دوشنبه, ۲۴ دی, ۱۴۰۳ / 13 January, 2025
مجله ویستا
فریب خورده
هنوز هقهق گریههاش را میشنوم. آن صورت ناز و معصومش، چشمای عسلی رنگش هنوز از ذهنم پاک نشد، هنوز میتونم دستای ظریف و گرمش رو توی دستام حس کنم. روی یکی از نیمکتهای سالن دادگاه پشت در نشسته بود و منتظر بود تا نامش را صدا کنند.
خیلی کنجکاو شده بودم که بدونم کیه و این جا چیکار میکنه رفتم جلو و بهش یک دستمال دادم تا اشکهاشو پاک کنه.
- اسمت چیه؟
- نگین.
- چند سالته؟
- هفده سالمه.
- این جا چیکار میکنی؟
تا خواست به سئوالم جواب بده منشی دادگاه اسمش رو خوند.
پسری لاغراندام با لباس راهراه زندان و سر و صورت به هم ریخته یک سرباز با دستبند وارد اتاق شدند. دخترک با دیدن پسر از جایش بلند شد نمیدانم چه اتفاقی افتاد که دخترک با دیدن آن جوان تنش به لرزه افتاد جوان و سرباز در صندلی اول در ردیف دوم نشستند و بعد جوان رو به دخترک کرد و گفت:
شانس میآری اگه از اینجا جون سالم به در کنی دعا کن منو تا آخر عمر پشت میلههای زندان ببینی چون اگر آزاد بشم دیگه رنگ آفتاب فردا رو نمیبینی.
هنوز حرفش تموم نشده بود که قاضی پرونده وارد اتاق شد و ما به احترام ایشان از جا بلند شدیم، همهجا رو سکوت فراگرفته تا این که قاضی دادگاه رو به دخترک کرد و گفت:
- دخترم شما این آقارو میشناسی؟
- بله، آقای قاضی.
- چند ساله؟
- دو یا سه ساله.
- برام تعریف کن که چهطوری با این آقا آشنا شدید.
دخترک از جایش بلند شد و سرگذشت زندگیاش را اینگونه تعریف کرد:
چهارده سالم بود که مادرم فوت کرد پدرم یک سال بعد با نامادریم ازدواج کرد من و زن بابام اصلا با هم سازش نداشتیم همش با هم دعوا میکردیم برای همین وقتی آزار و اذیت او رو میدیدم از خانه بیرون میرفتم، میرفتم توی پارک آن طرف خیابان تا شب بشه و با پدرم بیایم خانه یک سال همین طوری گذشت ۱۵ سالم تمام نشده بود که سر یکی از دعواها وقتی به پارک رفتم تا با خودم تنها باشم با اشکان آشنا شدم اول زیاد بهش توجه نکردم میگفتم یک آدم ولگرد خیابونیه ولی اون ولکن نبود اصلا نمیدونم چهطوری باهاش دوست شدم یک روز اشکان اومد توی پارک کنارم نشست و شماره خونهشون رو به من داد و گفت: بهش زنگ بزنم. شماره رو گرفتم ولی به خودم گفتم من که از این کارها نمیکنم نمیدونم چهطور شد که شیطون رفت تو جلدم و به اشکان زنگ زدم شاید دلیل اصلیش تنهاییم بود، خودم گفتم شاید از تنهایی دربیایم و از اون روز علاقه من به اشکان آغاز شد هر روز توی پارک قرار میگذاشتیم و هر بار اشکان برام هدیههای مختلف میخرید یک سالی از این موضوع گذشت یک روز اشکان بهم زنگ زد و گفت میخواهد منو ببینه. رفتم سر قرار، اشکان با حال پریشان توی پارک بهم گفت که از من خوشش اومده، میخواد با من ازدواج کنه. خوب من هم بچه بودم حرفهاشو قبول کردم اون گفت: که هیچی نداره، نه خونه، نه پول، نه ماشین، نه حتی پدر و مادر، گفت که تو دنیا یک دل پاک و بدون آلایش داره که فقط میتونه اون رو به نامم کنه و از من خواست که روی حرفهاش فکر کنم من هم تو عالم بچهگی که همش خواب و خیال بود و از آنجا که علاقه شدیدی به اشکان داشتم، قبول کردم. اشکان همش از آینده میگفت. فلان کاررو میکنم،فلان چیزرو برات میخرم همش وعده وعید میداد و من هم تو خیال خام بچگی قبول میکردم.
در این لحظه بودکه آقای قاضی من رو به دخترک کرد و گفت:
- بشین دخترم اشکاتو پاک کن.
دخترک بیچاره نشست دلم خیلی براش میسوخت چه رویاهایی درسر پرورانده بود بعد از چند دقیقه، دخترک ادامه داد:
بعد از چند ماه حرف و وعده یک روز اشکان اومد پیشم و یک بسته بهم داد و گفت که جایی کار داره و نمیتونه این بسته رو به صاحبش برسونه از من خواست که من این کارو براش انجام بدم اول زیر بار نرفتم اما با اصرار زیاد اشکان قبول کردم، اون برام آژانس گرفت و من بسته رو به نشانی که داده بود رسوندم، فردای اون روز اشکان با یک بسته پنجاه هزار تومانی اومد پارک و اونو به من داد و گفت: این پولرو اون کسی که بسته رو براش بردی به عنوان قدردانی و تشکر داد...
دوباره قبول نکردم، ولی باز مثل همیشه اصرار کرد و من از روی علاقه برای این که دل اون رو نشکنم قبول کردم چند روز بعد یک بسته دیگه با یک نشانی جدید براش بردم و فرداش اشکان پنجاه قرص دیگه داد...
قاضی: اون بستهها رو برای کی میبردی؟
شخص خاصی نبود چون بستهها رو پشت در میگذاشتم و طبق گفته اشکان زنگ رو سه بار فشار میدادم.
قاضی: هیچوقت از اشکان نپرسیدی داخل بستهها چیه؟
- چرا ولی میگفت این بستهها داروی گیاهیه که پدر یکی از دوستانش برای بیمارهاش تجویز میکنه و اون به عنوان کارگرش اونا رو به دست بیماران میرسونه.
قاضی: خوب ادامه بده.
یک هفته از این کار میگذشت تا این که یک روز اشکان پای تلفن گفت میخواد منو ببره یک جایی، هر چی ازش پرسیدم کجا، جواب نداد و گفت: میخواد برام سورپرایز بشه! قبول کردم چند ساعت بعد اشکان منو برد جشن تولد یکی از دوستانش، نمیدونم چند ساعتی اونجا بودم چون وقتی به هوش اومدم دیدم اتاق داره روی سرم میچرخد تازه اونجا بود که فهمیدم چه اتفاقی برام افتاده بعد دخترک بیچاره زد زیر گریه و زار، زار گریه کرد. قاضی دستور داد دخترک رو از اتاق خارج کنند و پس از چند لحظه دخترک دوباره به داخل آمد.
قاضی: دخترم حالت خوبه؟ میتونی ادامه بدی؟
- بله، آقای قاضی.
وقتی اون اتفاق برام افتاد دیگه نتونستم به خونه برگردم ولی دورادور به خونه سرمیزدم پدرم خیلی دنبالم میگشت، اما من روی به خونه برگشتن رو نداشتم، اگر برمیگشتم پدرم منو زنده به گور میکرد. البته حقم داشت دختری مثل من فقط به درد مردن میخورد البته من هم بیکار ننشستم و چند باری دست به خودکشی زدم. اشکان از این موضوع باخبر شد و به من پیشنهاد کرد که پیش اون و دوستانش بمونم و برای هر بسته دارویی که میبرم پنجاه هزار تومن بهم بدن گفت: با این کار میتونم هم خرج خودم رو دربیارم و هم کنار اون باشم با این که اون این لکه ننگ رو روی پیشانیم گذاشته بود و باعث همه بدبختی و مصیبت من شده بود ولی باز من دوستش داشتم و بهش عشق میورزیدم و قبول کردم چند ماه براش همینطور کار کردم... پس از یک سال کار فهمیدم کار من داروی گیاهی نیست بلکه موادمخدر است، وقتی فهمیدم که خیلی دیر شده بود. کار اشکان و دوستانش این بود که دخترای کم سن و سالی مثل منو توی دام به اصطلاح عاشقی بیندازند و بعد از سوءاستفاده کردن از اونا وقتی کار از کار گذشت و اونها راهی جز موندن نداشتن وارد کار اونها میشدن و براشون بستهها رو حمل میکردند بدون این که کسی بهشون شک کنه بستهها رو به کل تهران پخش میکردند و خرج خودشون رو از این راه تامین میکردند، چون جز این راه دیگری نداشتن یک روز از روزها یکی از دخترها که پیش ما کار میکرد بهم گفت که اشکان با یک دختر دیگه رابطه برقرار کرده و میخواد این برنامه رو سر اون بدبخت پیاده کنه با شنیدن این حرف خونم به جوش اومد و دنیا بر سرم خراب شد برای همین تصمیم گرفتم انتقام این چند سال رو ازش بگیرم و زندگی بر باد رفتمو یک تکونی بدم، برای همین در یک فرصت مناسب که همه دوستان اشکان دور هم جمع شده و مشغول جشن و شادی بودند فرصت رو غنیمت شمردم و با پلیس ۱۱۰ تماس گرفتم وقتی پلیسها اومدن اشکان و دوستانش با پلیسها درگیر شدند، در این هیاهو بود که اشکان در حین فرار به یکی از افسرهای پلیس تیراندازی کرد.
با هم فرار کردیم چند روز بعد من به نیروی انتظامی اومدم و خودم رو معرفی کردم و جایی رو که اشکان پنهان شده بود نشان دادم و حالا هم اینجا هستم فقط میخوام یک چیز بگم آقای قاضی، من ناخواسته وارد این بازی شدم، تو خیال خام بچگی به فکر یک زندگی خوب و آرام بودم، من فریب خوردم، فریب آدمی که بویی از عشق و محبت و معرفت نبرده بود و مثل یک گرگ آدمنما رفتار میکرد نه من بلکه تمام دخترهایی که وارد این باند شدن.
قاضی رو به جوان کرد و گفت:
حرفهاش حقیقت داره؟
- بله، آقای قاضی همه حرفهاش درست بود.
تو به اون افسر تیراندازی کردی؟
- بله، من بودم.
به کارهای غیراخلاقی که سر این دختر و دخترهای بیچاره دیگه آوردی اعتراف میکنی؟
- بله، آقای قاضی من اعتراف میکنم ولی بزارین این رو هم بگم من که به اصطلاح این خانم انسان گرگنمایی هستم از مادر این طوری زاده نشدم. بیکاری، بدبختی، بیپولی، من هم هزاران آرزو داشتم کار خوب، درس، دانشگاه، زندگی ولی به خاطر فقرمون انگل شدیم چون نه پولی داشتیم، نه سواد درست و حسابی به هر دری زدم با بیرحمی جوابم کردن چون اونها صاحب پول و قدرت بودند، و ما فقیر بیچارهها خاری بودیم تو چشماشون.اونها، دست به هر چیزی میزنند طلا میشد ولی برای ما سنگ، تمام کارها و رفتارهاشون دردی میشد به روی تمام دردهای من تا اینکه وارد این باند شدم و کم و بیش بعضی از اونها رو به زانو درآوردم شاید حق نگین نبود که باهاش اینگونه رفتار کنم ولی حق من توی این دنیا چی بود و چه میشد؟
با شنیدن این حرفها دل دخترک آتش گرفت و به شعلههای اشکش اضافه شد. قاضی سری تکان داد و ختم جلسه رو اعلام کرد. دخترک بیچاره در طول این یک ساعت فقط گریه میکرد وقتی داشت از اتاق خارج میشد پدر و نامادریاش پشت در منتظر بودند پدر رو به دخترک فریبخوردهاش کرد و گفت: «تو دیگه دختر من نیستی» و رفت اصلا نفهمیدم چرا آمده بود و چرا رفت بعد از یک هفته اشکان به چهار سال زندان و در نهایت به حکم اعدام محکوم شد و نگین.م را به کانون پرورش بردند تا به سن قانونی برسد و بعد حکمش را صادر کنند.
مسعود بهبهانینیا: پویا وبهرام نماینده جوانان هستند
از آثار معروف مسعود بهبهانینیا باید به خانه پدری، خاک سرخ، نرگس و کارآگاهان اشاره کرد، وی نگارش داستان مجموعههایتلویزیونینیز دستی توانا دارد. مجموعه «ترانه مادری» از دیگر نوشتههای بهبهانینیاست که در این اثر علیاکبر بابالو و زهرا پارسافر او را همراهی کردهاند.
وی در ۲۵ آذر سال ۱۳۳۵ به دنیا آمد. لیسانس جامعهشناسی خود را از دانشگاه تهران دریافت کرد و مطالعاتی نیز در زمینه سینما داشت؛ از سال ۱۳۷۰ هم مشغول نگارش داستان برای فیلمها و مجموعههای تلویزیونی هستم.
او در مورد سوژه نگارش «ترانه مادری» که چگونه به ذهن او خطور کرد، به همکار ما شاهسوند گفت: سوژه «ترانه مادری» مربوط به تحقیقی بود که در روزنامه چاپ شده بود. پویای «ترانه مادری» در واقع از همین نوع نگاه به وجود آمد، جوانانی که به دلیل وابستگی به خانواده، با ناتوانی وارد جامعه میشوند؛ دسته دیگری از جوانان هم به نوعی رها شدهاند و خانوادهها نیز اصلا توجهی به تربیت آنها ندارند که در این مجموعه بهرام نماد این قبیل جوانان است. در حقیقت این دو شخصیت نماینده جوانانی هستند که در این داستان پردازش شدهاند. داستان دو برادر که به دلیل فوت پدر و مادر.
از او میپرسیم به چه دلیلی در نگارش داستانهای ایرانی شخصیت زن، شخصیتی منفعل نمایش داده میشود؟ که میگوید: اصلا اینطور نیست. برای مثال، در مجموعه «نرگس»، نسرین سمبل جوانان معترض بود و نرگس هم سمبل یک دختر معتقد و ارزشی که هر دو نقشهای فعالی هستند. همچنین در مجموعه «خاک سرخ» دختر برای یافتن هویت خود راه سختی را طی میکند تا به خانوادهاش برسد. در مجموعه «ترانه مادری» نیز از زوایای دیگری به موقعیت اجتماعی زن نگاه میشود. وجه مادر بودن برای ما خیلی حساس است. در این کار به مادران مختلف با دیدهای متفاوت نگریسته شده؛ به طور مثال لیلا مادر بهرام مادری است که با توجه به اینکه بهرام بچه خودش نیست، به نوعی برای او مادری کرده است. مادر پویا به شکلی دیگر و مادربزرگ هم نوعی خاص برای سمیرا مادری کرده است. در نتیجه در این فیلم انواع مادرها که وجه اصلی همه آنها فداکاری، روشنبینی، ایثار، گذشت و... است، وجود دارد.
بهبهانینیا میگوید: از آذرماه سال ۱۳۸۶ طراحی کل قصه شروع شد. از من یک کار روتین برای هر شب خواستند که پیشنهاد شد در رمانهای جدید اگر به مورد خوبی برخوردیم که قابلیت تبدیل به مجموعه شدن را داشت، روی آن کار کنیم و ما با دوستان روی چند رمان مطالعاتی داشتیم. داستانی که مورد قبول باشد، نیافتیم و موضوعات متفاوتی از قبیل کارهای تاریخی پیشنهاد دادم تا رسیدیم به قصهای به این شکل و مضمون که در جریان کار باز تغییراتی داشت اما کلیات آن در دی ماه به تصویب رسید و نگارش آن از فروردین ماه شروع شد و بیستم اردیبهشت ماه ۱۳۸۷ هم کار کلید خورد.
بهبهانینیا در مورد خانوادهاش میگوید: همسرم کارشناس بیمه و اولین مشاور و رازدار زندگی من است و عکسالعملهای وی برایم خیلی مهم است. دو پسر دارم که پسر بزرگم به تازگی در رشته ادبیات نمایشی فارغالتحصیل شده و در زمینه تئاتر فعال است و پسر کوچکترم هم در مقطع پیشدانشگاهی فعالیت میکند.
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست