یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


آبی ترین گناه ـ یادداشتی بر رمان آبی‌تر از گناه یا بر مدار هلال آن حکایت سنگین بار نوشتۀ محمدحسینی


آبی ترین گناه ـ یادداشتی بر رمان آبی‌تر از گناه یا بر مدار هلال آن حکایت سنگین بار نوشتۀ محمدحسینی
«آبی‌تر از گناه» روایت پسرکی شهرستانی است که ظاهرا دست و پا چلفتی است و از پس زندگی خودش برنمی‌آید و برای کار به تهران آمده. ما تک‌گویی‌های همین پسرک گیج و گول را می‌خوانیم که انگار دارد در محضر بازجوهایی ـ که ما هیچ اثری از آن‌ها نمی‌بینیم- مشغول اعتراف است به گناه و بهتانی که بهش بسته‌اند.
در همان برگ‌های آغازین یعنی از همان صفحۀ اول خواننده درمی‌یابد که انگار قتلی رخ داده و علی‌الاصول می‌بایست قاتلی درکار باشد و انگار دست گذاشته‌اند روی پسرکِ راوی ما که او می‌گوید: «من کسی را نکشته‌ام.» اما این جمله بی‌نمک و بفهمی نفهمی همچین کمی کلیشه‌‌ای با جملۀ بعد کتاب؛ داستان را راه می‌اندازد که «همه‌اش از آن عکس شروع شد.»
از همینجا درگیری خواننده با سرنوشت راوی شروع می‌شود و که کم‌کمک به آن علاقه‌ و انس الفتی هم پیدا می‌کند و خلاصه ویرش می‌گیرد که داستان پسرک و گند احتمالی که بالا آورده را بخواند.
روایت پیش که می‌رود حرکتی دورانی پیدا می‌کند و ما بیشتر و بیشتر با پسرک که انگار نمونه‌خوان ناشری چیزی است آشنا می‌شویم و از زبان او با خانوادۀ شازده، زن شازده، عصمت، و دکتری ـ بعد می‌فهمیم که دکتر ساختۀ ذهن پسرک است - آشنا می‌شویم و شرح عشق عصمت و پسرک و زندگی خانواد‌گی پسرک و رابطۀ او با مهتاب، دختری که از طاق می‌افتد و وارد زندگی پسر می‌شود، را می‌خوانیم و...
اما داستان تنها شرح صاف و سادۀ زندگی پسرک و ... نیست چه خواننده جسته و گریخته چیزهایی را از میان لغزش‌های زبانی و اعترافات پسر درمی‌یابد و در نهایت به صداقت راوی شک می‌کند و درمی‌یابد که این وسط انگار روای به عمد چیزی را از آن‌ها پنهان می‌کند و یا قصد دارد پنهان بکند و به صداقت راوی شک می‌کند. در می‌یابد که انگار این دو خانواده –خانواده شازده و پسرک- کینه‌ای دیرینه به هم داشته‌اند و به قول معروف با هم پدر کشته‌گی داشته‌اند و...
توفیق «حسینی» در این رمان بیش از هر چیز به زبان موجز و روان و تلاشش برای حفظ تعلیق در داستان برمی‌گردد یعنی مهم‌ترین وجهی که در رمان باید به آن توجه کرد. هرچند این موضوع سبب نمی‌شود که رمان در سطح شناور بماند. جهان در نظر روای رمان «حسینی» هیولایی است از انرژی، بی‌آغاز و بی‌انجام؛ کمیتی سخت و آهنین از نیرو که نه بزرگ‌تر می‌شود و نه کوچک‌تر، که خود را مصرف نمی‌کند بلکه تنها تبدیل می‌شود؛ همچون یک کل، با اندازۀ تغییرناپذیر، خانواری بی‌دخل و خرج، و نیز بی‌افزایش و بی‌درآمد، محصور در هیچ همچون یک مرز، نه چیزی تیره و برهوت، نه چیزی که تا بی‌نهایت گسترش یافته، بلکه چیزی که به عنوان نیرویی معین در فضایی معین قرار گرفته است، نه فضایی که اینجا و آنجا «تهی» است، بلکه یکسره به مثابه نیرو، به مثابه بازی نیروها و امواج نیرو؛ در عین حال یکی و بسیار، فزون‌یابنده در یکجا و در همان جال کاستی گیرنده در جایی دیگر. دریایی از نیروها که بر یکدیگر می‌غلتند، به سوی یکدیگر هجوم می‌برند با سال‌های هولناک رجعت، و جزر و مد اشکال‌اش، از ساده‌ترین آن‌ها به سوی پیچیده‌ترین‌شان که زندگی سخت ساده است و پیچیده نیز هم.
به قول «نیچه» این جهان جهان «خواست قدرت» است نه چیزی بیش و نه چیزی کم. دنیا و آبی‌ترین گناهش در این میان -اگر اخلاقی نگاه نکنیم- حس انتقام است و نمایش هولناک خواست قدرت، نه چیز دیگر.
رمان «حسینی» اشاره‌ای دارد به زندگی انسانی که تاریخ؛ کینه و خواست تاریخی‌اش ـ گو تاریخ زندگی خانواده‌اش- بر گُرده‌اش سنگینی می‌کند او را به پیش می‌برد برایش تصمیمی می‌گیرد و در انتها زندگی‌اش را به گند می‌کشد. تاریخی که گوشه‌هایی از آن هم مورد غفلت واقع شده است. در این میان تاریخ ـ غفلت و درکش هر دو- دست از سر شازده و خانوادۀ او هم بر نمی‌دارد. شازه گرفتار وهم عزت و احترامی است که روزگاری داشته؛ آدم بر ما مگوزیدی است که درست و حسابی نمی‌داند چرا این جایگاه والا را برای خویش قائل است.
در طول کتاب دروغ‌گویی‌های راوی را می‌خوانیم، باور می‌کنیم، به آن دل می‌بندیم و کم‌کم درمی‌یابیم که انگار بازیچه بوده‌ایم. بازیچۀ کینه‌ای خانوادگی و بازیچۀ خواستِ قدرت از دست رفته. این بازیچه بودن تردیدی می‌سازد از هرآنچه در طول کتاب خوانده‌ایم یا احتمالا به آن دل بسته‌ایم.
تردیدی که به نظر من می‌بایست در روایت تاریخی که راوی دربارۀ اختلاف پشت در پشتشان با خانوادۀ شازده نقل می‌کند هم پیدا کنیم. تردید که می‌بایست در کلیت روایت تاریخی که به همۀ ما به ارث رسیده است و ما به عنوان یک واقعیت همواره به آن تکیه می‌کنیم؛ استناد می‌کنیم می‌‌بایست داشت.
همانطور که آمد عنصر داستان‌سرایی یک رمان بر انتظار و حالت تعلیق نیز استوار است؛ این جنبة مهم در طول حیات رمان‌نویسی در جهان اهمیت و مهابت خود را کمابیش حفظ کرده‌ است هر قضاوتی دربارة رمان که با معیاری غیر از «حالت تعلیق» صورت بگیرد «مضحک» است کم‌ترین عنصر موجود در یک رمان «حالت تعلیق» آن است، و اگر «حالت تعلیق» در یک رمان وجود نداشته باشد، همان عنصری که موجب می‌شود خواننده با داستان رابطه برقرار کند، در حقیقت دیگر رمان وجود نخواهد داشت، و هیچ چیز، نه «هنرنمایی» نویسنده و نه اعتبار احتمالی نام او، باعث نخواهد شد که خواننده آن رمان را واقعاً یک رمان بداند. کوشش نویسنده در پروراندن و عرضه حوادث و وقایع درون رمان، به ویژه از حیثت فضا سازی و کمابیش ثمربخش است؛ زیرا انسجام و ارتباط میان اجزای رمان به نحو روشن و بارزی برقرار است. به عبارت دیگر آغاز و کشش خوبی دارد که تا به انتها خواننده را مشتاق خواندن نگه می‌دارد.
با وجودی که شخصا پایان بندی رمان را نپسندیدم و اعتقاد دارم که پایان بندی کتاب می‌توانست معقول‌تر ـ یا به قولی نامعقول‌تر اما باورپذیرتر- باشد. علی‌ ای حال توفیق «محمد حسینی» در پیش بردن داستان، چرخش روایت، رفت و برگشت‌هایش در زمان - آن هم به شیوه‌ای که به هیچ وجه تو ذوق‌زن و با ادا و اصول نیست - داستان را خوش‌خوان کرده است.
علی چنگیزی


همچنین مشاهده کنید