چهارشنبه, ۸ اسفند, ۱۴۰۳ / 26 February, 2025
مجله ویستا
زیر سقف آسمان

شاید برای باخت اون روز دلخوری؟ بازیه دیگه! امّا نه، اون روز هم رو به راه نبودی؛ اصلاً چند وقتی میشه که انگار گیجی، کسلی، یه جوری شدی.
آها! نکنه از دست اون دختره ناراحتی، ها؟ ولش کن گور پدرش ... من که از اول بهت گفتم اون آدم نیست؛ بیخود وقتتو واسش حروم نکن. خب، این که دیگه این همه الم شنگه نداره ... میخوای خودتو نفله کنی که چی بشه؟
اون پایین دو هزار نفر آدم الاّف جمع شدن، یکی میگه طرف، عاشقه، یکی میگه دیوونهاس یکی میگه لابد نمره نیاورده و رد شده، جونِ من از روی اون دیوار بیا پایین تا با هم بریم پایین و به همهشون بخندیم ... آی خوشمزه میشه!
کجا رو داری نیگا میکنی؟ توی آسمون دنبال چی میگردی؟ اصلاً حواسِت به من هست یا نه؟ گوشِت با منه،... آخ ... مواظب باش ... جلوتر نرو، خیلی خوب بابا من دیگه جلو نمیآم، غلط کردم، میخواستم دستت رو بگیرم، میخواستم کمکت کنم، نمیخوای؟ میرم ... میرم گورمو گم میکنم.
▪ ساعت ۴۰/۱۴
ـ ببین ... سعید جون، اگه بگم تو تنها عشق منی بهت دروغ گفتهام. حالا هم اینجا نیومدم نصیحتت کنم. فکر کردم، شاید ... شاید به خاطر من میخوای این کارو بکنی. چون اون روز منو با دو تا از دوستات دیدی اَزَم دلخور شدی ... راستی، علتش اینه؟ اگه اینطور باشه که باید بهت بگم واقعا بچهای! خوب ... تقصیر خودته، زیادی سخت میگیری؛ این که اونقدرها مهم نیست ... تازه، من که به تو قولی نداده بودم ... شاید هم موادی، چیزی زدی؟ ها؟ اگه اینطوره، ترو ارواح خاک مادرت از خر شیطون بیا پایین. یه وقت اگه بلایی سر تو بیاد و قضیه لو بره، من بیچاره میشم. خوب، خودت خواستی من که به زور بهت ندادم. گفتی دائم سر درد داری ... گفتی با هیچ مسکنی خوب نمیشه ... منم ... خُب ... آخه یه چیزی بگو دیوونه ...
▪ ساعت ۱۰/۱۵
ـ پسر جان، این چه وضعیه که برای خودت درست کردی؟ چرا آبرو ریزی میکنی؟ از دست من ناراحتی؟ بی انصافی نکن، بگو من پدر بدی برات بودم؟ از وقتی مادرت به رحمت خدا رفت، تو این ده سال، هر کاری از دستم بر میاومد برات نکردم؟ این نتیجه سگدو زدنها و عرق ریختنهای صبح تا شب من بدبخته؟! تا تو راحت لم بدی و برای خودت خوش باشی و آخر سر هم یه همچین تصمیم احمقانهای بگیری ... بچه که نیستی بگم روی بچگی داری اینکارو میکنی، بیست و یک سالته! عوض این که عصای دستم باشی ... آخه چی خواستی برات فراهم نکردم؟ هر جور لباس که خواستی ... هر نوع تفریحی که میلت بود ... حتی با دیدن اون فیلمهای مزخرفت هم مخالفت نکردم که نگی بابام قدیمی فکر میکنه و منو نمیفهمه. چند روز پیش هم که زدم توی گوشت ... قبول کن تقصیر خودت بود. قبول دارم جلو دوستات شرمنده شدی، قبول دارم کار خوبی نکردم، ولی تو هم وضع منو بفهم باباجان، میبینی که ... دارم داغون میشم. همه قرضهایی هم که بالا آوردی، چشمم کور میشه میدم. خیلی خب حالا مثل بچه آدم بیا پایین تا با هم بریم خونه... بذار دستتو بگیرم ... چی شد؟ داره سرت گیج میره؟... آخ ... وای، تکون نخور، چرا اینجور ... تکون نخور!
▪ ساعت ۱۶
ـ حق داری جانم ... حق داری. به تنگ اومدی، خسته شدی. هر کسی ممکنه خسته بشه. ببین جانم، من قبول دارم که شرایط برای یه جوون دشواره؛ ولی تو با اینکار داری دشوارترش میکنی، وضعیت جامعهمون خرابه و این برای همه مشکله ... زندگی همه مردم تو اوج جوونی شده جون کندن از صبح تا شب با صدها نوع استرس عصبی و بعد از چند سال هم یک انفراکتوس و تمام ... همین دیروز، یکی از مریضهام ازم سؤال کرد، دکتر، چطور میتونیم امید رو تو وجودمون زنده نگهداریم؟ این مسئله رو من براش در سه کلمه توجیه کردم: خوش بودن، خوش بودن، خوش بودن، همین و بس، الان همین. آسمونی رو که بهش خیره شدی ... واقعا برو تو بحرش، لطافتش را حس میکنی ببین، خورشید داره میره. اون چند تکه ابر رو ببین چقدر خوش رنگ شدهان ممکنه امشب یا فردا صبح بارون بباره، دلت میآد دیگه آفتاب طلایی و بارون زیبا رو نبینی؟! تا حالا زیر بارون قدم زدی؟ صورتت رو زیر بارون شستشو دادی؟
اگه اینکارو نکردی، این دفعه حتما بکن. ببین چقدر لذتبخشه، تماس پوستت با قطرههای بارون. تو اون لحظه اصلاً سعی نکن به چیزی فکر کنی، فقط لذت ببر ... اصلاً مغزت رو هم شستشو بده، بشور هر چی هست، بزار همه افکار ناخوشت بیرون بریزه، بعدش میفهمی که دنیا مال توست. کافیه هر چی اراده کنی داشته باشی ... چی میخوایها؟ ... اگه نمیتونی با شرایط اینجا زندگی کنی، من با پدرت صحبت میکنم ترتیب رفتنت به خارج رو بده، چطوره؟ ها؟ ... اونجا تا بخواهی میتونی خوش باشی. خُب، من مریض دارم، باید برم؛ تصمیم رو به عهده خودت میگذارم مطمئنم فکر منو میپسندی، مطمئنم ده دقیقه دیگه میآیی پایین و با من تماس میگیری و میگی، دکتر آمادهام که به آغوش شادی پرواز کنم؛ مطمئنم...
▪ ساعت ۳۰/۱۷
ـ سلام برادر، حالت چطوره؟ میبینم که با خودت خلوت کردی، داری به خودت حساب پس میدی؟ خوبه، ولی چه جای عجیبی رو برای این کار انتخاب کردی!
خب دیگه، اینجا هم یه جائیه برای خودش، بالای یک ساختمان پونزده طبقه نیمه تمام، اون هم روی آخرین دیوار ...
هر کس یه جایی خودشو پیدا میکنه، یکی توی انبوه درختهای یک بستان، یکی تو خلوت ستارههای یک بیابون، یکی تو هیاهوی آدمها، تو کوچه پسکوچهها، تو هم اینجا ... انشاءاللّه تا حالا به نتیجهای هم رسیدهای. برات یه هدیه آوردم، یه کتابه، ایناهاش میگذارمش اینجا، تقریبا نزدیکته، اگه بنشینی و دستت رو دراز کنی میتونی برش داری؛ قرآنه، راستش من خودم رو با کمک این کتاب پیدا کردم. البته سالها پیش، توی یه شهر دیگه، توی یک خاک مقدس، اونجا پر از خاک و خاکریز بود. حتی آدمهاش هم رنگ خاک بودند.
خاکیِ خاکی. مثل اینجا سکوت نبود؛ پر بود از صدای انفجار ... دشمنی هم اگر بود، روبرومون نشسته بود و با گلوله سینههامون رو هدف گرفته بود. اما اینجا دشمن نامرئیه، روی امواج هوا سوار میشه، به راحتی روی بام خونهها قدم میزنه بدون مانع وارد خونهها میشه و روحت رو نشونه میگیره.
اتفاقا تو هم جای بدی رو انتخاب نکردی، اینجا حداقل، دشمن نیست؛ این ساختمون رو برای جانبازها ساختهان، اینو میدونستی؟ ... دیگه چیزی نمونده تموم بشه. آمده بودم ببینم چقدر دیگه مونده تموم بشه، که از پایینیها شنیدم تو اینجایی، حس کردم که تنهایی. میدونی، راستش یه کمی دیر پیدات کردم، منو ببخش، ولی بالاخره پیدات کردم.
اگه قبولم کنی، دلم میخواد جزء دوستانت باشم. انشاءاللّه که منو قابل دوستی بدونی من فکر میکنم، زندگی رو دوستیها و عشقها شیرین میکنه؛ اینو قبول داری؟
حالا من به عنوان یک دوست به خودم اجازه دادم، دو سه برگ از دفتر خاطراتت رو از پدرت بگیرم و بخوونم. میدونی، بنده خدا پدرت ازم میپرسید، آقا شما میدونید «به انتها رسیدهام» یعنی چه؟ به انتهای کجا رسیده؟ آقا سعید ... نوشتهای با فرهاد سالها دوست بودم، اما او سر پول توی بازی به روم تیغ کشید ... نوشتهای به شراره دل بستم... دو سال! چه رویاها ... ولی او چیز دیگری بود؛ با همه بود، غیر از من ... نوشتهای چرا پدرم زبون دیگهای غیر از کتک بلد نیست؟ چرا با من حرف نمیزنه؟
نوشتهای ... (استغفراللّه) پس این خدای پرمُدّعا کجاست؟
نوشتهای، هیچ چیز پُرَم نکرد، راضیام نکرد، حتی ذرهای، نه دوست ... نه عشق ... نه گرد ... نه پدر ... هیچ چیز ... هیچ کس ... به انتها رسیدهام، به انتها.
میدونی، آقا سعید، تو دنبال عشق و محبت گشتی و پیداش نکردی. دلیلش هم اینه که بد گشتی از راهِ غلط. خب ... حالا، هم عاشق داری هم دوست؛ خدا و ... من. یکدفعه هم مارو امتحان کن!
خدا رو شکر من به حد کفایت از این نعمتها برخوردار بودهام. دوستهایی داشتم ... آی، آی، آی، چه دوستهایی! اگه یه روز دل بدی و حوصله کنی، حکایت یکی یکی شون رو برات تعریف میکنم. عاشق هم بودهام. چیه؟ فکر میکنی ما دل عاشق شدن نداریم؟ وقتی جبهه بودم نامزد داشتم؛ اما وقتی بدون پا از جبهه برگشتم نامزدیاش را بهم زد و بعدش هم رفت با کس دیگهای ازدواج کرد. الان هم سه تا بچه داره ...
چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ لابد فکر میکنی چطوری این پونزده طبقه رو بالا اومدم، ... خب دیگه ... تلاش و تمرین، البته به اضافه این پاهای مصنوعی. حالا باورت بشه یا نشه، دو سال پیش من هم ازدواج کردم؛ اون هم با بهترین دختر دنیا. با او بود که معنی عشق و سعادت رو فهمیدم. میدونی ریشه اصلی این مهر پیش خداست.
قلب پر محبتش، دستهای پر عطوفتش و اون نگاه آسمونی ... فرشتهای بود ... میگم بود، برای این که ... او هم پر کشید و رفت، تقریبا شش ماه پیش. با این وجود من غصهدار نیستم؛ دلتنگش هستم، اما غصه نمیخورم. میدونم او هم غصه نمیخوره، ما هر دو به آنچه میخواستیم رسیده بودیم.
اینهایی که گفتم، لابد به نظرت خیلی عجیب و غریب میآد، نه؟ حالا بذار یه مطلب عجیبتر برات بگم؛ اون نامزد سابقم ... شنیدم شوهرش توی تصادف هر دو پاش رو از دست داده، باورت میشه؟ تصمیم داشتم این خونهای رو که قراره بِهِم بِدَن یه جوری در اختیار اونها بذارم، البته نه از طرف خودم. اما راستش نمیدونم چطوری این کارو انجام بدم. آقا سعید، جون من این قضیه پیش خودت بمونهها ... تو ... تو ... کمکم میکنی؟ مطمئنم میتونی کمکم کنی ... جوونمرد، اگه این لطف رو در حق من انجام بدی تا آخر عمر ممنونت میشم. چی شده؟ داری گریه میکنی؟ راحت باش و گریه کن، باور کن گریه، خیلی وقتها بیشتر از خنده کار آدمو راه میاندازه ... میشنوی! صدای اذانه، وقت رفتنه. «او» داره صدات میزنه. «او» تو رو لایق دونسته و یه مسئولیتهایی رو گذاشته روی دوشت. حالا تو میخوای چیکار کنی؟ این امانت رو پرت میکنی به طرفش و میگی من نیستم؟! یا این که اونو روی دل و دوشت نگه میداری؟
میدونی، اشک چشمت نتیجه این نسیم پر از مهره، نسیمی که آغشته به بوی اذانه، از روی این کتاب عبور کرده و عطر عشق گرفته، با هوایی که تنفس میکنی به دلت رسیده و از چشمت بیرون ریخته ... همت کن پهلوون ... همت کن تا با هم به نماز برسیم ...
خوبه ... آروم برگرد ... همینطور خوبه ... بذار کمکت کنم ... دستت چقدر سرده! بسیار خوب، فقط یک قدم دیگه مونده ... فقط یک قدم.
سهیلا عبدالحسینی
منبع : هنر دینی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست