شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


کودکی همین نزدیکی!


کودکی همین نزدیکی!
یکی دو خیابان بالا یا پائین تر
"آقا می شه یه چیزی بگم؟
چی؟ بگو..
آدما وقتی از یه جایی برای یه مدت می رن دیگه بی معرفت می شن! شما مثل این آدما نباشین ها. ما رو یادتون نره!"
کلمات هجا هجا از میان کام پسر ۱۲-۱۳ ساله ای بیرون میریزد. حلقه اشک یارای درکِ عمق احساس این جملات نیست. در خیابان شب و روز کار و کار وکار و اندک مدتی با علاقه و دل خوشی گران، پی درس و مشق رفتن، روز گذر کودک کار من است. براستی کدام حق او را این چنین آویخته خیابان کرده است؟ آن قدر هستند که وقتی هر کوی و برزنی سوی نگاهت برود به کودکی برسد که با قیافه ای معصوم، اندک سال و کرخت و گاه سماجت از اندازه به در رفته به دنبال لقمه نانی است تا ته مایه آخر شب خرد و کلان خانواده ای باشد که در ناکجا آباد همین شهر که تو هر روز آن را گز می کنی آشیان داشته باشد. حق است که برخی از این بچه ها راهِ ناصواب می روند ولی حق تر از آن اینکه کودک ما در این خیابان به اقتضای معیشت خانواده و یا اجبار اطراف به کار و کسب درآمد می پردازد. سیلی و کمربند فقر هر شب به واسطه کمی سکه ها بر تنت داغ نشده تا بدانی کار او علاقه نیست. علاقه ای هم که در میان نباشد اجبار و فخر بزرگتر بر کوچکی او می چربد و او که همیشه به واسطه کم سال بودن نادیده انگاشته شده مغلوب و در میان این هجمه‏ی سنگین روزگار خفه می شود. چرخیدن در خیابان و با هر کس و ناکسی مراوده کردن کودک خرد ما را به چنان پختگی و پرمایگی رسانده که کمتر توان انتقال آن موجود است.
در این مدت کوتاه گذشته که کمی بیشتر سر در وضعیت آنها بوده‏ام با رنج و شادی ها، معصومیت ها و سکوت و شیطنت ها، خواسته ها و ناخواسته ها و بالاخره آلام بچه هایی آشنا شدم که چندی پیش از آن تنها کودکی بر چشم و سایه ای در ذهن تلقی می شد و می آمد و می رفت و می گذشتم. اما حالا تنها کودک فال فروش نیست، که کودکی است با تمام خواسته های بر حق که گم شده در کوران بزرگی ما آدم های به اصطلاح بزرگِ درخود کز کرده. داستان دخترک کبریت فروش که مدتها تنها داستانی تأثرانگیز بود حالا به واقعیت هر روزه و هر شبه ای مبدل شده که مدام در ذهن و جلوی چشم رژه می رود. کبریتی که در سرمای گُر گرفته نیمه شبی زمستانی به سکه ای مبدل نمی شود تا رنج تأمین معاش خانواده همان شب به سکوت گرم رویای کودک گره بخورد.
جمله ها نه از ترحم بر کاغذ نشسته اند که از خواست و شاید التماسِ اندک توجهی می نشینند. توجه به نیاز و حق یک کودک که ناخواسته به جرم خلقتی، افتاده بر ضمیر زندگی و با اندک بزاعت سعی در مفر از آن دارد. مهر، خوشرویی، گرمای آدم هایی که گرم‏اند از عطش عشق و اندک مأوایی برای آموختن چیزهایی بیشتر و بروز همه داشته های فرو خورده، به نظر خواسته عظیم این کودک برای ما انسان ها نباشد. چه سود که این همه غیراهلش را بر نمی تابد:
شما مست نگشتید
از این باده نخوردید
چه دانید که ما در چه شکاریم
اما وضعیت این کودکان هنگامی محزون تر می شود که مهاجر بودن کودک به آن اضافه شود. این هم حق است که مهاجر بهتر است برای بهبود وضعیتش به زاد و بوم خود رجعت کند اما واقعیت تنها همین نیست. در میان کشاکش و دعواهای ناپایان و گنگ، کودکی مانده سرگردان آینده ای که نه آدم ها حاضر به ساختنش هستند و نه خود چنان عظم بلندی که به تنهایی از عهده اش به درآید. در میان کودکان کار شاید درصد بسیار بالایی از آنها مهاجر کشورهای هم جوار باشند که خواسته یا نا خواسته خود را در ایران یافته اند، اما عشق به تارو پود سرزمین مادریشان هنوز در آنها بروز می کند. بر او نمی توان خرده گرفت و تاخت و راندش از این سرزمین پهناور، که او به پای خود نیامده که به پای خود برود. تنها وقتی او در کشور خود بود و آماج بلاها بر سرش، دل سوخته می کردیم و حزن گلویمان را می فشرد، دنبال چیزکی تا هم دردش شویم. حالا او اینجاست، یکی دو خیابان بالا یا شاید پائین تر. چرا حالا که آمده، می رانیش؟
سوز سرما هنوز هست و از مهربانیش لرزه ات گرفته. در کنارت کودک ۵ ساله ای فال به دست همراه برادر ۱۰ ساله اش تنه می خورد و تنه می زند و یکی در میان قدم های کوچکی می گذارد که اثرش در سرما به گذشته می پیوندد. کفش تازه ای برپا کرده و دست در دست تو خوشحال می‏آید. گاهی زمزمه کودکانه ای در میانه‏ی راه نجوا می کند.
معصومیت و پاکیش در دستان کوچکش احساست می کند. کمی جلوتر پیرمردی چوبدستی زیر بغل به پیش می آید. مثل بیشتر اوقات و به اجبار قصدت عبور است. اما دست کشیده می شود و تو در میانه متوقف می شوی. نگاهت اتفاق بزرگیِ کودک و برادرش را نظاره گر است. پول اندک داشته را به پیرمرد می دهند و دل خوشک ادامه می دهند. برادر بزرگتر می گوید: "درسته که ما نیاز داریم و کار می کنیم ولی وقتی یه آدمی رو که بیشتر از ما نیازمنده می بینیم باید کمکش کنیم!" کلامش به آخر می‏رسد، اما از پس این کلام اندیشه های بسیاری به حرکت می افتند.
به عقل قلم نزدم، چه عقل خشک است و احساس ندارد و عطشِ دل را فرو نمی نشاند، ناچار به قلمِ دل رماندم تا شاید احساسِ دوستی را بهتر به حق مطلب کشانم و بفهمانم که کودک، کودک است، بهتر که در خانه و مدرسه بماند تا برای کار به خیابان برود...
سید بهنام اخوت


همچنین مشاهده کنید