دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا


کشتار «جان و خرد» با چهل سرباز!


کشتار «جان و خرد» با چهل سرباز!
طبیعت را مقوله‌ای اجتماعی می‌دانند و البته هنر را با شیوه‌های گوناگون تجلی‌های رابطه بین انسان و طبیعت.
طبیعی در نهاد بشر و طبیعتی خارج از وجود وی. نهاد شاهنامه، به مثابه امكان پیوند این دو از سویی و ارزش عینیت‌هایی همیشگی هم به عنوان باوری زرتشتی و هم چونان سرمشق از سویی دیگر می‌تواند عمل كند (مثلاً فریدون به خاطر احترام به همین طبیعت، خون ضحاك را نمی‌ریزد تا خاك آلوده نشود) شاهنامه بدون دشواری و فاصله، هنوز در ما لذت هنری ایجاد می‌كند (علاوه بر برآیندهای دیگرش) همچنان كه الگویی بی‌همتا و سرشتی ناب را پراكنده است.
این ذات شگرف شاهنامه جاودانگی ارزش هنری آن نه فقط از آن روست كه الگویی سراپا فراتاریخی را پرورانده و در جهانی اسطوره‌ای در حد كمالی بالنده و رشك‌انگیز فرا می‌‌رود و همچنان پیش می‌تازد، بلكه در آن شاهد ارتباط نوعی هماهنگی هنرورانه بین انسان و طبیعت است.
به قول بزرگان، شناخت تاریخی از هر نوعی شناخت خویشتن خویش است. در «چهل سرباز» زمان حال می‌خواهد گذشته را شفاف كند، ولی شیوه‌ مناسبی مشاهده نمی‌شود تا این صورت‌بندی بین چند دوران، شكلی تكاملی، انتقادی، سرمشق گذار و... در خود ب‌یابد و به خود بگیرد.
اسطوره، رؤیای جمعی مشترك انسانهاست كه در مقایسه، اسطوره‌پردازی ایرانیان (شاهنامه) سرآمد حیات روحی آدمیان به شمار می‌آید كه گاه خود را چونان امری قدسی می‌نمایاند.
اساطیر، افسون و افسانه نیستند، بلكه تاریخ ذهنی اقوام‌اند. در عصر فردوسی زنده نگه‌داشتن و پاسداری از این میراث گویا مُد (برخلاف روایت نوری‌زاد) بوده، چرا كه كتب متعدد در این زمینه نوشته یا سرائیده شده. كسی كه شاهنامه را، كه هنوز هم معدن كشف‌های گوناگون است، «لاطلائات»! بنامد- اگر چه از قول دشمنان فردوسی- باید اطمینان داشت كه روح این اثر و گزند ناپذیری بلندای آن را هرگز در خون و روان و خرد خویش حس نكرده و باز نجسته است.
توجه هم‌دوره‌های فردوسی به او و كار فلك‌فرسایش در زندگینامه‌اش روشن و آشكارست (بیتوته در منزل آن و این شاعر و...) ضمن این كه توجه آنان به شاهنامه از نوع توجه خردورزانِ فرهیختگان و پژوهشگران هم عصر ماست مطمئن باشید!
و گرنه چنان چه ما فراتر از آنان می‌اندیشیدیم و بودیم، فراتر از شاهنامه هم خلق می‌توانستیم كرد (آیا چنین رخ داده؟) كم توجهی آن ترك زرینه‌پوش بی‌تبار به فردوسی (در اوایل) معلول چیزهای دیگری‌است كه به محققان رجوع می‌كنیم و از آنان خواهیم آموخت.
نیروی فرهنگی بسیار مهم اسطوره است كه مولوی را برآن می‌دارد تا «هم شیر خدا را و هم رستم دستان را آرزو كند» آن هم فقط با یك حرف، فاصله! نه این كه آنها یكی‌اند (كه این در كلام ما شرك و كفر است (به فرمایش حضرت رسول(ص)) بلكه زنده بودن اسطوره را با سرزندگی توأمان‌اش به ما می‌باوراند و گوشزد می‌كند.
به نكته‌ای دیگر بنگریم: عنایت نوری‌زاد به مستندسازی نیز بوده است. سازنده فیلم «الرساله» (در ایران: محمدرسول‌الله) مستندساز بود؛ رزم كندك (= خندق) را یادآورید. پخش تصویر از امیرمؤمنان (ع) و نیز گویایی آن حضرت مستقیم و بدون استفاده از راوی و... چنین ناپرهیزی‌هایی نمی‌دانم چه گونه و از كجا آب می‌خورد. امام علی(ع) و پیامبر(ص) كسانی نیستند كه چنین بی‌پروا و ناسنجیده از آنان تصویر پخش كرد.
در چهل سرباز گذشته اسطوره‌ا‌ی با ساده‌اندیشی و خام دستی شدیدی، تاریخی شده و با تاریخ یكی انگاشته می‌شود و گاهی آنقدر در این عرصه پیش می‌رود كه ناشناخته و یكسر بیگانه به حساب آمده، ذهنیت روشن، زیبا، سازنده، باشكوه و خردورزانه، ایرانیان را از آن گذشته اسطوره‌ای بر می‌آشوبد و ویران می‌سازد. گویا نویسنده در شاهنامه فقط تورقی كرده باشد؛ بیاندیشیم كه: دیهیم، زرینه‌كفش (كفش زردوزی شده)، كاخ و غیره و غیره كجا و این فضای بدون معماری و ناهماهنگ با سنجیدگی‌های شاهنامه كجا.
● ندیده و دیده
▪ معماری برای القای فضای مناسب به شدت از نظر دور است. درخت، كه مظهر بالندگی‌ست، كجا و روح تزویر‌گر گشتاسب كجا؟ در فاصله بین پایتخت (البته كدام تخت و تاج و شهر؟) چند درخت است و بس. حالا آن كه گستره ایران و مناظر متنوعش در بین بیش از ۱۶۰ كشور فعلی جهان در رتبه ششم است.
▪ پیش‌قراولان كه هیچ، مل‌آگرما (كوههای آتش كه برای آگاهی بخشی به مناطق بر آنها همه می‌افروختند.)
▪ اسفندیار تنها شخصیت شاهنامه است كه فردوسی، جهانش را چونان رستم در هزار بیت، وصف می‌كند. او هفت‌خوان دارد، از فره ایزدی و روان‌ روشن برخوردار است و لطف خداوند یار اوست. برای شخصیت‌پردازی این بزرگان كه در ژرفناهای روح ما و یافته‌های باطن‌مان می‌تپند چه احتیاج به پاره كردن طناب یا پرتاب كردن سنگ، آن هم توسط كودكی چون «بهمن دراز دست»!؟
▪ گرز گاوسر، یادگار دوران آفریدون اهل دادودهش است كه از آهن فولاد پرداخته شده بود؛ نه این كه یك استخوان پوست اندودهٔ شكننده را به طرزی مضحك، ‌زینت دست رستم كنند. از سوی دیگر كاسه سر دیو سپید است كه كلاه‌خود اختصاصی رستم است (اگر داستان پرآب چشم رستم و سهراب را نویسنده از نظر می‌گذراند...) از شناسه رستم است، نه این كه كله‌ی قوچ و یا مظهر و نماد زابلیان باشد!
▪ رستم چهره‌ای در هم شكسته، قیافه‌ای فرسوده و جهانی فرتوت دارد؛ مخصوصاً كه چون بهمن دستش را می‌بندد، به اندام باریكش پی می‌بریم (نكته‌ای كه در شاهنامه‌های ما نیست شاهنامه مؤلف را نمی‌دانم). اسفندیار رؤئین‌تن است اما از اولین برخورد چهره زخماگین و خونین دارد!
▪ مادر اسفندیار، كتایون چنان در شاهنامه خردمندانه و پندمندارانه سخن می‌گوید كه هر صاحب دلی را مجاب می‌كند؛ ولی اسفندیار او را با اشاره به اشك همیشه جاری زنان تحقیر می‌كند! پشوتن نیز كه پهلوانی كم نظیرست در این اثر سایه‌ای واخورده، توسری خور، ردپای اسفندیار و هیچ، بیشتر به نظر نمی‌آید.
▪ اسفندیار بر كرانه‌های هیرمند رسیده و مثل دیوانگان (در بخش اول قصه) فریاد برمی‌آورد كجایی رستم؟! این آیا از كتابی كه با «جان و خرد» سخن آغازد، هم‌خوانی دارد، او در سراپرده‌ای چوبین و نه درخور بزرگان اسطوره‌ای كه سرآمد سرآمدانند، سكنی گزیده و از سویی زال زر در ویرانه- جایی، با دست و پایی لرزان، آشوب در دل دارد، حال آن كه این بخش از شاهنامه و آشوب دل زال زر بسیار بعدها رخ می‌دهد.
▪ تصویر و تصور ما از جهان اسطوره‌هایمان چنان به دگرگونگی ویران و خراب می‌شود كه جز افسوس نمی‌توان گفت. به عنوان مثال قسمت دوم سریال جز گفت‌وگو‌هایی و مطالعه‌هایی بی قصه و هر حادثه چیزی نیست. بخشی تهی-مایه كه در كل می‌توان با قاطعیت نگاشت این ۲۹قسمت شاید زیاده از ده قسمتش را می‌توانست فشرده كرد... به شعور مخاطبان فرزانه و فرهیخته ایرانی بی‌احترامی می‌كند.
▪ با بزرگترین اثر حماسی جهان این چنین بی‌مدارایی و بی‌حرمتی كردن از ساحت كسی برمی‌آید كه اتفاقاً سینه چاك چنین فضایی است! همیشه این گسترده‌های با یك بند انگشت ژرفایند كه... اگر از چند صد جلد كتاب كه در باره شاهنامه نگاشته/ تورق شده، سیر كنیم می‌توان از هر كدام جمله‌ای را با آب و تاب پشت تریبون‌ها گفت و انگاشت كه شاهنامه را شناخته‌ایم اما قصه نه این است!
▪ كمی توجه به انگاشت ایرانیان از دوران پیشین تا به حال (همین هزار سال اخیر و نوع تصور و تصویرپردازی‌شان از شاهنامه و فضاسازی‌های نقاشی ایرانی برای این كهن- اثر تازهٔ جاوید می‌توانست رهنمایی خوب و مفید برای پردازش اثری گرانسنگ باشد چه در شكل و شمایل لباس‌ها چه حداقل «رخش اسب رستم» كه سفید (رخش، رخشنده، رخشا، تابان) و نمادی گویاست یا تأكید فردوسی بر سیاهی اسب اسفندیار كه گویای بسی‌سخن‌ها و نكته‌هاست: گرفتن فش [یا: بش] و یال و اسب سیاه/ زخون، لعل شد خاك آوردگاه.
▪ (می‌توان این شماره‌ها را ادامه داد) به قول دوستی كه به تعریض/مطایبه یا امثال این اصطلاحات كه می‌فرمود باید این شاهنامه گرانقدر را «پیتر جكسن» سازنده ارباب حلقه‌های می‌ساخت، راستی نیز بنویسم (اگر چه نمی‌خواستم) زبان روزنامه‌نگاری ما زبانی تقلیل یافته ساده شده و كم مقدار است. به جای آن كه مردم و عقول‌شان را بركشیم و بالا ببریم سقف خودمان و سقف زبان‌مان را پایین آورده فرو ریخته‌ایم؟!
این است كه برای نوشتن آن دیالوگ‌های ساده و پر از فقر كلمات برای قسمت‌های اول سخن كه با زبان امروزین و معمول ما هرگز تفاوت چندانی نمی‌كند. نویسنده تأكید می‌ورزد كه خیلی به زحمت افتاده تا «فارسی- نویسی» كرده باشد، زیرا كه فردوسی چنین بوده و از عربی-گویی اباداشته و همین هم تهمتی به آن ساحت بزرگ است فردوسی برخلاف رسم زمانه‌اش با آوردن كلمات مختلف از لهجه و زبان‌ها نخواسته دانش خود را به رخ همگان بكشد، -گرچه بینش او برتر از این پایگان‌ها بوده است و همه می‌دانیم- لیكن در شاهنامه كلمات عربی جابه‌جا آورده شده و چنان نیست كه پیراستگی شاهنامه را عربی‌گریزی تازی- ستیزی معنا كنیم.
در دیوان كم‌حجم منوچهری نزدیك به چند ده صفحه كلمه و شرح واژه وجود دارد، اما در حكمت فردوسی ما كه كسی در آن شك ندارد روی هم بیش از ۲۰۰ كلمه كه امروز كمی نامأنوس به نظر می‌آیند نمی‌توان یافت. فردوسی كاخی را بنا كرده كه سعی با بارآوری آن و افزودن بر حكمت‌ها و نگفته و نهفته‌هایش و كشف مخفی‌گاه‌های شگرفش به ما آموختند/آموخته‌اند چه گونه سخن پارسی بگوییم. كم توانی از ماست!
علی مظاهری
منبع : روزنامه همشهری