پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


طالع سرگشتگی


طالع سرگشتگی
رمان قصه سرگشتگی راوی داستان است که در روزی شوم در دهی به نام «مïلک میان» زاده شده است. راوی زاده «پîنجک» و «ایام نحس» است؛ از همین روی مورد نفرت «مïلک میانی » ها قرار می گیرد که به گمان شان پیوسته پاقدم «پنجکی» ها پïر بد است و همیشه نفرین آن روز و «مïلک میانی »ها پïشت سر راوی است؛ که ای کاش در شکم مادرش می مïرد و رنگ دنیا را نمی دید. هم از این روی شاید هرگز کس - حتی خود راوی- نمی داند که کار راوی سرً آخر به کجا خواهد کشید. پاقدم راوی از همان ابتدا بد است و تولدش شوم. وقتً تولد، قابله یی در «مïلک میان» زیر بار به دنیا آوردن او و هیچ «پنجکی» یی نمی رود که به دنیا آوردنش شگون ندارد. پدر راوی در به در به دنبال قابله یی می گردد و دستً آخر آن کس که تن می دهد، عمه راوی است. کودک شوم از پا به دنیا می آید. انگار تقدیرش را می داند که باید تمام عمر پا در سفر بگذارد. بعد از به دنیا آمدن راوی؛ شومی دامن عمه راوی همان قابله بی عار، و «مïلک میان» را می گیرد. پدر راوی می بیند خواهرش از ناخوشی دمً مرگ افتاده و دستً آخر هم پیش چشمان پدر تمام می کند. این گونه سرنوشت؛ راوی را به کوچ وامی دارد و او دنیاگردی را پیشه خود می کند. راوی به سرشتی ناسازگارتر، در «مïلک میان» پیاله ها را می شکند و ناگزیر از گشت و گذاری بی درنگ و بی بازگشت در پشتً دنیا می شود. با خود عهد می بندد تا آن گاه که وصایایش را مکتوب نکرده باشد، به هیچ اقلیمی حتی به ماهی هم مقام نکند و این گونه است که زندگی به شیوه دراویش و نوشتن به سبک دعاگران و پیشگویان را برمی گزیند؛ گو اینکه در طالع او این گونه نوشته اند و پیشانی نوشت او این است که در سفر باشد و «کتاب نویس» شود.
«روز هزار ساعت دارد» روایت همین سرگشتگی و سرگردانی راوی است در متن زندگی و روایت البته. روایت وهم آلود مردی که طالعش او را آواره کرده است و راوی هم کمابیش به این سرنوشتش تن می دهد، چاره یی هم جز این ندارد. تمام داستان به دنبال جایی می گردد تا تن به خاکش بسپارد و آسوده شود. رمان به زبانی آهنگین نوشته شده است و پïر است از کلماتی که در طول روایت معنی اش معلوم می شود یا به مدد پانویس و توضیحات نویسنده معنی آشکار می کند. گرچه خواننده در ابتدا در هجوم کلماتی ناآشنا از قبیل «شول»، «گالش»، «پنجک»، «کورچه ماه»، «شًرًل ماه» و چه و چه و در نهایت در فضایی غریب و دور از فضای شهری و آشنا، در متن سردرگم می شود و به سیاق خود راوی در فضایی که چندان با آن انس و الفتی ندارد، گیج می زند اما کم کم به زبان و شرایط و فضای روایت خو می گیرد؛ یا بهتر گفته شود به این فضا تن می دهد. انگار تقدیر خواننده هم تن دادن است به روایت و به مانند راوی بازنویسی روایتی که می خواند؛ تا به قول راوی به «اکسیر»ی دست یابد و سرانجام نتیجه بگیرد؛ «همواره قصه دو گونه می شود؛ یکی آنکه نویسنده می نویسد و یکی آنکه نویسنده را می نویساند.» زبانی که راوی برای نقل داستانش انتخاب کرده است به زبان طالع نویسان نزدیک است و آهنگین و شاعرانه است. شاید به همین دلیل داستان به سبک و سیاق قصه های کهن شرقی نوشته شده است و نویسنده بیشتر سعی کرده است با استفاده از متون کهن و نوع داستانگویی شان؛ قصه را پیش ببرد، و پیش می برد. هرچند در ابتدا درک راوی در هجوم وهم آلود کلماتی که معانی شان در مرزی از فراموشی و حضور قرار دارند برای خواننده که به زبان ساده و روان امروزی خو گرفته است، سخت است و درگیری راوی با تقدیرش، دست کم در فضای علم زده این روزها، ملموس نیست اما تلاش نویسنده برای انداختن خواننده به ورطه زنده کردن رویاها، هراس ها و آفرینش فضای انتزاعی شرقی قابل تامل است. پرداختن به باورها و توجه به خïرده فرهنگ هایی که در هجوم فرهنگ غالب یا مورد غفلت واقع شده اند یا فراموش شده ا ند از موضوعاتی است که انگار نویسنده خودش را به آن ملزم دانسته است. هرچند در نهایت یک داستان باید جذاب باشد و با ضرباهنگ مناسب پیش برود و خواندنی از کار دربیاید.
راوی در طول روایت از کس و کارش، پدر و مادرش، اهالی «ملک میان» و گذشته شان، سفرش و زندگی اش روایت هایی را نقل می کند. روایت هایی که راوی خود را ملزم به نقل آنها می داند و آن را تقدیر خود می داند. در مجموع راوی در قصه گویی موفق است و خواننده شناخت خوبی از تصورات و خیالات اهالی «مïلک میان» پیدا می کند.
تنها «اما»ی کار استفاده افراطی نویسنده از زبانی شاعرانه و سنگین است که بعضاً متن را از حال و هوای داستانی اش دور کرده است. نویسنده آنقدر متن را سنگین کرده است که درک آن برای خواننده حرفه یی ادبیات هم مشکل است چه برسد به خواننده عادی. گران و سنگین بودن متن اگرچه چیره دستی نویسنده را نشان می دهد و دایره لغات و اصطلاحات را که عصای دست هر نویسنده یی است، آشکار می کند اما افراط در این کار ممکن است در نهایت خواننده را دلزده و خسته کند؛ «باشد تا سرانجام، کاتبان را معلوم شود که نوشتن، خود از فنون است یا جنون، و باز همچنان به تعجیل، جًلد جًلد در حجم سرگیجه آورً رîجîز جزوه های جهان نگنجانند که هرگز هیچ نخواهد بود جز شلیته شیادانی کلک آکل، که از غایطً قلم، شربتی کنند در اًزای شعری شلتاق. پس ای گïم گزافه های هنوز نقل ناگشته، بادا که باز بمانید، همچنان تا ابد، از گوشاگوشً گîنگîل ها و گîواژه ها،» جملاتی از این دست نه تنها خواننده را درگیر داستان نمی کند بلکه او را بیشتر یاد قصه هایی می اندازد که تنها در دوران تحصیل خوانده ایم و هیچ ربط خاصی هم به جهانی که در آن زندگی می کنیم
- چه واقعی و چه انتزاعی- نداشتند و خیلی زود هم از صفحه ذهن ما پاک شدند. در هر حال با وجودی که نگاه نویسنده به موضوعی که کمتر نویسنده یی این روزها به آن پرداخته است جاذبه خاص خودش را دارد اما کشش نویسنده به زبان خاصی که با آن قصه گویی کرده است متن را بسیار بیش از آنچه باید سنگین کرده است و این سنگینی جوری بر متن سایه انداخته است که در بعضی قسمت ها، متن از رمان بودن فاصله می گیرد.
در هر حال اگر کمی نویسنده زبان داستان را به زبان «مïلک میانی» هایی که راوی آنجا به دنیا آمده، نزدیک می کرد و کمی از زبان سنگین و دیرفهم راوی فاصله می گرفت خواننده بیشتر با متن رابطه برقرار می کرد و داستان بیشتر از اینها به مذاقش خوش می آمد؛ این موضوع به خصوص در نقل دیالوگ ها بیشتر خود را نشان می دهد. خواننده هرگز نمی فهمد چگونه یک «مïلک میانی » که احتمالاً کوه نشین و ده نشین است و در فضایی وحشی زندگی می کند، دامداری می کند، شول می زند و از ترس پلنگ لîت لîت پوست درخت للیکی می سوزاند و بر آن تïخماق می کوبد تا مگر از مرگ صدایش وحشیات واهمه کنند، به زبانی گفت وگو می کند که تنها می توان در کتاب های کهن نمونه شان را جïست.این رمان نوشته فریدون حیدری ملک میان است که چندی پیش از طرف نشر افق به بازار عرضه شد.
علی چنگیزی
منبع : روزنامه اعتماد