سه شنبه, ۱۴ اسفند, ۱۴۰۳ / 4 March, 2025
مجله ویستا
بهترین منظره شهر

«آقای بارانیقهوهای، سلام
یک هفتهای است که مثل دزدها به اینجا اسبابکشی کردهاید و آپارتمانی را که من مدتها است دنبالش بودم صاحب شدهاید. همیشه دوست داشتم یک روزی آنجا خالی میشد تا اسبابهایم را بردارم و بیایم اما حیف که شما مثل اجل معلق پیدایتان شد و جای آن پیرزن خرفت را توی آن گرفتید. تا حالا پیش خودت فکر نکردهای نمای یک پنجره رو به بهترین منظره این شهر چهقدر میتواند برای یک نفر ارزش داشته باشد. تو با آمدنت به این خانه دیدن بهترین منظره این شهر را از من دریغ کردهای. آقای بارانیقهوهای، بهتر است تا دیر نشده اینجا را خالی کنید تا من به تنها آرزویم برسم.»
اصلا سردرنمیآوردم، این نامه یک تهدید بود یا یک شوخی. کدام منظره؟ آپارتمان من دوتا پنجره داشت که از هیچکدامشان هیچجای این شهر دیده نمیشد. هروقت سرم را از پنجره بیرون میبردم تا چیزی را ببینم فقط پنجرهها و دیوارهای آپارتمانهای روبهرو را میدیدم. به نظرم آمد نویسنده آن نامه باید خل باشد که آهنها و سیمانهای روبهروی پنجرههای آپارتمان من را بهترین منظره این شهر میداند.
بیحوصله نامه را تاکردم و توی پاکتش گذاشتم و آن را انداختم توی سطل آشغال. از توی یخچال مقداری میوه برداشتم، توی یک میوهخوری کریستال گذاشتم و با خودم بردم توی اتاق خواب. چند روزی میشد که کتاب تازهای را دست گرفته بودم، توی این آپارتمان جدید لحظهها به کندی میگذشت و اگر سرم را به کتاب خواندن گرم نمیکردم از بیحوصلگی و عصبیت تنهاییام کلافه میشدم. نشانک را از وسط کتاب برداشتم، صفحه ۱۷۶ بود و شروع کردم.
«بدان ای دوست که صفات خدای تعالی از صفات خلق اثبات کردهاند و از این سبب است که عالمیان در آن غلط کردند که فرق ادراک نکردند میان صفاتی که لمیزل را واجب بود و میان صفاتی را که محال بود وی را. و چون این فرق ندانستند لاجرم آنچه اثبات نبود اثبات کردند. هیچ صفت نیست که خلق بدان موصوفاند الا که حق باریتعالی و تقدس این صفت را نتوان اثبات کرد علیالاطلاق، چنانکه در حق خلق بود مگر که چیزی که زیادت شود یا چیزی از آن ناقص گردد.»
از پشت میز بلند شدم، رفتم توی تراس، آفتاب کمکم داشت غروب میکرد. این را از باقیماندههای خورشید روی دیوار ساختمان ده طبقه جلویی که کمکم داشت از رنگورو میرفت فهمیدم. یاد آن نوشته ناشناس افتادم. چه کسی آن را نوشته بود؟ مرد بود یا زن؟ منظورش از بهترین منظره شهر چه بوده؟ از توی تراس هرچهقدر دقت کردم تا چیز جالبی ببینم، نبود. چهار انگشتم را که وسط کاغذهای کتاب گذاشته بودم در آوردم و کتاب را دودوستی بغل کردم و به سینهام چسباندم. به سرم زد به آشپزخانه هم سری بزنم و از توی پنجرهٔ آن بهترین منظره این شهر را ببینم.
پرده را کنار زدم و خیلی آرام پنجره را باز کردم، عجیب نبود، همانطور که حدس میزدم از اینجا هم هیچ منظره زیبایی را نمیشد دید، باز هم دیوار بتنی بود و آهن و آجر.
نویسنده آن نامه باید دیوانه باشد که زمختی بتن و آجر در کنار بیروحی و سیاهی آهن را منظرهای قشنگ بداند.
حالا اگر معماری این ساختمانها یک جوری بود، خاص بود، میشد یک چیزی ولی از بد روزگار آپارتمانهای اینجا با بقیه ساختمانهای شهر هیچ فرقی که نداشتند هیچ، زمختتر و بیروحتر و بیقوارهتر هم به نظر میرسیدند. هوا دیگر کاملاً تاریک شده بود و گرمی توی هوا به همراه کلی دود و دم شهر داشتند راهشان را میکشیدند و میآمدند توی آشپزخانه. پنجره را بستم. پرده را به آرامی کشیدم و رفتم توی هال.
تلویزیون هنوز داشت درباره وظیفه شرعی و تکلیف دینی بودن شرکت در انتخابات حرف میزد. کانالها را یکییکی عوض کردم تقریباً همهشان داشتند برنامهای راجع به انتخابات و دمکراسی نشان میدادند. دیگر حالم داشت بههم میخورد تلویزیون را خاموش کردم و دوباره کتاب را باز کردم.
«اکنون در حق خلق علم صفتی است که چون چیزی موجود گردد، پس از وجود آن چون آدمی آن چیز را ادراک کند چنانکه هست، این ادراک را علم خواند، و جز چنین صورت نبندد در حق خلق و این در حق خدای تعالی بدین وجه اثبات نتوان کرد زیرا که چون در او چیزی پیدا گردد پس از وجود چیزی دیگر، صفات او حادث بود، و لابد است که علم او مغایر بود با علم خلق.»
دوباره سؤالی به ذهنم آمده بود. آن نامه را چه کسی نوشته بود؟ رفتم به طرف سطل آشغال و پاکت را که توی آن افتاده بود برداشتم و باز کردم. برعکس در پاکت که با بیدقتی و شاید دستپاچگی بسته شده بود، نامه با دقت عجیبی تا شده بود، با چه خط خوشی هم نوشته بود، نستعلیق تحریری با قلمنی ریز. شاید هم از این خودنویسهایی که سر پهن دارند. کاغذ نامه بوی عطر زنانه عجیبی میداد، همانکه موقع آمدن توی خانه حس کرده بودم، این بو برایم خیلی آشنا بود.
همین چند ترم پیش توی دانشگاه یکی از دانشجوهایم که خیلی هم به ظاهرش میرسید همین عطر را میزد. دختر عجیبی بود سهتا درس با من داشت. توی کلاس خیلی فعال بود، توی بحثها شرکت میکرد، همیشه داوطلب کنفرانس دادن بود و انصافاً هم خوب کنفرانس میداد؛ اما آخر ترم نمرهٔ خوبی نمیگرفت اگر نمیخواستم به فعالیتهای کلاسیاش نمره بدهم اصلا نمیتوانست درسها را پاس کند. هروقت که نمرههای خام را میزدم توی تابلو اعلانات، فوری سر و کلهاش توی اتاقم پیدا میشد و بوی عطرش همه اتاق را پر میکرد. نمیدانم چرا فقط روزهایی که با من کلاس داشت آن عطر را به خودش میزد، یک روز توی اتاق یکی از همکاران دیدمش، سلام و علیک گرمی کرد؛ خوب که دقت کردم دیدم بوی همیشگیاش را نمیدهد و بوی عطر دیگری را میداد، روز فارغالتحصیلیاش که با چند شاخه گل به اتاقم آمد آخرین باری بود که میدیدمش، آن روز هم بوی عطر همیشگیاش را میداد.
حالا این یعنی اینکه این نامه را یک زن نوشته بود؟ به صراحت نمی شد نتیجه گرفت، در این دورهزمانه دیگر هیچچیز سرجایش نیست. به اسم اسپورت هرکس هرکاری که دلش میخواهد میکند، زنها لباسهای جلف مردانه میپوشند، میگویند: اسپورته! پسرها عطرهای زنانه و دخترانه به خودشان میزنند، میگویند: اسپرته! شاید این نامه را هم یک مرد نوشته باشد که از همین عطرهای اسپرت به خودش میزند. اصلاً هیچچیزی با هم جور درنمیآمد، یکی یک نامه نوشته است، من را آقای بارانیقهوهای خطاب کرده، خط خوبی هم دارد، هم دقیق است و هم بیدقت و دستپاچه، از عطر زنانهای هم استفاده میکند و در نهایت از بهترین منظره شهر میگوید که فقط از پنجرههای خانه من میشود آنها را دید، اما از پنجرههای خانه من هیچچیز قشنگ و زیبا و چشمنوازی دیده نمیشود. دیوانه است طرف، نه، نیست، اگر دیوانه بود نمیتوانست اینقدر خوشخط بنویسد. اصلاً آدم دیوانه عطر به این خوشبویی را از کجا میتواند بخرد؟ اینها که ملاک دیوانه بودن یا نبودن نیست. هست؟!
«چه خلق را علم پس از وجود معلوم میتوان بود، و خدای تعالی را هیچ صفتی پس از وجود چیزی دگر نتواند بود، زیرا که این صفت اگر نقصانی بود پس وجودش محال بود، و اگر کمالی بود وجود این کمال در غیری مستفاد بود، و پیش از وجود این غیر باید که قدیم ناقص بوده باشد، و نقصان قدیم محال بود، و چون او را صفت علم پس از وجود معلوم اثبات شاید کرد، چیزی دیگر باید که باشد از معنی علم با ما تا آن چیز را در حق او اثبات کنیم. و آن عملی است که وجود معلوم از او مستفاد بود نه او مستفاد بود از وجود معلوم.»
خسته شده بودم. یادم افتاد از وقتی به خانه برگشتهام چیزی نخوردهام. سالها میشد که شام نمیخوردم. درست از یازده سال پیش که فریبا رفته بود و من تنها شده بودم.
نگاهی به ظرف میوه که روی میز اتاق خواب تنها مانده بود انداختم، یک سیب قرمز خوشلعاب برداشتم و گاز زدم.
عقربههای ساعت داشت روی ۱۰ خوابشان میبرد. دفترچه خاطراتم را که به صدها صفحه رسیده بود باز کردم و کمی به عقب و جلو ورق زدم، یک صفحهٔ خالی پیدا شد.
«فریبای من، اوضاع خیلی هم عوض نشده، یعنی فکر میکردم شاید بشود ولی میبینی که تکان خورده است. هنوز هم به غیر از پنج شنبهها و جمعهها، ساعت پنج و نیم از خواب بیدار میشوم و خودم را به دایره زندگی روزمره میسپارم. وقتی ساعت هفت و نیم به دانشکده میرسم همهچیز برایم تکراری است. با وجودی که دانشجوها مرتب عوض میشوند، با وجودی که رنگ لباسها روزبهروز عوض میشود اما به نظر من هیچچیزی تغییر نمیکند، همان دیوارها، همان کتابها و همان جزوهها که همیشه همانطورند.دلم میخواهد هرروز که به کلاس میروم یک چیز جدید درس بدهم، نه آن چیزی را که گفتهاند، هنوز هم نمیگذارند به بچههای فوق یا دکتری درس بدهم، خودت که میدانی چرا، لااقل اگر به آنها درس میدادم تدریس تا این حد یکنواخت و کسلکننده نبود.
راستی میدانی، دیروز که توی آینه به خودم زل زده بودم به موهای سفید روی شقیقهام بیشتر دقت کردم، از آن روزی که تو چند تارشان را کشف کرده بودی خیلی بیشتر شدهاند، حالا باید دنبال تارهای سیاه میان آنها بگردم که این هم کار سختی است. بیاختیار نگاهی به شناسنامهام انداختم، از ۲۵ مرداد ۱۳۳۰ خیلی گذشته است، از ۱۷ شهریور ۱۳۵۵ هم خیلی گذشته است اما از ۱۴ آذر ۷۳ تا حالا فقط ۱۱ سال میگذرد. باور کن به این سادگیها هم که میگویم نبود. این یازده سال برای من به درازی یک قرن بود. چهارهزار و پانزده روز است که صبحها بدون حداحافظی تو از خانه بیرون رفتهام و چهارهزار و پانرده شب است که تنم را بدون تو به آغوش بستر سپردهام. چهارهزار و پانزده شب و روز است که اتاق خواب من رنگ هیچ فرشتهای را به خود ندیده است. آه که بدون تو چهقدر سخت است تنها رفتن این راه نیمهرفته.»
صدای زنگ آپارتمان مثل قیچی خیاطی افکارم را جر داد، فریبا دیگر رفته بود. منگ و گیج به طرف در رفتم، با صدای قیژ قیژ لولا، دخترکی بلند بالا را دیدم که داشت آب دهانش را قورت میداد.
- ببخشید آقای...؟
- آتشی هستم، شما؟
- من فروزان هستم، ناهید فروزان...
یکی از دستهایش را به دری که آن طرف دالان بود دراز کرد.
- همسایه شما.
دست راستش را به سمتم دراز کرد. دستم را عقب کشیدم و به خاطر آن یک قدمی که او جلو آمده بود یک قدم به عقب رفتم. دوباره آب دهانش را قورت داد، پابهپا شد و سینهاش را صاف کرد.
- عذر میخواهم من قبلا برای شما یک نامه گذاشته بودم... میتوانم بیایم داخل؟
- پس آن نامه کار شما بود، متأسفم الان خیلی دیروقته، من باید استراحت کنم، فردا خیلی کار دارم.
- ولی...
- ولی ندارد خانم، باشد برای یک وقت مناسب. شبتون بهخیر و خدانگهدار.
در را بستم و به بوی عطر خوش زنانهای که دوباره توی راهرو پیچیده بود فکر کردم. به نظر دیوانه نمیرسید. کاش راهش میدادم. شاید کار درستی نبود، شب، یک مرد تنها و یک دختر جوان، اصلاً کار منطقیای نبود.
چراغ را خاموش کردم و بیصدا توی تختم خاموش شدم.
باز هم آسانسور خراب بود و میبایست چهار طبقه پله را بالا میرفتم، خدا به داد آنهایی برسد که توی طبقات بالاتر هستند. پس کی میخواهند بیایند و این لعنتی را درست کنند.
غرغر میکردم، به نفسنفس افتاده بودم، نایلونهای خریدم داشتند از سنگینی پاره میشدند. آنها را روی زمین گذاشتم، کلید را توی قفل انداختم، پیچاندم، نایلونها را برداشتم و رفتم تو.
درجا خشکم زد. چند تا پرتقال قل خوردند و رفتند وسط هال. دخترک جوان دیشب، توی هال روی مبلی که از توی راهروی ورودی دیده میشد نشسته بود و لبخند میزد. موهای قهوهایاش را از پشت بسته بود و لباس سبزش سرتاسر تنش را تا وسط ساقهای بلورین پایش پوشانده بود.
- خانم محترم شما اینجا چهکار میکنید؟ اصلاً چهطوری وارد شدید؟
روی زمین خم شده بودم و داشتم چیزهایی را که از توی نایلونها بیرن ریخته بود جمع میکردم و کنار بقیه میانداختم.
- من که توی نامه نوشته بودم که از این آپارتمان خیلی خوشم میآید، ببخشید که بدون اجازه شما آمدم تو. باور کنید به چیزی دست نزدهام، الان بیشتر از دو ساعت است که اینجا منتظر شما نشستهام.
از زور کلافگی سرم را پایین انداختم و رفتم توی آشپزخانه، نایلونهای خریدم را روی کابینت گذاشتم و برگشتم توی هال تا بروم توی اتاق و لباسهایم را عوض کنم. سنگینی حضور او را در اتاق احساس کردم.
- چهقدر خوشسلیقهاید. وای چهقدر کتاب. اینها را روز اسبابکشی ندیده بودم.
- خانم محترم لطفاً تشریقتان را ببرید بیرون دارم لباس عوض میکنم، بعداً میآیم خدمتتان.
با عصبانیت در اتاق را به هم کوبیدم و با عجله مثل سربازهایی که مجبورشان کنند، توی سه شماره لباسهایم را عوض کردم.
- خانم این کار شما اصلاً درست نیست، بیخود و بیجهت سرتان را میاندازید پایین و بدون اجازه درِ خانه یکی را باز میکنید و وارد آن میشوید.
- اما من که برای شما توضیح داده بودم، دیشب هم خدمتتان رسیدم تا راجع به این موضوع با شما صحبت کنم که اجازه ندادید. آقای آتشی من اگه حتی یک روز نتوانم بیایم اینجا و آن منظره دلانگیز را نگاه نکنم مریض میشوم. افسرده میشوم. الان نزدیک هشت روز است که نتوانستم دیدنیترین صحنههای زندگیام را ببینم. خواهش میکنم به من حق بدهید.
با وجودی که خیلی عصبانی بودم اما حرفی هم برای گفتن نداشتم.
- آقای آتشی شما را به خدا بیایید و این آپارتمان را به من بفروشید یا نه، اصلا آن را با آپارتمان من عوض کنید، آنجا بزرگتر هم هست، دو خوابه، مابهالتفاوتش را هم نمیخواهم فقط تو را به خدا به این کار رضایت بدهید، اگر این کار را نکنید آنقدر وقت و بیوقت میآیم اینجا تا مثل آن پیرزن خرفت مجبور بشوید اینجا را نصف قیمت بفروشید و فرار کنید.
«فریبا، امروز یکی از عجیبترین اتفاقات این چند ساله رخ داد. امروز دوباره بعد از یازده سال خانه بوی عطر زن به خودش گرفت. باید مرا ببخشی، امروز بعد از یازده سال که اتاق خوابم رنگ زن به خودش ندیده بود دوباره سر و کله یک زن توی آن پیدا شد، نه، نه، فکر بد نکن، من با او کاری نداشتم، او هم با من کاری نداشت، آمده بود تا از قاب فلزی پنجره اتاق خوابم به بهترین منظره این شهر نگاه کند، دل توی دلش نبود، پیشانیاش عرق کرده بود، میلرزید و زیرلب چیزی میگفت، اضطراب و بیقراری از میانه نینی چشمانش پیدا بود، قدمهای لرزانش او را با وسواس به طرف پنجره میبرد، پرده را کنار زد و انگار به فیلم سینمایی هیجانانگیزی روی پردهای عریض از ردیف آخر سالن سینما زل زده باشد، توی شیشه پنجره خیره ماند.
انعکاس تصویرش را از توی شیشه میدیدم، انگار داشت اشک میریخت، شانههایش به آرامی و بیصدا تکان میخورد، زیرلب چیزی میگفت و آه میکشید. خیلی برایم عجیب بود. توی این چند روز من از توی این پنجره و حتی از توی تراس هم چیزی به جز آهن و بتن و آجر ندیده بودم.
پنجرهای درست مقابل پنجرهام به فاصله چند متری قرار داشت، میدانی فریبای دلربایم، توی این مدت اصلاً به آن هیچ توجهی نکرده بودم. پشت آن پنجره جوانکی خوشسیما بود که نیمرخ، روی یک صندلی متحرک نشسته بود.
سرش را به سمت راستش گرداند متوجه زیبایی چهرهاش شدم، قلممویی بلند را توی دهانش گذاشته بود و انگار داشت با سر و دهانش یک تابلوی رنگروغن میکشید.
فردا خانهام را با ناهید عوض میکنم. البته قرار شد مابهالتفاوت خانهاش با آپارتمان من را حساب کنم و به او بدهم. شببخیر فرشته فریبای من.»
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست