چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
مجله ویستا
قلب مهتاب
سراسیمه از خواب برمیخیزم، جیغ كوتاهیمیكشم، باز هم تكانهای شدید و باز همكابوسهای وحشتناك. هنوز هم تصور كه نه، باوردارم كه در كارگاه قالیبافی هستم كه با عجله بهدنبال قیچی بزرگ میگردم. هنوز چشمانم كاملاباز نشده است، در دل میگویم: ابریشمها و قیچیرا خوب پنهان نكردم، هر چند دزدی برایم عادتشده است، اما اضطراب دائمی ناشی از ترسرسوا شدن همیشه وجودم را میلرزاند. لحظهایگنگ اطرافم را مینگرم، نور لامپهای كثیفمهتابی چشمانم را میآزارد. سكوت عجیبی همهجا را فرا گرفته است. خوب نگاه میكنم، راهروباریك و سپیدی مقابل چشمانم است. همانطوربهت زده و نیم خیز بر جا ماندهام، آرنجهایمحایل بدنم شده است، برجسم سختی قرار گرفته وكمی میسوزد. زنی با لباس یكدست سورمهایرنگ، با پوشه آهنی كه به سینه چسبانده نزدیكممیآید. هنوز هم حیرتزدهام. زن لبخند میزندو به آرامی میگوید: بیدار شدی... خوب شكرخدا، چندین ساعت است كه خوابیدی؟... باتعجب میگویم: چندین ساعت است؟... زنلبخند میزند و به آرامی میگوید: بله عزیزم،درست از زمانی كه مهتاب را به اتاق عمل بردهاند،خوابیدی. البته نمیشود گفت كه به خواب طبیعیرفتهای، این نوعی بیهوشی است، نوعی ضعفاست. ما هر كاری بتوانیم برای تو و دخترتانجام... وای دخترم مهتاب، یادم آمد. چه اتفاقیبرای دخترم افتاده است؟ فهمیدم كه دربیمارستانم. عرق سرد و رخوتآور پوست سروصورتم را احاطه میكند. نالهای میكنم و بهسختی مینشینم، تمام بدنم مانند تكهای چوبخشك شده است. سرم را به سنگ سرد دیوارمیچسبانم، ناگهان صدایی از گلویم بیرونمیجهد و بیاختیار بر میخیزم و به دنبال پرستاركه در حال دور شدن است میدوم. پرستار بامهربانی شانههایم را میگیرد و به شوخیمیگوید: دخترجان بیتابیات شروع شد، چندساعت از دستت راحت بودم. كاش دوبارهاستراحت كنی. خودت هم حال خوشی نداری،برو به جای بیتابی برای دخترت دعا كن. فقطدعا...
زانو میزنم و قسمت پایینی مانتو او را میگیرم و باالتماس میگویم: خانم تورو خدا، مهتاب در چهحال است، زنده است؟... پرستار بازوانم رامیگیرد تا برخیزم و بایستم، سپس به آرامیمیگوید: بله، فعلا علائم حیاتی را دارد. عملشخیلی طول میكشد، باید منتظر باشیم و دعا كنیمو... باید معجزه شود...
كمرم خم شده و زانوانم میلرزد. مایوس وماتمزده به سوی اتاقم میروم، رو به پنجرهمیایستم. پیرزن بیماری روی یكی از تختها بهخواب رفته است و صدای خرناسش اتاق رافراگرفته. با نفسش خدشهای بر اعصابم فرودمیآید و دلم ریش میشود. انگشتانم را درگوشهایم فرو میبرم و سرم را به شیشهمیچسبانم و بیرون را مینگرم. هوا كمی روشنشده، نزدیك صبح است. خودم را مواخذهمیكنم كه چرا خوابم برده. من مستحق عذابهستم، در حالی كه دختركم زیر تیغ جراحیاست. من نباید بیاسایم. درخت بزرگ كهنسالحیاط بیمارستان را میبینم، از طبقه د ومبیمارستان میتوانم نظارهگر تعدادی از گنجشكانباشم كه لا به لای شاخههای درخت مشغولپروازند. با دیدن سرسبزی درخت به یاد تنهادرخت قطور و كهنسال روستایمان میافتم وخاطرات برایم تداعی میشود...
منیر، منیر، یا ا... زن پاشو، الان آقا میمیاد، نقشطاووسی رو چله كشی كردی؟ بجنب منیر، هنوز كهخشكت زده، من كه میگم تو یه چیزیت هست.پاشویاا... كارهات هم مثل شوهرت كردنت است،این قدر دیر جنبیدی كه تو خونه ماندی و شوهربرایت دیگه پیدا نمیشه.
قلبم تند تند میزند، بی بی همانطور بهغرزدنهایش ادامه میدهد. سپس پرده آویختهشده بر در كارگاه را كه از جنسگونی است كنارمیزند. نور خورشید بر كارگاه تاریك میتابد.ابری از غبار درون كارگاه، مانند راه شیری زیر نورآفتاب خود نمایی میكند وبه بیرون راهمییابد....
پس از افتادن پرده مانند فنر از جا میجهم وسهمیه دزدی آن روز را در ساكم مخفی میكنم وبه سرعت به سراغ دار قالی خودم میروم.نمیدانم چگونه، اما پس از سالها كاركردن دركارگاه قالیبافی آقامرتضی، عادت كره بودم تا ازكركها و ابرایشمهای ریسیده یا حتی از ابزارقالیبافی بدزدم و در خانه محقر پدریام مخفینمایم و پس از چندین سال یكباره آنها را به شهربرده و بفروشم. روستای ما در نزدیكی شهر قمواقع شده است. فرشهای نفیس و زیبا، هنردست قالیبافان این روستای خشك میباشد.صدای پای آقا مرتضی دلم را لرزانید...
همیشه میترسیدم كه دزدیهایم بر ملا شود، اماسرمایه زیاد آقا مرتضی و چشم و دل سیری او درخرید مواد اولیه هیچگاه او را متوجه دزدیهایمن نمیكرد، اما ناخودآگاه هراس همیشگی حتیموقع خواب بر دلم سایه میافكند... او به سویدار قالی من گام بر میداشت و دلم بیشترمیلرزید و لب میگزیدم. لرزش دل از وجود آقامرتضی عادتم شده بود. گویی به غیر از ترس ازدزدی، دلم برای وجود خود آقا هم میلرزید.اما برای چه او را دوست میداشتم، او كه همسرداشت. من دختر بیست و پنج ساله آبادی بودم كهسالها از وقت شوهر كردنم گذشته بود. زیباییچندانی هم نداشتم، موهای زاید پوست صورتممرا كاملا از رجاهت و زیبایی بر كنار كرده بود. منمجبور بودم از صبح تا شب در كارگاهی غبارآلودكه بیشتر شبیه یك آغل است به خلق و تاروپود زیباو چشمنواز بپردازم و به بهای اندكی چشمانم را كمسو و نفسم را مسموم نمایم و سرانگشتانم را بسایم تاثروتمندان قدمهایشان را بر هنردستان منگذارده و با چشمانشان از نقشهای زیبا كه باهنرمندی من ایجاد شده بود لذت ببرند و در اینبین عشق یكطرفه و نافرجام صاحبكارم همعلاوه بر دردهای جسمانی، روح و جانم را نیزمتالم میكرد. تنها هیجان و دل مشغولی من دربین كار یكنواخت و كسل كننده از دزدیهایكوچك حاصل میشد... صدای آقای مرتضی مرامجبور كرد كه دست و پایم را جمع كنم.
به به منیر خانم... آقا مرتضی سرش را نزدیك دارقالی آورد. نگاهی دقیق به بافتههایم انداخت،سپس با انگشتانش یكنواختی سطح فرش رالمسكرد. من سر به زیر ایستاده و منتظر پرخاش وشماتت او بودم. میترسیدم، هر لحظه امكانداشت راز دزدیهایم فاش شود. آقا مرتضی سربلند كرد و ایستاد، سپس صورتش را نزدیكصورتم گرفت. هیچگاه اتفاق نیفتاده بود كه آقا بهكارگرانش چنین نزدیك شود. ناگهان دستش رازیر چانهام گرفت و سرم را بلند كرد و گفت: منونگاه كن ببینم، از ترس قالب تهی كرده بودم. اوخوب صورتم رابرانداز كرد و روسریام را كه برروی دهانم بسته بودم پایین كشید... آشكارامیلرزیدم، از قیافه زشتم شرمگین بودم. سپسدستش را كشید و گفت: منیر چرا شوهر نكردی...جوابی ندادم. آقا مرتضی خندید و گفت: چندسالته؟ سرم را به زیر انداختم و گفتم: فكر كنمبیست و پنج سال. آقا مرتضی چرخی زد و بهسوی درب رفت و گفت: همراه من بیا...
چند روز بعد عاقد روستا به منزل پدرم آمد تا مراباكمال ناباوری برای آقا مرتضی عقد كند. او مرا بههمسری برگزید تا بتوانم برایش فرزندی به دنیابیاورم. قبلا از بیبی شنیده بودم كه زن اول آقامرتضی نازاست، من همسر دوم آقا شده بودم واین برایم كمال خوشبختی بود. فردای آن روزموهای زاید صورتم دیگر وجود نداشت. سایهكمرنگی از آرایش نیز بر روی صورتم نقش بستهبود. شاید شادی و نشاط از ازدواج آنهم با مردرویاهایم باعث شده بود زیبا جلوه كنم و تحسین وتعجب همگان را برانگیزم... چند روز بعد بایدرخت سفر را میبستم و به خانه اعیانی آقا مرتضیدر شهر قم عزیمت میكردم. من بدون هیچ شرطو شروطی حتی بدون مهریه همسر او شده بودم.پدر و مادرم چنان شادمان بودند كه توصیف حالآنها میسر نبود. من دیگر در دخمه، قالی بافینمیكردم و صورتم اشعه آفتاب را پذیرا شدند...
روزی در خانه بزرگ آقا كه پر بود از فرشهاینفیس، به یك قالی ابریشمین برخوردم، ناگهان ازدهانم بیرون جهید و گفتم: این قالیچه را منبافتم... آقا مرتضی لبخندی زد و گفت: اگر برایمبچه بزایی این قالی را به خودت هدیه میكنم...به جای مهریه و شیربها و هر چه تا به حال برایتنخریدهام...همسر اول آقا مرتضی، بهجت خانم در آن سویحیاط و در قسمت دیگر خانه زندگی میكرد.ماهها میگذشت، اما من هنوز چهره او را ندیدهبودم. او سعی میكرد از درب دیگر ساختمانبرای رفت و آمد استفاده كند. نمیدانستم چراهمیشه چهره از من بر میگرفت، به هر حال توجهبیش از حد معمول آقا مرتضی به همسر اولش،حسادتم را بر میانگیخت. دلم میخواست هر چهزودتر فرزندی به دنیا بیاورم، تا بتوانم محبت آقارا یكجا از آن خودم كنم. هر چه بود سالها درعشق او سوخته بودم و حالا كه در كمال ناباوری بهوصالش رسیده بودم، باید هم وجود او را به كفبیاورم...
این فكر دائمی من بود...
ماهها میگذشت، اما هنوز از باردار شدن منخبری نبود. اگر نمیتوانستم آقا را صاحبفرزندی بكنم، او حتما مرا به روستا باز میگرداند.دو سال از ازدواج ما میگذشت، درمان و داروهم برای بارداری من بیاثر بود. آقا مرتضیباورش شده بود كه هیچگاه نمیتواند رنگفرزندی را ببیند. طراوت و شادی من همكمرنگتر میشد، چنان از چشم آقا افتاده بودمكه دیگر نیمه كوچك قلب او نیز از آن من نبود.باید به تنها راه باقی مانده فكر میكردم. با قلبیآكنده از درد و دلی شكسته سر به آستانباریتعالی مینهادم و مدام دعا میكردم. یكسال دیگر هم با دعا و نیایش مدام من گذشت.حس میكردم وعده به سرآمده است،نمیتوانستم بچهدار شوم. آقا نه تنها مرا ملاطفت ونوازش نمیكرد او حتی به دیدار من نمیآمد. درگوشهای از آن خانه زیبا، مانند اسیری بودم كهزندانیاش به سر رسیده و در انتظار مجازاتمانده است.
باید كمكم خودم را آماده رفتن میكردم و درهمین احوال آقا مرتضی كه در آستانه مشرفشدن به حج بود به سراغم آمد و رو به رویمنشست و گفت: منیر میخواهم به مكه بروم و از توحلال خواهی كنم. سه سال از عمر و زندگیات رادر خانه من تلف كردی. بهجت خانم گفتند باید تورا طلاق بدهم. مثل این كه خداوند در تقدیر مااسم فرزند را نیاورده است. مقداری پول بهعنوان مهریه برایت كنار گذاشتم، ماهیانه هممبلغی به تو میدهم كه دیگر محبور به قالیباقینباشی. بعد از رفتن مرا حلال كن. تو میتوانی تاهنگام بازگشت من از حج به خانهات برگردی، تابیایم و صیغه طلاق را جاری كنم... آن روز، روزصدور حكم مجازات نهایی من بود. قلبم به دردنشسته و اشك از چشمانم مدام جاری میشد.تصور میكردم تقدیر مرا به نزدیكی چشمه حیاتبرده، اما لب تشنه و ناكام بازگردانده است. روزیكه آقا با همسر اولش عازم رفتن شد، دل من چنانمیجوشید كه حس تهوع بر سینهام چنگ میزد.آن روز برای اولین بار از پشت پنجره صورتبهجت خانم را دیدم. او نه تنها زیبا نبود، بلكه جزءزنان زشت هم به حساب نمیآمد. او یك هیولابود در لباس انسان. باور كردنی نبود، آقا مرتضی باآن قیافه جذاب و مردانه چنین زن بدقیافهای رابه همسری برگزیده و آن قدر دوستش میدارد. باشتاب خودم را به آینه رساندم، زیر لب گفتم:هرچقدر هم زشت رو باشم، از بهجت دلرباترم.بغضم تركید و گریستم..
آقا مرتضی به سفر رفت. فكری كه مانند خوره بهجانم افتاده بود باعث شد همان شب تا صبحدمبیدار بمانم و وسایل كوچك اما باارزش خانه را درساك بزرگی جا دهم، تا هنگام رفتن با خود ببرم.دوباره عادت قدیمی دزدی به سراغم آمده بود.هنگام صبح از فرط خستگی و اضطراب از حالرفتم. زهرا خانم كه سالهای سال در منزل آقامرتضی خدمت میكرد به بالینم آمد و شربتی بهمن خوراند. شربت را بالا آوردم همان لحظه،زهرا خانم چهرهام را خوب نگریست و فریادكشید: دختر جان، گمان كنم تو بارداری...
سه سال از به دنیا آمدن دختر زیبایم مهتابمیگذشت. خداوند ترحمی كرد و فرزندی را بهمن بخشید كه پایگاهم را در آن خانه از كف ندهم.مرتضی عاشق مهتاب بود و مهتاب هم با شیرینزبانیهایش، هر لحظه نشاط زندگی را در خونپدرش جاری میكرد. با این تفاصیل من هنوز همحتی نیمه كوچك دلآقا را در اختیار نداشتم.سهم بزرگی از عشق مربوط به بانوی اول خانه،یعنی بهجت بود. او حتی اجازه نداد آقا مرتضیقالیچهای را كه هنر دست خودم بود به من هدیهكند. من هنوز هم طفیلی به حساب میآمدم، باآن كه عشق مادری تمام وجودم را احاطه كردهبود، اما تنفر شدید از زن زشت روی آقا مرتضینیز در قلبم میجوشید. من از او بیزار بودم وتصمیم گرفتم هرطور شده، بهجت را در مقابلدیدگان آقا مرتضی تحقیر كنم. شاید حسحسادت زنانه بیشتر به این التهاب احساسیامدامن میزد، شاید هم حق داشتم. او نباید تماموجود مرتضی را از آن خود میكرد، هرچه بودمن از بهجت محقتر بودم. من مرتضی را بهآرزوی چندین سالهاش رساندم. قصد داشتمدوباره باردار شوم تا مرتضی را كاملا پابند سازم،اما تقدیر شكل دیگری از زندگی را برای من رقمزده بود. نمیتوانستم بهجت را از چشم و دلمرتضی دور كنم، پس باید او را برای همیشه نابودمیكردم. شیطان در وجودم حلول كرده و مراوادار به انجام عملی كه بهتر بود نامش را جنایتبگذارم، مینمود.
پس از آن شب عزمم را برای انجام نقشهام جزمكردم. من به مبارزهای دعوت شده بودم كه با ازبین بردن بهجت، فاتح و پیروز این مقابلهناهماهنگ میشدم.
هفته دیگر مرتضی برای سركشی كارگاهش بهروستا میرفت و من میتوانستم نقشهام را عملیكنم. تا آن ساعت كه مرتضی به قصد رفتن از دربمنزل بیرون رفت، فقط به مرگ بهجتمیاندیشیدم و هر لحظه با مرور نقشه، قلبم چنانمیتپید كه حس خفقان را برگلویم عارض میكرد.لحظه انتقام فرا میرسید. شب هنگام مهتاب را بهدستشویی فرستادم تا او را به بستر برده و بخوابانم،لحظهای دیدم دختركم از دستشویی بیرون آمد ودرست یك لحظه بعد صدایی مهیب به گوشمرسید. باور كردنی نبود، یك آن پس از خروجمهتاب، سقف دستشویی به ناگاه ویران شد و بهزمین ریخت. چشمان وحشت زدهام از حدقهبیرون زده بود، چند ثانیه گیج و متحیر برجا ماندم.مهتاب دختركم وحشتزده به سویم دوید، تنكوچكش را در آغوشم جای داد و شروع بهگریستن كرد. اگر مهتاب یك ثانیه دیرتر از آنجابیرون میآمد، الان زنده نبود. تمام اندامم بهرعشه افتاد، پس از ساعتی به رختخواب پناه بردم،خواب به چشمانم نمیآمد. مدام لحظهفروریختن سقف را از نظر میگذراندم، این برایمن یك اعلام خطر بود، پس، از انجام نقشه قتلبهجت صرفنظر كردم...
یك ماه گذشت و من حادثه فروریختن ناگهانیسقف را تقریبا از یاد بردم، اما باز هم حس نافرجامانتقام از بهجت افكارم را در زنجیر كرده بود.لحظهای میگفتم: باید او را بكشم و لحظهای دیگراز تصمیم خود منصرف میشدم. خبر تشرفدوباره مرتضی به حج، به همراه بهجت قلبم راشكافت و چند تكه كرد من مادر فرزند مرتضیبودم و از زندگی او به همان میزان سهم داشتم كهبهجت داشت. سمی را كه بیبی، بافنده قدیمروستایمان برایم تهیه دیده بود، میتوانست برایهمیشه سایه سنگین و ملالآور بهجت را از سرزندگی ماكم كند. باز هم مرتضی شب را در منزلنبود. بازهم دل من مانند سنگ سخت شده و بازهم نقشه شوم درخت پلید ذهنم به بارنشسته و مراوادار به انجام جنایت میكرد. دقایق به كندیسپری میشد. آن شب، مهتاب دختركم چادر نمازكوچكش را به سر و كفشهای پاشنه بلند مرا به پاكرده بود و از پلههای راهرو پایین و بالامیرفت.در دل آرزو كردم كاش مهتاب دست ازبازی بردارد و بخوابد تا من بتوانم به قسمت دیگرساختمان بروم و كارم را انجام دهم. مغزم از كارافتاده بود و عواقب جنایتم را نمیفهمیدم. ظرفغذای آلوده به سم را در سینی زیبا چیدم و باید بهبهانه پیوند و آشنایی به سراغ او میرفتم و غذا رابه او میخوراندم. چادر نمازم را سر كردم و بادندان گوشههای آن را گزیدم، سینی را به دستگرفتم، هنگام خروج لحظهای از مقابل آینهگذشتم. یك آن تصویر یك گرگ خونآشام بهجای چهرهام در آینه ظاهر شد، نمیخواستمبیشتر صبر كنم و منتظر خوابیدن مهتاب بمانم،ناگهان صدای ناله كودكانهای به گوشم رسید و ازپس آن شیئی به درون حیاط افتاد. سینی از دستمواژگون شد و سراسیمه خود را به درون حیاطرساندم، با دیدن جسم بی حركت و صورت غرقدر خون مهتاب كه از پشت بام به درون حیاطسقوط كرده بود از حال رفتم...
اكنون دختركم در اتاق عمل، در تلاطم مرگ وزندگی غوطه میخورد و تنها رها شده است... بازهم صدای خرناس پیرزن بیمار رشته افكارم راپاره میكند. كاملا به یاد آوردهام قصد چه عملوحشتناكی را كردهام و خداوند چگونه از جنایتمن نسبت به بهجت بیگناه ممانعت كرده است.دختر بیچارهام از غفلت من استفاده كرد و با همانچادر نماز كودكانهاش به پشت بام رفت و از همانارتفاع به زیر سقوط كرده است. زانوانمتحملوزنم را ندارند، چادر از سرم افتاده وبیچاره و مستاصل راهرو سپید و بلند را طی میكنمو دیگر توانی برایم نمانده. میخواهم زانو بزنم ونقش بر زمین گردم، ناگهان دستان قوی مرا بهسوی خود میكشد واز افتادنم جلوگیری میكند.سرم رابا بیحالی بلند میكنم تا صاحب دستان راببینم چهره بهجت مقابلم قرار گرفته است. نوریمضاعف بر صورت او خود نمایی میكند، دیگرچهرهاش كریه نیست، هرچه در صورت اوستمهربانی و ایمان است. بهجت پیشانیام رامیبوسد و میگوید: دخترم من از خداوند و ازحضرت فاطمه معصومه سلامتی مهتاب راخواستهام مطمئن باش او شفا مییابد و من باز همدر آغوش بهجت از حال میروم...
صداهای غریبی در گوشم طنین میافكند، انگاردر یك فضای خالی و تاریك غوطهور بودم.صدای صلوات و صدای همهمه شكرگزاری است،تصور میكنم در حرم مطهر حضرت معصومههستم، مردان یكصدا صلوات میفرستند، شایدلحظه تحویل سال است و یا شاید روز تولد آنحضرت میباشد. صدای بهجت در گوشم منعكسمیشود، او فریاد میكشد: مهتاب شفا پیدا كرد،جراحی موفقیتآمیز بود، دخترك زنده میماندو برای همیشه نفس میكشد. برمیخیزم به سویپنجره بیمارستان میروم و به درخت بزرگ سبزمینگرم، سپس روبه سوی حرم مطهر میكنم وبعد از آن سرم را به آسمان میگیرم و استغفارمینمایم...
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست