چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
سلام، خوبی؟ هنوز زندهای؟!
خودتان بهتر میدانید که مرحوم اسماعیل داورفر کمتر اهل مصاحبه بود، مگر معدود مواقعی که خیلی سر ذوق بود، تازه آنوقت هم باید قول میدادی که خیلی وقتش را نگیری و سوال تکراری نداشته باشی اما این بار فرق داشت.
وقتی با او گرم صحبت شدیم، من میدانستم و او هم بهتر از من میدانست که تمام حرفهایش از سر درددلهای هزار بار گفته است، مثل یک ۴۰ تکه که هر پارهاش به رنگی است، دلش میخواست از همهجا و همه کس بگوید؛ از بیکاریهایش، از توقعات بیجوابش، از نقشهایی که بازی نکرده و حرفهایی تلخ تلخ.
وقتی نوار مصاحبهاش را پیاده میکردم، بارها و بارها از خودم پرسیدم آیا واقعا آن روز حس کرده بود که قرار است حرفهایش بعد از مرگش چاپ شود، نیازی به گفتن نیست که انتشار آخرین گفتوگوی هنرمندی که از میانمان رفته است، چقدر میتواند تلخ باشد اما مطمئن باشید خواندن حرفها و درددلهای اسماعیل داورفر با مرگش تاثیر مضاعفی برایمان خواهد داشت.
چقدر دلم میخواهد این صدای ضبط شده که امانتدار آرزوها و نگاه داورفر به مرگ است را به خانوادهاش برسانم.
▪ شروع این گفتوگو را میخواهم به خودتان واگذار کنم. از هرچه دلتان میخواهد بگویید؛ تئاتر، سینما، تلویزیون و حتی رادیو.
ـ مشکل همه این رسانهها که نام بردید، این است که ما درامنویس خوب کم داریم. آن وقتها خیلی از تئاتر حمایت میشد. زمانی که ما کارمند اداره تئاتر بودیم، آن موقع هم مشکل سالن داشتیم، نه اینکه این مشکل برای الان باشد ولی با ساپورتی که دولت از ما میکرد و پولی که به ما میداد، با استفاده از فروش تئاترو به اضافه حقوقی که میگرفتم، چون سالن نبود، از طریق انجمن سفارتخانهها به سالن دست پیدا میکردیم.
مثل انجمن فرهنگیان آلمان، انجمن فرهنگیان ایران و فرانسه، انجمن فرهنگی ایران و سوئیس و... که آن سالها بود. ما خیلی از نمایشنامههای بزرگ از نویسندگان بزرگ دنیا را در سالن این انجمنها اجرا میکردیم. استقبال هم آنقدر زیاد بود که وقتی مردم میدیدند این همه آدم مقابل سفارتخانه هستند، فکر میکردند همه اینها آمدهاند ویزا بگیرند، در حالی که آمده بودند برای خرید بلیت تئاتر.تازه آن روزها تلویزیون نبود و مردم خیلی هم بهطرف سینما نمیرفتند؛ برای همین خیلی از تئاتر استقبال میشد اما امروز با رونق سینما و آمدن ماهواره، ویدئو، اینترنت و... تئاتر مهجور مانده است، در ثانی سالنهایی هم که برای اجرا در اختیار گروههای تئاتری قرار میگیرد، در مناطقی نیست که مردم بتوانند با خیال راحت ماشین پارک کنند و... فقط یک تئاتر شهر هست برای این همه جمعیت ایران. نمیدانم چرا سالنهای جدید تئاتر نمیسازند، نمیدانم چرا به هنرمندان بها نمیدهند. من که الان بازنشسته هستم، باید آنقدر تئاتر رونق داشته باشد که حاضر نشوم در تولیدات ضعیف بازی کنم. من باید الان روی صحنه تئاتر باشم، چون حرفهام این بوده است.
در دانشکده هم همین رشته را خواندم. خارج از این مملکت هم که رفتم، باز همین رشته را خواندم. ۴۰ـ۳۰ سال روی صحنه رفتم و تئاتر بازی کردم، باز هم میگویم کارم این چیزی نیست که مردم در تلویزیون میبینند.من خودم را هنرپیشه صحنه میدانم.من تئاتر را دوست دارم. میگویند وقتی مادر نیست، باید با زنبابا بسازیم. قضیه ما هم حکایت همین مثل است.
▪ فکر نمیکنید زیاده از حد شیفته تئاتر هستید؟ آنقدر که بیکاری را ترجیح دادهاید؟
ـ نه، هیچوقت هم آدمی نبودهام که بخواهم پز بیایم و شعار بدهم که آره من حاضرم که... چون بارها در مصاحبهها خواندهام که بازیگری میگوید «حاضرم روی صحنه تئاتر بمیرم». نخیر، من دوست ندارم روی صحنه تئاتر بمیرم. میخواهم هرجا که خدا دوست دارد، همان جا بمیرم (میخندد).
▪ آقای داورفر خاطرتان هست اولین حقوقی که از بازی بر صحنه تئاتر گرفتید، چقدر بود؟
ـ (با خنده میگوید) من سالهای سال مجانی در گروهها بازی میکردم و پول نمیگرفتم. آن موقع آنقدر عشق داشتم که اصلا نمیدانستم چه اتفاقی اطرافم میافتد. گاهی اوقات پنجزار پول توجیبم بود، ولی ساعتها در ایستگاه اتوبوس میایستادم تا اتوبوس بیاید و من را ببرد ته شهر، یک وقت میدیدی ساعتها طول میکشید تا به خانه برسم.
▪ کدام منطقه ساکن بودید؟
ـ نمیدانم میرفتم شاپور... آن تهمهها. (میخندد) نمیدانم کجا بود.
▪ خب نگفتید حقوقتان چقدر بود؟
ـ (چاییاش را هورت میکوشد) من آن موقع... یک چیزی به شما بگویم، حقوق را این طوری حساب نکنید. من آن موقع یک سریال بازی کردم «دایی جان ناپلئون» از بابت آن، هم ماشین خریدم و هم خانه. اما حالا اگر ۳۰ تا بازی هم بکنم یک گاری هم نمیتوانم بخرم. اگر خرجیام را بتوانم درآورم، باید کلاهم را بیندازم به هوا. اصلا نمیتوانیم به ماشین و خانه فکر کنیم.
▪ داورفر به دنبال نقشهای ارزشمند است، این جمله درست است؟
ـ کارهای ارزشمند، آره؛ ولی کمتر به آنها بر میخورم، هر نقشی پیشنهاد شود، وقتی فیلمنامه را میخوانم میبینم انگار که یک چیزیاش کم است.
▪ این را میخواهم بگویم، ببینید طی سالهای اخیر تلویزیون تولیدات ارزشمند هم داشته است، نمونهاش سریالهای تاریخی؛ اما هیچ وقت شما را جزو بازیگران آنها ندیدهایم؛ چرا؟
ـ خب، من را نخواستهاند.
▪ مطمئن هستید، فکر نمیکنید، در انتخابهایتان وسواس کردهاید.
ـ نه، نه، نه. من که نمیتوانم بروم جلو و بگویم «آقا سلام علیکم، بیایید سراغ من» آنها باید بیایند سراغ من.
▪ اصلا علاقهمند بازی در نقشهای تاریخی هستید؟
ـ نمیدانم. وقتی تا به حال نقشی را تجربه نکردهام که نمیتوانم بگویم برایم چطوری است. ولی از تولیدات تاریخی که دیدهام، احساس میکنم اسکلت و بافت قشنگی دارد. خلاصه حرف از تاریخ است و چون خیلی نمیتواند تخیلی و ساختگی باشد، برایم جذاب است. احساس میکنم زندگی و حیات در این آثار موج میزند... شاید یک روز مثلا قرار بوده که من با آقای میرباقری در این چیز... کار جدیدشان...
▪ منظورتان «مختارنامه» است؟
ـ آره.
▪ خب، چرا قبول نکردید؟
ـ این قضیه مال خیلی وقت پیش است. آن موقع تازه داشتند روی دکورهای سریال کار میکردند. چون مشغول بازی در یک مجموعه تلویزیونی به کارگردانی آقای حمیدیمقدم بودم احساس کردم خیلی خستهام و نمیتوانم، «مختارنامه» هم به هر حال کار سنگینی بود، با خودم فکر کردم که ممکن است از پس آن برنیایم.
به هر حال ممکن است یک وقت بخواهند شب و نیمه شب برای گریم و بازی،سر صحنه حاضر شویم و ... گرچه آقای میرباقری به قدری راحت کار میکند، به قدری زیبا و با کیفیت کار میکند که هنرپیشه جلوی دوربینش اصلا خسته نمیشود.
ناگفته نماند که همیشه یکی از آرزوهای من همین بود که با ایشان کار کنم، اما متاسفانه در توان خودم نمیدیدم، آن روزها خیلی نیاز به استراحت داشتم.
▪ در این سالها با تماشای سریالهای تاریخی تلویزیون، مثلا امام علی(ع)، ولایت عشق و ... تا به حال به خودتان گفتهاید، ای کاش مثلا من به جای این بازیگر این نقش تاریخی را بازی کرده بودم؟
ـ نه، اصلا.
▪ چرا یعنی هیچ کدام از این نقشها برایتان جاذبهای نداشته؟
ـ به طور کلی احساس کردم، آنچه از آن نقش میبینم و آن حرفهایی که میزند و .. به طور کلی آن شخصیت در فیزیک من نمیگنجد. اما چون تا به حال تجربه نکردهام، واقعا نمیدانم چه میشود. با این سبک یک مقداری غریبه هستم. نمیدانم چطوری هست و باید چه کار کرد. آیا باید صداسازی کرد، چون دیالوگهایش خاص است. (در این لحظه بادی به غبغب میاندازد و صدایش را کلفت میکند) مثلا باید بگویم «عبدالملک تو فلان...» نمیدانم، چون خودم اعتقادی به صداسازی و دوبله ندارم و آن را یک ادا میدانم، برای همین در قبول نقشهای تاریخی قدری سست میشوم.
دوست ندارم در آنچه که بازی میکنم دستکاری شود. نمیتوانم قبول کنم شخصیت را یکجوری بسازیم و بعد یک بیان دیگر روی آن بگذاریم. تصور میکنم آن شخصیت تاریخی هم مثل من حرف میزده، ممکن است شخصیت برجستهای باشد و در نوع صحبت کردنش یک مقدار تاملات داشته باشد و صحبتش با طبقه پایین جامعه فرق داشته باشد اما بهطور کلی من وقتی به سریالهای تاریخی نگاه میکنم و میبینم همه مثل هم صحبت میکنند همه صدایشان را کلفت میکنند. پیش خودم فکر میکنم مگر برای صدای اینها قالب ریختهاند.
▪ از بهترین نقشی بگویید که در تمام این سالها بازی کردهاید و برایتان ماندگار شده است،بگویید؟
ـ من نقشهای کمدی زیاد بازی کردهام در انواع و اقسام کمدی،کمدی موقعیت را خیلی دوست دارم. یک فضای جدی که از مردم خنده میگیرد بدون اینکه لازم باشد لهجهای را تقلید کنیم یا صداسازی کنیم و خلاصه بهزور بخواهیم مردم را بخندانیم. تایم خنده کمدی هم خیلی لحظهای است. (در این لحظه یک بشکن میزند و میگوید) این طوری است، فقط در همین حد. اگر توانستی خنده را بگیری، گرفتی والا لوس میشود. خیلی کار دقیقی است و... اما من نمیدانم چرا بیشتر علاقهمند کارهای جدی هستم خصوصا درامهای تراژدی.
▪ نگفتید کدامیک از نقشهایتان را بیشتر دوست داشتهاید؟
ـهر نقشی که بازی کردهام را حتما دوست داشتهام که بازی کردم. بین هیچکدام هم نمیتوانم فرقی بگذارم. مثل اینکه از پدری بپرسیم کدام بچهات را بیشتر دوست داری. واقعا نمیشود انتخاب کرد. به هر حال در هر نقشی یک چیزی بوده که من به آن دل بستهام والا که قبول نمیکردم. همینطور که طی این سالها قبول نکردم و بیکاری را ترجیح دادم.
در سالهای خیلی قبلتر هم همینطور بوده است اگر بیکار بودم نه به این دلیل بوده که کاری پیشنهاد نشده است نه. در یک نامه نوشتم که خیلی ممنون که به یادم بودهاید ولی متاسفانه مورد پسند من واقع نشد. نه نقش و نه فیلمنامه. اصلا میدانید چی، من یک کم ازخودراضی هستم، آره، گوش میکنید خودم قبول دارم که خیلی دیرپسند هستم، سختگیر هستم (میخندد).
▪ در مورد دوبله که گفتید نمیپسندید و به آن اعتقادی ندارید، آیا تا به حال پیش نیامده که در چنین مواقعی به سراغتان بیایند که به جای خودتان صحبت کنید؟
ـ نه دیگر. (قدری سکوت میکند و بعد دوباره ادامه میدهد) میدانید من فکر میکنم که دیگر ما آخرهای کارمان است.
▪ امروز که کولهباری از تجربه شدهاید چرا این حرف را میزنید؟
ـ نه بابا، نه،من احساس میکنم بعد از این ۷۰-۶۰ سال بیشترین زورم را هم بزنم باز ته خط هستم. حالا مثلا چهار تا بازی دیگر هم کردیم ولی واقعیت این است که به ته خط رسیدهایم. میدانید،من به آنجایی رسیدهام که انگشتم را انداختهام به ته بشقاب عمر. تا نصفهاش را لیسیدهام، باقیاش هم اگر عنایتی کرد میخوریم والا کار تمام شده است، میدانید چه میخواهم بگویم، بنابراین من حرص نمیزنم اصلا علاقهای هم ندارم که زیاد مطرح باشم، سرزبانها باشم. برای همین دلم میخواهد که بعد از این نقشهای دو، سه بازی کنم،چون حوصلهاش را ندارم برای ما دیگر بس است.
▪ در تمام این سالهایی که بیکاری را ترجیح دادی چون نقش دلخواهتان را پیدا نمیکردید چرا هیچوقت به فکر کارگردانی نیفتادید؟
ـ کارگردانی در این شرایط سنی برای من خوب نیست. البته در جوانی هم حوصله کارگردانی را نداشتم. برای اینکه گرفتاریاش زیاد است. هنرپیشهات میرود در جای دیگری بازی میکند، باید بگویی برگرد،خواهش از این کن، خواهش از آن کن، این دیر میآید، آن دیر میآید، این دیر میشود، آن دیر میشود و تمام این مکافات و حرص و جوشها اعصاب آدم را به هم میریزد. اما در بازیگری من فقط مسوولیت خودم را دارم، البته ناگفته نماند که ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند... در پشت صحنه همه کار میکنند تا من را نشان بدهند.
چون من چراغ اصلی هستم. من حرف اصلی را میزنم؛ مثل اینکه در نهایت ازخودمتشکری حرف میزنم، (میخندد) ولی واقعیت این است که در پشت صحنه خیلی زحمت میکشند تا من را نشان دهند، دستشان هم درد نکند ولی تمام داستان در وجود بازیگر خلاصه میشود و من نمیدانم چرا گاهی اوقات با این چراغ اصلی این قدر کمنور رفتار میشود و فراموشش میکنند، من فقط از این حرکت خوشم آمد که دیگر اینطور نیست که مثل گذشته از هنرمند بعد از مرگش تجلیل کنند. قبلاً اینطوری نبود، از همین تالار وحدت زیر تابوت را میگرفتند، صلوات میفرستادند و تا بهشتزهرا هم میرفتند و ... ولی حالا با این مراسمهای تجلیلی که برگزار میشود، مثل این است که وقتی زنده هستیم، بیایند جلو و بگویند «سلامعلیکم» گوش میکنی یا نه (میخندد) آره، این کارشان بد نیست، دستشان درد نکند، خدا انشاءالله عوضشان بدهد که در زنده بودنمان میگویند: «زندهای، حالت خوبه، ... زندهای، نمردهای، کی میخواهی بمیری ...» (میخندد و میگوید: شوخی میکنم).
▪ بزرگترین آرزوی اسماعیل داورفر چیست؟
ـ آرزوهای بشر تمامی ندارد خانم. هر که میگوید الان آرزویم این است، ۱۰ دقیقه بعد یک آرزوی دیگری دارد. مگر اینکه آدم بمیرد تا آرزوهایش تمام شود. هیچوقت شما نمیگویی این تنها و آخرین آرزوی من است.
با دیدن طبیعت و این همه شکوه و عظمتی که خداوند در مخلوقاتش دارد، مگر میشود آدم یک آرزو داشته باشد، مگر میشود که آدم دل بکند، همه زندگی ما سراسر آرزوست. حتی کسی که به او میگویند تو ۳ ماه بیشتر زنده نیستی، او هم آرزو دارد. اگر بپرسی چه آرزویی داری؟ میبینی که باز هم دلش میخواهد باشد، دلش میخواهد از این زیباییها استفاده کند.
آرزوی بشر هرگز تمامی ندارد. من نمیتوانم بگویم تنها آرزویم چه هست، تمام آن چیزهایی که به آنها دست پیدا کردهام، جزو آرزوهایم بوده است، از حالا به بعد هم آرزوهای دیگری دارم.
▪ فکر میکنید امروز به آن موقعیتی که دوست داشتید، رسیدهاید؟
ـاگر منظورتان مقوله بازیگری است، آره. اگر اینطوری نبود که بازیگری را رها میکردم و به دنبال حرفه دیگری میرفتم. من استعداد این را دارم که کارهای دیگری هم انجام دهم، خصوصاً که پدر و مادرم مخالف بازیگر شدن من بودند و ...
▪ یعنی اگر بازیگر نمیشدید، شما را در چه حرفهای میتوانستیم پیدا کنیم؟
ـ خیلی کارهای دیگر میتوانستم انجام بدهم.
▪ مثلا؟
ـ نمیدانم ... نمیخواهم بگویم، ببینید، خیلی کارها میتوانستم انجام دهم که موفق باشم. مطمئن هستم که هم از نظر مالی و هم از نظر معنوی میتوانستم خودم و خانوادهام را حسابی تامین کنم ولی بازیگری را دوست داشتم.
از زمانی که دوران دبستان را میگذراندم و برای اولیای مدرسه نمایش بازی میکردم، یادم است ششم ابتدایی که بودم آن موقع در یک نمایشنامه چنان بازی کردم که تمام اولیای مدرسه گفتند «تو باید بازیگری حرفهای شود، اگر نشود، بدبختی» آنجا بود که من تشویق شدم.
یادم است آن نمایشنامه که قرار بود ۲ شب اجرا شود، ۴ شب آن را برای اولیای مدرسه و دیگران اجرا کردیم. جالب است که بلیت هم میفروختیم و مثل تئاترهای حرفهای، تعداد زیادی تماشاچی داشتیم. مردم تو کوچه و خیابان میایستادند و کارمان را میدیدند.
▪ چه سالی بود؟
ـ نمیدانم. خیلی سال است، من ۱۳۳۵ از هنرستان هنرپیشگی فارغالتحصیل شدم، حالا برو خیلی عقبتر... حسابکن، من دوره دبستان را در دبستان نظامی نوبنیاد که سر چهارراه نظامآباد بود، درس خواندم. یک بچه که ۷ ساله میشود، میآید دبستان. تا سن ۱۱ سالگی آنجا بودم. فکر میکنم ۱۱-۱۰ سال بیشتر نداشتم.
▪ خب میگفتید! موقع بازی با آن همه استقبالی که تعریف میکنید، دستپاچه نشده بودید؟
ـ نه، آرامش داشتم. معلم کاردستیمان آنقدر تشویقم کرده بود که با اعتماد به نفس زیاد بازی میکردم.
▪ نگفتید که نقشتان چه بود؟
ـ یک نمایش کمدی بود. من رل هارونالرشید را داشتم.
▪ یک لحظه صبر کنید، مثل اینکه در سنین کودکی نقش تاریخی را تجربه کردهاید؟
ـ (میخندد) آره ... نمایشنامهاش اگر اشتباه نکنم چنین اسمی داشت. ای کاش کس دیگری به جای من هارونالرشید بود.
▪ در عالم کودکی به غیر از بازیگری چه هنر دیگری داشتید؟
ـ عضو انجمن ورزشکاران مدرسه بودم، یک وقتهایی هم کاردستی درست میکردم و... در انجمن تئاتر مدرسهام هم اسم نوشتم اما همیشه به خودم میگفتم، فکر نمیکنم در این انجمن چیزی بشوی، چون ورزش و فوتبال را هم دوست داشتم و از تئاتر هم چیزی بلد نبودم اما بعد از اینکه رفتم تمرین کردم و نمایشمان اینقدر مورد توجه قرا گرفت، دیدم نه بابا مثل اینکه ما هم یک کارهایی بلد هستیم.
▪ گفتید پدر و مادرتان مخالف بازیگر شدنتان بودند؟
ـ آره، پدرم که ارتشی بود، نسبت به این قضیه بسیار مخالف بود. اسم مرا در هنرستان صنعتی ثبتنام کرد، میگفت این کارها (بازیگری) ادا درآوردن و مطرببازی است. این چه کاری که راه بروی و دیگران را بخندانی.
بیا برو مهندس شو، یک کاری که مردم به آن نیاز داشته باشند والا مردم تو خانههایشان خیلیها را دارند که برایشان جوک بگویند، تو که اینقدر استعداد داری چرا میخواهی این کار را بکنی خلاصه مرا گذاشت هنرستان صنعتی آنجا هم خیلی سختگیری میکردند معلمانش آلمانی بودند و... طاقت نیاوردم و از مدرسه در رفتم (میخندد) دربان مدرسه را هل دادم و فرار کردم و... چون با پدرم رودربایستی داشتم، قضیه را به مادرم گفتم و او هم به پدرم گفت و بعد مرا در دبیرستان پیرنیا ثبتنام کرد. وقتی تصدیق کلاس نهم را گرفتم شبها پنهانی میرفتم هنرستان هنرپشگی،چون شبها دیر وقت به خانه برمیگشتم حالا باید جوابگو میبودم که تا آن وقت شب کجا بودم (میخندد) یادش بخیر.
▪ هیچ وقت سعی نکردید پدرتان را راضی کنید.
ـ نه بابا، جرات نداشتم حرف از بازیگری بزنم، با آینه و ذرهبین و قوطی چای یک آپارات درست کرده بودم، یک دفعه که از دستم عصبانی شدم آپارات را به زمین زد،خرد خاکشیر شد.
▪ حرفهای دیروز پدر، امروز برایتان چه معنی دارد؟
ـ خدابیامرزدش، یک وقتهایی به خودم میگویم چقدر حرف خوبی میزد. وقتی دلم میگیرد یا اذیت میشوم میگویم ای کاش به حرف پدرم گوش داده بودم. الان هم به جوانهایی که بازیگری را دوست دارند، میگویم که اگر میخواهید در این مسیر قدم بردارید ابتدا سعی کنید فرهنگ و شعور این کار را داشته باشید اینقدر این کار را راحت نگیرید. بدانید اگر در این راه بخواهید واقعاً هنرمند باشید، فقیر خواهید ماند، اینجا جای پول درآوردن نیست، مگر اینکه بخواهید کلاش باشید.
▪ فکر میکنید این همه اشتیاق جوانها به بازیگری بهخاطر این است که مسوولین همه چیز را راحت جلوه میدهند؟
ـ من را به کار سیاسی ربط ندهید، من اصلاً تاب دو تا سیلی خوردن را هم ندارم (میخندد) من را با هیچ کس در نیندازید من یک هنرپیشه بودم که تا اینجا جلو آمدم و حالا هم دیگر خستهام و دارم کنار میروم، مسوولین هم خیلی خوب هستند و کارشان را هم خوب انجام میدهند.
▪ ما که چیزی نگفتیم.
مریم فلاح
منبع : روزنامه تهران امروز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست