند جز این در اجرای متن هم بنابر تركیب های گوناگون میزانسن وحركات، به فراخور تكه های موجود، اجرا درفواصل از ریتم و نبض می افتد. این انتظار با تمام تلاشش مبنی بر تسریع گروه اجرایی در جابه جایی، باز ایجاد وقفه می كند. كه البته امری به ناچار است.در صورت كلی و در نمایی از دور می توان، «سكوت میراث تبار من است» را نمایشی دانست كه به رغم اشتباه فاحش در متن می تواند تماشاگر را به باور برساند و شاید این فریب به لوای تعدد در شكل و شیوه ایراد داستان برگردد كه در چند جلد متفاوت اجازه حلول می یابد. درگذشته، در ذهنیت آدم ها، ما، در تنهایی شان و در آیینه های تمام قد.
علی شمس
منبع : روزنامه جوان