چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

تاملاتی در باب سارتر ‌و کامو


تاملاتی در باب سارتر ‌و کامو
۱) من در مواقعی که گرفتار نوعی بغرنجی از جنس امر اجتماعی می‌شوم که نسبتی با نفی ارزش‌های اجتماعی دارد سراغ حافظ می‌روم و وقتی که به موی سفیدم نگاه می‌کنم و افق ۷۰ سالگی را از نزدیک احساس می‌‌کنم، هم‌صدا با خیام می‌خوانم که: «این دم نکنم نشاط کی خواهم کرد» اما وقتی گرفتار تعلیق بین مرگ و زندگی می‌شوم و وقتی حس می‌کنم قرار است هر روز صخره‌ای را به نوک کوه برسانم و بعد روز از نو روزی از نو ... کتاب‌های کامو و سارتر را دوره می‌کنم که خوشبختانه این کتاب‌ها با حروفچینی تازه هم همراه است و با مترجمی همچون امیر جلال الدین اعلم. مثلاً در کارهای کامو «سیزیف» با نوعی پایداری، ظاهراً سرنوشت خودش را انکار می‌کند. او که برای تجربه این نکته که همسرش آیا پس از او همچنان به او علاقه‌مند است یا نه، به جهان بر می‌گردد اما در دوزخی که برای او مقرر شده ناچار است که باز با همان صخره مقدس روبه رو شود.سیزیف در جبری که به او تحمیل شده یعنی در بالا بردن صخره به اوج قله شکایت سر نمی‌دهد بلکه لذت بودن را در این کار تجربه می‌کند. او در نفی نوعی معنا به نوع دیگری از معناگرایی جبری روی می‌آورد یا به عبارتی با تشدید بی‌معنایی به زندگی خودش معنا می‌بخشد.
۲) در تهوع سارتر به گمان من امر معتبر فرو می‌ریزد و اعتبار از منظری ظاهراً غیر معتبر سردر می‌آورد. مثلاً برای «روکانتن» که گرفتار نوعی تهوع تعدیل پذیر ادواری است می‌بینیم که همین فرد معتقد است که حاضر نیست دیدار یک زن زیبا را با ۱۰ جلسه گفت‌وگو با انیشتین عوض کند. به رغم بلاتکلیفی و ابهامی زیست شناسانه که بر همین آقا تحمیل می‌شود وقتی به درون خود رجعت می‌کند با خود مونولوگی دارد این‌گونه:‌« هیچ چی نیست، آن چیز «منم». وجود آزاد شده رهایی یافته روبه رویم موج می‌زند. من وجود دارم»؛ روکانتنی دچار تهوع که هیچ‌گاه فراموش نمی‌کند که «وجود» دارد و این وجود داشتن شیرین است. به گمان من «روکانتن» به نوعی شعریت ماورای سیاهی می‌رسد که بالاتر از آن یقیناً سفیدی پیداست. او به جنبش هر جنبده‌ای واقف است مثلاً از این که دستش روی میز گذاشته شود و احساس کند که این دست جان دارد کیف می‌کند. روکانتن در یک تفکر و تأمل متافیزیکی نه در رابطه با آدم‌ها بلکه در مناسبات جاری به نوعی خلوت، فردیت در خلوت، و یا خلوت فردی می‌رسد. در انزوا به نوعی اجتماعیت یا غیر اجتماعیت اجتماعی می‌رسد، به نوشتن محض، به امر هنری. انسان‌زدایی از ذهن روکانتن در نهایت به نوعی انسانیت از نوع ویژه خودش می‌انجامد. او به قلمرو امر تخیلی وابسته است. او در تخیل به عینیت و به وجود می‌رسد. او در گزارش رویدادها «منمِ» خودش ‌را کشف می‌کند. او مثل یک عارف به اشیاء نزدیک می‌شود. اشیاء را نباید لمس کند چون زنده نیستند و او می‌گوید می‌ترسم با آنها تماس پیدا کنم. انگار جانوران زنده‌اند.
۳) جذابیت کامو در این است که در سلوکی
غیر‌عارفانه به ملکوتی زمینی می‌رسد. او همچون خیام خودمان، جهان و هر چه را در آن است پوچ و فاقد معنا می‌انگارد در عین حال مجبور به پذیرش این نکته است که اجبار زیستن، اجبار نوعی سر خوشی نجات بخش در «حال حاضر» را به دنبال دارد. بنا براین او فرصت دلمردگی پیدا نمی‌کند. قهرمان رمان سقوط، «ژان باتیست کلمانس» مبشر نوعی عصیان است همان‌گونه که کامو می‌گوید:«من عصیان می‌کنم، پس هستم» ولی «روکانتنِ» تهوع همان‌طور که اشاره شد می‌گوید:«هیچ چیزی نیست. آن چیز منم پس من وجود دارم.»
شخصیت محوری سقوط که عملاً به کمک درماندگان می‌شتابد، در لحظه‌ای به احساس عظیمی از قدرت وکمال درخود واقف می‌شود او از این قدرت‌ها دچار انبساط خاطر می‌شود ولی در نهایت به نوعی شقاق و دوگانگی روحی می‌رسد. در صحنه‌ای از کتاب او پشت سرش قهقه بلندی را می‌شنود؛ قهقه‌ای که گویا پرتوی بر درونیات سرپوشیده او می‌افکند و تمام نقاط ضعفش را که در پس پرده قدرت این شخصیت مخفی مانده به چشم او می‌کشاند. او با اعتراف به اعمال قدرت به دیگران، سقوط ارزش‌های خود را به نمایش می‌گذارد و ترس عامل سقوط اوست؛ ترسی از بیان حوادث تراژیکی که با آنها مواجه شده‌است.

علی باباچاهی
منبع : روزنامه فرهنگ آشتی