دوشنبه, ۱۶ مهر, ۱۴۰۳ / 7 October, 2024
مجله ویستا


تجلی اسطوره در شاهنامه (۲)


موضوع این جلسات نقش اسطوره در شاهنامه و بنیانهای اساطیری آن است. اسطوره یکی از مهمترین مباحث شاهنامه شناسی را تشکیل می دهد ولی کمتر مورد توجه قرار گرفته است. شناخت مباحث اساطیری شاهنامه مستلزم توجه به دوران قبل از اسلام و ایران باستان نیز است. مهمترین مبحث شاهنامه تجلی اسطوره و اساطیر فرهنگ ایرانی در شاهنامه است که باید از دیدگاه علم اسطوره شناسی که شاخه ای از علم انسان شناسی فرهنگی است مورد توجه عمیق قرارگیرد. مهمترین چیزی که در شاهنامه به چشم می خورد تجلی اسطوره در شعر است که در شاهنامه به زیباترین حالت توصیف شده است.
البته این تجلی اسطوره را در آثار داستانی و هنری وحتی نقاشی نیز می توان یافت.
اگر ما به شناخت اسطوره ها در شاهنامه توجه می کنیم باید اسطوره های کهن را به عنوان یک ایرانی اصیل بشناسیم؛ ایرانی اصیل با هویت های قوی کهن و باستانی که کاملا نمود فرهنگشان است. انسان نیز با خواندن شاهنامه کاملا به رفتارها و دیدگاههای آنان در فرهنگ و هنر ایرانی پی می برد و آنها را لمس می کند. این هویتهای قومی و کهن حتی تا زمان اسلام ادامه می یابد و بدین جهت ما می توانیم شاهنامه را پلی بنامیم که ایران باستان را به ایران دوره اسلامی پیوند می زند. شاهنامه دارای سه بخش است؛ اساطیری، حماسی و تاریخی. بخش اساطیری همان پل پیوند ایران باستان و ایران اسلامی است. البته این شاهکار در دوره اسلامی خلق شده است ولی ریشه در گذشته دارد. فردوسی به زیبایی از مضامین اساطیری داستانهایش استفاده کرده است تا این پیوند را برقرار کند و تداعی گر فرهنگ کهن و اسلامی در جامعه باشد. بنابراین متوجه می شویم که توجه به مضامین اساطیری در جامعه یک اصل است.
شاهنامه اسطوره نیست بلکه حماسه است که بر اصل اسطوره استوار است. حال فرق بین اسطوره و حماسه در چیست؟ اسطوره کهن تر از حماسه است. اسطوره بیانگر دریافتهایی از حیات و بیان سمبلیک قهرمانان است. در حالی که حماسه اینگونه نیست. حماسه تبلور اتحاد و انسجام ملی در عصری خاص است که این در خدای نامه نمود بیشتری می یابد که البته همین خدای نامه است که بعدها با توجه به روایات شفاهی و متون پهلوی تغییر می یابد و شاهنامه نام می گیرد.
نباید گفت که شاهنامه اسطوره است بلکه شاهنامه اثری است حماسی، که مضامین اسطوره ای را مورد توجه قرار می دهد و سعی فردوسی بر این بوده است که با حفظ نامهای قهرمانان باستانی، آنها را با زبان حماسه به تصویر بکشد. فردوسی در دوره ای بود که دوره اسطوره نیست. ولی او از روی عِرق ملی مضامین اسطوره ای را که در خطر فراموشی قرار داشت و هویت ایرانی را که در خطر نابودی قرار داشت به حماسه تبدیل و وارد شاهنامه کرد.
یک موضوع کلی در اساطیر شاهنامه تقابل نور و تاریکی یا خیر و شر است که در اکثر داستانها به چشم می خورد. این تضاد جو زمان زرتشتیان در کلیت داستانهای اساطیری شاهنامه قابل مشاهده است. حتی این دوگانگی و تضاد را در واژگان آن زمان نیز می توان به وضوح دید و در شاهنامه این ستیز خیر و شر را به کرات می توان یافت و به نوعی مضامین اصلی شاهنامه را تشکیل می دهد. اما آنچه بنیان اصلی اسطوره ها را تشکیل می دهد سه دوره اساطیری است. دوره اول که پیشدادیان است و مضامین اساطیری در آن فراوان است. یکی از این نمونه ها کیومرث است که در شاهنامه او را نخستین پادشاه نامیده اند. حال آنکه در اوستا او نخستین انسان است.
فردوسی از روی هوشمندی او را به حماسه تبدیل می کند و او را پادشاه می نامد. البته در شاهنامه می بینیم که او یک انسان عادی است که در غار سکونت دارد. بعدها هوشنگ است که تمدن یافته و خانه سازی را یاد می گیرد و می بینیم که کیومرث یک انسان بدوی است و از لحاظ اسطوره ای و شخصیتی در می یابیم که نه تنها پادشاه نیست بلکه یک انسان معمولی و حتی بدوی است و بعدها از نطفه او اولین زن و مرد پدید می آیند.
شاهنامه مضامین اساطیری را با حفظ فرهنگ اصیل ایرانی جاودان می کند و به تاریخ نگاری اساطیری می پردازد. اسطوره را نمی توان تاریخ نامید و همچنین بالعکس. گرچه برخی دانشمندان تلاش نموده اند که از اسطوره ها، تاریخ را استخراج کنند ولی تا کنون موفق نبوده اند. حال اگر اسطوره تاریخ نیست پس ما چرا شاهنامه را می خوانیم؟ فایده شناخت اسطوره ها و شخصیتهایی چون فریدون و کیومرث در چیست؟ شناخت شخصیتهای کهن شاهنامه به منزله شناخت یک تمدن باستانی است که دارای شجره نامه بوده و دوره های متفاوت و متعددی داشته است.
اگر می بینیم که طهمورث شاهنامه خط و نگارشی ندارد در می یابیم که هنوز به دوره تاریخی نرسیده ایم و مربوط به دوره قبل از تاریخ و زمان پیش از هخامنشیان و مادها است و اگرچه فرهنگ و تمدن ایرانی به نوشتار و متون درنیامده است ولی در حافظه ملت ایران باقی مانده است و بعدها از طریق روایات شفاهی و از فردی به فرد دیگر منتقل شده و به نوشتار درآمده است. در می یابیم که شاهنامه یک گنجینه مهم بشری است که حافظه یک ملت را ثبت و جاودان کرده است. هم هزاره های متمادی در پیش از دوره مادها و دوره پیش از تاریخ در ایران و هم زمان های خیلی جلوتر در شاهنامه ثبت شده است. از این رو می توان شاهنامه را از قدیمی ترین و زیباترین آثار در این زمینه دانست.
درست است که اسطوره تاریخ نیست ولی تاریخ را هم بیان می کند. نمونه آن را در زمان هوشنگ می یابیم که نشان می دهد که از آن زمان مردم تمدن ساخت خانه را یافتند و هوشنگ بود که به آنان خانه سازی را آموخت. خود کلمه هوشنگ دارای دو قسمت است. هو که به معنای نیک است و شنگ که به معنای آشیانه می دهد. یعنی کسی که خانه های نیک دارد و آشیانه نیک می سازد. نمونه دیگرش نیز اینجاست که می بینیم طهمورث خط را اختراع می کند. می بینیم که مضامین اساطیری به ما طرز شکل گیری تمدن ایرانی را نشان می دهد و فقط داستان نیست.
در ورای داستانهای شاهنامه حقیقتی نهفته است. کار اسطوره اینست که حقیقت را از میان توهمات و رویاهای جمعی بیرون بکشد و در می یابیم که ملتی که اسطوره ندارد بی هویت است و کهنترین ملتها زیباترین اسطوره ها را دارند. با توجه به تمدنهای قدیم یونان، مصر و هند می بینیم که آنان دارای اسطوره هایی غنی و پربار هستند و شناخت اساطیر شاهنامه نیز از اینرو حائز اهمیت است که ما را با هویتها و ریشه های باستانی پیوند می دهد.
دوره دوم شاهنامه هم مربوط به دوره کیانیان و حماسی است؛ اگرچه با مضامین اسطوره ای درهم آمیخته است و این با آخرین کیانیان (کیخسرو) نمود بیشتری می یابد و بعد از آن دوره تاریخی شاهنامه آغاز می شود. دوره تاریخی بسیار ملموس است که فردوسی آنرا به تصویر کشیده است؛ گرچه گاهی با یافته های باستان شناسان مطابقت نمی کند.
در اسطوره های زرتشتی نیز سه دوره سه هزار ساله را داریم که جمعا نه هزار سال تاریخ جهان را به تصویر می کشد. اگر کمی دقت کنیم می فهمیم که این سه دوره دقیقا با سه دوره شاهنامه برابری می کند. از کیومرث تا جمشید تقریبا نهصد تا نهصد و پنجاه سال طول می کشد. از این رو می بینیم که اسطوره تاریخ را نشان نمی دهد و این وظیفه تاریخ است که مثلا بگوید داریوش چه زمانی کتیبه بیستون را نوشته است. پس اسطوره زمان و مکان ندارد؛ لازمان و لامکان است.
گفتیم که از کیومرث تا جمشید بطور تقریبی هزار سال طول کشید. دوره تاخت و تاز ضحاک نیز هزار سال بود. از فریدون تا کیخسرو هم تقریبا هزار سال بطول می انجامد و این می شود سه هزار سال یا سه دوره کیهانی در شاهنامه و این امر اتفاقی نیست.
در واقع اگر بخواهیم یک قیاس سطحی انجام دهیم هزاره اول که کیومرث تا جمشید است با سه هزاره اول اساطیر کهن ایران برابری می کند.
همانطور که می دانید دوره سه هزار ساله اول باستان مربوط به قبل از آفرینش انسان است و به خلق انسان می انجامد و دوره آفرینش نام دارد. در دوره اول شاهنامه هم می بینیم که اصل قضیه در مورد انسان اولیه و آغاز خلقت انسان است و در آن شکل گیری یک ملت را مشاهده می کنیم. آیا تا به حال از خود پرسیده اید که چرا ضحاک ۱۰۰۰ سال حکومت کرده و دیگری مثلا سی سال پادشاه بوده است؟ ضحاک هزار سال حکومت کرد زیرا دقیقا مطابق با دوره سه هزار ساله دوم زرتشتی است که در آن اهریمن حمله می کند و به قدرت می رسد.
هرکدام از این دوره های پهلوی برای خود اسطوره هایی دارد به مانند آناهیتا که ایزد آب است و دیگران. فردوسی نیز با نبوغ خود اینها را البته بصورت کسان دیگر در اثر جاودانش ماندگار کرده است. مثلا بجای اهریمن، ضحاک را آورده است که با خونریزی و شقاوت و بی رحمی خود اهریمن را تداعی می کند. دوره سه هزار ساله دوم را دوره آمیزش و آمیختگی نامیده اند؛ چرا که در این دوره اهریمن به همه جا حتی آبهای زمین نیز نفوذ می کند و آنها را آلوده می کند. فردوسی این را البته به نوعی دیگر در داستان ضحاک بیان نموده است و این در شاهنامه است که ضحاک را بصورت یک اژدها به یاری اهریمن می رساند و به مبارزه با نیکی ها دعوت می کند، درصورتی که در داستانهای زرتشتی چیزی بنام ضحاک نداریم.
نکته جالب در دوره دوم اینست که در این دوره از کیومرث نخستین زن و مرد پدید می آید و اگر بخواهیم پیشدادیان را تعریف کنیم، آنها از فرزندان همین زن و مرد هستند که البته نام این زن و مرد مشی و مشیانه است و از این دو نفر هفت جفت پدید می آید و هرکدام از این جفتها در یک نقطه از جهان جای می گیرند و رشد و نمو می یابند و بدین گونه هفت اقلیم جهان به وجود می آید. بقول شاهنامه اولین پادشاهان بوجود می آیند. جالب اینکه در آن زمان ایران در مرکز جهان قرار داشت. این نکته را در مورد فرزندان فریدون به وضوح می بینیم. منوچهر در قلب ایران جای می گیرد و دو برادرش یکی به روم می رود و دیگری راه شرق و چین را در پیش می گیرد.
هزاره سوم هم که دوره فریدون تا کیخسرو است را دوره رهایی می دانند؛ زیرا زمانی که کیخسرو به قدرت می رسد پادشاهی آرمانی شکل می گیرد و رهایی انسانها از جنگ و ستیز و دشمنی را به دنبال دارد. در این دوره است که نیروهای اهریمنی نابود می شوند. همانطور که از مقایسه مشخص می شود دوره سه هزار ساله آخر پهلوی نیز اینگونه است و فرزندان زرتشت جهان را به رستگاری و خوشبختی سوق می دهند. همانطور که در آنجا زرتشت جهان را رستگار می کند در شاهنامه هم کیخسرو مملکت را به آرامش و آسایش می رساند. بنابراین سه دوره را برای شاهنامه می توان در نظر گرفت: دوره آفرینش، دوره آمیزش و دوره رهایی.
حال با این وجود چرا ما نباید به اسطوره های غنی و پربار خود بپردازیم در حالی که ملتهای دیگر بسیار به اساطیر خود اهمیت می دهند و ما شاهد آن هستیم که کتابها، فیلمها و حتی کارتونهای زیادی در مورد اساطیر ملتهای دیگر ساخته شده است در حالی که ما از آن بی نصیب هستیم؟ اگر از کودکی ایرانی در مورد هرکول که قهرمان و اسطوره یونانی است بپرسیم واضح است که او را بخوبی می شناسد و این بعلت آن فیلمها و کارتون های بسیاری است که درمورد آن اسطوره هاست. اما اگر در مورد بهرام چوبین از او بپرسیم چیزی نمی داند و این وظیفه ماست که آنها را با ریشه های اسطوره های جاودان فرهنگ ایرانی آشنا کنیم. فردوسی با خردمندی و ذکاوت خود این اساطیر را از حالت ایدئولوژیک در آورده و به صورت حماسه برای ملت ایران به یادگار گذاشته است. شاهنامه را می توان کاخی عظیم نامید که آجرهایش از واژگان غنی ایران کهن و باستان تشکیل شده است و در آن حتی واژگان عربی را به ندرت می توان یافت. در شاهنامه به راحتی می توان زیر ساختهای فرهنگ اصیل ایرانی، هویت ایرانی و خردآوری ایرانی را مشاهده کرد و در روح آن می توان ستیز نیکی و بدی را دید.
بزرگترین خطا و گناه هم در اوستا و هم در شاهنامه دروغ است و این فطرت پاک ایرانیست که دروغ را ضد راستی و کار ناشایست می داند و آزادی از بند اهریمن و خوشبینی هم از خصوصیت پاک ایرانی است.
این موضوع درست با دوره سوم که همان دوره رهایی است مطابقت می کند. البته در این دوره در شاهنامه خون های زیادی به ناحق ریخته می شود و پهلوانان زیادی می میرند و بسیار پایان اندوهناکی دارد؛ سهراب می میرد، سیاوش به ناحق کشته می شود و... ولی در نهایت رهایی است که نصیب ایرانیان می شود و رستگاری پاداش آنان است. اهریمن نیز از ایران طرد می شود و مردم به خوشبختی می رسند.
آن نیکی را که ما در پهلوانان ایرانی می بینیم در هیچ کدام از قهرمانان و اسطوره های تمدن های دیگر نمی بینیم. در اساطیر آنها ممکنست قهرمان کار ناشایستی انجام دهد و دچار خطا و اشتباه شوند در صورتی که در شاهنامه این طور نیست. در شاهنامه پهلوانان نماد خوبی و خیرخواهی هستند و هرگز دچار خطا و اشتباه نمی شوند و به قول معروف هیچگاه پشت قهرمان به زمین نمی خورد. رستم شاهنامه نیز این گونه است و این را می توان به عنوان یک باور کهن ایرانی هم در نظر گرفت. سرتاسر اوستا که کتاب دینی و فرهنگ جاودان ایران باستان است را چنانچه بنگریم اثری از رستم نمی بینیم. چرا؟ مگر می شود که پهلوانی هفتصد سال از فرهنگ، حیثیت، ناموس و شرف ایرانیان دفاع کند و از او نامی برده نشود؟ یا اینکه تنها یکبار در متون ساسانی ذکر شود؟ حال آنکه در اوستا از قهرمانی بنام گشتاسب یاد می شود که قهرمان و پهلوانی دینی است و او را بجای رستم می ستایند. علت آن اینست که رستم قهرمانی مردمی بوده است و مردم او را پهلوان می دانند نه متون پهلوی و اوستا. پهلوانی که هر جا که ایران در حال شکست خوردن بود از راه می رسد و ایران را از تخریب و نابودی و شکست مقابل تورانیان می رهاند و این احتمالا دلایل اجتماعی و فرهنگی داشته است که در متون پهلوی و اوستا آن ستودگی را که شایسته وی بوده است به عمل نیاورده اند.
اساطیر می توانند فرهنگ کهن ایران را به نمایش بگذارند و تحلیل کنند و حتی نمودار رفتارهای اجتماعی مردم باشند. نمونه این الگوی رفتاری آریایی ها در حرکت سیاوش نمود می یابد؛ آنجا که پی می برد مرگش در راه است ولی با این وجود به عهدی که با تورانیان و افراسیاب بسته بود وفادار می ماند. این عینا الگوی رفتار ایرانی است و حتی در اوستا هم می خوانیم: «چنانچه با کسی پیمان بسته ای هرگز آنرا نشکن حتی پیمانی که با دشمن بسته شده است» و سیاوش نیز به همین دلیل است که حاضر نمی شود پیمان شکنی کند حتی اگر منجر به شکست و مرگش شود. هوشنگ علاوه بر خانه سازی که تمدن را به ایران بخشید، کاشف آتش نیز بود و بااین کشف او بود که انسان توانست منازل خود را گرم کند و یا غذا بپزد. از این نکته می توان نقش اسطوره را در تاریخ فهمید که گرچه تاریخ نیست ولی به کشف تاریخ کمک بسیاری می کند.
جمشید یکی از شخصیتهای اسطوره ای ایران است که ریشه در تمدن هند و ایرانی دارد. نام او در اصل جم بوده است و شید را به او لقب داده اند که معنایش می شود درخشان. شاید باور قدیمی هند و ایرانی که ایزد خورشید است باعث شده که صفت شید را به او بدهند. در شاهنامه جم خواهری دارد به نام جمین در حالی که هندوان آنها را یم و یمین می نامیدند. جمشید بدان جهت در شاهنامه معروف است که بنیانگذار نوروز است و او در خاطره ایرانیان نماد دوره رفاه و شادی است؛ چرا که در زمان او درد و پیری و آزار و شکنجه وجود نداشت و هرچه بود خوبی بود و آسایش. نوروز هم که آیینی باستانی است در اصل ریشه در آن زمان دارد.
همه آیین ها یک بن و ریشه اسطوره ای دارند. یعنی اول اسطوره بوده اند و بعدها به آیین تبدیل شده اند. حتی می توان آیینها را جنبه تبلور یافته اساطیر نامید. حال چرا ایرانی ها به پرسپولیس می گویند تخت جمشید؟ آیا واقعا جایگاه و مقر جمشید بوده است؟ اگر این گونه بوده است چرا در شاهنامه نیامده است؟ پاسخ مشخص است. اصلا جمشید شخصیت تاریخی نبوده است. بخاطر این به آنجا می گویند تخت جمشید که از لحاظ اسطوره ای خاطره زیبایی از او دارند و درآنجا بوده که جشنهای ملی و آیینهای مقدس خصوصا جشنهای نوروز بر پا می شده است.
درست است که جمشید پادشاه آریایی بوده است ولی از او در تاریخ نامی برده نمی شد. در اسطوره لازم نیست که ثابت کنیم مثلا فلان شخصیت چرا در تاریخ نیامده است ولی دیگری آمده است؟ و تلاش در جهت اثبات تاریخ در اساطیر، تلاشی نافرجام و بیهوده است. شاهنامه را به همان صورتی که هست باید خواند و درک کرد نه آن صورتی که ما می خواهیم. نباید به دنبال این باشیم که جمشید را در تاریخ جست و جو کنیم، بلکه باید به نفس عمل او که ابداع جشن نوروز است توجه کنیم؛ جشنی که نه تنها در شاهنامه آمده است بلکه در متون و ادیان دیگر نیز به چشم می خورد و حتی پیروان زرتشت و مسیحیت و اقوام ارمنی، کرد و دیگران نیز آنرا پذیرفته اند.
زرتشتیان جشنی دارند بنام فروردگان که همان جشن نوروز خودمان است و این را می توان رویکرد اسطوره ای جمشید نامید. داستان او با دو نیم شدنش توسط ضحاک پایان می یابد. حال چرا جمشید با آن همه محبوبیت در میان ایرانیان و آن همه اعمال خیر و از همه مهمتر آوردن نوروز به ایران دچار چنین سرنوشتی می شود؟ به خاطر اینکه به قدری مغرور می شود که ادعای خدایی می کند و غرور او باعث سرنگونیش می شود و نمی تواند به مانند کیخسرو، پادشاهی رویایی داشته باشد و این فرق اساطیر ایرانی با اساطیر دیگران است که قبلا ذکر شد.
در شاهنامه بارها از فرّه ایزدی نام برده می شود و آنرا مستلزم فرمانروایی می داند. مثلا در جایی این فرّه ایزدی به شکل یک قوچ به اردشیر بابکان می رسد و او موفق می شود اشکانیان را شکست دهد و سلسله ساسانی را بنیان گذاری کند. در جایی دیگر این عطیه الهی به فریدون می رسد و اوست که ضحاک را می کشد و به فرمانروایی می رسد که در جلسه بعد به آن می پردازم.
همانطور که اشاره شد هزاره اول از کیومرث تا ابتدای ضحاک بود. گفته شد که شهریاران و پادشاهان همه فرمانروایان بافرّه هستند و پی می بریم که هزاره اول هزاره نور و زیبایی است. می توان گفت که از دوران کیومرث تا پایان حکومت جمشید دوران شکوفایی و پویایی فرهنگ ایران زمین است.
هزاره دوم را پی می گیریم که دوره ضحاک است. حمله ضحاک را می توان آمیختگی نور و تاریکی در اساطیر باستانی ایران دانست. پیش از پرداختن به دوره ضحاک در شاهنامه باید مقدمه ای داشت بر چگونگی گذر از اسطوره و حماسه؛ زیرا همه اسطوره ها به حماسه تبدیل نمی شوند. گذر از اسطوره و حماسه زمینه ای خاص و ویژه دارد که حتما باید طی شود.
دوره اول دوره افول ایزدان و خدایان ایران باستان است که تبدیل به پادشاهان می شوند. جمشید نیز اینطور بوده و ابتدا از خدایان بوده است که بعدها تبدیل به فرمانروای نیک ایران باستان می گردد. بنابراین گذر از اسطوره و حماسه مستلزم استحاله ایزدان و خدایان به قهرمانان است و البته شامل حال اساطیر تمدنهای دیگر هم می شود. چنانچه در اساطیر مصر و بین النهرین هم مشاهده می شود. این نکته بسیار مهم است که چرا شاهنامه در داستان پروری، شخصیتهای ایزدی را تبدیل به شخصیتهای انسانی و زمینی می کند و چرا جمشید که خدای خورشید است و ایزد جهان مردگان می باشد از دستگاه آسمانی و ایزدی به زمین می آید و برعکس کس دیگر که می خواهد از حالت انسانی به حالت ایزدی درآید و جاودان شود، موفق نمی شود.
این تغییر خدایان به قهرمانان نشان دهنده ساختار اجتماعی و قوی نیز هست. ژرژ دونزیل اسطوره شناس فرانسوی در کتابی بنام ایزدان هند و ایران گفته است که ایزدان اساطیری ساختاری سه طبقه ای دارند و خدایان هند و ایران را به سه گروه تقسیم بندی کرده است: ایزدان فرمانروا، ایزدان ارتش دار و ایزدان کشاورز. می بینیم که حتی خدایان هم از نظر طبقاتی با هم تفاوت دارند و قدرت و منزلت آنها متفاوت است.
در اساطیر ایران هر ایزدی لقب اهورا ندارد و فقط دو نفرند که این صفت را دارند (اهورا مزدا و اهورا میترا) اهورا به معنای سرور و خداوندگار است و هر خدایی این منزلت را ندارد.
وقتی به بحر حماسی شاهنامه می رسیم می بینیم که این ساختار طبقاتی در میان پادشاهان و فرمانروایان نیز وجود دارد؛ مثلا کاوه را داریم که از طبقه ضعیف و پیشه وران جامعه است.
همه حماسه های شاهنامه لزوما از اساطیر زرتشتی بوجود نیامده اند و تصور اینکه تمام حماسه های آن در مورد زمان زرتشتیان است اشتباه می باشد. در حالی که عده ای معتقدند چون داستانهای شاهنامه بیشتر در مورد زمان پیش از اسلام است پس باید همه آن داستانها، داستانهای زرتشتی باشند. اما این طور نیست و ایران مملکتی پهناور و با فرهنگ و تمدنی اصیل و کهن است که نه فقط آیین زرتشتی بلکه آیین میترایی و مانوی و مزدکی و آیینهای دیگری هم در آن یافت می شود. حتی مسیحیت را در دوره اشکانیان در ایران می بینیم. در حال حاضر نیز بخشهایی از ایران مسیحی هستند. از این رو ایران را می توان جایگاه ادیان و تمدنهای بسیاری دانست و این به خوبی در شاهنامه متجلی شده است.
شاهنامه بیانگر ساختارهای طبقاتی و فرهنگی و ویژگیهای کهن الگویی یک فرهنگ است. اسطوره بیانگر کهن الگوهاست و نمونه های تخیل و طرز فکر ایرانیان و حتی تمام ویژگی های اخلاقی و رفتاری ایرانیان را نشان می دهد. همین عنصر پهلوان پروری خود یک رفتار خاص ایرانی است و این یک باور کهن ایرانی است که هیچگاه پشت پهلوان به خاک نمی خورد.
علاوه بر اسطوره های باستان، سنت شفاهی حماسه سرایی بسیار مهم است و این سنت شفاهی همان افسانه ها و داستانهایی است که در آن دوران رواج داشته است و فردوسی غیر از متون کهن بیشتر از سنت شفاهی استفاده کرده است و این نبوغ فردوسی است که فقط یکسویه به فرهنگ ایران باستان نمی نگرد و صرفا آیین زرتشتی را مورد توجه قرار نمی دهد، بلکه بُن مایه های دیگر فرهنگ باستان را نیز حفظ می کند. در داستان فریدون می بینیم که او از گاوی بنام «برمایه» شیر می خورد و بزرگ می شود. خود این گاو یک فرهنگ و نماد میترایی است که متاسفانه از آن آیین در این زمان اثری نمی بینیم.و یا در داستان زال از آیین زُرّایی استفاده نموده است. مجموعه این روایات شفاهی و متون پهلوی و زرتشتی و مانوی و میترایی و متون دیگر باستان شاهنامه را تشکیل می دهد.
گفته اند که فردوسی زبان پهلوی را به خوبی می دانسته و بسیاری از روایات را خود مستقیما از متون پهلوی ساسانی استخراج کرده است. ایرانیان تا سیصد سال یعنی تا همان قرن سوم هجری زبان و خط پهلوی ساسانی را استفاده می کردند و همین است که باعث شده که تا قرن سوم ما شاعری فارسی زبان نداشته باشیم و رودکی که پدر شعر فارسی است از قرن سوم به بعد ظهور کرد و شاعران دیگر هم راه او را ادامه دادند. شاهنامه در اصل تواریخ ایام و کارنامه شاهان بوده است و هدفش فقط داستان پروری نبوده است. روایتی است از تاریخ ایران باستان و نمودگار بزرگ تاریخ اساطیری و حماسه های ایران است. همیشه اسطوره مبدل به حماسه نمی شود چرا که اگر اینطور بود خیلی از قهرمانان سکّایی که بسیار هم معروف بودند امروزه حماسه بودند در حالی که چنین نیست و حتی نامشان هم در شاهنامه نیامده است. ویژگی دیگر شاهنامه خردورزی و تاکید بر خرد است که فردوسی بر آن اصرار دارد و حتی در جایی صراحتا می گوید که داستانها صرفا افسانه و حکایتهای بی معنی نیست:
تو این را دروغ و فسانه مدان
به یکسان روش زمانه مدان
از او هر چند در خورد با خرد
دگر بر ره رمز معنی برد
حال فرق افسانه با اسطوره در چیست؟ افسانه ها روایات عامیانه هستند و ریشه در ایزدان و خدایان و متافیزیک ندارند در حالی که اسطوره ها ریشه خدایی دارند؛ مانند جمشید و یا سیمرغ که ریشه آسمانی و ایزدی دارند. افسانه ها محبوبیت عامیانه دارند در حالی که اسطوره ها و آن بخش از حماسه که به اسطوره ها برمی گردد دارای قداست و فرا زمینی هستند. قهرمانان اسطوره ای خصوصیات ویژه دارند و اسطوره ویژگی های اجتماعی و فرهنگی آنان را نشان می دهد، در صورتی که افسانه ها برای سرگرمی اند و مانند اسطوره ویژگی های یک فرهنگ را نشان نمی دهند. از این رو در می یابیم که فردوسی بسیار به خردورزی اهمیت داده است. نمونه دیگری هم هست که می گوید:
تو بد دیو را مردم بدشناس
کسی کو ندارد ز یزدان سپاس
هر آن کو گذشت از ره مردمی
ز دیوان شمار، نشمرش آدمی
منظور این دوبیت اینست که منظور از دیو، دیوهای خیالی و داستانی نیست بلکه مردم بدنهاد و ناسپاس خود دیو هستند و از این نکته می توان خردآوری فردوسی را دریافت.
نکته دیگر اینست که حماسه دفاع از وحدت ملی است. یعنی اصولا هر حماسه ای را وحدت و یکپارچگی قومی رقم می زند و مهمترین ویژگی حماسه در همین ایجاد وحدت و یکپارچگی میان اقوام مختلف است. شاهنامه تبلور وحدت تمامی اقوام کهن ایرانی است در دل سرزمینی که ایران نام دارد و تمام اقوام ایرانی شامل آریایی ها، سکاها و ایلامی ها را به هم پیوند می زند و یکپارچه می کند. مهمترین ویژگی شاهنامه همین تثبیت یکپارچگی قومی و تثبیت وطن است که جهان ایرانی را به هم پیوند می زند.
حال جهان ایرانی چیست؟ ایران دارای مرزهای جغرافیایی تثبیت شده ای است که کشور ایران نام دارد. ولی منظور از جهان ایرانی مرزهای تمدن و فرهنگ ایرانی است که آسیای میانه از جمله تاجیکستان، ازبکستان، افغانستان و حتی بخشهایی از هند و بخشهایی از ترکیه را شامل می شود. این ویژگی شاهنامه و حماسه است که میان این گروهها همبستگی ایجاد می کند و حتی می تواند در کشور ایجاد وحدت ارضی در مقابل هجوم بیگانگان بنماید و رستم نماد این دفاع از وحدت ارضی و ملی است.
حال به هزاره دوم می رسیم که دوره هجوم ضحاک است که هزاره شومی را در تاریخ ایران رقم می زند. ضحاک در جهان اساطیری یک انسان نیست بلکه دیو است و در ارتباط با اهریمن و دیوان بزرگ فرهنگ کهن ایران است. در اصل اسمش دهاک بوده است و بعدها به او پیشوند اژی را داده اند که به معنای مار و اژدها است. او اژدهایی بوده است که دارای سه سر و شش چشم بوده است و این خود بر ترسناک و رعب انگیز بودن او می افزاید. ضحاک شاهنامه دو مار بر دوشهایش دارد اما ضحاک اسطوره اژدهایی است که دارای سه سر می باشد و دقیقا برابر اسطوره هندی است که ویشته روپه نام دارد و سه سر و شش چشم دارد. این امر خویشاوندی فرهنگی ایران و هند را می رساند که ما هر چه در اینجا داریم در هندوستان هم معادلی دارد. ما اهورا را داریم و آنها اسطوره ها را دارند. ما فریدون را داریم و آنها آبتین را دارند که اینها دقیقا معادل هم هستند.
در اوستا آمده که ضحاک فرزند اهریمن است و شخصیتی انسانی ندارد و می بینیم که در اینجا اهریمنان افول کرده اند و به زمین می آیند. در متون زرتشتی می بینیم که ضحاک وظیفه دارد پس از آمدن به زمین، آتش را که نماد پاکی بوده است خاموش کند و تمدن را از زمین بگیرد. به همین دلیل با ایزد آذر می جنگد تا فرّه ایزدی را تصاحب کند ولی موفق نمی شود و شکست می خورد. در اسطوره او شکست می خورد ولی کشته نمی شود. دقیقا مانند ضحاک شاهنامه که شکست می خورد ولی کشته نمی شود و در کوه دماوند به بند می شود. در متون پهلوی علت نکشتن او را در این می دانند که اگر کشته می شد تکه های بدنش به جانوران موذی و آزاردهنده تبدیل می شدند و باز زمین را به تباهی و فساد می کشاندند.
در فرهنگ ایران این دوره آمیختگی حتما باید باشد تا رستگاری و نجات در پی آن باشد و اگر این دوره نبود قطعا کسی ارزش واقعی رهایی را نمی دانست.
در ادبیات پهلوی ساسانی برخلاف اوستا او شکل انسانی دارد و نمونه یک انسان ستمگر و جد سامی هاست. او ادیان بد و شیطانی را بنیاد می سازد و پس از پیروزی بر جمشید هزار سال حکومت می کند و پس از آن که به بند می شود تا پایان جهان زنده می ماند و در پایان جهان دوباره آزاد می شود و به مبارزه با نیکی ها می پردازد تا اینکه سوشیانس که ناجی آخرالزمان است او را از بین می برد. اما در شاهنامه می بینیم که او فرزند مرداس که خود از انسانهای نیک روزگار است می باشد ولی سرانجام ضحاک، مرداس را می کشد و پس از پیروزی بر جمشید بر تخت پادشاهی می نشیند. این را در ادبیات هندوها می بینیم که دقیقا ویشته روپه هم پدر با ایمانی داشته است و به راحتی می توان ارتباط میان فرهنگ ایران و هند را دریافت.
مهمترین سند بر تمدن آریایی که همان هند و ایرانی است کتیبه بغازکوی است که درت رکیه کشف شده است. این کتیبه ثابت می کند که هندی ها و ایرانیان هر دو در یکجا سکونت داشته اند و یک خدا را می پرستیدند. در آن کتیبه صراحتا آمده است: «قسم می خورم به میترا و ارونا». میترا و ارونا خدای مشترک ایرانیان و هندیان بودند که بعدها از هم جدا می شوند. میترا خدای ایرانیان می شود و ارونا بزرگترین الهه هندیان می شود. این کتیبه در ۱۴۰۰ سال قبل از میلاد مسیح در جریان جنگی که در میان آریایی ها و اقوام دیگر سرگرفته بود به عنوان پیمان نامه صلح نوشته شده است و اینکه آن را در ترکیه کشف کرده اند نیز بیانگر این است که در آن زمان ترکیه نیز جزو ایالات ایران بود. در ترکیه کتیبه دیگری هم به زبان فارسی و خط میخی یافته اند که کتیبه خشایارشا نام دارد. حتی در کانال سوئز هم کتیبه های ایرانی را یافته اند و این دلیل پهناور بودن ایران و جغرافیای عظیم ایران باستان است. الان ما خراسان را داریم در حالی که خراسان آن دوران تمام ماوراءالنهر را شامل می شد و مسیر اصلی انتقال ادب و فرهنگ از ایران به مشرق زمین و چین بود. حتی تحقیقات جدید نشان می دهد که خاستگاه زرتشت در شرق ایران و خوارزم بوده است. بنابراین ما باید همیشه جغرافیای بزرگ فرهنگ ایران را مدنظر داشته باشیم و در بحث اساطیر و حماسه ها نباید خیلی به مرزهای سیاسی اکتفا کرد.
در فرهنگ ایران مار به معنی تاریکی و ظلمت است. به همین علت است که ضحاک دارای مار است. نکته قابل توجه این است که ایرانیان هیچگاه در برابر این هزار سال ظلمت کوتاه نمی آیند و هرچند وقت یک بار شورشی برپا می شود ولی همه آنها شکست می خورند تا اینکه کاوه آهنگر قیام می کند و فریدون نیز از او حمایت می کند. در اوستا و متون پهلوی از کاوه اثری نمی یابیم که نشان می دهد او هم مانند رستم پهلوانی مردمی است و از دل توده ملت برمی خیزد. دلیل او هم برای قیام، قربانی شدن ۱۶ فرزندش است که همگی خوراک ماران ضحاک می شوند.
فریدون در ایران ریشه ای کاملا اساطیری دارد. در اوستا سریتَه نام دارد و هندوها او را تریتَه نامیده اند. می بینیم که هم در اوستا و هم در شاهنامه و هم در متون هندی او را کشنده ضحاک می دانند. سه سر بودن ضحاک را هم به این تحلیل کرده اند که فریدون پس از رسیدن به قدرت، ایران را به سه فرزندش، ایرج، سام و تور می سپارد. بدین صورت که غرب ایران را به سام و شرق را به تور می دهد و ایرج را که از همه بیشتر دوست دارد به مرکز ایران رهسپار می سازد. آیا سه سربودن ضحاک نماد سه قسمت بودن جهان نبوده است؟
این کار اسطوره است که با خیال پردازی و داستان سرایی نکته ای و حرفی را اثبات کند.
در ادامه شاهد آن هستیم که سام و تور به ایرج حسادت می کنند و ناجوانمردانه او را به قتل می رسانند و این خود از داستانهای غمناک شاهنامه است.
گرچه شاهنامه تراژدی نیست ولی مرحوم بهار در کتابی اذعان نموده است که دو داستان رستم و سهراب و رستم و اسفندیار را می توان تراژدی ایرانی خواند و این اثبات می کند که ایرانیان از فرهنگ یونانی و تراژدی مطلع بوده اند. مگر می شود یونانی ها ۷۵ سال بر ایران حکومت رسمی و ۲۰۰ سال سیطره فرهنگی را البته در دوره اشکانیان داشته باشند ولی ایرانیان از فرهنگ آنان بی اطلاع باشند؟ بعد از ایرج نوه او، منوچهر که خود از اساطیر نیکوی شاهنامه است به خونخواهی پدر بر می خیزد. ما در شاهنامه شخصیتهای بدسرشت کمتر داریم و اگر هم داریم در مقابل شخصیتهای خوب قرار می گیرند تا همان ستیز خیر و شر به وجود آید و این خصلت پاک ایرانی است که نیکی را می ستاید.
معنای لغوی منوچهر متشکل از دو قسمت منو و چهر که در اصل چیسبه بوده به معنای نژاد آسمانی و این خود دلیلی بر پاک سرشتی منوچهر است.
از فریدون و منوچهر به بعد ما کم کم وارد داستانهای قهرمانی می شویم که زال و رستم در این دوره ظهور می کنند. زال در اصل زروان به معنای خدای زمان و از کهنترین خدایان حتی قبل از اهورا مزدا است و باز شاهد آن هستیم که یک ایزد به صورت انسان بر روی زمین ظاهر می شود. حتی در آن زمان قومی بودند به نام زروانیه که خدای زروان را پرستش می کردند و می بینیم که در آن زمان تکثر دینی و قومی در ایران وجود داشت.
چرا زال سپیدمو و کهنسال است؟ زیرا نماد پیری و گذر زمان است و ظاهر شگفت آور او نشان می دهد که او به صورت عادی پرورش نیافته و اساطیری است و در کوهها پرورش یافته است. همیشه و در همه فرهنگها کوهها و صخره ها را نماد ماوراءالطبیعت می دانند و کسانی که در آنجا پرورش می یابند آسمانی می باشند. نمونه بارز این باورها حضرت موسی می باشد که در کوهها عمر را سپری می کند و یا حتی همین زال خودمان که در البرز بزرگ می شود. در یونان کوهی به نام اولمپ وجود دارد که آنجا را آسمانی می دانند و باور دارند که خدایان در آنجا سکونت دارند؛ در صورتی که همه می دانند که این واقعیت ندارد و فقط به صورت اساطیری است که آنجا را مقر خدایان می دانند.
به هر حال زال شخصیتی فرا زمینی است که با سیمرغ نیز ارتباط دارد. همین سیمرغ هم جنبه اسطوره ای دارد. همگی می دانیم که در علم زیست شناسی و بیولوژی پرنده ای بنام سیمرغ وجود ندارد. در اوستا هم مرغی اسطوره ای بنام لارغن به چشم می خورد که بر درختی عظیم لانه دارد و دارای جثه بزرگی است.
شاهنامه اینها را برای ایجاد خردمندی در ایرانیان بیان می کند و منظورش این نیست که واقعا سیمرغ وجود داشته است. هر جا هم که رستم به کمک نیاز دارد پر سیمرغ را که نماد کمک آسمانی است می سوزاند و در اینجا دخالت خدایان را در امور زمینی و جنگها مشاهده می کنیم و این در اساطیر دیگران نیز کاملا مشهود است. در ایلیاد و ادیسه که حماسه های یونانیان است دخالت ایزدان را به طور کاملا مستقیم در جنگ انسانها شاهد هستیم.
شاهنامه به طور کلی ستیز نور و ظلمت است و این را از ابتدا در آن می یابیم؛ هرجا که نیروهای خیر مانند فریدون و جمشید وجود دارند نیروهای تاریکی مانند ضحاک به ستیز با آنان مشغولند. از وصلت زال با رودابه که دختر پادشاه کابل است رستم بوجود می آید که قهرمان بزرگ داستانهای اساطیری شاهنامه است.
هزاره سوم و جانمایه شاهنامه که همانا داستانهای رستم است تا کیانیان و کیخسرو را در جلسه بعد مورد کنکاش قرار خواهیم داد.
متن حاضر نخستین جلسه سخنرانی دکتر ابوالقاسم اسماعیل پور است که با عنوان «تجلی اسطوره در شاهنامه»، چهارشنبه ۸ خرداد ۱۳۸۷ در شهر کتاب مرکزی ایراد شد.
سخنران: ابوالقاسم - اسماعیل پور
خبرنگار: سعید - بابایی
منبع : باشگاه اندیشه