یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


مصاحبه با حمید تجریشی


مصاحبه با حمید تجریشی
حمید تجریشی را می‌توان موزیسین ـ نویسنده‌ای دانست که نه خود خواسته که دگرخواسته، زمانی زیاد را در محاق بوده است. او در سال ۱۳۳۰ در تهران متولد شده و تحصیلات دانشگاهی را در رشته‌های اقتصاد و علوم اجتماعی به پایان برده، هر چند که به دلیل علاقه شخصی به فلسفه، عرفان و ادیان، در سال ۱۳۵۷ تا کنون، مطالعاتش را بر موضوعات یادشده متمرکز کرده است. این مطالعات در نهایت به تألیف کتبی چون «گذری به کوی عشق» در باب عشق و شباب فرزندی در شعر حافظ (۱۳۶۸)، «مستی عشق» پیرامون معمای باده در شعر حافظ (۱۳۶۹)، «از دل، از زبان» مجموعه مقالات عرفانی ـ فلسفی و هنری (۱۳۷۳)، «از کشکول فکر و خیال» تأمل مجموعه‌ای دیگر از مقالات (۱۳۷۹) و «صادق هدایت ملحدی با سلوک عارفانه» (۱۳۸۱) انجامیده است.
اما مشهورترین کتابی که تجریشی به نگارش در آورده، همانا «مرغ شباهنگ» شامل زندگی‌نامه و آثار زنده‌یاد محمود محمودی خوانساری آوازخوان نامی معاصر است که در سال ۱۳۷۷ نوشته شده است. تجریشی علاوه بر فعالیتهای یادشده، بیش از بیست سال است که به ساخت و نواختن سه تار نیز اشتغال دارد و در این راه از تعالیم و یاری کسانی چون جلال ذوالفنون، رضا قاسمی و مسعود شعاری بهره‌مند شده است. او فراگیری ردیفهای آوازی را نیز نزد شاپور رحیمی تجربه کرده است.
تجریشی علاوه بر آثار مکتوبی که ذکر آنها رفت، «مطرب عشق» را در سال ۱۳۷۱ به رشته تحریر در آورده است. ناگفته نماند که او دستی در سرودن شعر هم دارد و «حدیث آرزومندی» عنوان برگزیده اشعار او از نوجوانی تا کنون است.
▪ اگر موافق باشید گفت‌وگوی اول را دربارهٔ زنده‌یاد محمودی خوانساری و کتاب «مرغ شباهنگ» آغاز کنیم.
ـ بنده راجع به زندگی و هنر استاد محمودی، که به قول آقای شهرام ناظری بزرگ‌مرد شرف و هنر بود، گفتنیها را در کتابم و در یک مصاحبهٔ رادیویی با برنامهٔ نیستان به تفصیل گفته‌ام. فکر می‌کنم اگر راجع به مرغ شباهنگ صحبت کنیم مطالب بیشتری برای گفتن دارم.
▪ بسیار خوب. هر طور که مایل هستید.
ـ لازم می‌دانم قبل از هر سخن نکته‌ای راجع به کار بیوگرافی‌نویسی بیان کنم که در واقع همهٔ مشکل‌آفرینیها در نگارش مرغ شباهنگ منوط به همین نکته بود. همان طور که می‌دانید نوشتن زندگینامه یا بیوگرافی شاخهٔ نوینی از هنر نویسندگی است که اگرچه از قدیم وجود داشته ولی شیوهٔ صحیح و کاملش را در اواسط قرن بیستم نویسندگانی چون رومن رولان یا ایروینگ استون و امثال ایشان با نوشتن زندگینامهٔ مشاهیری چون بتهوون، گاندی، وانگوگ و ... بنیاد نهادند. در این شیوهٔ صحیح، غرض از نگارش زندگینامه در حقیقت عبارت است از نشان دادنِ پشت صحنهٔ زندگی مشاهیر. چرا که مردم هر جامعه معمولاً از زندگی مشاهیر خود فقط در حد واقعات ظاهری حیات ایشان اطلاع دارند و کمتر کسی می‌داند که ایشان پشت صحنهٔ آن واقعات ظاهری با چه مشکلات، موانع، درد و رنجها، ناکامیها، عداوتها، یا بالعکس، با چه کامیابیها، پیروزیها، برخورداریها، عیش و لذتها و غیره زندگی خود را طی کرده‌اند.
اگر نویسنده زندگینامه را با «م‍ُع‍َر‌ِّف» و شخصیت مورد توجه را با «م‍ُع‍َر‌َّف» بیان کنیم، می‌توان گفت تعهد و مسئولیت اصلی م‍ُع‍َرِ‌ّف ضرورت تبیین همین امور است که از چشم مردم پنهان است و او با تحقیق در «پشت صحنه»، آنها را بررسی می‌کند. عدم تحمل این مسئولیت است که م‍ُع‍َر‌ِّف را به شیوهٔ «همه پسند نویسی» وادار می‌سازد.
معرِف در واقع باید منحنی زندگی م‍ُع‍َر‌َّف را با تمام نقاط عطف، صعود و نزول و مشتقات حاصل از تغییرات دوره به دورهٔ «تابع عمرش» مقابل چشم خوانندهٔ خود رسم کند تا کاری نسبتاً کامل انجام داده باشد و آیندگان بتوانند در قضاوت راجع به م‍ُع‍َر‌ِّف او مستند و محکم سخن بگویند.
اما در ایران، چنان که پیداست باید برای غالب زندگینامه‌هایی که راجع به اهل موسیقی نگارش یافته عنوان جدیدی، مثلاً «تجلیل‌نامه» انتخاب کرد. محتوای اکثر این تألیفات به نحو رایج عبارت است از مطالبی راجع به ویژگیهای فنی کار م‍ُع‍َر‌َّف بعد هم ستایشهای شاعران، بعد هم تعدادی عکس، که اینها اگر چه همه لازم‌اند اما کافی نیستند. شما هر چه در این نوشته‌ها جست‌وجو کنید، حداقل چند صفحه مطلب راجع به مجموعهٔ عوامل مثبت و منفی و حادثات تلخ و شیرینِ مؤثر در زندگی م‍ُع‍َر‌َّف نمی‌یابید. هیچ ذکری از تواناییهای خاص، نقطه‌ضعفها، مشکلات خانوادگی، رنج فقر و لذت رفاه، دردسرهای اجتماعی و باقی ماجراهای مهم و تعیین‌کنندهٔ مسیر آن منحنی در میان نیست. گویی م‍ُع‍َر‌َّف یک وجود استثنایی بوده که به نحوی کاملاً مجزا از جامعه، بی‌هیچ تأثیرپذیری از وقایع آن، بری از هرگونه اشتباه و خطا، مطلقاً بدون مشکل و گرفتاری، در رفاه و آسایش کامل فقط به کار خود مشغول بوده و ما باید در ازاء این کار او را ستایش کنیم. اینها نوشته‌هایی از نوع «کبریت بی‌خطر» هستند که معمولاً حتی دشمنان، رقیبان، حسودان و بدخواهانِ م‍ُع‍َر‌َّف از خواندن آنها خشنود و محظوظ می‌شوند. چرا که نویسنده حتی به یک مورد از شیطنتها، کارشکنیها، آزارها و رنجهایی که م‍ُع‍َر‌َّف از ایشان تحمل کرده است، اشاره نمی‌کنند. منظور از شیوهٔ «همه پسند نویسی» یک چنین شیوه‌ای است و برخی از اهل قلم در این شیوه نگارش چنان مهارت دارند که قادرند فی‌المثل کتابی دربارهٔ حضرت علی (ع) بنویسند که حتی معاویه هم از آن خشنود گردد.
چنان که ذکر شد، تمام گرفتاری بنده در نگارش «مرغ شباهنگ» ناشی از توجه به همین مسائل بود. زیرا می‌خواستم یک زندگینامه بنویسم، نه یک «تجلیل‌نامه». پس باید از جلوه‌های ظاهری زندگی‌اش فراتر می‌رفتم و آن «پشت صحنهٔ» دردناک و رنج‌آمیز را نشان می‌دادم. لاجرم به خوبی می‌دانستم مطالب کتابم به همهٔ کسانی که به هر نحو و به هر مقدار در ایجاد آن «پشت صحنه» مؤثر بوده‌اند گران خواهد آمد. علاوه بر این مشکل دیگری نیز داشتم که عبارت بود از وقوف به عدم اهلیت و شایستگی خودم برای نگارش این کتاب.
محمودی یک انسان شایسته و به تمام معنی وارسته بود؛ پس کسی که داستان زندگی‌اش را می‌نوشت باید دست کم به اندازهٔ خود او چنان فضایلی را می‌داشت تا سخنش کاملاً مؤثر می‌افتاد. اما هر چه منتظر شدم تا از بین «نیکانِ واجد صلاحیت» کسی به این کار همت گمارد چنین اتفاقی نیفتاد. غربت محمودی در جامعه و محیط اطرافش بیش از آن بود که کسی حاضر شود چنین صادقانه و بی‌پروا در دفاع از حقانیت هنر و زندگی مظلومانه‌اش سخنی بگوید. اگر بنده هم سکوت می‌کردم، آن‌گاه محمودی برای مردم و به ویژه آیندگان تبدیل می‌شد به یک آوازخوان معمولی (نه یک هنرمند صاحب سبک ممتاز) با دو دانگ صدا و آثاری متوسط که فقط یک ذره عزت نفس و مناعت طبعش در بی‌اعتنایی به مال و ثروت دنیایی بیشتر از دیگران بوده. کما اینکه در حال حاضر برخی واقعاً مایل‌اند چنین نظری را درباره او رواج دهند، اما چون نمی‌توانند اظهارات قبلی‌شان در مرغ شباهنگ را انکار کنند ناچار یا ساکت‌اند یا فقط نزد دوستان «رازدار» خود آن را می‌گویند.
تازه اگر هم چنین نظری صحیح باشد، باید به این نکته توجه داشته باشند که اصلاً همه هنر هنرمند در واقع رسیدن به همان «یک ذره عزت نفس و مناعت طبع» است. هنری که موجد کمال معنوی در شخصیت انسان نشود فقط اشتغال به یک حرفه ‌است، آن هم حرفه سیاه. تمام حساسی‍ّت و کوشش بنده در مرغ شباهنگ نیز منوط به نشان دادن این قضیه بوده است که آیندگان و امروزیان بدانند محمودی و چند تنی امثال او برای رسیدن به آن عز‌ّت نفس و مناعت طبع چه تاوان سنگین و بهای کثیری از تحمل درد و رنج و محرومی‍ّت را پرداختند و به خصوص او چطور در نهایت بی‌امکانی و سختی توانست آن هنر والا و بی‌بدیل را بیافریند.
ده سال از مرگ او گذشت و کسی حاضر به انجام این کار نشد. لاجرم بنده دست به کار شدم. در حالی که در تمام مدت نگارش کتاب دست و دلم از توجه به عواقب دشوار آن می‌لرزید.
به هر تقدیر «از بخت شکر دارم و از روزگار هم» که خدای بزرگ به فضل و عنایت خود در وجود ضعیف و هراسیدهٔ من آن حد از صداقت و شهامت را ایجاد کرد که بتوانم ضمن اعتراف به ناتوانیهای علمی و اخلاقی خود، در کمال صراحت به نقد و بررسی آثار و شرح احوال او و نشان دادن تأثیرات دیگران در زندگی‌اش بپردازم. چاره‌ای جز این نداشتم که قلم را به دست دلم بدهم و در قیل و قال ناشی از وجود برخی «هنرمندنمایان» سلسله مراتب دروغین بزرگ‌نماییهای فرمایشی را در هم بشکنم و او را در جایی که به حق شایستهٔ وجود ارجمندش بود قرار دهم. چنین شد که با توکل به خدای بزرگ:
به دل دردی کز آن شیرین‌شمایل داشتم گفتم
ز ترس خود گذشتم هر چه در دل داشتم گفتم
(البته با اجازهٔ شاعر مصرع دوم شعرش را کمی تغییر دادم.)
از آن پس این سخن شمس تبریزی آویزهٔ گوش من شد: «سخن را چون گفتنی باشد، اگر همهٔ عالم از ریش من در آویزند که مگو، بگویم و یقین بدانم که اگرچه بعد از هزار سال، به دست آن کس برسد که من می‌خواهم.»
بگذریم. مثل اینکه سخن خیلی طولانی شد و فرصت سؤال از شما گرفته شد. به هر حال تا اینجا اگر سؤالی باشد بنده برای پاسخ حاضرم.
▪ البته سؤالاتی برای ما وجود داشت که خوشبختانه شما در صحبتهای خود به آنها پاسخ دادید. پس همچنان ادامه بدهید تا بعد اگر سؤالی پیش آمد مطرح کنیم.
ـ بسیار خوب! مرغ شباهنگ با چنین فکر و انگیزه‌ای نوشته شد و حالا می‌بایست به دنبال ناشر می‌گشتم. کتاب را نزد یکی دو ناشر بردم. آنها ابتدا استقبال کردند و قرار شد آن را مطالعه کنند و چنانچه مورد پسندشان قرار گرفت مرا خبر کنند. مدتی گذشت و خبری نشد. ناچار بنده سراغ پاسخ را گرفتم و چنین شنیدم‌ «البته کتاب بسیار خوبی نوشته‌اید ... اما راستش در حال حاضر ما در مسیر چاپ چنین کتابهایی نیستیم. والسلام.»
این پاسخ را از پیش حدس می‌زدم و در عین حال می‌دانستم که تنها دلیل پرهیز از چاپ فقط «همه پسند نبودن» آن بوده.
بالاخره با انتشارات فکر روز آشنا شدم و هنگامی که پس از یک ماه، آمادگی خود را برای چاپ اعلام کردند تردید نداشتم که همان خدایی که فکر نگارش آن را در دل من انداخته، فکر چاپ آن را نیز در دل ایشان انداخته.
اکنون مدت زیادی از نایاب شدن چاپ اول می‌گذرد و فکر روز برای چاپ دوم آمادگی ندارد و ناشر دیگری هم فعلاً نیافته‌ام. ولی «در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست» لابد این تأخیر در چاپ دوم نیز حکمتی دارد که همان خدا بهتر می‌داند و من هم آن را به فال نیک می‌گیرم.
به هر حال، وقتی چاپ اول منتشر شد، چندی بعد تلفنهای خبرنگاران شروع شد و تقاضای وقتی برای ملاقات و گپ ‌و گفت‌وگو. آمدند و گفتند و شنیدند و رفتند و حاضر به چاپ هیچ مطلبی نشدند. تنها خبرنگاری از روزنامهٔ آریا مطلبی در حدود پنج صفحه A۴ از بنده گرفت و قرار شد بدون «دستکاری» به چاپ برساند.
بالاخره پس از چند ماه از میان پنج صفحه مطلب یک وجیزهٔ دست و پا شکسته و به قول مولانا «شیر بی‌یال و دْم و اشکم» منتشر ساختند که نه فقط مقصود مرا بر آورده نمی‌ساخت، بلکه معنایی کاملاً ضد مقصود مرا به خواننده منتقل می‌کرد. حتی به نحوی زیرکانه در خُرد کردن مطلب از بنده یک فرد مدعی ساخته بودند که در هر جمله یک «من یا م‍َن‍َم» از او منعکس است. البته منظور از این کار را هم خودشان خوب می‌دانند و هم بنده. باشد، به این هم راضی‌ام. یعنی اگر راضی نبودم چه می‌توانستم بکنم؟ اصلاً در بسیاری از امور، هجوم ناگزیریها و بی‌امکانیها مرا به مقام «رضا» رسانده. مدتی بعد چندین نسخه از کتاب را برای اساتید بزرگی که با ایشان مصاحبه کرده بودم فرستادم و صمیمانه از ایشان خواهش کردم چنانچه نظری دارند یا بگویند یا چنانچه امکان و حوصله‌اش را دارند بنویسند. در گفت‌وگوهای تلفنی جز «دست شما درد نکند» و «واقعاً زحمت کشیده‌اید» و «کتابتان بسیار عالی است» و «جداً به محمودی و موسیقی خدمت کرده‌اید» چیز دیگری از ایشان نشنیدم. با ساده‌دلی گمان می‌کردم چون بی‌غرض و صادقانه نوشته‌ام حتماً کسانی از این نوشته‌ خرسند خواهند شد و شجاعانه خرسندی خود را نشان خواهند داد. اما در جامعه، هیچ کس، به هیچ عنوان سخنی راجع به آن نگفت. هنوز هم نمی‌دانم علت آن همه «به‌به و چه‌چه و تشویقهای اغراق‌آمیز تلفنی» چه بوده. چه می‌شود کرد. فقط باید راضی بود و شکرگزار. آخر: «کو آن چنان کسی که نرنجد ز حرف راست» گویا باید این سخن دیگر شمس تبریزی را نیز آویزهٔ گوش خود کنم که می‌فرماید:
«فی الجمله تو را یک سخن بگویم. این مردم به نفاق خوشدل می‌شوند و به راستی غمگین. پس با ایشان به نفاق می‌باید زیست تا در میان ایشان با خوشی باشی. همین که راستی آغاز کردی به کوه و بیابان بیرون می‌باید رفت که میان خلق راه نیست.»
▪ فکر نمی‌کنید علت همهٔ این بی‌اعتناییها و سکوتها در قبال کتاب شما از انتقادات صریح و تندی ناشی می‌شود که از برخی بزرگان داشته‌اید و لاجرم با شما عداوت پیدا کرده‌اند.
ـ بله این را می‌دانم. آنچه نمی‌دانم این است که چرا مردم ما حتی روشنفکران هر گونه انتقادی را لزوماً به معنای دشمنی تلقی می‌کنند. در حالی که انتقاد حتی اگر تند و تلخ هم باشد باز به معنای دشمنی نیست. بسیاری از اشخاصی که (نه فقط در مرغ شباهنگ) بلکه در آثار دیگر بنده هم مورد انتقاد واقع گشته‌اند کسانی بوده‌اند که بنده کمترین آشنایی و ارتباطی با ایشان نداشته‌ام و طبعاً هیچ گونه بدی در حق خویش از ایشان ندیده‌ام. پس چرا باید بی‌دلیل با آنها دشمنی بکنم. وقتی پای انتقاد در میان بوده بنده حتی از خویش هم نگذشته‌ام و سخت‌تر و بی‌رحمانه‌تر از هر کسی از خویش انتقاد کرده‌ام و این را می‌توان در تمام نوشته‌هایم یافت. اساساً یکی از مشکلات جدی در جامعهٔ ما این است که نقد و انتقاد به معنای حقیقی کلمه در آن وجود ندارد. نه فقط در عرصه هنر، در تمام زمینه‌ها چنین است. هیچ کس (به خصوص اگر نامدار و م‍ُع‍َنو‌َن نباشد) حق انتقاد ندارد. اینجا وقتی کسی به شهرت و محبوبیت رسید و به اصطلاح رفت جزء بزرگان، دیگر فقط بزرگان حق دارند کارش را نقد کنند. بزرگان هم آن قدر در مصلحت‌اندیشی راجع به حفظ بزرگی خود گرفتارند که این کارها را به صلاح خود نمی‌دانند. آن همه زحمت کشیده‌اند تا به مقام و عنوان رسیده‌اند، حالا برای چه با انتقاد از کسی که او هم مثل خودشان زحمت کشیده و به مقامی رسیده انتقاد کنند تا او هم از ایشان انتقاد کند و محیط گرم و باصفای دوستی تبدیل به دشمنی شود. نتیجه چنین مصلحت‌اندیشیها آن شده است که همه با صلح و صفا در کنار هم (با هرگونه عیب و ایرادی) زندگی می‌کنند و کاری هم به کار یکدیگر ندارند. فقط برای خالی نبودن عریضه گاهی در محافل و صحبتهای یواشکی انتقادی از یکدیگر می‌کنند. آن هم به نحوی که اگر به گوش طرف رسید جایی برای انکار داشته باشند. فعلاً شیوهٔ «بزرگان» چنین است.
کوچک‌ترها نیز اصلاً حرفشان به حساب نمی‌آید. چون حضرات برای فرار از انتقاد در بین مردم چنین جا انداخته‌اند که کوچک‌ترها برای رسیدن به شهرت از ما انتقاد می‌کنند و اگر ما جوابی به آنها بدهیم به مقصود خود می‌رسند. برای همین است که بعضی از این کوچک‌ترها وقتی از این همه سازش‌کاری و «دو دوزه‌ بازی» بزرگ‌ترها خسته می‌شوند ناچار به سخن می‌آیند، ولو هیچ کس هم گوش نکند. به قول شمس تبریزی بالاخره پس از هزار سال کسی این حرفها را خواهد شنید و اصولاً هر سخن حقی فقط متعلق به آیندگان است.
خلاصهٔ سخن اینکه بر خلاف تصورات مردم، بنده با هیچ کس دشمنی نداشته‌ام و در تمام عمر فقط کارم دشمن‌تراشی برای خود بوده است. به خصوص در رابطه با نگارش مرغ شباهنگ. واقعیت این است که دوست داشتن محمودی به خاطر روح بزرگ، هنر عالی، شخصیت ممتاز و زندگی انسانی‌اش مرا به جایی کشاند که برای خود دشمنان و بدخواهان زیاد فراهم ساختم. باز هم خدای را شکر می‌کنم که توانستم به شرط دوستی وفادار بمانم. چرا که به قول نیچه: «آنکه دوست را خواهان است باید در راهش جنگ
بر پا کردن نیز بخواهد و برای جنگ برپا کردن باید تحمل دشمنیها را داشت.»
▪ اگر ممکن است راجع به مرگ زودرس محمودی و نحوهٔ وقوعش نیز مطالبی بفرمایید.
ـ عرض شود که راز حیات رنج‌آمیز و مرگ زودرس محمودی را باید در این شعر حافظ جست که می‌فرماید:
جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف می‌شکند بازارش
او در سن ۴ ـ ۵۳ سالگی به عارضهٔ سکته قلبی از دنیا رفت. یعنی به قول حافظ (خون در دلش افتاد) از چه؟ از اینکه می‌دید نه فقط در میان مردم معمولی و بی‌خبر از دنیای هنر، بلکه حتی در میان «گوهر شناسان» همه به جز انگشت شماری از افراد آگاه بقیه در خلوت و جلوت مبلّغ بی‌مزد و منّت همان خزفها گشته‌اند. چرا که آنها با تن دادن به هر کاری، در همه جا (تلویزیون، رادیو، کاباره و محافل خصوصی) با نمایش زرق و برق زندگی مادی‌شان همه را «مشتاق زیارت خود» ساخته بودند.
اما باز یک سؤال باقی می‌ماند، که چرا همهٔ آن فوج عظیم مردمی که تا زنده بود به قول خودش (ذره‌ای او را نشناختند) پس از مرگش آن همه در تجلیل از او قیل و قال به پا کردند! بندهٔ خام و ساده‌لوح گمان می‌کردم آن تجلیل و تمجیدها در واقع نشانهٔ بیداری وجدان ماست و حالا که با مرگ او از خواب غفلت بیدار شده‌ایم، لابد می‌خواهیم جبران مافات کنیم. ولی بعداً دانستم همهٔ آن اعمال نه حاکی از بیداری وجدان، بلکه اعمالی ناخودآگاه، ناشی از عادت به سنت مرده‌پرستی بود. حتی در آن مراسم «تجلیل پراکنی» بسیاری در واقع راهی می‌جستند برای «نان به یکدیگر قرض دادن».
خلاصه، یعنی همه آمده بودیم تا سهم خود را از میراث افتخار و عزتی که او به جا گذاشته بود بگیریم. تلخ‌ترین کار بنده در نگارش مرغ شباهنگ افشای همین مسائل بود.
مطلب آخر نیز اینکه مرغ شباهنگ تقریباً هفتاد سال پیش از آنکه باید نوشته می‌شد، نوشته شد. یعنی اگر آن روزها یک «هاتف غیبی» به بنده یقین می‌داد که خداوند برایم هفتاد سال دیگر عمر مقدر داشته، آن گاه مسلماً چاپ آن را به هفتاد سال بعد موکول می‌ساختم و یقین داشتم که در آن صورت با همان حقایق تلخش به جای این همه دشمن‌تراشی، در میان مردم حتی دوستانی برایم ایجاد می‌کرد. ولی هر چه منتظر شدم «هاتف غیبی» پیامی نیاورد و ناچار شدم دل به دریا بزنم و با توکل به خدای سمیع و بصیر کتابم را بنویسم.
همین که امروز شما فرصت چنین مصاحبه‌ای را به من داده‌اید نشان می‌دهد که آسمان حقیقت کم‌کم دارد صاف می‌شود. والّا چرا طی این همه زمان پس از چاپ کتاب هیچ نشریه‌ای حاضر نشد چنین امکانی به من بدهد. مخالفان حقیقت هر قدر که زیرک و زرنگ و ساعی باشند، فقط می‌توانند مدت کوتاهی حقیقت را مسکوت بگذارند.
مرغ شباهنگ برای حقیقت‌جویان و حق‌گویان آیندهٔ ایران نوشته شده است.
▪ اگر موافق باشید، سری هم به «مطرب عشق» بزنیم.
ـ کتاب «مطرب عشق» در سال۷۱ به چاپ رسید. بحث محوری آن که شالوده و زیربنای فکری کتاب محسوب می‌شود به طور مْجمل حاکی از این مطلب است که هنرمند آوازخوان در موسیقی اصیل ایرانی از نظر فردی و شخصیتی چه ویژگیهایی باید داشته باشد و از نظر اجتماعی در مقابل مردم چه مسئولیتهایی دارد.
اینکه امروزه پس از چهارده سال برای بنده فرصتی پیش آمده تا در یک مصاحبهٔ مطبوعاتی آن را مطرح کنم به این دلیل است که نشانه‌هایی که بنده برای شناسایی چنین هنرمندی در کتاب ذکر کرده‌ام او را در جایگاهی قرار می‌دهد که کمتر کسی می‌تواند ادعای رسیدن به آن جایگاه را داشته باشد. لاجرم بسیاری از «هنرمندان» در این کتاب گاه به طور صریح و گاه به طور ضمنی خود را مورد انتقادهای جدی یافتند. به همین جهت از طرف اهل موسیقی سریعاً «سیاست سکوت» در قبال آن به اجرا در آمد و به هیچ‌ وجه مجالی برای طرح آن در جامعه فراهم نشد. اجازه می‌خواهم قبل از هر چیز به نکته‌ای جامعه‌شناختی اشاره کنم که اصولاً در جامعهٔ ما به اقتضای برخی تربیتهای ناصواب فرهنگی برخی مطالب ولو آنکه راجع به حقایق جاوید و ماوراء تاریخی باشند، با این همه باز هم تاریخ مصرف پیدا می‌کنند و به اصطلاح دوره‌شان می‌گذرد. به عنوان مثال در آن ایام که مطرب عشق به چاپ رسید سخن از مسئولیت هنرمند و توقع تهذیب نفس و پای‌بندی به اصول اخلاقی برای او سخنی مورد تأیید همگان بود و تکذیبش نشانهٔ خبط و خطا در اندیشه. اما امروزه اوضاع چنان عوض شده که بسیاری از هنرمندان آشکارا به تکذیب این مطالب می‌پردازند و می‌گویند این حرفها دوره‌اش گذشته و «منسوخ» شده‌اند. به عبارتی کلی‌‌تر می‌توان گفت در دههٔ اول انقلاب میان تحصیل‌کردگان و روشنفکران برخی حقایق اجتماعی در خصوص ارتباطات انسانی به نحوی بسیار جدی مطرح بودند که امروزه اگر کسی همان حقایق را میان ایشان مطرح کند، چنان به او نگاه می‌کنند که گویی از مریخ آمده و مطالبی مطلقاً نامفهوم را که هیچ گونه سابقه ذهنی راجع به آنها ندارند برای ایشان مطرح می‌کند.
بنابراین ملاحظات مصاحبهٔ ما اگر چهارده سال پیش انجام می‌شد تأثیرش در جامعه بسیار متفاوت بود با تأثیری که امروزه ممکن است داشته باشد. زیرا در حال حاضر بسیاری از مردم ما و به خصوص جوانانی که شخصیت ایشان در این سالها شکل گرفته کمتر در جامعه با چنین بحثهایی مواجه می‌شوند و به اصطلاح این گونه «امر به معروف و نهی از منکر» ها هیچ معنایی برای ایشان ندارد.
ولی از قرار معلوم، همین که پس از چهارده سال شما حاضر شده‌اید فرصت مصاحبه‌ای برای طرح چنین مطالبی به بنده بدهید نشانهٔ آن است که گویا دوباره در گردش اوضاع و احوال اجتماعی شرایطی پیش آمده که اجازه می‌دهد «حرفهای منسوخ» را باز هم مطرح ساخت و از این جهت بنده دعوت شما را به فال نیک می‌گیرم و برای این مصاحبه از شما سپاسگزاری می‌کنم.▪ به هر حال همان طور که اشاره کردید شرایط همیشه یکسان نیست و امیدواریم این گفت‌وگو فرصتی باشد برای آنکه شما بتوانید حرفهایی را که چهارده سال برای گفتن آنها انتظار کشیده‌اید، بزنید.
ـ بسیار متشکرم و مطلبم را چنین آغاز می‌کنم که:
حدود سالهای ۶۳ ـ ۶۴ در کتاب «مقالات شمس تبریزی» مطلبی خواندم که توضیح فشردهٔ آن چنین است. در مجلسی یک قاری به خواندن قرآن مشغول است. ناگهان بهلول (یکی از مشهورترین ع‍ُقلاء مجانین) فریاد می‌زند که: قاری دروغ می‌گوید. قاری دروغ می‌گوید. شاکیان مجلس خبر را به هارون الرشید خلیفهٔ وقت می‌رسانند. هارون بهلول را احضار می‌کند و با خشم و عتاب می‌پرسد این چه غوغایی است که به پا کرده‌ای. قاری کلام خدا را می‌خواند چطور ممکن است سخنش دروغ باشد. بهلول می‌گوید، من قول او را نمی‌گویم، بلکه صوتش را می‌گویم. خلیفه می‌پرسد تو چطور میان قول و صوت او تفکیک قائل می‌شوی که یکی را دروغ و دیگری را راست می‌‌گویی.
بهلول پاسخ می‌دهد: فرض کنید شما که خلیفه‌اید، به تعدادی از سربازان که در یک قلعهٔ دور هستند فرمان بدهید هر چه زودتر خود را به شما برسانند. نامهٔ خلیفه به آنها برسد. آن را بخوانند. سمعاً و طاعهٔ‍ً بگویند و با این همه به حضور شما نیایند. در این صورت قول ایشان که سمعاً و طاعهٔ‍ً باشد راست است، اما صوتشان در اعتراف به آگاهی از تکلیف و عدم انجامش دروغ است.) مطالعهٔ این مطلب به راستی مرا دگرگون ساخت.
در حیرت و درماندگی ابتدا متوجه خود شدم. دیدم واویلا که به تعبیر بهلول من خود یکی از آن قاریان دروغگو هستم. البته نه قاری قرآن شریف، بلکه قاری مطالب دیگری که بدون هیچ آگاهی، اعتقاد و عملی آنها را بر زبان می‌آوردم. احساس شرم و خجالت همهٔ وجودم را فرا گرفت. آن گاه به اطراف خود متوجه شدم. دیدم مشمولان سخن بهلول در تمام زمینه‌ها به وفور یافت می‌شوند. مثلاً آن روزها افراد زیادی را می‌شناختم که به اصطلاح بهلول قاری متون مارکسیستی بودند که بی‌هیچ علم و اعتقاد و عملی فقط به «قرائت» آن متون برای خلق مشغول بودند. دانستم آنها همگی از سنخ قاریان دروغگو هستند. افراد دیگری را می‌شناختم که شعر حافظ یا مولوی (چه به صورت آواز، چه غیر آواز) می‌خواندند اما آنها نیز همان قاریان مورد نظر بهلول بودند. با کسانی مواجه بودم که از متون فلسفی، سیاسی، اجتماعی «قرائت» می‌کردند و مشمول سخن بهلول بودند.
القص‍ّه: چون به طایفهٔ اهل موسیقی رسیدم به جهت حساسیت زیادی که نسبت به موضوع داشتم و از آنجا که خوانندگان به واقع هم «قاری» هستند قضیه برایم جدی‌تر شد و از همین جا بود که طرح نگارش «مطرب عشق» در ذهنم نقش بست. پس به طور کلی می‌توانم بگویم بحث اصلی در این کتاب مربوط به تحقیق همین موضوع در بین هنرمندان موسیقی کلامی ایران است. یعنی می‌خواستم بدانم اصولاً فلسفهٔ کار خوانندگان در موسیقی ما چیست. آیا واقعاً ایشان متوجه این نکته هستند که با چه انگیزه و مقصودی شعری را برای خواندن انتخاب می‌کنند؟ و به عنوان «قاریان» آن اشعار آیا از سنخ قاریان مورد نظر بهلول هستند یا خیر.
این موضوع و بسیاری موضوعات جانبی دیگر در زمینهٔ فلسفهٔ موسیقی کلامی ایران محتوای کتاب مطرب عشق را تشکیل می‌دهند. به این شعر مولانا توجه کنید که فرموده است:
هله من مطرب عشقم دگران مطرب زر
دف من دفتر عشق و دف ایشان دفِ تر
معنای این شعر به نحو دیگری به مضمون سخن ما ربط دارد. یعنی بنده کنجکاو شده بودم که بدانم با چه ملاک و معیاری می‌توان «مطربان عشق» را از «مطربان زر» تمیز داد، به خصوص که در عرصهٔ حرف و سخن همه می‌خواهند خود را از زمرهٔ «مطربان عشق» معرفی کنند. بهلول به من آموخت که برای این تشخیص یکی از ملاکهای دقیق، توجه به راست یا دروغ بودن قرائتهاست. در دنیای موسیقی کلامی ایران هر کس شعری را می‌خواند بی‌آنکه متوجه ارتباط آن با نحوهٔ زندگی خود باشد از قاریان دروغگو است. برای انجام تحقیق خود با یک تقسیم‌بندی ویژه (که فهرست آن در ابتدای کتاب آمده) دست اندر کاران موسیقی کلامی ایران را از عالی‌ترین سطح (که سطح اساتید موسیقی اصیل باشد) تا نازل‌ترین سطح (که سطح خوانندگان کوچه‌بازاری و تخته‌حوضی باشد) به چند گروه تقسیم نمودم و آن گاه به بررسی سخن بهلول راجع به شاغلان هر گروه پرداختم. مجموعاً از مطالعه در محتوای معنوی کار این گروهها به نتیجهٔ شگفت‌انگیزی ‌رسیدم. با این توضیح که دریافتم در سطح عالی موسیقی کلامی ایران عدهٔ «قاریان راستگو» به تعدادی بسیاربسیار کم می‌رسید.
گویی غالب ایشان در انتخاب اشعار خود اصلاً متوجه مسئله نبودند و به اقتضای شرایط مختلف، بر اساس تقلید از یکدیگر هرگونه شعری را می‌خواندند. بی‌آنکه محتوای آن اشعار با جهان‌بینی و ایدئولوژی آنها ارتباطی داشته باشد. فی‌المثل برخی از ایشان اشعار عرفانی سنگین و از لحاظ معنی بسیار ثقیل و پ‍ُرتأویل را می‌خواندند بی‌آنکه اصولاً آگاهی جامعی (و به طریق اولی اعتقاد راسخی) راجع به مضمون آن اشعار داشته باشند. باز به عنوان یک مثال اجتماعی مثلاً می‌دیدم کسانی اشعار و ترانه‌هایی راجع به موضوع جنگ و ستایش شهیدان می‌خواندند، در حالی که از نحوهٔ زندگی ایشان هویدا بود که نه اهل جنگ هستند نه معتقد به شهادت. گویی به نوعی «نسنجیده‌خوانی» مبتلا بودند.
همگی آنها هم گمان می‌کردند که مسئولیت آنها فقط در این است که کار را با صوت خوش و به لحاظ فنی صحیح اجرا کنند. آن گاه هر چه به گروههای پایین‌تر نزدیک شدم تعداد «قاریان راستگو» را بیشتر یافتم. چون مضمون و معنای قرائتهای ایشان چیزی غیر از حرفهای روزمره نبود و طبعاً برای اعتقاد و عمل به آن حرفها نیز احتیاج به جهان‌بینی خاص و ایدئولوژی ویژه‌ای نداشتند. یعنی به طور ناگزیر از راستگویان بودند. ولی البته ایشان نیز به نوع دیگری از «نسنجیده خوانی» گرفتار بودند. به عنوان مثال در دوران پیش از انقلاب معنای بیشتر اشعاری که خوانندگان زن می‌خواندند آشکارا زبان حال مردها بودند و آن خانمها هیچ یک به این «نسنجیده‌خوانی» توجه نداشتند. مجال توضیح بیشتری در باب این گونه مثالها نیست. آنها که مایل‌اند جزئیات مطلب را دریابند می‌توانند به متن کتاب مطرب عشق رجوع نمایند.
در این گفت‌وگو سخن ما بیشتر راجع به آن قاریانی است که هم خودشان خود را و هم دیگران ایشان را به معنای کامل کلمه هنرمند می‌دانند. اما ایشان چه کرده‌اند؟ طی این دوران طولانی هر کدام یک دیوان حافظ یا سعدی، یا شمس تبریزی، یا مثنوی یا مجموعهٔ ترانه‌های بابا طاهر را انتخاب کرده‌اند و هر چه دلشان خواسته از آنها خوانده‌اند.
البته گاهی هم برای ایجاد تنوع دست به دامان اخوان ثالث یا سهراب سپهری و غیره شده‌اند بی‌آنکه محتوای آن اشعار حاکی از پیام معنوی برخاسته از جان و دل ایشان باشد. آنچه یک خواننده در هر حال باید بداند این است که درست مثل قاری قرآن بودن (که به قول شمس تبریزی کار هر کسی نیست) قاری حافظ یا مولوی یا سایر عرفا بودن نیز کار هر کسی نیست. اصولاً اشعار عرفای بزرگ ما مطالبی فقط برای خواندن وـ حداکثر فهمیدن‌ـ نیستند، بلکه در عین حال «خواندنیهایی برای تبدیل به عمل هستند.»
پس برخلاف آنچه که همگان پذیرفته‌اند کار خواننده فقط این نیست که اشعار دیگران را با صدای خوب و مهارت فنی کافی بخواند. مجموعهٔ اشعاری که یک هنرمند در آوازهایش برای جامعه می‌خواند باید متض‍م‍ّن جهان‌بینی او، متناسب با شخصیت او و هم‌راستا با عقاید و باورهای او باشند. آوازخوان باید توجه داشته باشد که او در فرهنگ ما میراثدار داوود نبی (ع) است. پس هر خواننده‌ای به عنوان میراثدار داوود باید در واقع «زبور» خاص خویش را بخواند. نه هر چه که پیش آید.
یعنی باید علاوه بر مکتب آوازی، مکتب فکری و مرامی نیز داشته باشد. در حالی که ملاک و معیار بسیاری از خوانندگان ما برای انتخاب شعر منوط به عوامل عارضی از قبیل «پسند جامعه = م‍ُد» یا زیباییهای ادبی شعر، یا متناسب‌ بودن آن برای اجرا در دستگاه خاصی است که انتخاب می‌کنند. علاوه بر این بی‌بنیادی و غیر اصولی ‌بودن کار، نکتهٔ تأسف‌آمیز دیگری نیز مزید بر علت گشته که عبارت است از توجه به مسائل مادی و پیش گرفتن شیوهٔ کاسبکارانه برای فروش آثار خود. این مسئله باعث شده که دیگر همان ناله‌های دروغین هم هر چه بی‌تأثیرتر گردد و عملاً به روضه‌خوانی تبدیل شوند که نه کسی با روضهٔ آنها می‌گرید و نه خودشان از خواندن خود شور و حالی پیدا می‌کنند. به قول مولانا:
نوحه‌گر خواند نوای سوزناک
لیک کو سوز دل و دامان چاک
اگر چه تا اینجا همهٔ مطالب مربوط به بحث محوری کتاب شد و از مطالب فرعی و جانبی آن سخنی به میان نیامد، ولی از نظر بنده آن قدر این موضوع محوری مهم است که اگر شما اجازه بدهید و در ادامه نیز از مطالب فرعی بگذریم و در همین خصوص گپ بزنیم.
▪ ما هم بیشتر می‌خواهیم آنچه را که مهم‌تر است بشنویم. بنابراین ترجیح می‌دهیم بیشتر شنونده باشیم و از آن مسائلی آگاه شویم که شما در ذکرشان اصرار دارید.
ـ از محبت شما سپاسگزارم و عرض می‌کنم که این «نسنجیده‌خوانی» لطمه و صدمهٔ زیادی به جنبهٔ معنوی و باطنی آواز ایرانی زده و مهارت معجزه‌آمیز بعضی خوانندگان معروف در «حال مصنوعی را طبیعی جلوه دادن» باعث شده تا مردم غالباً ابتلاء ایشان به عارضهٔ «نسنجیده‌خوانی» را باور نکنند. در حالی که متأسفانه باید گفت، از قضا شاید همین مسائل باعث شده است که آنها در «نسنجیده‌خوانی» پروای هیچ امری را به دل راه ندهند و بدون توجه به آنچه گفتیم، هر چه دلشان می‌خواهد بخوانند...
طی این سالها بسیاری کسان به من هشدار داده‌اند که دیگر دورهٔ این گونه انتقادها گذشته و جز رنج تنهایی و ایجاد مشکلات برایت حاصلی ندارد. مگر نمی‌دانی که ثروت و شهرت و محبوبیت هر عیبی را می‌پوشانند؟ بله می‌دانم. ولی از همان چهارده سال پیش این بهلول بود که چنین ماجرایی را مطرح ساخت، نه من. حتی این را نیز می‌دانم که بسیاری از هنرمندان برای مقابله با چنین انتقادهایی یک نظریه فلسفی نیز دارند.
▪ کدام نظریه فلسفی؟
ـ این نظریه به طور ضمنی در کتاب مطرب عشق مطرح شده و خلاصهٔ آن چنین است: هنرمند فقط در جنبه‌های فنی و زیبایی‌شناسی کارش باید مورد نقد و بررسی قرار گیرد. توقع تهذیب نفس از هنرمند داشتن و چون و چرا کردن در جنبهٔ اخلاقی و رفتار اجتماعی‌اش نشانهٔ روحیات ایده‌آلیستی و حساسیتهای تربیتی قدیم است.
اخلاق و هنر دو مقولهٔ متفاوت‌اند. مگر هر کس اشعار عارفان را خواند، ادعای عارف ‌بودن کرده است که توقع داشته باشیم زندگی‌اش نیز مثل عارفان باشد.
کار خواننده این است که شعر شاعران را فقط زیبا، صحیح و پ‍ُراحساس بخواند. خواه به آنها اعتقاد داشته باشد خواه اعتقاد نداشته باشد.
بنده در پاسخ این نظریه‌پردازان هنر عرض می‌کنم: اولاً مقولات اخلاق و هنر بی‌ارتباط با هم نیستند. چند قرن پیش از میلاد مسیح کنفوسیوس گفته است: «نیک بی‌آنکه زیبا باشد نیک نیست و زیبا بی‌آنکه نیک باشد زیبا نیست.» از آن وقت تا کنون هم غالب متفکران گیتی همین نظر را داشته‌اند. به عنوان نمونه فقط از مولانا جلال‌الدین یاد می‌کنیم که در مثنوی به نقد اخلاقی هنر بسیار اهمیت داده و بیان کرده چنانچه روح کسی به اخلاق و نیکی پای‌بند نباشد و با این همه اثری زیبا بیافریند، باید بدانیم که مُثَل او مُثَل جوی آبی است که به حکمت الهی آب پاک و زلالی در آن روان است تا تشنگان از آن سیراب گردند. اما خود جوی آب حتی از وجود آب زلالی که در آن روان است بی‌خبر است. باز به بیانی دیگر می‌فرماید ممکن است نوحه‌گری چنان زیبا و پ‍ُراحساس بخواند که دل انسان دردمندی از آن به وجد آید و حالی خوش نصیبش گردد اما خود آن نوحه‌گر چنان وجد و حالی نداشته باشد و فقط به پولی که در ازاء خواندنش می‌گیرد فکر کند. به هر حال فرق است میان کسی که با حالِ داوودی می‌خواند و آنکه فقط زیبا می‌خواند.
آن چو جوی است و نه آبی می‌خورد
آب از او بر آبخواران بگذرد
آب در جو زان نمی‌گیرد قرار
زانکه آن جو نیست تشنه و آبخوار
آن گاه چنان که گویی خطابش با همین گونه هنرمندان است می‌افزاید:
همچو نایی نالهٔ زاری کند
لیک بیگاری خریداری کند
نوحه‌گر خواند نوای سوزناک
لیک کو سوز دل و دامانِ چاک
نوحه‌گر باشد مقل‍ّد در حدیث
جز طمع نبود مراد آن خبیث
از محقق تا مقلد فرقهاست
کان چو داوود است و آن دیگر صداست
منبع گفتار این سوزی بود
وان مقل‍ّد ک‍ُهنه‌آموزی بود
ثانیاً می‌توان از این نظریه‌پردازان پرسید که به نظر شما وقتی کسی در آوازش چنان اشعاری از حافظ، مولوی و باباطاهر می‌خواند، اگر روا باشد که در عین بی‌اعتقادی آنها را بخواند، اصلاً چه لزومی دارد که آنها را بخواند و اگر در هنر خوانندگی برای انتخاب شعر ضابطهٔ «توجه به معنا» را حذف کنیم دیگر چه ضابطه‌ای برای این کار باقی می‌ماند. اگر بگویند فقط ضابطهٔ لازم عبارت است از صنایع لفظی و زیبایی صوری شعر، در این صورت می‌توان اشعار دیگری که به لحاظ صنایع لفظی و زیباییهای صوری بهتر از این شعرها باشند نشان داد و ثابت کرد که لاجرم انتخاب این اشعار از سوی خواننده نشانهٔ بی‌ذوقی و شعرناشناسی است که این خود یکی از بزرگ‌ترین عیوب در هنر خوانندگی است. آن هم برای استادی چون ایشان.
▪ حالا که صحبت به مسائل دیگری از کتاب مطرب عشق کشید آیا ممکن است مورد دیگری از آن گونه مسائل را ذکر کنید.
ـ یکی دیگر از مسائلی که بدان پرداخته‌ام این است که معمولاً مردم در قبال چنین انتقاداتی که از هنرمندان سرشناس می‌شود به اصطلاح «سعهٔ صدر» نشان می‌دهند و با لحنی بزرگ‌منشانه می‌گویند: هر چه بگویی باز نمی‌شود انکار کرد که این هنرمندان به موسیقی و فرهنگ ما خدمت کرده‌اند و این ارزشی است که نباید نادیده گرفت.
در پاسخ ایشان بنده عرض می‌کنم بر مْنکر این سخن لعنت، به شرط آنکه بدانیم معنای خدمتگزار در این گونه موارد چیست. در عرصهٔ معنویات (به طور کلی علم و دین و هنر) و اموری چون کارهای اجتماعی خدمتگزار به کسی گفته می‌شود که کارهایش توأم با فداکاری، گذشت و ایثار باشد. ما به کسانی چون ستارخان، میرزا کوچک خان، میرزادهٔ عشقی، نیما یوشیج، اخوان ثالث، محمودی خوانساری و غیره می‌گوییم خدمتگزاران جامعه و فرهنگ. چرا که در راه این هدف از همه چیز خود، حتی برخی از جان خویش نیز گذشته‌اند. اگر انجام هر کار مفیدی (ولو کار بزرگ) عنوانش خدمتگزاری به جامعه باشد، اصولاً کیست که خدمتگزار نیست.
▪ مگر آن جراح مغز و اعصاب یا قلب یا کلیه که جان انسانها و حتی جان همین هنرمندان را نجات می‌دهند، خدمتگزار جامعه نیستند؟ پس چرا برای کار ایشان ارزشی در حد کار هنرمندان قائل نمی‌شویم؟
ـ چون ایشان در مقابل خدمتی که می‌کنند مزد خود را به تمامی می‌گیرند و هیچ ادعای فداکاری و ایثار هم ندارند.
بسیار خوب. مگر این هنرمندان غیر از این کرده‌اند. ایشان هم در مقابل خدمتی که کرده‌اند مزدی کامل، حتی گاهی بسیار بیشتر از ارزش کارشان گرفته‌اند. به راستی کدام فداکاری و ایثار در راه خدمت به مردم از این هنرمندان دیده‌ شده؟ در واقع ایشان فقط به خاطر آنکه بیش از پزشکان در معرض دید مردم بوده‌اند و به نحوی وسایل لذت و خوشی آنها را فراهم ساخته‌اند چنین اهمیتی یافته‌اند. در حالی که آن پزشکان هم خدماتشان ارزنده‌تر بوده و هم زحماتشان طاقت‌سوزتر.
به هر حال چه در زمینه موسیقی چه در زمینهٔ هنرهای دیگر تمام کسانی که بی‌هیچ فداکاری در ازاء کار خود مزد کافی گرفته‌اند هیچ منتی بر جامعه ندارند. بگذریم از اینکه بسیاری از ایشان برای رسیدن به آن ثروت و شهرت و محبوبیت حتی هنر را فدای خود کرده‌اند. خواننده‌ای که به رسالت داوودی خود آگاه باشد می‌تواند با هنرش طبیب آلام روحی مردم باشد و مستقیماً از طریق هنرش به مردم خدمت کند. اینجاست که فرق میان محمودی خوانساری و همهٔ قاریان بهلولی به روشنی درک می‌شود. او هنرمندی بود که طی سی سال زندگی هنری اولاً یک مورد قرائت بهلولی در آثارش نداشت و ثانیاً حاضر نشد برای کسب دنیای دون و حتی رفع ضروری‌ترین نیازهای زندگی‌اش با سرمایهٔ هنر خود کاسبی کند. به سبب چنین پایداریها در انجام رسالت داوودی خویش بود که رنج یک عمر عزلت و حرمان و غربت را تحمل نمود و با چنین فداکاری و ایثاری بود که شایستهٔ عنوان (خدمتگزار فرهنگ و جامعه) گردید. بگذارید برخی باز هم بگویند «دورهٔ این حرفها گذشته». راست می‌گویند چون این حرفها را از کسانی چون بهلول، شمس تبریزی، مولوی و حافظ آموخته‌ام که هر کدام لااقل چند قرن از دوره‌شان گذشته.
به هر حال این بود شرح مختصری از چهارده سال صبوری در طرح حکایتی که به قول حافظ:
«از نهفتن آن دیگ سینه می‌زد جوش».
و اما ختم کلام اینکه:
گر من از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوهٔ رندی و مستی نرود از پیشم
البته این برای بنده قابل پیش‌بینی است که بعد از این مصاحبه احتمالاً مورد انتقادات و اعتراضات کتبی و شفاهی بسیار زیاد واقع گردم. در این صورت بدیهی است که اگر هر یک از معترضان چه کتبی، چه شفاهی، حتی یک جمله هم در اعتراض به نوشته‌های بنده بگویند یا بنویسند، طبعاً برای من مجال پاسخ‌گویی به فردفرد ایشان وجود نخواهد داشت. لذا سعی می‌کنم، همین جا به عنوان پاسخی کلی به همگی آنها نکاتی را ذکر کنم که خاطر مبارکشان را خشنود سازد و از ناراحتی ایشان بکاهد.
باری، از صمیم وجود و در نهایت صداقت اعتراف می‌کنم که هر چه آن معترضان راجع به شخص بنده و نوشته‌هایم بنویسند یا بگویند حقیقت است و من دقیقاً همانم که ایشان می‌پندارند.
به قول سعدی:
بتر ز آنم که خواهی گفتن آنی
که دانم عیب من چو من ندانی
نمی‌دانم کی و کجا این مطلب را درباره یکی از بزرگان خوانده‌ام که: روزی یکی از مخالفان او مقابلش ایستاد و گفت: ای مردک فلان فلان‌شدهٔ فلان و فلان، آن که چنین مطالبی راجع به فلان موضوع (یا فلان فرد) گفته تو هستی؟ و آن بزرگوار گفت بله من هستم و علاوه بر این، همهٔ آنچه که تو الان درباره‌ام گفتی نیز هستم. باری به قول حافظ:
زهد رندان نوآموخته راهی به دهی است
من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم
نکته دیگر اینکه، اگرچه بنده سالهاست که راجع به این‌ گونه مباحث چیزهایی می‌نویسم و می‌گویم، ولی حق گواه است که هرگز آنها را برای مردم کنونی منتشر نساخته‌ام؛ بلکه برای آیندگان است که یقین دارم قضاوتشان از هر گونه حب و بغض تهی است. پس از امروزیان می‌خواهیم که:
هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو
کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست
منبع : سورۀ مهر


همچنین مشاهده کنید