پنجشنبه, ۱۳ دی, ۱۴۰۳ / 2 January, 2025
مجله ویستا
گل آلود
از صدای رعد و برق می ترسید، همیشه! برق آسمان را همیشه با شمشیری که بالای سرش ایستاده و منتظر فرمان است اشتباه می گرفت. اشتباه؟نه! برق آسمان، شمشیری بود که او مطمئن بود یک روز بر فرقش خواهد نشست.
غرش رعد هم مثل فریاد بود. فریاد همان کسی که اجرای حکم با شمشیر رعد را، دستور میدهد . فریاد رعد، تظاهرات یکپارچه مردمبود. شعارهای یکصدا شدهای بودکه تیغ وشمشیرنداشت،ولی بدجوریمیبرید.
وقتی که بچه بود، بزرگترها میگفتند: «رعد و برق که ترس ندارد. یک اتفاق طبیعی است. ابرهایی که بار مثبت و منفی دارند، به هم میخورند و….»
راست میگفتند، امّا یک روز از صدایش میترسید، فردا که بزرگتر میشد، از برق، پس فردا ازشکلش، که مثل شمشیر برنده بود، و سال بعد از خیالش.
بزرگتر که شد، باز هم میترسید، امّا خجالت میکشید که ترسش را بگوید.
بچهاش عاشق گردش در روزهای بارانی بود و زنش از اوّل میگفت: «نم نم باران ، گردش یاران».
و او نه به علاقه پسرش فکر میکرد و نه به شوق همسرش. رعد و برق که در آسمان پدید می آمد، او ناپدید می شد و گوشهای مینشست تا در انتظار لحظهای بی باران باشد. هزار بهانه می آورد و خودش را به هزار در و دروازه میزد که روزهای بارانی توی دفتر کارش نشیند و در به روی همه کس و همه چیز، حتی خیال ببندد .
آن روز میرفت تا معاملهای را جوش بدهد. اگر می شد، سر هر دو طرف کلاه گذاشته بود و دو گل به نفع خودش!
تنها توی ماشین نشسته بود و گاز میداد. هوا کاملاً آفتابی بود. مگر میشد که در آن فصل، تصور هوای ابری را داشته باشی. شنگول بود. گاز میداد و توی جاده آسفالته خوش ساختی که وسط کویر کشیده بودند، پیش میرفت.
چرا سوار هواپیما نشدم؟
فکر میکردند که خیلی پول دارم.باید اینجور فکر کنند که من خاکیام و به فکر پول نیستم.
نمیشد با هواپیما بروم و بگویم با اتوبوس آمدهام؟
مگر آن دفعه که آن یکی معامله را جوشمیدادم خیط نکردم .طرف درست زد و برادر یارو از آب درآمد.
چند روز مجبور شدم خودم را به مریضی بزنم تا قال قضیه کنده شود، سرابهای توی جاده چه انعکاسی داشتند، از آب رودخانه هم زلالتر مینمودند.
آخ که الان یک شنای درست و حسابی میچسبد. توی رودخانه؟آه، مرده شور، تا استخر خصوصی ام هست، چرا توی رودخانه؟
بگذار این معامله راتمام کنم. یکباره یک ثروت بادآورده و قلنبه میرود توی جیب حاجیات
احمقها! حق آنهاست که سرشان کلاه برود. حاجیات از اوّل، نان زرنگیاش را خورده به آن طرفیها میگویم که با شما هستم و دارم جنستان را آب میکنم. به این طرفیها هم میگویم که با شما هستم، سر همه را کلاه گذاشتهام تا برایتان ارزان بخرم.
چشمشان کور؛ میخواستند مثل من زرنگ باشند. روزِ رو به غروب، داشت سراب ها را از کف جاده می شست. از غروب هم خیلی خوشش نمی آمد.
شاید به این دلیل که مثل روزهای بارانی و ابری بود و بوی رعد و برق میداد. کمی ترسید. جا به جا شد و بیشتر گاز داد...
حیف که در آن معامله قبلی، طرف دست مرا خواند . پدر سوخته میگفت: تو منافقی! خوب من فقط یک ته ریش گذاشته بودم که طرف خوشش بیاد. حالا بیا و به خاطر راضی کردن مردم هم که شده ریش بگذار. نمیدانم فلان فلان شده مرا با آن ادا اطوار دیده بود که چسبیده بود به ته ریشی که برای جلب رضایت او گذاشته بودم. گور پدرش! آنقدر خر زیاد است که این دفعه سوار شدن دو تا بی ریشش نصیب ما شده.
انگار برق بود. بابا عصر شده یا هوا ابری است. ببینیم ساعت چنده؟باز هم برق زد. نه مثل اینکه هوا خیال باریدن دارد. آخر توی این فصل سال! کاش لااقل تنها نبودم...
چند قطره باران که به شیشه خورد، دست و پایش را گم کرد. نه قهوهخانهای بود، نه خانه.
این جاده لعنتی هم که تابلو کیلومتر شمار ندارد! صدای رعدهم شنیده شد.شیشههار
بست وبالاکشید. باران شدید شد . یک تریلی ازرو به رومیآمد.
چراغ بزنم شاید بایستد. راست و پوست کنده میگویم که من از رعد و برق میترسم.
چراغ داد و رفت. آمد ترمز کند که جاده تازه باران خورده لیز بود و منحرف شد. دنده عوض کرد، عقب، جلو، یک دو، نه!انگار ماشین نمیخواست از کنار جاده بکند و سر به راه بشود... هوا که تاریک شد، دیگر هیچ رمقی نداشت. باران ، رعد، برق و تاریکی . خودش هم نمیدانست چطور توانست ماشین را از چاله در آورد و راه بیندازد. ماشین جلو میرفت، امّا به کجا؟ دست و پایش را گم کرده بود. دور خودش میچرخید. حتی نمی دانست چطور برف پاککن و چراغ ماشین را روشن کند. در ماشین را باز کرد و بیرون زد.
این هم شد شغل؛ خاک بر سر من، به هزار رنگ در می آیم و هزار نقش بازی میکنم تا...
آخر چرا من باید از رعد و برق بترسم.
حس میکرد که دارد میمیرد. انگشتهایش را توی گوشهایش فرو برده بود تا صدای مرگ را نشنود.
دوباره پرید توی ماشین و در را بست. ماشین را روشن کرد و گاز داد. چرا کلید چراغها را نمیزد؟ چرا آنقدر دست پاچه بود؟ این بار تصمیم گرفت هیچ نترسد.
به رعد و برق هم درس خواهم داد. خیره به شیشه ماشین، منتظر برقی شد که همه جا را روشن کند. میخواست از روشنایی برق استفاده کند و راه و جاده را باز کند.
بیرون آمد، دوباره رفت توی ماشین، توی گل و لای افتاد ، گریه کرد. خندید، فریاد زد. فحش داد، نفرین کرد.
صبح که شد، جَسد گل آلود مردی در کنار اتومبیلش پیدا شد.
ژاندارمها گفتند رسیدگی به این پرونده در محدوده اختیارات نیروی انتظامی شهر است؛ چون محل مرگ مردِ گل آلود با شهر فاصله زیادی ندارد.
آنانند که گمراهی را به راه راست خریدند پس تجارت آنها سود نکرد و راه هدایت نیافتند مثل ایشان مثل کسی است که آتش بیفروزد پس تا روشن کند اطراف خود را ، خدا آن روشنی را ببرد و ایشان را در تاریکی رها کند که (راه حق و طریق سعادت را) هیچ نبینند آنها کر و گنگ و کورند و از ضلالت خود بر نمیگردند یا مثل آنان چون کسانی است که در بیابان باران تندی بر آنان ببارد و در تاریکی رعد و برق آنان سر انگشت خود را از بیم مرگ بر گوش نهند و عذاب خدا کافران را فراگیرد
(آیات ۱۶ تا ۱۹ سوره بقره)
پدیدآورنده:مصطفی رحمان دوست،
منبع : بشارت
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست