سه شنبه, ۱۵ خرداد, ۱۴۰۳ / 4 June, 2024
مجله ویستا


احیای تحلیل کارکردی


احیای تحلیل کارکردی
● بررسی انتقاد چرچلند از کارکردگرایی
پاول چرچلند انتقادات بسیار تکان دهنده ای را بر کارکردگرایی (و اساساً تحلیل کارکردی) وارد ساخته است. هرچند انتقاد آزادمشربی یا حصرگرایی بر کارکردگرایی بسیار قاطع است و این نظریه نمی تواند در برابر آنها قد راست کند، برخی از منتقدین به حدی کارکردگرایی را تنزل داده اند که اصلاً نظریه بودن آن را از اساس زیر سؤال می برد نه اینکه آن را صرفاً نظریۀ ضعیف یا ناقصی نشان دهد. یکی از این سبک انتقادها را ند بلاک در مقالۀ مفصل «مشکلات کارکردگرایی» بر پیکرۀ کارکردگرایی وارد ساخته است. به گفتۀ بلاک، کارکردگرایی هیچ استدلالی ندارد و طرفداران آن صرفاً آن را از باب استنتاج به بهترین تبیین پذیرفته اند. اما ند بلاک استدلال می کند که چنین استنتاجی در اینجا ناکارآمد و نادرست است.
غرض من از این نوشته بررسی اشکالات چرچلند بر کارکردگرایی است. یکی از خصوصیات کارکردگرایی خنثی بودن آن است نسبت به سخت افزاری که نرم افزار کارکردی بر روی آن اجرا می شود. این سخت افزار حتی می تواند نفس دکارتی باشد همانطور که می تواند مغز باشد. کارکردگرایی در تبیین رابطۀ علّی میان ورودیها و خروجیها (ورودیهای آگاهی و ادراکی و خروجیهای رفتاری) به روانشناسی عامیانه متمسک می شود. (هرچند تقریرهای دیگری از آن –مانند روان کارکردگرایی- به نظریات علمی و نه عرفی استناد می کنند.) روانشناسی عامیانه به نظر آنها صادق است زیرا در تبیینهای کارکردی موفق است.
مطابق استدلال چرچلند، نظریۀ عامیانه نظریه ای است که به وضوح کاذب است. مثلاً کیمیا نظریۀ کاذبی است و شیمی عنصری یا آلی جایگزین آن شده است. تبیین کیمیای قدیم از کنشها و واکنشهای اشیاء مبتنی بر اکسیرهای چهارگانه و خواص آنها بود. لاوازیه و دالتون با ایجاد شیمی عنصری این نظریه را به فراموشخانۀ تاریخ سپردند. اما نکته اینجا است که نظریۀ جدید جایگزین نظریۀ قدیم شده است نه اینکه آنچه در قدیم بوده اصلاً نظریه نباشد. حال فرض کنیم طرفداران کیمیا در عصر لاوازیه و دالتون با تحلیل کارکردی آشنا بودند و به جای اینکه به راحتی دست از این نظریه بردارند با تقریری جدید از آن دفاع می کردند. آنها می توانستند دارای نفس بودن اشیاء را به وسیلۀ جیوه یا گوگرد به عنوان حالتی کارکردی تفسیر کنند. مثلاً نفس داشتن به وسیلۀ جیوه به معنای وجود نفس غیرمادی در شیء نیست بلکه به معنای استعداد درخشش در صورت تحقق شرایط خاص است. به نظر آنها علایم بیرونی و سطحی شیء برای شیء بودن مهم است نه ویژگیهای زیرین و بنیادین. آنچه طلا را طلا می کند ویژگی ظاهری آن مانند درخشش است و این ویژگی می تواند با جیوه تبیین شود. اساساً این افراد می توانستند بگویند مضحک است طلا بودن را مربوط به ذرات بنیادی و عنصری آن بکنیم. اگر کیمیاگران قدیم با تحلیل کارکردی آشنا بودند نظریه شان می توانست همچنان در عرض شیمی عنصری لاوازیه به حیات خود ادامه دهد.
آنچه چرچلند می خواهد بگوید این است که تحلیل کارکردی ضربه ای است بر انقلابهای علمی؛ زیرا چنین تحلیلی می تواند بر هر نظریۀ قدیمی و پوسیده ای تطبیق شده و در آن جان تازه ای بدمد. در انقلابهای علمی یک نظریه جای خود را به نظریه دیگر می دهد و شیفت پارادایمی رخ می دهد. مطابق تحلیل کارکردی می توانستیم کیمیا را به عنوان شیمی سطحی در مقابل شیمی عنصری قرار دهیم تا به حیات خود ادامه دهد. این اشکال بسیار مهم است.
همین اشکال را می توان در روانشناسی عامیانه که نظریۀ قدیمی ذهن است مطرح کرد. روانشناسی عامیانه نظریۀ پوسیده ای است که باید جای خود را به ماده انگاری قایل به حذف بدهد. نه می توانیم روانشناسی عامیانه را اساساً نظریه ندانیم، و نه می توانیم با کارکردگرایی آن را همچنان حفظ کنیم. روانشناسی عامیانه نظریه ای است که باید در یک شیفت پارادایمی جای خود را به ماده انگاری بدهد. اساساً تحلیل کارکردی (که نخستین بار توسط نیگل، کامینز و ارنست ماخ مطرح شد) برای علم بسیار خطرناک است و موجب می شود علم همانند گردش به دور سنگ آسیاب بی وقفه فقط به دور خود بچرخد.
من اشکال مهم چرچلند را بسیار خلاصه تقریر کردم. همانطور که ملاحظه کردید، اشکال صرفاً بر کارکردگرایی به عنوان یک نظریۀ غلط نیست بلکه اشکال بر اصل تحلیل کارکردی به عنوان روشی خطرناک برای علم وارد است.
پرسش من این است که آیا تحلیل کارکردی اینطور که چرچلند می گوید کاملاً گزافی و دلبخواهانه است و می توان هرگونه نظریۀ غلط و خرافی را با آن حفظ و در برابر عِلم عَلَم کرد؟ (من فعلاً به این بحث کاری ندارم که آیا روانشناسی عامیانه و اساساً بسیاری از باورهای باستانی مانند اسطورۀ تکوین در کتب مقدس نظریۀ علمی اما غلط محسوب می شوند یا اصلاً علمی نیستند. جای اصلی این بحث در فلسفه علم است.)
برای این کار باید شرایط تحلیل کارکردی را بررسی کنیم. نخست باید گفت اشکال چرچلند اگر هم درست باشد روان کارکردگرایی را دربرنمی گیرد؛ زیرا روان کارکردگرایی به روانشناسی عامیانه استناد نمی کند.
نکته دیگر اینکه کارکردگرایی غایت شناختی هم این اشکال را دور می زند زیرا مبتنی بر زیست شناسی جدید است.
آنچه باقی می ماند تقریری از کارکردگرایی است که توسط پاتنم مطرح شد. (نه تقریر جری فودر یا ایلیت سوبر و دیگران.)
قبل از اینکه این بحث را ادامه بدهم، لازم است به صورت مقدماتی جایگاه این بحث را روشن کنم تا برای دوستان ملموس تر باشد و بتوانند در بحثها مشارکت کنند.
مسألۀ بغرنج فلسفه ذهن "مسألۀ دشوار آگاهی" است (البته ند بلاک از مسألۀ دشوارتر آگاهی سخن گفته است که بعداً راجع به آن بحث خواهم کرد). هدف اصلی فیلسوفان تحلیلی این است که ذهن و به تعبیر امروزی تر "آگاهی" را به نحوی در چارچوب یک تبیین فیزیکی و ماده انگارانه بگنجانند. "مسألۀ دشوار آگاهی" مانعی بر سر راه آنها برای نیل به چنین تبیینی است. در حالات ذهنی و آگاهی ویژگیهایی وجود دارد که مانع از تبیین ماده انگارانه آنها است. این ویژگیها عبارتند از:
۱) کیفیات ذهنی (qualia): به این کیفیات، کیفیات پدیداری، احساس، حس خام، و ... هم می گویند. یکی از خصوصیات حالات ذهنی این است که دارای کیفیتی هستند که فقط دارندۀ این حالات آن کیفیت را احساس می کند و دیگران به آن دسترسی ندارند. وقتی من درد می کشم، فقط خودم می دانم این درد چه احساسی دارد و دیگران نمی توانند درد مرا آنطور که من احساس می کنم احساس کنند. به تعبیر معروف تامس نیگل "چیزی وجود دارد که کیفیت ما بودن است" (there&#۰۳۹;s something it is like to be us). این کیفیات که دارای ویژگی قایم به خود صاحب تجربه اند و منظر اول شخص دارند نه سوم شخص، هرگز در چارچوب یک تبیین فیزیکالیستی نمی گنجند. تبیین فیزیکالیستی همواره از منظر سوم شخص به هر چیزی به عنوان یک عین و ابژه (object) می نگرد نه از منظر اول شخص و به عنوان سوبژه.
۲) حیث التفاتی (intentionality): حیث التفاتی خصوصیت برخی از حالات ذهنی ای است که دارای محتوا هستند. برای مثال، باور دارای محتوا است و ما همواره به چیزی باور داریم. اینگونه حالات ذهنی به یک گزاره اشاره می کنند و به همین خاطر -در تعبیر معروف راسل- گرایشهای گزاره ای (propositional attitudes)- نامیده می شوند. مشکل اینجا است که هیچ امر فیزیکی نمی تواند محتوا و التفات داشته باشد. پس تبیین فیزیکالیستی از حیث التفاتی میسر نیست.
مسألۀ دشوار آگاهی به نام "شکاف تبیینی" هم معروف است. هاکسلی در جملۀ معروفی این شکاف را اینطور بیان کرده است: "ظهور آگاهی از سازوکارهای فیزیولوژیک بدن همانند درآمدن غول از چراغ علاء الدین است!" (آگاهی با ویژگیهایی که دارد هیچ سنخیتی با بدن ندارد.)
غلبه بر این دو مشکل اصلی ترین دغدغۀ فیلسوفان ذهن است. این فیلسوفان برای برون رفت از این دو مسأله نظریات فراوان و عمیقی را مطرح کرده اند. در آینده وارد بحثهای اصلی و به روز این مسأله خواهیم شد.
قبل از ادامۀ بحث با پاول چرچلند سعی می کنم بیان واضح و روشنی از نظریۀ او ارائه دهم.
پروفسور چرچلند قایل به ماده انگاری حذف گرا است؛ این بدین معنا است که انسان هیچ حیات درونی ای ندارد و فاقد حالات ذهنی است و چیزی جز حالات مغزی و عصبی ندارد. حذف حیات درونی به معنای کنارگذاشتن شهود روزمرۀ انسانها است. برای زیرپا گذاشتن این شهود هزینۀ بسیاری باید داد؛ آیا چرچلند به اندازۀ کافی مجهز است تا با شهود روزمره درافتد: بی تردید در درون خود میل به اشیاء را احساس می کنیم و این میل برای ما کیفیت و احساس خاصی دارد. این شهود روزمره را "روانشناسی عامیانه" می نامند. چرچلند می خواهد کذب این شهود را برملا کند. ابتدا ثابت می کند که این شهود تنها یک نظریه است نه یک منبع معرفت؛ آن هم یک نظریۀ باستانی همانند نظریۀ مرکزیت زمین که قطعاً کاذب است. انسانها در گذشته با شهود و احساس پدیداری خود به این مطلب یقین داشتند که زمین مرکز است و خورشید به دور آن می چرخد. این شهود منبع معرفت نبود بلکه یک نظریه بود که بعداً ابطال شد. مثال دیگر: مردم با شهود خود درمی یافتند و هنوز هم در می یابند که یک میز –به طور مثال- یک شیء پیوسته است اما فیزیک به ما می گوید که این میز از اجزای بسیار ریزی به نام مولکول تشکیل شده و در حقیقت منفصل است اما برای ما متصل به نظر می رسد. آیا کسی می تواند شهود روزمره را به عنوان دلیلی علیه این نظریۀ فیزیکی قرار دهد؟ خیر! زیرا این شهود یک منبع توجیه و معرفت یا یک دلیل نیست بلکه صرفاً یک نظریه است؛ نظریۀ کاذبی که با نظریۀ بهتری جایگزین شده است.
چرچلند شهود حالات درونی مانند باور، میل، درد و غیره را نیز از همین قبیل می داند. این شهود دلیلی نیست که به آن متوسل شویم بلکه نظریه ای قدیمی است که با نظریۀ جدیدی جایگزین شده است.
تا اینجا مشکلی نیست اما کارکردگرایی جلوی این نظریۀ چرچلند قد عَلَم می کند: بنابر کارکردگرایی، حالات ذهنی حالاتی کارکردی هستند یعنی تابعی از رابطۀ علّی میان ورودیهای حسی و خروجیهای رفتاری به شمار می روند. این علیت (بین ذهن و رفتار و برعکس) را از روانشناسی عامیانه به دست می آوریم و می بینیم که بهترین تبیین از رفتار انسانها هم همین است. وقتی می دانیم که فرهاد باور دارد به اینکه یخ روی رودخانه نازک است و فرهاد میل دارد که زنده بماند، پیش بینی کنیم که فرهاد روی یخ رودخانه نمی رود. اتفاقاً اینگونه پیش بینی ها در موارد بسیاری موفق از آب در می آیند. این نشان می دهد که روانشناسی عامیانه نمی تواند کاذب باشد بلکه استناد به حالات درونی به عنوان حالات کارکردی بهترین تبیین از رفتار انسانها است پس روانشناسی عامیانه (در چارچوب کارکردگرایی) از باب استنتاج به بهترین تبیین درست و صادق است.
چرچلند برای پاسخ به این مسأله همان موضوعی را مطرح می کند که در دو نوشته قبل تر همین وبلاگ بیان کردم: تحلیل کارکردی اگر هم کارآمد باشد و پیش بینیهای موفقی داشته باشد، باز هم صادق نیست زیرا مورد یا موارد نقضی وجود دارد که می توان یک نظریۀ باطل را بر اساس کارکردگرایی نجات داد اما یقین داریم که آن نظریه کاذب است. مانند همان مثال کیمیا و علم شیمی که قبلاً مفصل بیان کردم. کیمیا می تواند تحلیل کارکردی شود و حتی منجر به تولید طلای مصنوعی هم بشود (یعنی کارآمد باشد) اما با این حال در کذب آن تردید نداریم، پس کارکردگرایی نمی تواند منجی روانشناسی عامیانه باشد.
نوشته: یاسر پوراسماعیل
http://phil-mind.blogfa.com/post-۴.aspx