جمعه, ۲۳ آذر, ۱۴۰۳ / 13 December, 2024
مجله ویستا

وقتی که تن کلام شد


وقتی که تن کلام شد
وقتی کسی مثنوی معنوی را باز می کند با این احساس مقابل می شود که تا چه پایه به خدا عشق می ورزد؛ آنگاه که زمزمه می کند: بشنو از نی چون حکایت می کند‎/ از جدایی ها شکایت می کند. چه کسی باید بشنود گویی آن که مظهر سمیع بودن نیز هست. چه کسی جدا افتاده است شاید هم او که در دور از شهر و البته «خانه» در بیابان زندگی می کند. بیابان؛ جایی که در خود هیچ چیز نیست. پس جدایی تمام عیار در آنجا محقق می شود. در جایی که «هیچ چیز» است. برای یک پارسی زبان این جدا مانده احتمالاً، مجنون باشد. تجسم چیزی که درباره آن خواهیم نوشت.
کسی که مولوی را در مثنوی تا پایان دنبال می کند به این نتیجه می رسد که لااقل از نقطه نظر وی در واقع پروردگار به انسان عشق می ورزد. این معنی آدمی را بی تاب می کند. چه، عاشقی همچون الله داشتن انسان را تا مرز جان دادن و جنون ورزیدن پیش می برد. اینگونه، شهادت یا فروگذاردن تن و صوفی شدن یا فروگذاران عقل، واکنش هایی طبیعی و البته دو روی یک سکه هستند. اما آدمی از آنجا که «ناشهید» و «نامجنون» است، به خویشتن شک می آورد. زیرا این یعنی هنوز «انسان» نشده ای تا معشوق الله شوی. پس به تکاپوی شکایت از جدایی می افتد و شکوه کردن، وی را به سوی عظیم ترین تجسم «سمیع» یعنی رسول الله می برد. او بود که آخرین بار سخن خداوند را شنید و اساساً پیامبری از راه مقصد وحی بودن ظهور و بروز «سمیع» است. مگر نه این که آدم(ع) یک بار اسما را و بار دیگر عتاب حق را شنید. نبوت از عتاب حق آغاز شد. انه کان ظلوماً جهولاً. از این رو، روبه روی آخرین نبی، می نشیند و آغاز می کند: بشنو از نی چون حکایت می کند.‎/‎/
«پولس» گفته بود: «همه گناه کرده اند و هیچ کس به آن کمال مطلوب و پرجلالی که خدا انتظار دارد نرسیده است.» او چنین می گوید: «زیرا مسیح را نه نبی بلکه فرزند خدا می شمارد.» اما کسی مانند ابن عربی از تماشای حضرت محمد(ص) مفهوم «انسان کامل» را به سوغات می آورد.
ابن عربی و هر مسلمان دیگری هنگام شکایت، لاجرم به سوی همان مظهر سمیع (رسول الله) رفته و از آن پس ایشان را «انسان» دیده اند. بدین ترتیب رازی از پرده بیرون می افتد. رابطه عاشقانه خداوند معطوف به رسول الله (و پیش از ایشان دیگر انبیا) بود.
«ان الله و ملائکته یُصَلونَ علی النبی یا أیها الذین ءامنوا صَلّوا علیه و سلموا تسلیماً»
عشق حضرت حکیم، به قید کیفیت نصیب انسان می شود. یعنی هرچه انسانیت آدمی پرورده تر باشد، بیشتر از عشق الهی بهره می برد. چون رسول، کامل است بیشترین نصیب را خواهد برد. «و انک لعلی خلق عظیم» بدین سبب او را مظهر سمیع بودن می دانیم. زیرا بیشترین حد معاشقه را دریافت می کند و اصلاً به همین دلیل ایشان مظهر «سمیع» هستند. ایشان چه کسی هستند
شخصی که روزگاری از غار حرا بیرون آمد، از کوه راهی مکه شد و مژده پیامبری خویش را عرضه کرد. غار همواره برای آدمیزاده مکان ویژه ای محسوب می شد. اولین پناهگاه. انسان بدوی به غاز پناه می برد. او هر روز از وحشت و ناامنی جهان در دل کوه آرام می گرفت. جایی که بر دیوارهایش «حکایت‎/ شکایت» می نوشت و از آتش نگاهداری می کرد. او روشنی (آتش) را به قلب تاریکی (غار) می برد. این نور زندگی بود که پس در درخت وحی شد و آنگاه در حرا خالصانه (بدون حجاب آتش) نازل شد. غار به صورت نمادین همان جایی است که آدمی از آن متولد شد. شاید همین نوستالژی زیستن در غار بود که افلاطون را به سمت توصیف «تمثیل» کشاند. یا زرتشت(ع) را به خود دعوت کرد تا پس از دو سال سکونت در غار بیرون آمده نبوت کند. مثلث غار برای شهر بدوی، غار برای افلاطون و غار برای زرتشت، نیچه را می فریبد. او اعلام می کند که در انتظار «ابرانسان» است. ولی مفهوم غار، تاریخ باطنی دیگری را در خود دارد.
یوسف(ع) در چاه (نوعی غار عمودی) می افتد تا از آنجا به مصر رفته و رسالت کند. مدت ها بعد موسی(ع) به پیامبری رسیده قوم خود را از مصر خارج می کند. اما برای دریافت ده فرمان به کوه می رود و با لوح سنگی بازمی گردد. سال ها می گذرد و روزی ناگهان مسیح(ع) در شهرهای اطراف بیت المقدس پیدا می شود و آن قدر به شفای مردم ادامه می دهد تا تصمیم می گیرند بر صلیبش کنند (به روایت اناجیل سپس جسد مسیح را در غاری می گذارند و سنگی بر آستانه آن قرار می دهند که بعداً مسیح ازهمان غار بیرون آمده عروج می کند)‎/ چاه، کوه و شهر. وقتی خاتم انبیا از غار حرا در کوه جبل النور به سمت شهر مکه پائین می آید، گویی همه چیز دوباره در زمان کوتاهی انجام می پذیرد. یک بار تمدن از غار آغاز شد و این بار دوباره انسان از غار متولد می شود.
غار، زهدان مادر ما زمین است. او ما را در رحم خود بزرگ می کند و سپس انگار وضع حمل کرده، ابرانسان را می زاید. رسول الله از غاری در کوهی بیرون آمده پیام خدا را نه بر لوح سنگی بلکه بر قلب خویش به شهر می برد. نه برای اینکه شهر خدا را بسازد بلکه برای بازبرپایی خانه خدا. از این رو مسلمانان خداوند را در خانه ای خاص ملاقات می کنند زیرا خانه، نشانه مکانی عاشقانه تری از شهر محسوب می شود. ماجراهایی از این دست پیشاپیش حسادت شیطان را برانگیخته بود. مسلمانان نیز که در تمام قرن های بعد از رسالت روزگاران صدر همدوش فرشتگان شاهد ماجرای خداوند و رسول (به نمایندگی از نوع بشر) هستند سلام گویان رو به سوی محمد(ص) می رود. اینجاست که می بیند سلام وی شایستگی عرضه به رسول را ندارد زیرا پیش از وی فرشتگان از سوی خداوند بر او درود فرستاده اند. سلام هی حتی مطلع الفجر.
ما در تمنای در تخاطب قرار گرفتن هستیم و درود فرستادن بر رسول خدا یعنی اتصال با او. چرا که اتصال با رسول تنها راه مخاطب شدن است. به همین دلیل آدمی خانه راترک می کند و میان خدا و رسول اش سرگردان می شود. این سرگشتگی که همراه تهیت می باشد بدل به عمل صلوات می گردد. پس کنش صلوات باطنی دارد که همانا سرگشتگی میان عاشق و معشوق است. این سان آدمی خود را تبدیل به محمل سلام کرده و آن را به رسول می برد تا همراه با آن از یک سو به نزد مظهر سمیع شکایت از جدایی کند و از دیگر سو در جریان عشق قرار گیرد. از اینجا دیگر مسلمان فاعل نیست، فعل است. سلام گو نیست، سلام است. شبیه چنین موجودی در زبان فارسی «نسیم» یا «باد سحر» است. قاصدی که پیوسته در بیابان به حالت سرگشتگی در میان عاشق معشوق سیر می کند. رسول الله در بیابان های حجاز اعلام نبوت نمود. پس بیراه نیست که مجنون سر به بیابان می گذارد و بی جا نیست که عارفان به بیابان نزدیک تر هستند تا به هر جای دیگر. مجنون در زبان فارسی سمبل عاشقی، سرگشتگی و فراق است. پس از اینکه ابن سلام (کسی که لیلی را تصاحب کرده بود) مرد، لیلی به مجنون اذن وصال داد. در سراسر این مثنوی ها هیچ از آن تأمل برانگیزتر نیست که مجنون در این مرحله از وصال تن می زند و همچنان تا آستانه مرگ بیابانگرد می ماند.
مجنون در نزدیک ترین نسبت با باد قرار دارد. باد نشانه سرگشتگی و سرگشتگی، بطونی از باطن های صلوات است. اقرار به صلوات اعتراف به جدایی و فراق، حمل سلام خداوند به سوی رسول، بدل شدن به نسیم، سرگشتگی و شکایت است.
علیرضا سمیعی
منبع : روزنامه ایران