پنجشنبه, ۲۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 13 February, 2025
مجله ویستا
فــرزند وطـن
![فــرزند وطـن](/mag/i/2/s03sw.jpg)
لحظهاش قرنی گذشته است، تصمیم گرفتهام برای پیدا كردن و دیدن مادرم به انگلیس بروم. بیست سال پیش، پدرم برای تحصیل قصد رفتن كرد، اما قبل از آن كه قصدش را عملی كند... مامانبزرگ و بابا بزرگ، تصمیم گرفتند كاری كنند كه پسر یكدانهشان تنها عازم دیار غربت نشود... آنها از بین فامیل و اقوام و آشنایان، دخترانی را برای او در نظر گرفته بودند اما یك روز حادثه عجیب و سادهای رخ داد. پدرم كه تازه چند ماهی بود گواهینامه رانندگی گرفته بود، با دختر خانمی تصادف میكند، پای چپ آن دختر در آن تصادف آسیب میبیند و این آسیبدیدگی موجب آشنایی پدرم با او میشود. آنها در كمتر از دو ماه آشنایی به اصرار پدرم و علیرغم مخالفت مامانبزرگ و بابابزرگ عقد میكنند، جشن سادهای برگزار میشود و تداركات سفر مهیا میشود. پدرم از یك خانواده بازاری و نسبتا مرفه با مادرم از خانوادهای متوسط ازدواج میكند. من چیز زیادی درباره خانواده مادرم نمیدانم جز چند قطعه عكس یادگاری از مراسم ساده ازدواج آنها. هیچوقت فرصتی پیش نیامد تا فامیل مادریام را ببینم، زیرا پنج، شش ماه بعد از ازدواجشان راهی لندن شدند. بابابزرگ آرزوهای زیادی برای تنها پسرش كه وارث اموالش نیز به شمار میرفت، داشت. پدرم جوان مستعدی بود كه به او امید زیادی میرفت. با توجه به قبولی پدرم با رتبه عالی در امتحانات ورودی كمبریج در رشته (مهندسی صنایع غذایی) و دریافت بورسیه مستقل و ممتاز و امكاناتی كه بابابزرگ برایشان فراهم كرد، پدر و مادرم خانه كوچك و زیبایی در منطقه West End یا لندن جدید و مترقی خریدند و زندگی مشتركشان را با عشق آغاز كردند. پدرم هروقت از عشق حرف میزد خوب یادم هست كه چشمانش میدرخشید و بعد دانههای درشت اشك در آن برق میزد...
من اغلب با خودم فكر میكردم چهطور عشقی بوده كه بیش از چهار، پنج سال طول نكشیده و بعد مادر ناگهان ما را ترك كرده. من از آن زمان چیز زیادی به یاد ندارم. حتی درست نمیتوانم چهره مادرم را در آن روزگار به یاد آورم جز آن كه با دیدن عكسهایش او را به خاطر آورم.
یك سال و نیم پس از ازدواج آنها من به دنیا آمدم. پدرم میگفت: مادرت چندان راغب نبود كه بچهدار شویم، میگفت بچه دست و پایم را بند میكند. مزاحم درس خواندن توست و فرصتهای زیادی را از من میگیرد... او كه پس از ورود به لندن به فكر اشتغال و سرگرمی افتاده بود، علیرغم میل پدرم در كنار فراگیری زبان انگلیسی در دورههای دكوراسیون داخلی یك كالج نیمه خصوصی شركت میكرد كه مبالغ قابل توجهی هم بابت آموزش میگرفتند. پدرم میگفت: (نمیخواستم (لیلی) احساس غربت و دلتنگی كند یا خیال كند به او اهمیت نمیدهم، بهخاطر همین رضایت دادم دنبال یادگیری آنچه علاقه دارد برود، اما او بعد از یادگیری قصد داشت كار كند. ما نیاز مالی نداشتیم. هم كمك از طرف پدرم میرسید و هم به عنوان دانشجوی ممتاز بورسیه از دانشگاه مبلغ مناسبی پول دریافت میكردم. علاوه بر آن توانسته بودم در آزمایشگاه دانشگاه به عنوان دستیار مشغول شوم كه هم امتیازی شایسته محسوب میشد و هم درآمدی برایم فراهم آورده بود.)
به هر حال تولد من راستی راستی برای مادر یك بدشانسی بزرگ محسوب میشد، چون درست همزمان با تولدم كار مناسبی به او پیشنهاد شده بود كه ناچار بود از قبولش سرباز زند. با این حال وقتی برای بار دوم این شانس درست سه ماه بعد از تولدم به سراغش آمد، او مرا رها كرد و به دست پرستار سپرد و قراردادش را امضا كرد. در نتیجه من از سه ماهگی زیر دست پرستار انگلیسی بزرگ و از خوردن شیر مادر به همین دلیل محروم شده بودم كه به دنبال آن بذر نخستین اختلافات شدید پدر و مادرم پاشیده شد.پدرم همیشه وقتی با اصرار من از آن روزها یاد میكرد، میگفت:
هیچچیز به اندازه این كه میدیدم (رزا- ) پرستارت - موقعی كه گرسنت میشد و بهانه مادرت رو میگرفتی، به زور شیرخشك با شیشه به حلقت میریخت و سعی میكرد با تكان دادن تو و زمزمه كردن قطعهای از یك لالایی انگلیسی آرومت كنه، منو عذاب نمیداد. اما مادرت عین خیالش نبود، باورم نمیشد این همون لیلی منه... دیگه حتی به من فكر نمیكرد، فقط دنبال پروژهاش بود. حتی سراغ خونوادشرو هم نمیگرفت، باورم نمیشد، با اصرار من همیشه به مادرش زنگ میزد... حتی وقتی مادرش پشت تلفن گریهاش میگرفت اون گوشی رو زمین میذاشت. تعجب میكردم... اون انگار كه سالها انگلیسی شده بود. من درست برعكس اون هفتهای دو بار با خونوادم تماس میگرفتم، تازه اغلب وظیفه تماس با مادر پیر لیلی كه تنها هم زندگی میكرد با من بود. اون تفریح با گروهی از دوستانش و كار در پروژههای مختلف رو به من و تو ترجیح میداد و همین باعث میشد روز به روز بیشتر از گذشته احساس پوچی كنم. من خسته از كلاس و كار به خانه برمیگشتم و با اشتیاق تمام با تو حرف میزدم و روز به روز بزرگ شدنت را زیرنظر میگرفتم اما او اغلب وقتی به خانه برمیگشت عصبی و كمحوصله بود و بیشتر اوقات حتی سر میز شام هم حاضر نمیشد. از اونجایی كه پختن ناهار با (رزا) بود، شام اغلب مجبور بودیم یا بیرون از خانه غذا بخوریم یا به خوردن بیسكویت و قهوه بسنده كنیم. كمكم خوشحال بودم از اینكه روزها میگذره و من واحدهای درسیم رو با موفقیت میگذرونم. دلم میخواست زودتر به ایران برگردیم. مطمئن بودم در كنار خانواده و توی مملكت خودمون اوضاع بهتر میشه. بالاخره روز موعود فرا رسید، جشن فارغالتحصیلی و بعد یك سفر كه خیال میكردم با پایان اون هم خستگی من به پایان میرسه و هم شرایطی فراهم میشه تا بیشتر با لیلی و در كنار تو بتونیم خوش بگذرونیم و راجع به آیندهمون، آرزوهامون و خیلی چیزهای دیگه حرف بزنیم و تصمیم بگیریم.
(منچستر)، (ولز) و بالاخره (برایتون) آخرین نقطهای بود كه به آن سفر كردیم. در (برایتون) كه شهری دیدنی و زیبا بود تصمیم گرفتم در یك شب زیبای بهاری كه تو در خواب بودی، همه خواستههای قلبیام رو برای لیلی بگم... بهش گفتم كه میخوام برگردیم. گفتم كه چه آرزوهایی دارم و چه نقشههایی برای آینده خودمون و (ژاله) كوچولو كشیدم.
لیلی وحشتزده منو نگاه كرد، بعد ابروهایش را بالا گرفت و با لحنی پر از تمسخر گفت: دیونه شدی، به خیالت من، زندگی و خوشبختیم رو ول میكنم دنبالت میآم؟...! اعصابم به هم ریخت، برای اولینبار صدامو بالا بردم، نفهمیدم چی شد، اما بغض تموم اون چهار، پنج ساله رو بیرون ریختم، اون كه باورش نمیشد من آنقدر محكم سر حرفم وایساده باشم هیچی نگفت... پشیمون شدم، سعی كردم از دلش در بیارم، فردای اون روز به خیال اینكه با خرید هدیهای گرانقیمت كه دو روز قبل پشت ویترین مغازه جواهرفروشی دیده و پسندیده بود، رضایتش رو جلب میكنم به خونه برگشتم اما خونه خالی بود. فقط یه نامه روی كنسول چوبی كنار در اتاق هتل به چشم میخورد: ژاله رو به مهد هتل سپردم. دنبالم نیا، من با تو هیچ كجا نمییام...)
بعد از آن روز دیگر نه من و نه پدر، مادر را ندیدیم. ما با عجله به لندن بازگشتیم به امید آن كه او را در خانه ببینیم اما او زودتر از ما وسایلش را برداشته و رفته بود. حساب بانكی دو نفری مامان و بابا تقریبا خالی شده بود. آن موقع من حدود چهار سال داشتم... پدر به هر دری زد تا مادر را پیدا كند... وكیل گرفت... اما مادر بعد از حضور در دادگاه تقاضای طلاق كرده بود... در اظهارنامهای كه پدرم رونوشت آن را همیشه و تا دم مرگ با خود داشت از زبان مادر نوشته شده بود:
همسرم تعادل روانی ندارد و خشن و پرخاشگر است و من امنیت جانی ندارم. او میخواهد مرا مجبور كند به جایی بازگردم كه از آنجا فرار كردهام! سه هفته بعد از حكم نهایی دادگاه، ما برای همیشه انگلیس را ترك كردیم.پدر همه تلاشش را به كار گرفت تا من دختری مستقل بار بیایم. دختری كه بتواند به تنهایی برای زندگیاش تصمیم بگیرد. او در خانوادهای متدین بارآمده بود، برای همین زندگی با زنی كه خود را با فرهنگ آبا و اجدادیاش بیگانه میدانست و از آن فرار میكرد و علاقه خاصی به فرهنگ غربی داشت میسر نبود. با آنكه میدانستم او در ته دل به مادرم فكر میكند اما مطمئن بودم از كاری كه كرده ناراضی نیست.
ما به خانه مامانبزرگ و بابابزرگ برگشتیم و تا روزی كه آن دو زنده بودند با آنها زندگی كردیم. پس از آن دو، من و پدر در همان خانه پدریاش ماندیم؛ خانهای ویلایی اما قدیمی، بزرگ و زیبا با باغچهای پر از گلهای رنگارنگ و معطر در یكی از كوچه باغهای (قلهك.) پدر چند سال در یكی از كارخانههای موادغذایی به عنوان كارشناس و سپس مدیر واحد نظارت بر تولید مشغول به كار بود و شش، هفت سال بعد با راهاندازی یك كارگاه مواد غذایی، مستقلا و با حمایت بابابزرگ به تولید انواع بیسكویت و یك نوع شكلات مشغول شد.تا آنجایی كه یادم هست به خاطر علاقه خاص من به اینگونه محصولات، همیشه در خانه ما نمونههایی از انواع بیسكویت و شكلات وجود داشت، شاید همین باعث شد كه من رفته رفته به رشته (تغذیه) علاقهمند شوم. پدر تشویقم میكرد و مامانبزرگ و بابابزرگ هم همیشه برایم بهترینها را میخواستند. بعد از آنكه پدرم از دست رفت تازه فهمیدم او حدود دو سال با بیماریاش كلنجار رفت اما برای آن كه تنها فرزندش نگران او نباشد و مشغول تحصیل و كسب موفقیتهایش باشد، دم بر نیاورد. با آنكه به آنچه میخواستم رسیدم و حالا سال دوم دانشگاه هستم، تصمیم گرفتهام هرطور شده، به تنها پرسش مهم زندگیام پاسخ دهم و آن رفتن مادر است. دلم میخواهد او را از نزدیك ببینم و بفهمم كه آیا از كاری كه كرده پشیمان نشده. او حتی تا آنجا كه از پدرم شنیدهام برای خاكسپاری مادرش هم به ایران برنگشت. مادربزرگم یعنی مادر مادرم كه هرگز او را به یاد ندارم، سه ماه بعد از بازگشت ما به ایران درگذشت. پدرم برایم تعریف كرده: قبل از آن دو، سه باری برای دیدن تو آمد، هروقت تو را میدید چشمهایش پر از اشك میشد و آه میكشید. چون تو شبیه به لیلی گمشدهاش بودی. پدرم و بابابزرگ و مامانبزرگ معتقد بودند من از نظر قیافه شبیه مادرم هستم. حالا كه تا چند ساعت دیگر قرار است در لندن باشم، قلبم به تندی میزند. نمیدانم چه حوادثی پیش رویم قرار دارد، نمیدانم آیا موفق به دیدن مادرم میشوم یا نه؟
آخرین آدرس كه از او دارم متعلق به پاسخ درخواست طلاق او و نتایج دادگاهی است كه طی نامهای برای پدرم ارسال شد. طی آن نامه علاوه بر قطعیت حكم طلاق، دادگاه تصمیم به فروش خانه مشتركشان و تقسیم اموال به نفع مادرم گرفته بود. در نتیجه پدرم كه تا قبل از رفتن بهخاطر توقیف خانه از سوی دادگاه موفق به فروش آن نشد، طی وكالتنامهای تمام خانه و اموال را به نام مادرم كرد تا این آخرین یادگار او نیز از زندگیاش محو شود. با این حساب خیال میكنم باید وضع زندگی مادرم خوب باشد. اگرچه او در آن خانه زندگی نكرد و تا آنجا كه از آخرین آدرس مشخص است او خانه را فروخت و در نقطهای دیگر خانهای خرید. ساعت حدود شش عصر هواپیما در فرودگاه لندن به زمین نشست و من بار دیگر پس از ۱۶ سال پا به خاكی گذاشتم كه در آن متولد شده بودم. با وجود شناسنامه اولم كه در انگلیس صادر شده بود، من یك شهروند انگلیسی محسوب میشدم. پدر برایم گفته بود كه (با گرفتن شناسنامه ایرانی خیلی دلم میخواست محل تولدت را تهران بنویسم، حتی به خاطرش حاضر بودم پول بپردازم اما بعد پشیمان شدم. فكر كردم خوب نیست در اوراق هویت فرزندم دروغی نوشته شود.)
تا آنجا كه یادم هست محل تولد من همیشه در نوشتن مدارك تحصیلی و دانشگاهی و سایر جاهایی كه قید آن ضروری بود، نكتهای به شمار میرفت كه موجب توجه خاص آدمهای اطرافم و دوستانم میشد. از نظر آنها من یك انگلیسی به شمار میرفتم اما از نظر خودم یك ایرانی تمام عیار بودم.
هوای لندن در خاتمه بهار و با شروع تابستان گرم و تا اندازهای دم كرده بود... و شهر مطابق خیلی از تعاریفی كه از زبان پدرم شنیده بودم در مه عصرگاهی، دلتنگ به نظر میرسید. یك تاكسی با آدرسی از محل فرودگاه درخصوص متلها گرفته بودم كه مرا راهنمایی كرد تا در (متل كارلایل) نزدیك به میدان زیبا و دیدنی (ترافالگار) اقامت كنم. آنقدر گرسنه بودم كه حس میكردم میتوانم یك بره درسته را بخورم.شام را زودتر از همیشه حدود ساعت هشت شب در یكی از رستورانهای شلوغ و پر رفتوآمد (پیكادلی- ) مركز خرید لندن - با خوردن غذایی شرقی كه شبیه به دلمه برگ مو ایرانی بود به همراه مرغ بریان و كمی برنج پخته شده كه در كنار ظرف با كلی سیبزمینی سرخ كرده به عنوان زینت ظرف غذا بود، با اشتها خوردم. انگلیسیها عادت به خوردن غذاهای مختصر با نان زیاد دارند، اما صاحب رستوران كه در اصل ملیت یك كشور عربی را داشت، میدانست از مهمانان شرقی خود چهطور پذیرایی كند.آن شب در رختخوابی كه برایم غریبه بود و شهری كه در آن، سالها پیش متولد شده بودم به سر بردم. درست یادم نیست چه وقت خوابم برد... اما ناگهان انگار با صدای پدر از خواب پریدم؛ (ژاله... ژاله جون وقت نماز... پاشو دخترم...) چشمم را كه باز كردم هنوز همهجا تاریك بود... پرده را عقب زدم، از پنجره به خیابان چشم دوختم، حدود ساعت چهار و نیم صبح بود... نمازم را خواندم، سجاده پدرم را با خودم آورده بودم. وقتی به سجده میرفتم انگار بوی عطر همیشگی پدر، دوباره به مشامم میرسید.او اینجا بود.. در كنار من، شاید ناراحت بود از آن كه چنین تصمیمی گرفتهام...؟!
ساعت هفت صبح صبحانه مختصری خوردم و با آدرسی كه داشتم، سعی كردم به امید یافتن اثری از مادر به راه بیفتم. تمام روز خسته به هر جا كه میشد سرزدم. او از آن خانهای كه خودش خریده بود نیز هشت ماه بعد نقل مكان كرده بود. همسایهها چیزی از آن زن تنهای ایرانی به یاد نداشتند جز آن كه روزها از خانه خارج میشد و شبها دیروقت به خانهاش بازمیگشت...احساس میكردم در نخستین قدم برای یافتن او به بنبست رسیدهام.فردای آن روز نیز وضع به همان منوال بود. یك هفتهای گذشت. فكری مثل رعد از ذهنم گذشت.
یك روز عصر به اداره مهاجران مراجعه كردم. آخرین عكس او، كپی شناسنامهاش و اوراق شناسایی و شناسنامه انگلیسی خود را به همراه بردم. بهطور اتفاقی با یك خانم وكیل ایرانی آشنا شدم كه كار وكالت ایرانیان مهاجر انگلیس را انجام میداد. او كه خودش مدت بیست سالی را به اتفاق خانوادهاش در آنجا به سر میبرد، قول داد در این كار به من كمك كند. به این ترتیب او وكیل قانونیام شد تا مادرم را برایم پیدا كند...چهار روز بعد در یك صبح گرم دلتنگكننده دیگر، (عذرا فروغ- ) وكیلم - با من تماس گرفت و پرسید كه هنوز هم مایلم مادرم را ببینم؟ با تعجب از پرسشش و با جسارت و محكم پاسخ دادم... معلومه...
گفت: در هر شرایطی كه باشد؟ گفتم: البته...و او با من قرار گذاشت... ساعت پنج و نیم با اتومبیلش به دنبالم آمد و مرا به خارج از شهر برد... هر چه از لندن دورتر میرفتیم بیش از پیش نگران و متعجب میشدم.
- ما كجا داریم میریم خانم فروغ...
- لستر...
- كجا؟!
- شهر كوچیك در اطراف لندن به نام لستر...حدود یك ساعت و نیم در برزخی غوطهور بودم تا اینكه او در مقابل در آسایشگاه روانی توقف كرد.با تعجب به تابلو آسایشگاه كه شبیه به باغی با عمارت دلگیر سفید رنگ بود چشم دوختم.
- مادرت اینجاست ژاله، اون نه تورو، نه حتی خودش رو به یاد نداره... اینطور كه فهمیدم بعد از پدرت تا مدتها تنها بود و بعد با مردی خارجی از اهالی (تگزاس) آمریكا آشنا شد. تا اونجا كه شنیدم اونا حدود هفت، هشت ماهی با هم زندگی كردن و بعد اون مرد رفت و مادرت رو در حالی كه باردار بود تنها گذاشت. بچه، ناقص به دنیا اومد... دچار ناراحتی تنفسی شدید بود و مادرت مجبور شد خونه رو بفروشه تا زندگی خودشو و اون بچه مریض رو اداره كنه... اما فایدهای نداشت، اون پسر كوچولو سه ماه بعد مرد و مادرت كه دچار مشكلات روحی زیادی شده بود... بعد از اون در جاهای مختلف و با آدمهای مختلفی زندگی و معاشرت كرد... حالا هم حدود ده سالی میشه كه توی این آسایشگاه نگهداری میشه... و نزدیك پنج، شش ماهی هست كه اوضاع روحی و جسمیش روز به روز بدتر میشه. اگه قدرتش رو داری طبقه دوم... راهرو دست چپ، اتاق ۲۱۲ بستریه... من به پرستارش سفارش كردم كه تو میآی... اون تقریبا كسی رو نداره كه ملاقاتش كنه.با قدمهای لرزان در حالی كه جرات دیدن مادر، دیگر در من وجود نداشت از اتومبیل پیاده شدم، مسیر سنگفرش باغ را طی كردم و از پلههای عمارت بالا رفتم... ردیف راه پله كج ساختمان را گرفتم و رفتم... رفتم و رفتم تا جلوی در اتاق شماره ۲۱۲، دستم روی دستگیره در خشك شده بود. لای در را باز كردم، موجودی كه شبیه به هیچكس نبود... با پیراهنی صورتی و اندامی جمع شده روی تختخواب افتاده بود. چشمانش باز بود اما به هیچ نقطهای نگاه نمیكرد... به خودم فشار آوردم تا از لای در عبور كنم... و با گامهای لرزان كنار تختخوابش بایستم.
- مادر... منم ژاله... من اومدم ببینمت... مادر...؟!
در این لحظه میشد با یك نگاه، نفرت، كینه، خشم و سرانجام یك عقوبت را دید و پاسخ همه سوالات را نگفته و نشنیده، گرفت.او هیچ عكسالعملی نداشت حتی مژه هم نمیزد. یادم نیست چقدر آنجا ماندم اما دیگر كاری نداشتم كه در لندن بمانم._
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست