یکشنبه, ۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 26 January, 2025
مجله ویستا
سنگ
کم کم غروب می شد غروبی که همیشه دوستش داشتم غروبی که هر گاه از راه می رسید من و دوستانم بر بالای کوه به آن می نگریستیم آن لحظه فراموش نشدنی باز هم در راه بود سکوت مبهمی کوهستان را پر کرده بود و همه به آسمان چشم دوخته بودیم که یکباره صدایی خشمگین همه ی نگاهها را ربود و به سوی خود جلب کرد و بعد هیجده چرخی را دیدیم که بر پشت آن سنگ هایی بودند نمیدانم چرا در دلم یکباره دلهره ایجاد شد چند نفر سوی ما آمدند و چیزی شبیه به باروت در میان ما گذاشتند و بعد از چند ثانیه صدای انفجار مهیبی سراسر کوهستان را پوشاند و بعد از چند لحظه من از دوستانم جدا شدم توسط جر ثقیل بر روی هیجده چرخ سوارم کردند چند سنگ که آنجا بودند مرا دلداری دادند و از خودشان گفتند من هم از خودم گفتم و گاهی هم در بین حرفهایمان اشک از گونه هایمان جاری می شد فکر نکنید چون سنگ هستم .
مثل اسمم دلی محکم دارم من برای دوستانم اشک می ریختم وقتی در کنار آنها بودن را به یاد می آوردم بغضم می گرفت و نمی توانستم دوری آنها را تحمل کنم یک بند گریه کردم تا دلم خالی از اندوه شد ساکت ماندم همگی به سرنوشت خود فکر می کردیم به کجا خواهیم رفت و هیچ کس از آینده خود با خبر نبود در بین راه باد خاکهای اضافی مرا جارو می کرد و مرا قلقلک می داد و من اصلا خوشحال نبودم یا دوستانم نمی گذاشت شاد باشم .
بالاخره بعد از مسافرتی طولانی مرا در کارخانه سنگ بری پیاده کردند من و سنگهای دیگر را به درون کارخانه بردند و بعد از چند لحظه خودم را بین دستگاهای سنگ بری بسیار تیزی دیدم و توسط آن دستگاهها اره ام کردند و آنقدر نازک شدم که دیگر طاقت برش خوردن نداشتم قطره های دیگر مرا هم در کنار یکدیگر قرار دادند اصلا باورم نمی شد من که قسمتی از سنگ عظیم کوهستان بودم به این نازکی و ظریفی به سنگ مرمر تبدیل شده بودم زیاد ناراحت و زیادم خوشحال نبودم ناراحت چونکه از دوستان عزیزم جدا شده بودم و خوشحال چون حالا سنگی تمیز بودم بعد از چند روز مرا به مغازه ای بردند که آنجا هم پر از سنگ بود و پس از چند ساعت با همه آنها دوست شدم .
هر کس چیزی می گفت یکی می گفت نمی خواهم سنگ قبر شوم یکی می گفت می خواهم برای خانه ای بکار بروم یکی می گفت می خواهم برای مبل از من استفاده کنند و بعد از چند روز مردی مرا برای ساختمان مدرسه خرید و من حالا در این جا در کنار شاگردان در کلاس درس هستم و گاهی بچه های کلاس مرا کثیف می کنند آنوقت خیلی دلتنگ می شوم و به یاد دوستانم در کوهستان به گریه می افتم بعضی هم با من در دل می کنند و آنموقع خوشحال می شوم و حالا قدر دوستانم در کوهستان را می دانم.
منبع: فریبا نادری متولد ۷/۹/۱۳۶۷-شهرستان شیروان- سال اول دبیرستان- داستان نویسی را از سوم راهنمایی آغاز نمو
منبع : آی کتاب
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست