شنبه, ۴ اسفند, ۱۴۰۳ / 22 February, 2025
مجله ویستا
قحطی عشق

ـ مرسی... اما شما غلو میكنین.
ـ نه، نه، اصلا. من لذت بردم، بقیه بروبچههای سرصحنه هم همین نظر رو داشتن.
ـ ممنونم. اما خیلی از نقشم راضی نیستم; یعنی از نظر بافت رمانتیك قصه، خیلی گیرا و جذاب نیست، برعكس خیلی كلیشهای به نظر میرسه، ولی خب نمیخواستم این فرصت باقیمونده رو بیكار بمونم. تا وقت رفتن سرم گرم كار باشه بهتره. در ضمن دستمزدشم قابل توجه بود.
ـ منم شنیدم كه دارین از ایران میرین. شاید حق با شما باشه; اینجا چیزی واسه موندن نداره. راستش چند وقتیه كه منم توی همین فكرم. كی میدونه. شاید منم راهی شدم
ـ اگه من كسی رو اینجا داشتم، هیچ وقت نمیرفتم. بعد از فوت پدرم، فقط مامان و خواهرام رو دارم. خواهرم سه سال پیش ازدواج كرد و با شوهرش رفت فرانسه. مامان هم چند ماه پیش رفت پیش شراره و شوهرش، ولی بابا موند تا كارا رو سروسامون بده. منم یه مقدار از درسم مونده بود، ولی متاسفانه وقتی باقی نموند تا بابا بتونه با ما همراه بشه.
- حالا كی رفتنی هستین؟
- به محضی كه كار فیلمبرداری تموم بشه و وكیل بابا هم بعضی از كارای لازم رو انجام بده، من راهی میشم. بعدا خودش املاك و مستغلات رو میفروشه و به حساب ما واریز میكنه. راستی با من كاری داشتین آقای فرزان؟
ـ راستش یه حرف و حدیثی بود، ولی گویا الان نه وقت گفتنشه و نه دیگه فرصتی واسه این حرفا باقی مونده. شاید قسمت چیز دیگهایه. بههر حال موفق باشین.
ـ سر در نمییارم; منظورتون چیه؟
ـ هیچی... هیچی... خب، خانم شیفته من وقتتون رو نمیگیرم، تا فردا خداحافظ.
ـ خداحافظ.
ت ت ت
قلبم میلرزید و وجودم در كورهای از آتش میسوخت، اما دستم یخزده بود. گوشی تلفن انگار به دستم چسبیده بود و جرات نداشتم آن را زمین بگذارم. احساس مشمئز كنندهای سراسر وجودم را دربرگرفته بود; احساسی همراه با خشم و نفرت. نمیدانستم از خودم متنفر باشم یا از او، كه به این راحتی در خانه من، با پول، صبر، قناعت و حمایت من اعتبار یافته و حالا كه نامیبه هم زده و سری توی سرها پیدا كرده، طریق خیانت را پیش گرفته؟
حس میكردم با تمام وجود، كم آوردهام. من به امید او با خانوادهام درافتادم و به عشق او به آنها قبولاندم هیچ كس در دنیا به اندازه مسعود مرا خوشبخت نخواهد كرد. آنچه داشتم، به پایش ریختم و حالا دیگر من هم برایش كم هستم.
دلم میخواست آنچه را كه چند لحظه پیش شنیدم، باور نكنم، اما بدبختانه حقیقت داشت. بیشتر از آن كه به این باور برسم، خیلیها سعی كردند ماهیت پوشالی او را برایم فاش كنند و پرده از واقعیت مردی كه یك عمر مثل بت او را میپرستیدم، بردارند، ولی هرگز نخواستم و نتوانستم به قدر ذرهای قبول كنم كه ممكن است در انتخابم اشتباه كرده باشم.
وقتی این طور حكایتها را آدم از زبان این و آن میشنود و یا توی فیلم میبیند، هیچ وقت فكرش را هم نمیتواند بكند كه امكان دارد چنین وقایعی برای خودش اتفاق بیفتد.
ـ غزل... غزل... كجایی خانم...؟ من یكی دو ساعت دیگه فیلمبرداری دارم. ناهار حاضره یا نه؟
كاش میشد چشمم را میبستم و باز كنم و به اندازه پنج سال به عقب برگردم. كاش میشد زمان به وقتی بازگردد كه هرگز با مسعود آشنا نشده بودم. كاش میشد آدم قدرتی داشت تا طینت یك انسان را در نگاه او میخواند، آنوقت اگر میتوانستم در آن نگاههای عاشق مسعود بخوانم كه روزی به من خیانت خواهد كرد، به جای آن كه زندگی و جوانیام را به پایش بریزم، تف بر صورتش میانداختم.
ـ غزل پس چرا اینجا نشستی و مثل مجسمه قالی رو نگاه میكنی؟ مگه با تو نیستم؟ غزل...
ـ چیه؟
ـ تازه میگه چیه؟ پاشو میگم یكی دو ساعت دیگه فیلمبرداری دارم. زود باش ناهار رو حاضر كن. انشاءا... كه دوقلوها كپهشون رو گذاشتن، میبینم بعد عمری صداشون درنمییاد...؟
ـ این چه طرز حرفزدنه مسعود؟ این دو تا طفل معصوم بچههای من و تو هستن... بچه هم وقتی گرسنه است، گریه میكنه.
ـ خیلی خب، نمیخواد دوباره شروع كنی. من جوونتر از اون بودم كه به این زودیا بابا بشم، این تو بودی كه خیلی بچه دوست داشتی... میخواستی پات رو محكم بذاری و دلت گرم بشه. از خرج و مخارج زندگی هم كه چیزی سردرنمییاری. نشستی تو خونه و پات رو انداختی رو پات. خیال میكنی مسعود ماهی یه فیلم بازی میكنه و چند تا نوار میده بیرون تا جنابعالی جلوی مامان و پاپاتون كم نیارین و همش پز بدین.
ـ اشتباه به عرضتون رسوندن، آقا. جنابعالی چیزی واسه پزدادن جلوی مامان و پاپای من ندارین. اون موقع كه شما و خونوادهتون آرزوی یه شكم سیرخوردن داشتین، مامان و پاپای بنده تابستونا توی ییلاق شمیران و زمستونا رو تو كیش میگذروندن. نه نخوردهایم شكر خدا، نه ندیده. تو هم هر كاری میكنی واسه خودته و آسایش زندگیت. ناهارم نیم ساعت دیگه حاضره. بچههاتم چون تب داشتن و غذا و دواشون رو دادم، خوابیدن، ولی تو كه باباشون هستی، نه از خواب و خوراكشون خبرداری، نه از سلامت و مریضیشون.
ـ چه حرفا؟ از كی تا حالا؟ چته؟ طلب داری؟
ـ نه، بدهكارم... به تو... به همه دنیا...
ـ نخیر، اگه طلبدارید بفرمایین، چك میكشم، خیال كردی مسعود اونقدر بدبخت شده كه زیردست تو باشه. چون یه روزی نداشتم خیال میكنی تا آخر عمرم باید تقاص پس بدم؟ خودت خوب میدونی كه روی تو یكی رو سفید كردم. پیش مامان و پاپا و شوهر خواهر و خان داداشتون هم كه كم نیاوردم. حالا هم كه از خداشونه توی مهمونیهاشون بنده باشم تا بلكه چهار تا عكس و امضا واسه پز فامیل و دوستاشون بتونن از من بگیرن...
ـ واقعا كه روت خیلی زیاده مسعود خرت از پل گذشته دیگه... نه؟
ـ یا گذشته یا نگذشته... منو كه میشناسی غزل اونقدر دیوونه هستم كه پشت پا بزنم به همه چی.... سر به سرم نذار...
ـ من چه بدی به تو كردم؟ عاشقم شدی و گفتی كه توی دنیا فقط تو رو دارم و تو رو واسه خودم میخوام. گفتی تو دستم رو بگیرو بلندم كن. من آدمی نیستم كه مثل گربه وقتی سیر بشم، پشت به اونی كه خوشبختم كرده، بكنم. گفتی...
ـ بسه دیگه. اگه گفتم، غلط كردم. هر روز هزار نفر از این قصهها در گوش همدیگه میخونن. این همه زن و مرد و دختر و پسر توی این دنیا از من و تو عاشقتر شروع میكنن، بعد خسته میشن، سیر میشن و از همن میبرن و هر كدوم میرن دنبال زندگی خودشون...
ـ به همین راحتی؟ پس بچهها چی میشن؟ چهطور راجع به زندگی و آخر و عاقبت سه نفر بیگناه به این سرعت تصمیم میگیری؟
ـ مگه من بیننه و بابا بزرگ نشدم؟ این دو تا هم بزرگ میشن. برو یه سر به این یتیمخونهها بزن، صد تا عین همین دو تا اونجا بزرگ میشن، بعدم میرن پیزندگیشون. خیلی دلنگرونی، میتونی بشینی و موهات بشه رنگ دندونات و بزرگشون كنی،ولی انتظار نداشته باش بیشتر از اون چیزی كه من و تو واسه ننه و بابامون كردیم، واست دل بسوزونن یا زنشون رو به تو ترجیح بدن.
ـ یعنی با این حرفات میخوای بگی كار زندگی ما یكسره شده؟
ـ خیلی وقته خانم... دیگه من و تو چیزی یا بهونهای واسه با هم بودن نداریم. طلب تو مهریته كه بهت میدم.
ـ بله، پنج تا سكه طلا واسه شما كه امروز با تلاش و حمایت من خواننده و هنرپیشه معرفی شدین، رقمی نیست. مسعود تو رو خدا بگو چهطور باور كنم تو همون جوون مهربونی هستی كه اگه روزی چهار، پنجبار تلفنی احوالم رو نمیپرسیدی به قول خودت، نه لب به غذا میزدی، نه خوابت میبرد؟ آخه چهطور باور كنم كه...
ـ بسه، بسه، اونا مال قدیما بود. از این كه هی با این حرفا و یادآوریا دلت رو به این زندگی كوفتی خوش كنی، حالت به هم نمیخوره؟ ما دیگه اون آدمای قدیم نیستیم، نمیدونم اصلا واسه چی و به چه قیمتی اینقدر با مزهمزه كردن این دیالوگا هم بیشتر از قبل هم غرور خودت رو میشكنی، هم حال منو از خودت به هم میزنی؟
ـ مسعود؟ تو... تو چهطور اینقدر بیعاطفه شدی؟ آخه مگه من چی واست كم گذاشتم؟ از عشق، زندگی، بخشش، نشاط، جوونی، حتی ازپول و دارایی، هر چی كه داشتم، فدای تو كردم. چهطور.. حالا.. چهطور؟ آخه من چه گناهی كردم؟ـ بسه، دوباره آبغوره نگیر. دیگه ازت متنفرم. تو راست میگی; هیچی كم نذاشتی، اونقدر بدبخت من بودی كه حتی حلقه عروسیت رو هم خودت خریدی. اگه كاری واسه موفقیت من كردی هم واسه ارضای حس زیادهخواهی خودت بود، میخواستی شوهرت سری توی سرا دربیاره تا بتونی پزش رو به دوست و آشنا و خونوادت بدی، ولی حالیت نشد وقتی من برم بالا، دیگه تو اون خانم خانما نیستی و نمیتونی همیشه خانمی كنی. بالاخره منم دل دارم. چند سال صبر كردم تا به آرزوم برسم. راستش ازدواج با تو، ازدواج از روی عشق نبود، شاید تنها دینی كه بهت دارم همینه. ازدواج با تو فقط یه مصلحت بود. تو هم همینطور، اگه به خاطر مصلحت نبود كه زن من نمیشدی، زن اون جوجه دانشجوی عمران میشدی كه دایم دور و برت این طرف و اون طرف میپرید.
اون احمق خیال میكرد خیلی زرنگه، خیال میكرد از گرد راه نرسیده و هنوز آب و هوای شهر بهش نساخته، میتونه یه دختر پولدار شهری رو تور كنه، اما من داغ تو رو به دلش گذاشتم. عوضش دیدی چه جوری ساخت و پاخت كردیم كه از تو ناامید شد من بهش گفتم كه تو مال منی و صیغهت كردم، گفتم بهت دست زدم و مال منی. در عوض واسه اینكه «مریم»، خواهرم رو زودتر بفرستم سر زندگیش و خودمو از خرج زندگی و درسش راحت كنم، اونو به عقدش در آوردم. من مثل تو توی پر قو بزرگ نشدم. من با عذاب بزرگ شدم. مجبور بودم از بچگی با زحمت كار كنم تا بتونم شكمم خودم و چهار تا خواهر و برادر كوچكترم رو سیر كنم. آقام تا زنده بود، چیز زیادی جز به اندازه خرج شكم و روزی یه پاكت سیگار و منقل و وافورش در نمیآورد. مامانم مجبور بود خونه این و اون رختشویی كنه، سبزی پاك كنه و بشور و بساب كنه تا كرایه دو تا اتاق اجارهاییمون رو دربیاره، ولی خورد و خوراك پای من بود. آخر شب وقتی خسته از هزار كار جور واجور خورد و خمیر به خونه میرسیدم، یا باید به نالههای مامان گوش میدادم كه دائم از كمر درد و پشت درد فریادش به آسمون بود، یا باید دادش منصور رو كه به خاطر عقب موندگیش سرجاش از صبح تا شب كثافت كرده بوده و كسی نبود تا اونو بشوره، زیر و رو كرده و تمیز كنم.گاهی وقتی از همه كارا فارغ میشدم، نمیفهمیدم كجا خوابم میبرد، بعضی وقتا فرصت شام خوردن هم پیدا نمیكردم و از خستگی غش میكردم. بعضی وقتا هم اصلا شامی در كار نبود و مجبور بودم با نون خالی و چای شكمم رو سیر كنم.
روزا بار توی بازار میبردم، گاهی وقتا شاگردی میكردم، توی كثافتخونههایی كه دست كمش اگه خیلی زرنگ بودی، فقط زنده میموندی، بین دزدا، مواد فروشا...
غزل هیچوقت این طور عریان راجع به خودم بهت نگفته بودم. میدونی یه جمله تو راستی راستی حرف حساب بود. من اصل و ریشه نداشتم و ندارم واسه اینكه تو این زندگی نكبتبار این چیزا به درد كسی نمیخوره، حتی نمیتونه كسی رو از بدبختی نجات بده، تو همه اون چیزی رو كه من نداشتم، داشتی، ولی به دردت نخورد. باور كن بهترین زندگی اونی نبود كه با هم داشتیم، هر چی میخوای بردار و برو، من خیلی وقته كه توی فكر رفتنم. دیگه این زندگی منو راضی نمیكنه.
- با همون دختره... «شیفته»؟
- با اون، یا هر كسی كه مثل من باشه. تو با این جور زندگی، خو نگرفتی، من نمیتونم مثل آدمای با كلاسی كه تو از قماششون هستی، راه برم، بشینم یا حرف بزنم. من باید با امثال خودم; تازه به دوران رسیدهها زندگی كنم. این حسن منه یا عیبم، همینه كه هست. من زن امروزی میخوام، زندگی پر از شور و هیجان میخوام.
بغض تلخی در گلویم سنگینی میكرد. سعی میكردم برای آن كه در مركز متلكهای مسعود قرار نگیرم، اشك نریزم. در جایم خشكم زده بود. لحظهای بعد وقتی صدای پایش در راهرو پیچید و در خانه باز و بسته شد، دیگر نتوانستم جلوی سیل اشكهایم را بگیرم. از صدای به هم خوردن محكم در خانه، «شاهین»و «شاهرخ»از خواب پریدند و هر دو فریاد و گریه را سر دادند. كودكانم، معصومانه اشك میریختند و مرا صدا میزدند و من آن قدر ضعف داشتم و گیج و درهم شكسته بودم كه توان برخاستن نداشتم.
احساس میكردم تمام وجودم شكسته است. تنها فكری كه از ذهنم میگذشت آن بود كه چطور میتوانم خودم و بچهها را خلاص كنم. وقتی حرفهای مسعود را در ذهنم مرور میكردم، بیش از پیش از خودم عقم میگرفت، و از ادامه زندگیام بیشتر ناامید میشدم. از مرگ خود واهمهای نداشتم، ولی نمیتوانستم تحمل یتیمی كودكانم را بكنم. فكر كشتن آنها با دست خودم و بعد خودكشی نیز هیچگونه برایم ممكن نبود، نمیتوانستم تحمل كنم حتی اشكشان را ببینم، چه برسد به این كه... خدای من به من رحم كن
مغزم داغ كرده بود. نمیدانستم چه كسی این وسط مقصر است. نمیدانستم باید دست به دامن چه كسی شوم و به كه التماس كنم تا شیرازه زندگیام از هم نپاشد.
خود را از تختخواب كندم و به سوی فرزندان گرسنه و ترسانم دویدم. تمام وجودم را اضطراب در برگرفته بود. دستپاچه بودم و نمیدانستم كدام یك را بغل كنم و كدام یك را آرام سازم.
دیگر جایی برای زندگیكردن نداشتم. سه دانگ از خانه را دو سال پیش با چربزبانی مسعود به نامش كردم، او میخواست پز بدهد كه خانه دارد. سه دانگ از خانهاش را به نام همسرش كرده است و من به خیال خودم، به غرور شوهرم احترام گذاشتهام
ـ آخ...
محكم به صندوقچه قدیمیام برخورد كردم. درد سنگینی در ناحیه ران و استخوان پشت پای راستم احساس میكردم. صندوقچه بر اثر ضربهای كه بر آن وارد شد، روی پایم سقوط كرد و محتویاتش بر زمین ریخت.
«شب سردی است، و من افسرده راه دوری است، و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده میكنم، تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها سایهای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غمها فكر تاریكی و این ویرانی
بیخبر آمد تا با دل من قصهها ساز كند پنهانی
نیست رنگی كه بگوید با من اندكی صبر، سحر نزدیك است
هر دم این بانگ برآرم از دل وای، این شب چقدر تاریك است
خندهای كو كه به دل انگیزم؟ قطرهای كو كه به دریا ریزم؟
صخرهای كو كه بدان آویزم؟ مثل این است كه شب غمناك است
دیگران را هم غم هست، به دل غم من لیك، غمی غمناك است
غم من لیك غمی غمناك است...»
این سرآغاز یكی از نامههای عاشقانه مسعود در آن ایام خوش نامزدی بود. شاید در ایام ناخوش فریب و تضاد، میدانست من به شعر علاقه دارم. میدانست به عشق ادبیات به دانشكده داروسازی كه نهایت آرزوی پدرم بود، پشت پازدم. میدانست من از خانوادهای هستم كه اگر چه به خاطر انتخابهای ناجورم، چه در تحصیل، چه در شغل و چه در برگزیدن همسر با آنها مخالفت كردم و آنها در مقابلم ایستادند، اما باز هم حمایتم كردند.
او میدانست من زندگیای شاعرانه و لطیف و با احساس میخواهم، میدانست «نیما یوشیج»، «سهراب سپهری»و «فروغ فرخزاد»غایت آرزوهایم هستند و من بیشتر اشعارشان را حفظم، او هم عاشق موسیقی بود. آن روزها كه هنوز در پوستین گرگصفتانهاش فرونرفته بود، به نظرم جوانی با احساس، پرشور، مهربان و بخشنده میرسید كه معنی نگاه شاعرانه و شعر را خوب میفهمید.
او میخواست من همه زندگیاش باشم; آنچنان كه میگفت انگار بچههایم از پاره وجودم هستند و حالا...؟
خدای من لعنت بر من كه آرزوهایش را بلادرنگ، راحت و آسان و دست یافتنی ساختم. او در خواب هم نمیدید كه روزی نامش روی پرده سینماها برود.
این من بودم كه حس پنهان بازیگری و استعداد نهفته صدا پیشگیاش را به او قبولاندم. او هرگز آنقدر اعتماد به نفس نداشت كه خود را باور كند.
این من بودم كه درس و دانشگاه را رها كردم تا غرورش نشكند و خودش را دریابد و بتواند مرد زندگیام بماند.
من به موفقیت، شعر و خانواده پشت كردم و در عوض روز به روز او را مثل بادكنك باد كردم تا كسی شود. او را نهایت عشق و احساس میدیدم و حالا در این قحطی عشق و در این برهوت بیانتها، تنهای تنها، باید خود یك تنه مسئولیت دو كودكم را هم بردوش گیرم.
ترس از آنچه با حكشدن بر شناسنامهام، مرا بدتر از یك جذامی در جامعه جلوهگر خواهد كرد، بیش از تنهایی یا هر چیز دیگری، وجودم را مثل خوره، خرد كرده و در هم میشكند...
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست