جمعه, ۱۴ دی, ۱۴۰۳ / 3 January, 2025
مجله ویستا


همسایگی درختان صنوبر


همسایگی درختان صنوبر
من، کارمند دون‌پایه‌ی شهرداری هستم؛ پیک موتوری دفتر ریاست. حقوق‌ام با خرج و مخارج زند‌گی‌ام یِر به یِر نیست، به همین خاطر پیشنهاد مدیرم را برای شغل " مرده‌شوری" پذیرفتم. کم‌تر کسی این کار را می‌کرد. اصلا زیربار نمی‌رفت. مردم ازترافیک مرده های خود شکایت کرده بودند. اعتراض پشت اعتراض! به همین جهت یک غسال‌خانه‌ی اضافی در حومه‌ی ضلع جنوبی گورستان ساخته شد. مدیر پرسنلی اداره، می‌گفت :
ـ در این سازمان عریض و طویل، بحران دو مرده‌شور برای ‌مان معضلی شده است! امان از دست این کارمندان! دائم از کم‌بود حقوق و مزایای خود می‌نالند و نزد این و آن گریه و زاری می‌کنند، اما حاضر نیستند یک قدم برای ترقی خودشان بر دارند. به جای دو متر زبان که فقط آه و ناله را خوب ادا می‌کند، اگر یک مثقال از فکرشان را به کار می‌انداختند و همت به خرج می‌دادند، می‌توانستند مثل خیلی ها امورات‌شان را بگذرانند.
خوب ، مرده‌شوری بهترین حقوق و مزایا را دارد! تازه،می توانند به جز حقوق ماهیانه ، از صاحب مرده هم انعام یا صواب شادی روح اموات، انعام بگیرند و برای خود جداگانه پس‌انداز کنند! بفرمایید این هم تفنگ، کو آن جرآتی که بتواند شلیک کند ؟
فقط ادعا دارند. آن هم ادعاهایی که کمر خر را می‌شکند!
آن ها یک زوج درخواست کرده بودند . یک زن برای شستن مُرده‌های مونث و یک مرد برای جنازه‌هایی که مذکرند . البته زن و شوهری که کارمند شهرداری هم باشند.
یک روز صبح زود، قبل از آن که آقای رئیس تشریف بیاورند، من کنار دفترش این پا وآن پا می‌کردم. مثل همیشه تند و سریع آمد. خوش‌ بختانه چند اطلاعیه، مبنی بر روز و ساعت برگزاری جشن‌واره‌ی جهانی شدن تمدن‌ها، از دبیرخانه‌ی ریاست کل با خودم آورده بودم تا دستورش را برای نصب در تابلو اعلانات ستاد، از ایشان بگیرم. همین را بهانه کردم و داخل اتاق‌اش شدم.
مرا که دید انگار که به یاد بدهکاری‌هاش افتاده باشد! از طرفی می‌خواست شکل و شمایل مدیر بودنش را حفظ کرده باشد، از طرف دیگر دیدن من آن هم اول صبح، ناراحت‌اش می‌کرد. درخواست‌ام را که به او گفتم، نمی‌دانید چه‌ قدر خوش‌حال شد! فوری دستور داد دو فنجان چای آوردند! سپس خنده‌ای از ته دل کرد و گفت:
ـ می‌دانستم تو یک کارمند نمونه و پر دل و جرأتی. عنصر مهم در زند‌گی، درآمد پاک و حلال است که بتوانی با آن آبرومندانه امرار معاش کنی. و چه کاری بهتر از این! پیش از هر چیز، به تو گفته باشم، با قبول کردن این کار، مشکل اجاره خانه و هم‌چنین مساعده‌هایی که وسط هر ماه درخواست می‌کنی، دیگر برای همیشه بر طرف خواهد شد.
گفتم :
- البته من به بهانه‌ی همین مزایایی که گفته بودید و صد و بیست ساعت اضافه‌کاری فیکسی که قول‌اش را به من و خانم‌ام داده‌اید، توانستم با هزار و یک ترفند به همسرم بقبولانم که فقط برای مدت دو سال این کار را تحمل کند.
یک باب خانه‌ی هفتاد و پنج متری بود که به صورت مجانی به ما تعلق می‌گرفت. البته این خانه در یک کیلومتری گوشه‌ی شرقی قبرستان بنا شده بود. دور تا دورش را درختان جوان صنوبر پر کرده بودند. پنجره‌ی آشپزخانه‌اش رو به دشتی سرسبز باز می‌شد، مهم‌تر از آن پنجره‌ی اتاق خواب‌اش بود که از آن می‌توانستم مردمی را که به مسجد قبرستان داخل یا از‌ آن خارج می‌شوند، ببینم.
شراره از آشپزخانه‌ی آن‌جا خوش‌اش آمده بود. شاید هم یکی از دلایل قبول کردن‌اش همین بود. از همان اول ازدواج‌مان عاشق آشپزخانه‌ای بود که دور تا دورش را کابینت زده باشند ، با یک فرگاز که بتواند با آن هنر آشپزی‌اش را به من نشان دهد.
اولش خیلی جر و بحث کردم! راضی نمی‌شد. حتا یک بار تنها چمدان باقی مانده از جهیزیه‌اش را بست و هشت روز به شهرستان ، پیش مادر پیرش رفته بود به قهر. مادرش نصیحت‌اش کرده بود که:
ـ خوشا به سعادتی که نصیب‌تان شده ! لااقل می‌توانی از حالا به فکر یک قبر برای من باشی. اصلا، با سابقه‌ای که شما در آن شهر دارید، می‌توانید یک قبر خانواده‌گی را با نصف قیمت بازار، البته برای بعد از عمر طبیعی ، برای خودتان دست و پا کنید.
مرخصی‌اش تمام شده بود که برگشت . هنوز کاملا راضی نشده بود. گفت:
ـ تو یک زن نیستی که بفهمی من چه می‌گویم !
به او گفتم:
ـ فک و فامیلی در این‌جا نداریم تا مسخرمان کنند . تازه ثواب دنیا و آخرت را که دارد هیچ ، از دست لیچار صاحب‌خانه‌ها خلاص می‌شویم . مهم این است که ما هنوز کارمند دولت‌ایم!»
البته شراره حق داشت. می‌گفت:
- من از فامیل که خجالت نمی‌کشم، مرده‌شورشان را ببرند! من از همکاران خودم شرمسارم. اگر بفهمند بعدِ کلی سابقه‌کار در آبدارخانه ، حالا آمده‌ام و مرده‌شوری می‌کنم، به ما چه می‌گویند؟
به او گفتم :
- این چه فکری‌ ست که می‌کنی؟ باید برای آینده‌ی بچه‌ای که در شکم داری، نقشه بکشی. به همکاران چه ربطی دارد؟ مگر ما در دغل‌بازی آن‌ها که در اداره یا بیرون انجام می‌دهند، دخالتی می‌کنیم یا این که می‌خواهیم رفت و آمدی با آن‌ها داشته باشیم؟ باید از خدا شرمسار باشیم و از بچه ای که خدا به ما می دهد. لااقل تا بچه‌ مان به مدرسه نرفته می‌توانیم حقوق‌مان را پس‌انداز کنیم و برای آینده‌ی او، خودمان را بچلانیم.
ده روز مرخصی گرفتیم . اول مرداد ماه بود که خانه را از مسؤول ثبت متوفیات شهر تحویل گرفتم. خوشبختانه من و شراره، هیچ ‌کدام از محیط قبرستان نمی‌ترسیم. هر دوی ما در طول بمب‌باران جنگ، آن قدر جنازه‌های جوراجور دیده‌ایم که محیط این‌جا برای‌مان مثل بهشت است ! نمی‌دانم، گذشت عمر باعث می‌شود تا قلب آدم‌ها سنگ شود یا جنازه‌هایی که ما می‌شوییم.
بر عکس صحبت‌های مردم که می‌گویند شغل مرده‌شوری آدم را بی‌احساس و سنگ‌دل می‌کند، باید بگویم که این طور نیست . تازه متوجه شده‌ام همه‌ی کارمندان به نوعی مرده‌شورند! روش شستن است که با هم فرق می‌کند. باید تحمل کرد . این‌جا مثل عوارضی اتوبان ها است. همه‌ی آدم‌ها به اجبار یک روز باید از زیر دستان مرده شور بگذرند. تنها نارحتی من این است که نتوانسته‌ام به قولی که به همسرم داده‌ام، عمل کنم.
قرار بود مدت دو سال این‌جا بمانیم ، اما اکنون پسرمان چهار سال‌اش را تمام کرده. شراره اعتراضی نمی‌کند. شاید به خاطر صنوبرهایی‌ست که به آن‌ها عادت کرده است ! تصمیم دارم تا در کنار مسجد قبرستان ، دکه‌ی سیگارفروشی راه بیندازم. شاید کمک خرج‌ مان باشد. در این جا سیگارفروشی درآمد خوبی دارد. به فکر دو سال دیگری هستم که بچه مان باید برود مدرسه. شراره می‌گوید:
- اگر قسمت ما شد و دوباره برگشتیم توی شهر، یکی از همین درخت‌های صنوبر را با خودم می برم تا در حیاط خانه مان بکارم .
عباس مؤذن
منبع : کانون ادبیات ایران