یکشنبه, ۱۶ دی, ۱۴۰۳ / 5 January, 2025
مجله ویستا
تصویر سوررئال یک چریک
۴۵ دقیقه است که در برابر ساختمانی مسکونی در شهر مالمو، جنوب سوئد، قدم میزنم. این ساختمان را قبلا در فیلم <قربانی> ساخته اریک گاندینی دیده بودم. هر چه زنگ آپارتمان مورد نظرم را میزنم پاسخی نمیگیرم. میخواهم با سیرو بوستس، نقاش و چریک آرژانتینی مصاحبه کنم.قرار این ملاقات را ماهها قبل در تهران از طریق ایمیل گذاشته بودم و صبح همان روز نیز تلفنی به بوستس گفته بودم که من و همراهم ساعت ۱۰ صبح به خانه او خواهیم آمد. بوستس پاسخ داد: <قرار بود تنها بیایید>! بوستس ۳۸ سال قبل، پس از ۳ سال زندان در بولیوی و فشارهای متعاقب در وطنش آرژانتین، به سوئد پناهنده و از انظار دور شد. او متهم به خیانت به مردی است که امروزه یک اسطوره جهانی است. چندینبار با تلفن همراهم برای منشی تلفنی او پیغام میگذارم و عاقبت بهعنوان آخرین تلاش میگویم که از دوستان <جان لی اندرسن>* هستم. کتاب او را ترجمه کردهام و روز بعد عازم انگلستان هستم تا با او ملاقات کنم؛ <جانلی به شما سلام رساند.> کمتر از یک دقیقه بعد در ورودی ساختمان باز میشود و مردی که کماندانته (فرمانده) ارنستو <چه> گوارا او را <ال پلائو( >کچل) لقب داده بود با احتیاط سر بیرون میآورد و به اطراف نگاه میکند. آهسته جلو میروم، خودم را معرفی میکنم و از اینکه بدون برنامه قبلی شخص دیگری را به همراه آوردهام عذرخواهی میکنم و توضیح میدهم که او برای ضبط مصاحبه آمده است. بالا میرویم و به محض ورود به آپارتمانی که دولت در اختیارش گذاشته است، بوستس متذکر میشود که <جانلییک هفته تمام در اینجا با من مصاحبه کرد. او روی همان کاناپهای که میبینید میخوابید>! به استثنای این کاناپه، اتاق پذیرایی بوستس بیشتر شبیه به کارگاههای نقاشی است. جای مناسبی را برای نشستن پیدا میکنیم و مصاحبه آغاز میشود. متن ذیل گزیده مصاحبهای ۳ ساعته است، با سیرو روبرتو بوستس، مردی که به او لقب <یهودا> دادهاند.
▪ ممکن است درباره آشنایی خودتان با انقلاب کوبا شروع کنیم؟
ـ خب، انقلاب کوبا تاثیری بسیار قوی در کل قاره داشت. خبرهای اولیهاش در روزنامهها آمد؛ درباره باربودس [ریشوها] در رشتهکوههای سیرا مائسترا و... در مورد آرژانتین بهخصوص، آنچه جلب توجه میکرد این بود که یک آرژانتینی در آن شرکت داشت. این کار را [خورخه ریکاردو] ماسهتی کرد که در رادیو موندو، که یک خبرگزاری مهم بود، کار میکرد. آنها به کوبا رفتند تا ببینند این باربودوس چه کسانی هستند که در آن جزیره به حرکت درآمدهاند. رفتن به سیرا کار مشکلی بود و او بالاخره رفت و <چه> را پیدا کرد که در آن زمان کماندانته آن منطقه شده بود. او آنگاه با <چه> مصاحبه کرد... و بعد <چه> او را پیش فیدل برد تا با فیدل هم مصاحبه کند و فیدل انگیزه این باربودس را تشریح کرد. در این زمان او یک فیدل سوسیالیست نبود... همچنین <چه> در مصاحبهاش با ماسهتی به او گفته بود که نه، فیدل، کمونیست نیست! او یک کوبایی است که علیه نظام ستمگری میجنگد. به هرحال ماسهتی بالاخره به آرژانتین بازگشت و مصاحبههای خود را پخش کرد و من آن را از رادیو شنیدم و بسیار تحتتاثیر قرار گرفتم. گفتههای <چه> مرا بسیار تحتتاثیر قرار داد. بسیار ساده سخن میگفت. او از وجدان و آگاهی سخن میگفت، از آگاهی انسانی در برابر ناعدالتیها و اینکه باید چه نوع حرکتی بر ضد آن اتخاذ کرد. اینکه این حرکت خواهان کمک است و باید مبارزه کرد؛ در هر جایی که بیعدالتی باشد و بهنوعی به ساختار اجتماعی دیگری دست یافت. سپس من در جستوجوی همینها به <لا ایسلا[ >جزیره] رفتم؛ به کوبا.
...در رفتوآمدهایی که به شهر سانتیاگو داشتم با [آلبرتو] گرانادو آشنا شدم. رفاقت بسیار نزدیکی ایجاد شد. دائم با هم صحبت میکردیم. موضوع صحبت نیز مکرر بود، انقلاب، آرژانتین، ال چه و اینکه کل قاره باید همان حرکتی را که در کوبا ایجاد شد ایجاد کند و او این صحبتها را به <چه> انتقال میداد. آنها دوست بودند؛ ال چه و گرانادو. آنگاه در بیستوششم ژوئیه سال بعد، ال چه خواست که با من آشنا شود... به آنجا [هاوانا] رفتم، باید منتظر میشدم چون شب بود، بسیار دیروقت مرا به وزارت صنایع بردند و آنجا با <چه> آشنا شدم. اما او در آن موقع غرق کار بود. در این زمان او عملا تمام شب و روز را کار میکرد. من ساعت ۴ صبح با او ملاقات کردم. او نمیتوانست زیاد صحبت کند. وقت نداشت. در آن موقع، یک هیات نمایندگی، نمیدانم از کجا به دیدنش آمده بود. او به من گفت که دوست دارد خودش با من صحبت کند اما سرش شلوغ است و اینکه شخص دیگری بهجای او با من صحبت خواهد کرد که او، ماسهتی بود. روز بعد مرا به منزل ماسهتی بردند و ما گفتوگویی طولانی داشتیم که تمام روز طول کشید. او نظریه <چه> و پیشنهاد او را به من انتقال داد و آن این بود که برای ورود به خاک آرژانتین یک گروه تشکیل دهیم و در آغاز یک پایگاه درست کنیم که او [ماسه تی] بهعنوان کماندانته سرکرده آن باشد. اما قدم اول این بود که در منطقه حاضر شویم، آنجا را بشناسیم، زیربنایی برای حرکت ایجاد کنیم، رابط پیدا کنیم، با بولیوی و... زیرا این مکان در یکی از مناطق شمالی آرژانتین بود؛ منطقهای شرجی.
▪ سالتا؟
ـ بله.
<رخنه گروه ماسهتی به آرژانتین با شکست مفتضحانهای مواجه شد. این گروه توسط ژاندارمری آرژانتین محاصره شد و بسیاری از اعضای آن، از جمله ماسهتی کشته و مفقود شدند. بوستس که رابط شهری آنها بود و بین شهر و مناطق کوهستانی رفتوآمد میکرد، در آن زمان خارج از منطقه بود و جان سالم به در برد.>
▪ وقتی که شما سال بعد به کوبا رفتید درباره این ماموریت با چه گوارا صحبت کردید؟
ـ بله البته، او یک شب به من زنگ زد و ۳ سوال روشن داشت. چطور میشد که افراد ما در جنگلی پر از حیوانات، از گرسنگی بمیرند؟ چون ۴ یا ۵ نفر از گرسنگی مردند. خب این را خود من میتوانستم پاسخ بدهم، چون داخل آنجا بودم و تجربهاش را داشتم. گرفتن حیوانات در آنجا تقریبا غیرممکن بود چون رنگ خود سنگ بودند و اصلا نمیشد این حیوانات کوهی را دید. آنقدر سریع بودند که اصلا وقت بیرون آوردن اسلحه پیدا نمیشد. شکار در جنگل خودش یک کار مشخص است؛ باید در کمین بنشینی و رفتوآمد حیوانات را کنترل کنی. باید خودت را وقف این کار کنی. این کاری نیست که گذرا انجام بدهی، چه برسد بهاینکه درگیر جنگ چریکی باشی و دشمن هم پشت سر در تعقیبت باشد. همه چیز وابسته بهامکاناتی بود که از شهر فراهم میشد. ما کنسرو لوبیا، ذرت و این جور چیزها میخوردیم، نه گوشت حیوانات.
▪ آیا او این مساله را درک کرد؟
ـ بله این مساله را درک کرد. سوال دیگرش این بود که چرا گروه این همه وقت در یک مکان مانده بود. این را نیز من میتوانستم پاسخ بدهم. مساله فاصله بود. فاصله در سالتا مثل کوبا نیست. خود استان سالتا از کل کوبا بزرگتر است. منطقهای که ما در آن حرکت میکردیم از رشتهکوههای سیرا مائسترا بزرگتر بود و اگر مرز [بولیوی] را رها میکردیم، که پایگاه استراتژیکمان بود، آنوقت آوردن نیازمندیها به داخل سختتر میشد. ما باید همه چیز را پیش از ورود [گروه به آرژانتین] به داخل میآوریم و برای همین ماسهتی در آنجا یک اردوگاه برقرار کرده بود تا ما رفتوآمد کنیم. اما خب در کتاب <راهنمای چه، جنگ چریکی>، یکی از شروط اولیه، حرکت مداوم بود؛ اینکه مرتب حرکت کنی تا نتوانند تو را پیدا کنند.
▪ و سومین سوال؟
ـ سومین سوال چگونگی عملکرد ارمس بود. ارمس یک کوبایی بود که محافظ او بود و او را مخصوصا فرستاده بود که با تجربهاش به ما کمک کند. این پسر از زمان بچگیاش با <چه> بزرگ شده بود. <چه> به او خواندن و نوشتن آموخته بود. او در تمام جنگ سیرا مائسترا شرکت داشت و از آغاز حمله تا رسیدن به هاوانا در کنار چه بود. بعد هم محافظ او بود؛ یکی از روسای محافظان او بود. او تقریبا فرزند خود <چه> بود. ارمس یک مستیسو(دورگه) بود، ظاهرش شبیه به سکنه هر یک از استانهای شمالی آرژانتین بود. یک سیاه آفریقایی نبود که توی چشم بخورد؛ درست مثل شهروندان همان استان بود.
▪ کشته شد؟
ـ بله، در یکی از نبردها کشته شد.
<بوستس بعد از این شکست دستور گرفت به آرژانتین بازگردد و منتظر خبر چه گوارا باشد. ماموریت بعدی او در جنبشی بود که در بولیوی بهمنظور صدور انقلاب به کشورهای آمریکای جنوبی انجام شد و این بار رهبری آن را خود کماندانته چه گوارا به عهده گرفت. بوستس و رژیس دبره، فیلسوف مشهور فرانسوی در ماه مارس ۱۹۶۷ وارد منطقه چریکی شدند تا با چه گوارا ملاقات کنند.>
ممکن است درباره ورودتان به بولیوی توضیح دهید.
به دلایل امنیتی به کردوبا [شهری در آرژانتین] بازگشته بودم. یک روز یک رابط به سراغ من آمد و میخواست با من صحبت کند. او تانیا بود که البته من در آن زمان او را به این نام نمیشناختم. تانیا به من گفت که <چه> میخواهد با تو صحبت کند و باید به لاپاز بیایی، یا باید همین هفته بیایی یا اینکه صبر کنی تا ماه مارس و این اشتباه بود چون در مارس آنها آنجا نبودند، قبلا به آنجا رسیده بودند و رفته بودند. به لاپاز رفتم و با رابطها تماس گرفتم. در آغاز مسائل کمی بد شروع شد. ما سفر را مشترکا انجام دادیم. یک کسی در ایستگاه اتوبوس بود، یک نفر که فورا از میان تمام بولیویاییها برایم قابل تمییز بود؛ یک غریبه مانند خود من. از حرکاتش و با گفتن چند کلمهای به پسربچههایی که در کنارش راه میرفتند، به نظرم آمد که فرانسوی است و البته من کموبیش میدانستم که او کیست زیرا کتاب <انقلاب در انقلاب[ >رژیس] دبره پیش از این به چاپ رسیده بود و بسیار شناخته شده بود. این کتاب در حلقههای روشنفکری آرژانتین شور و اشتیاق زیاد ایجاد کرده بود. من تقریبا نزدیک او نشسته بودم. اما ما نه یکدیگر را میشناختیم و نه با یکدیگر سخن میگفتیم. وقتی اتوبوس آماده حرکت شد تانیا هنوز نیامده بود و من تصمیم گرفتم وارد اتوبوس شوم و فرانسویه هم دنبال من آمد. همینطور که اتوبوس از محدوده شهر لاپاز خارج میشد، ناگهان یک تاکسی دست تکان داد و به اتوبوس اشاره کرد که نگه دارد. تانیا بود که دیر رسیده بود. از ماشین پیاده شد و داخل اتوبوس را طوری نگاه کرد که ما را پیدا کند.
<بوستس از نحوه خطرناک برخورد تانیا که ممکن بود هویت آنها را برملا کند ناراضی بود. آنها به شهر کامیری رفتند و تانیا که قرار بود آنها را تحویل رابط دیگری بدهد که آن دو را به منطقه چریکی برساند، اصرار ورزیده بود که خود نیز آنها را همراهی کند و به این ترتیب رابط اصلی آنها با دنیای خارج اکنون وارد منطقه چریکی شده بود.>
بوستس درباره سفرشان میگوید:
...پرتگاههای خطرناکی داشت و سفر مسخرهای بود چون پشت فرمان یک آدمی بود که مست بود. اتومبیل او نوعی جیپ بود که اسمش رو تاکسی میگذاشتند، ولی جیپ بود. اما خوب به کامیری رسیدیم. در کامیری یک رابط دیگر آمد و با تانیا صحبت کرد. تانیا گفت که میخواهد با ما بیاید و آن رابط که کوکو پردو بود مخالف بود. اما تانیا اصرار ورزید. شب با جیپ کوکو به راه افتادیم و به اردوگاه رسیدیم، اما ال چه در آنجا نبود. او با اکثر افرادش به راهپیمایی رفته بود. انتظار ما بسیار به طول انجامید، فکر کنم ششم مارس بود که رسیدیم و <چه> حدود بیستویکم ماه بازگشت.
در بازگشت چه گوارا ارتش از حضور آنها با خبر شده بود و اندکی بعد از ورود او به اردوگاه، جنگ بسیار زودتر از آنچه پیشبینی میشد آغاز شد.
ال چه وقتی رسید، متوجه شد که رویارویی بالا گرفته است. دو تن از افراد فرار کرده بودند و هر آن انتظار میرفت که پلیس یا ارتش از راه برسند. او با خشم مطلق وارد شد، زیرا همه چیز برخلاف نظرش انجام شده بود... او نسبت به افرادی که موضع جنگ را رها کرده بودند خشونت شدیدی نشان داد. <چه> میگفت که جنگ مبارزه است نه عقبنشینی. او سپس جلسهای گذاشت که طی آن، مارکو رئیس گروه پیشگام و سپس میگل را سکه یک پول کرد. روز بیستوسوم اولین نبرد آغاز شد.
<چه> مابین روزی که از راه رسید و روز اول نبرد، جلساتی را با کسانی که باید عازم میشدند آغاز کرد؛ چینو که باید نزد افرادش در پرو باز میگشت؛ دبره و من. همچنین تانیا که به خاطر او داد و فریاد شدیدی به راه افتاد، زیرا تانیا آنجا بود و <چه> میخواست بداند که او چرا آمده است. تانیا دستور روشن داشت که حرکت نکند و سنگرش را در شهر حفظ کند. او یک نقش بیرونی داشت، با نظامیان و با عوامل دولتی رابطه ایجاد کرده بود و نمیتوانست این کارها را اگر بیرون نباشد انجام دهد... <چه> همچنین از نحوهای که تانیا مرا در ارتباط با او قرار داده بود خوشش نیامد. همینطور که در سایه نشسته بودیم از من پرسید که <تانیا وقتی تو را در کردوبا دید به تو چه گفت؟> پاسخ دادم که او گفت شما میخواهید مرا ببینید. <نه نه نه، به من بگو که چطور به تو گفت، با چه کلماتی گفت.> پاسخ دادم که گفت: <ال چه میخواهد تو را ببیند.> آنگاه <چه> از جایش برخاست و دادوفریاد راه انداخت. <تانیا، تانیا را پیدا کنید که فورا بیاد اینجا.> به خودم گفتم که چکار کردم! تانیا آمد و کمی خوشحال بود چون فکر کرد که قرار است در جلسه شرکت کند. اما این مرد برآشفته و خشمگین شده بود. سپس همین را از او پرسید: <بهت گفتم که وقتی ال پلائو(کچل) را در کردوبا دیدی به او چه بگویی؟> تانیا گفت: < اینکه شما میخواهید او را ببینید> <نه نه نه، درست همون کلماتی را که من بهت گفتم بگو.> تانیا به خوبی به یاد نمیآورد تا اینکه بالاخره گفت: <هان، اینکه بهش بگو که رئیس قدیمیات میخواهد تو را ببیند.< >چه> آنگاه فریاد کشید: <پس برای چه این را نگفتی؟ همیشه همین جوریه، همه اون چیزی رو که من دستور میدهم از قلم میاندازند. چرا اون چیزی رو که من بهت گفتم انجام ندادی؟>
آقای بوستس آیا هدف چه گوارا این نبود که اول قدرت را در لاپاز، پیش از رفتن به آرژانتین به دست بگیرد؟
نه، نه، نه. او یک برنامه مشخص و محکم داشت. او میخواست. ستون آرژانتینی خود را آماده کند و آنگاه افراد دیگر را؛ اول بولیوییها را در همانجا و پروییها را در جای دیگر. او آنجا را بهعنوان یک مرکز آموزشی میدید که امکانات بالقوهاش به علت موقعیت جغرافیاییاش بهتر بود، همچنین به دلیل شرایط نظامی، زیرا تصورش این بود که ارتش آنجا چندان قوی، مانند آرژانتین و برزیل نباشد. این موضوع قدری اشتباه از آب درآمد چون ارتش بولیوی دقیقا به علت امکانات کمی که داشت، بیشترین چیزی که در دستش بود؛ یعنی حضور فیزیکی، همین را بهطور کامل به کار گرفت. در واقع آنها مثل خود چریکها وارد عمل شدند؛ در همه جا بودند. پس برنامه او آماده کردن نیروی آرژانتینی و ورود به آرژانتین بود زیرا میدانست که نمیتوانند برای مدت زمان نامحدود بدون آنکه رویارویی پیش آید در آنجا بمانند چون منطق حکم میکرد که پس از اولین رویارویی همه مرزها بسته شود و امکان حرکت دیگر مثل قبل نباشد. بنابراین قرار بود بقیه گروهها کار و موضع خودشان را گسترش دهند؛ پروییها به پرو باز گردند، گروه کشوری دیگر به کشور خود و بولیوییها نیز موضع خود را در بولیوی حفظ کنند... برنامهای که به من گفت این بود که میخواهد با دو ستون از افراد آرژانتینی وارد آرژانتین شود؛ در محدوده زمانی یک سالونیم تا دو سال و اینکه من باید افرادش را برایش جذب کنم. ماموریت من این بود. بنابراین من باید فورا خارج میشدم. در واقع باید پیش از این میآمدم. او میگفت <اگر زودتر آمده بودی باید ظرف یک روز میرفتی، اما حالا نمیدانم چه خواهد شد.>
▪ اما همه اینها به نظر قدری سوررئال نمیآید؟
ـ بله قدری سوررئال است. سوررئال بودن قضیه آنجا مشخص شد که او در گفتوگوهایمان به من گفت که مساله تهیه و تدارکات از آرژانتین سازماندهی شود. او گفت که باید این مساله را با پمبو، که رئیس این بخش بود، هماهنگ کنم. سپس با پمبو جلسه گذاشتم. پمبو گفت که خوب بهاینها نیاز داریم: کولهپشتی، یونیفورم، چکمه، کیسه سیبزمینی، این، آن... و من از او پرسیدم که خوب اینها را میخواهیم کجا بگذاریم، روی کدام درخت! ما حتی دیگر نمیدانستیم که جنگ فردا در کدام منطقه خواهد بود. اصلا امکان سازماندهی هیچ چیزی نبود. تنها چیزی که امکانپذیر بود این بود که همانطور که <چه> گفت من به لاپاز میرفتم تا کمک بگیرم چون کاملا منزوی شده بودیم. به هر حال تانیا که در واقع رابط میان گروه و مشخصا کوبا و دنیای خارج بود، اکنون درون اردوگاه بود. دیگر هیچ ارتباطی با سازمان شهری در لاپاز نبود. او به من گفت: <به لاپاز برو، با آنهایی که میدانی تماس بگیر. یک رابط به من معرفی کن، کسی که در جای خود ثابت باشد...> راه دیگری نبود... منظور کم و بیش این بود، اما خب من زندانی شدم ...ارتش همه مکانهای چریکی را اشغال کرده بود، حتی خود اردوگاه را. مساله این است که او تصمیم گرفت به اردوگاه بازگردد. همین تازگیها شنیده بود که ارتش در اردوگاه بوده و باز هم به آنجا بازگشت. اول گروه پیشگام را فرستاد و آنگاه مرا به همراه پمبو... ما که به اردوگاه رسیدیم هیچکس در آنجا نبود، از اشغال ارتش درآمده بود. اما آنجا اثر از میز غذا و آذوقه ارتش بود. معلوم بود که آنجا بودهاند و خیال بازگشت دارند... به هر حال چریکها بار دیگر چند روزی در آنجا مستقر شدند.
▪ اما آیا بازگشت به آنجا خیلی خطرناک نبود؟
ـ بله، بله حرکت بهتر بود. اما ببینید تصمیمات <چه> خیلی با اطمینان گرفته میشد، ذرهای احساس خطر در او نبود. انگار همه چیز عادی بود... از نظر او این اردوگاه او بود نه اردوگاه ارتش، برای همین همانجا ماند.
[در یک مقطع...] واقعهای اتفاق افتاد که شایان ذکر است. این اتفاق همه رهنمودهای جنگ چریکی خود او را نقض میکرد. اما او این کار را کرد. او اعلام کرد که باید بمانیم و ما ۱۲ روز در یکجا، در اردوگاه ماندیم؛ پس از نبرد! با کشتهشدگانی که همانجا در کنار رودخانه مانده بودند، با اینکه ماموران گشت که او به آنها اجازه داده بود بیایند و مردهها را بیابند، بهاین مکان نیامدند. به خاطر مریضها و برای کسانی که قدرت حرکت نداشتند اردوگاه در آنجا ثابت ماند. او قانون خود را مبنی بر حرکت مداوم، برای مریضها که نمیتوانستند راه بروند زیر پا گذاشت. برای آنکه آنها بتوانند سلامتیشان را بازیابند و آنگاه وقتی دید که آنها توانایی حرکت دارند دستور خروج چریکها را...صادر کرد.
▪ رابطه شما با چهگوارا چطور بود؟ میدانم دوست که نبودید، اما آیا مانند فرمانده و سرباز بودید؟
ـ در دو سطح مختلف بود که اعلام شده نبود و خودجوش بود. او بهطور معمول میخواست همه را بشناسد، با افرادی که کار میکردند آشنا باشد. خب، فرمانده بود. او مرا خودمانی خطاب میکرد و من او را با احترام کامل خطاب میکردم... اما چیزی که میخواستم بگویم این است که در اردوگاه نوع روابط فرق داشت. مثلا من کشیک بودم و او میآمد در کنار من مینشست و حرف میزد. میگفت: <اگر حرف بزنیم خطر اینکه خوابت ببرد نیست.> او همیشه از آرژانتین سخن میگفت، همیشه از آرژانتین میپرسید، افرادی که میشناختیم، که من نیز میشناختم.
▪ با چه انگیزهای؟ برای آینده؟
ـ نه، نه فقط برای علاقه شخصیاش، نوعی نوستالوژی برای وطن.
▪ او نوستالوژی داشت؟
ـ بله، بله داشت. چیزهایی میپرسید مثلا راجع به سنتهای آرژانتینیها. یکی از آنها را به یاد میآورم. مثلا در آن زمان مردم بوئنوس آیرس دور دکههای روزنامهفروشی تجمع میکردند و در آنجا آخرین اخبار روی تابلو نصب میشد. در آن زمان به این صورت بود نمیدانم که هنوز اینطور باشد و همه پورتنیوس [اهالی بوئنوس آیرس] جمع میشدند و خبرها را میخواندند. آنگاه فورا همه غرق بحث و جدل میشدند و جار و جنجال راه میافتاد. این یکی از سنتهای متعارف بوئنوس آیرس بود؛ دکههای روزنامه فروشی. مثلا درباره این چیزها از من میپرسید. اینکه آیا این نوع سنتها هنوز ادامه دارد؟
علیرضا رفوگران
منبع : روزنامه اعتماد ملی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست