جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

دو حکایت از جوامع الحکایات


دو حکایت از جوامع الحکایات
● قباد و دزدان جواهر
آورده اند که وقتی جواهر بسیار و مروارید بی شمار از خزانه قباد غایب شد غگم شدف و هیچ کس در نیافت که آن را که برده است، قباد از این خیانت متاثر شد و روی به تدارک آن آورد. پس یکی از شاگردان خزینه را بخواند و بفرمود تا کمر شمشیر غکمربندی که بر آن شمشیر می آویزندف مرصع، بی علم غبدون آگاهیف یاران از خزانه برون برد و در موضعی که نشان داده بود دفن کند؛ و با وی مواضعت نهادغقرار گذاشتف که «هر چند که تو را، مطالبت بیش کنم، تو برآن کار اصرار نمای و دل قوی دار که من حق تو بگزارم».
شاگرد خزانه مثال را امتثال نمود.غاطاعت کردنف بعد از آن قباد جشنی ساخت و خواص را بنواخت و بر سر جمع، کمر شمشیر بخواست. شاگردان به خزینه دویدند و چون کمر شمشیر ندیدند، بترسیدند و به یکدیگر در افتادند، و خصومتی میان ایشان قایم شد، و منازعت از حد بگذشت. قباد آن جماعت را پیش خواند و کمر شمشیر بطلبید؛ گفتند: «غایب شده است».
قباد سر فرود افکند، پس ساعتی تامل کرد، کمر شمشیر از آن شاگرد بطلبید، انکار کرد و بر آن اصرار نمود. قباد فرمود که «اگر کمر شمشیر ندهی، این ساعت بردارت کنم و اگر بدهی خلاص یابی». چون او را به زیردار آوردند و خواستند که حکم سیاست غتنبیهف بر وی برانند، گفت:«مرا پیش پادشاه برید». پیش پادشاه بردند. گفت:«اگر مرا به جان زنهار دهی، کمر شمشیر تسلیم کنم». چون خلعت امان در وی پوشیدغاو را امان دادف، کمر شمشیر باز داد، و شاگردان خزانه که گوهر برده بودند با خود گفتند:«چون پادشاه به قوت رای و فکر دزدیده می داند، مصلحت آن است که جواهر به جای خود باز بریم». پس گوهرها باز جای غبه جایف خود نهادند.
چون قباد را معلوم شد که جواهر باز آورده اند آن طایفه را معزول کرد و دیگر امینان گماشت، و بدین حیلت لطیف غرض خود حاصل کرد.
● موش و مار غاصب
در اشارت کتب هند آورده اند که وقتی ماری بر دیواری می رفت، ناگاه خانه موشی دید که در آن دیوار مرتب کرده بود، ومنظر غسوراخ و منفذف آن خانه در باغ پادشاه نهاده و مداخل و مخارج غدرها و راه های ورود و خروجف آن را بر وجه حکمت پرداخته. مار را آن خانه خوش آمد؛ در کمین بنشست، چندان که موش از خانه برون آمد مار در سوراخ رفت و ساکن شد. موش چون برسید و دید که خصمی قوی در خانه او استیلا آورده، از رنج بیقرار شد، و چون امکان مقاومت نداشت، به ضرورت، بر مهتر موشان رفت و حال با وی بگفت. مهتر موشان گفت:«تو نشنیده ای که هر کس که در حصار باشد، او را پای شکسته باید؟ غهر کس که درون حصار جای داشته باشد، نباید پای از آن بیرون نهدف صواب آن بودی که از خانه نرفتی، و اکنون چون خانه گذاشتی و دشمن دست استیلا آورد، جز تسلیم چاره نبود؛ خانه دیگر باید ساخت و دل از اندیشه بپرداخت».
موش گفت:«اعتقاد من به سیاست و کیاست تو از این زیادت بود، و چندین سال است که ما تو را خدمت می کنیم و خراج به تو می گزاریم، و مقصود آن بوده است تا اگر ما راکاری افتد به یمن کفایت و شهامت تو انصاف خود از دشمن ستانیم، و بزرگان گفته اند مالیات به قدر حمایتی است که مردم از پادشاه می بینند: پادشاه را بر رعیت غباج وخراج گرفتنف به قدر حمایت متوجه شود. و اکنون چون از تو نومید شدم، من هرگز بدین و صمت غننگ ف تن در ندهم، و این عار را بر خود نکشم، و به حیلت مار را دفع کنم».پس منتظر بود تا مار از سوراخ برون آمد، و در باغ پادشاه رفت، و در زیر گلبنی بخفت. موش بیامد و گرد باغ برآمد، باغبان را بر لب حوض خفته دید، به قوت بر شکم وی جست، چنانکه باغبان از خواب درآمد ، و بر عقب موش می دوید. موش به طرف گلبن می دوید، چندان که نزدیک مار رسید، از پیش او برون شد. باغبان چون مار را بدید بیلی بر سر او زد و مار را بکشت، و موش به نشاط روی به خانه آورد، دشمن مقهور گشته و رنج دل از او دور شده.
و فایده این حکایت آن است که کارها تا به حیلت کفایت گردد به لشکر و خزانه پیش نباید رفت، و تا دشمن را به دشمن مالش توان دادغسرکوب کردف دوستان را زحمت نباید داد؛ چنان که گفته اند:«به دست کسان مار را باید گرفت».
منبع : روزنامه کارگزاران