شنبه, ۲۹ دی, ۱۴۰۳ / 18 January, 2025
مجله ویستا
بوگارت
هر روز صبح هَت که بیدار میشد، روی دستک ایوان پشت خانهاش مینشست وداد میزد:«تازه چه خبر، بوگارتآ؟» بوگارت توی تخت خوابش غلتی میزد و زیر لب، چنان که هیچ کس نمیشنید، مِن مِن میکرد:«تازه چه خبر، هت؟» این که چرا بوگارت صدایش میزدند یک راز بود؛ اما به نظرم هت بود که این لقت را به او داد.
نمیدانم یادتان میآید کِی فیلم ِ کازابلانکا را ساختند. همین سال بود که شهرت بوگارت عالم گیر شد وپُرت آو اسپین هم رسید و جوانهای زیادی از رفتار خشک وخشن او تقلید کردند. پیش از این که به اش بگوید بوگارت، نامش را گذاشته بودند «پی شنس»، چون بام تا شام مینشست و بازی میکرد. گیرم هیچ وقت ورق بازی را خوش نداشت.
هر وقت میرفتی اتاق کوچک بوگارت، او را میدیدی که روی تخت نشسته و هفت رج ورق روی میز کوچکی جلوش چیده. آهسته میپرسید:«تازه چه خبر، رفیق؟» بعد ده پانزده دقیقه چیزی نمیگفت. قیافهاش یک جوری بود که آدم میفهمید نمیشود باش حرف زد، بس که بیحوصله بود ونشان میداد ازبقیه سر است. چشمهایش ریز وخمار بود. صورتش چاقالو بود وموهایش به عقب شانه شده بود واز سیاهی برق میزد. بازوهایش هم چاق بود. با این حال مرد مضحکی نبود.هر کاری را با کِرخی مفتون کنندهای انجام میداد. حتا وقتی انگشت شستش را لیس میزد تا ورقها را بردارد، در حرکتش شکوه و جلالی بود.
بی حوصله ترین آدمیبود که تا کنون دیدمام. وانمود میکرد که از راه خیاطی زندگی میکند، حتا به من پول داد که برایش تابلویی بنویسم:
خیاط و برش کار
لباس طبق سفارش دوخته میشود
با قیمتهای نازل و بی نظیر
یک چرخ خیاطی و چند تکه گچ آبی، سفید و قهوهای خرید. اما هرگز نمیتوانست او را رقیب کسی بدانم؛ یادم نمیآید که لباسی دوخته باشد. کمیشبیه پوپو، نجار بغل دستی بود که هرگز یک پارچه مبل درست نمیکرد ومدام سر گرم رنده کردن و اسکنه زدن بود وچیزی درست میکرد که گمانم اسمش را میشد گذاشتن کام وزبانه.
هر وقت ازش میپرسیدم:«آقای پوپو، چی درست میکنی؟» جواب میداد:«آها، پسر! مسأله این است. چیزی درست میکنم که اسم ندارد.» بوگارت حتا هم چو چیزی هم درست نمیکرد. من که بچه بودم، هرگز ازخودم نمیپرسیدم بوگارت از چه راهی پول درمیآورد. خیال میکردم بدیهی است که آدم بزرگها پول داشته باشند. پوپو زنی داشت که دست به کارهای زیادی زده بود وسر آخر با خیلی از مردها دوست شده بود. هرگز نمیتوانستم تصور کنم که بوگارت پدر و مادری هم داشته و هیچ وقت هم زنی به اتاق کوچکش نیاورده بود. به این اتاق کوچک میگفتند اتاق سرایدار، اما هیچ سرایداری که در خدمت صاحب خانههای ساختمان باشد آن جا زندگی نکرده بود. معمار ساختمان آن جا را فقط طبق قرار داد ساخته بود.
برای من بیشتر به معجزه میمانست که بوگارت دوستانی هم داشت. با این حال دوست و رفیق زیادی داشت و زمانی یکی از محبوب ترین مردهای خیابان بود. اغلب او را میدیدم که با همهٔ مردهای گندهٔ خیابان در پیاده رو چمبک زده است. وقتی هت یا اِدوارد حرف میزدند، بوگارت سر به زیر میانداخت و با دستش حلقههایی روی پیاده رو میکشید. هرگز بلند نمیخندید. هیچ وقت داستانی تعریف نمیکرد. با این حال هر وقت مجلس جشن و سروری بود، همه میگفتند:«بوگارت را خبر کنید. خیلی نا قلاست این مرد.» گمانم یک جوری برایشان مایهٔ دلداری و پشت گرمیبود.
به این ترتیب همان طورکه گفتم، هر روز صبح هت با صدای بلندی فریاد میزد:«تازه چه خبر بوگارت؟» و منتظر شنیدن مِن مِن مبهم ِ بوگارت میشد که میگفت:«تازه چه خبر، هت؟»
اما یک روز صبح که هت داد زد، جواب نیامد. درعادت بی تغییر خللی ایجاد شده بود. بوگارت بی آن که لام تا کام به کسی حرف بزند، غیبش زده بود. مردهای خیابان دو روز تمام ساکت و غصه دار بودند همه توی اتاق کوچک بوگارت جمع شده بودند. هت دسته ورقی را برداشت و روی میز بوگارت گذاشت و غرق فکر و خیال دو سه برگ را یک جا کشید «به نظرتان رفته ونزوئلا؟» اما هیچ کس نمیدانست.
بوگارت خیلی خیلی کم حرف بود صبح روز بعد هت از رختخواب در آمد، سیگاری روشن کرد و رفت ایوان پشت خانه و نزدیک بود داد بزند، که یادش آمد. آن روز صبح گاوها را زود تر دوشید، کاری که گاوها از آن خوششان نمیآمد. یک ماه گذشت و بعد یک ماه دیگر گذشت و بوگارت بر نگشت. هت و دوست و رفیقهایش اتاق بو گارت راپاتوق خودشان کردند. آنجا ورق بازی میکردند، رم مینوشیدند، سیگار میکشیدند و گه گاه زن ولگردی را به آن جا میبردند در همین موقع هت سر قمار بازی و راه انداختن جنگ و خروس به تور پلیس خورد و کلی رشوه داد تا توانست از هچل قسر در برود.
انگار نه انگار که بوگارت به خیابان میگل آمده بود. هر چه باشد، بوگارت چهار پنج سالی بیشتر در خیابان میگل نبود. روزی با یک چمدان آمده بود و دنبال اتاق خالی میگشت و با هت که کنار در چمبک زده بود وسیگار میکشید و تعداد ضربههای کری کت را در روزنامهٔ عصر میخواند، حرف زده بود. حتا آن روز هم چندان نگفته بود. به گفتهٔ هت فقط پرسیده بود:«اتاق خالی سراغ داری؟» وهت او را برده بود به حیاط بغلی که اتاق مبلهای را ماهی هشت دلار اجاره میداد.
بوگارت بیصبر حوصله نشسته بود، دستهای ورق درآورده بود وشروع کرده بود به بازی «پی شنس». این کار سخت روی هت اثر گذاشته بود.
جز این همیشه مرد اسرار آمیزی باقی مانده بود. نامش شده بود پی شنس. وقتی هت و دیگران بوگارت را کم وبیش از یاد برده بودند، بار دیگر سرو کلهاش پیدا شد. یک روزصبح درست ساعت هفت پیدایش شد و دید ادوز با یکی رفته توی رخت خوابش. زن پرید و جیغ زد. ادوز از جا پرید. بیش از آن که بترسد، دست پاچه شده بود. بوگارت گفت:«بزنید به چاک. خستهام، میخواهم بخوابم.»
تا ساعت پنج عصر خوابید و بیدار که شد، اتاقش را پر از دوستان قدیمیدید. ادوز برای سر پوش گذاشتن روی دست پاچگی اش خیلی جار و جنجال راه میانداخت.
هت یک بطری رم با خودش آورده بود.
هت گفت:«تازه چه خبر، بوگارت؟»
بوگارت که کلمات رمز همیشگی را شنید از شادی بال در آورد.«تازه چه خبر، هت؟» هت بطری رم را باز کرد و خطاب به بویی داد زد که برود یک بطری سودا بخرد.
بوگارت پرسید:«گاوها چه طورند، هَت؟»
«خوبند.»
«بویی چی؟»
«او هم خوب است. نشنیدی صدایش زدم؟»
«ارول چه طور؟»
«او هم خوب است. ولی چی شده، بوگارت؟ خودت خوبی؟»
بوگارت سری جنباند و یک غلپ گنده از رم خورد. بعد یکی دیگر و یکی دیگر؛ چیزی نگذشت که ته بطری بالا آمد.
بوگارت گفت:«قصه نخورید یکی دیگر میخرم.»
هرگز ندیده بودند بوگارت این جور مشروب بخورد و هرگز نشنیده بودند این همه حرف بزند؛ پس گوش به زنگ شدند. هیچ کس جرأت نمیکرد از بوگارت بپرسد کجا بوده.
بوگارت گفت:«پس وقتی من نبودم، بچهها چراغ اتاقم را روشن نگه میداشتند.»
هت جواب داد:«بی تو صفایی نداشت.»
اما همه نگران بودند. بوگارت موقع حرف زدن کمتر دهن باز میکرد. لب ولوچهاش کمیپیچ میخورد و لهجهاش کمیآمریکایی شده بود. بوگارت با ادا واطوار گفت:«حتم. حتم» شده بود این بازیگرها.
هت شک نداشت که بوگارت مست کرده است. باید بدانید که قیافهٔ هت شبیه رکس هریسُن بود و او هم با تمام قوا تلاش میکرد که این شباهت را بیشتر کند. موهای سرش را به عقب شانه میکرد، چشمهایش را تنگ میکرد و ادای حرف زدن هریسن را در میآورد. هت گفت:«مرده شور، بوگارت.» و خیلی شبیه رکس هریسن شد. «باید از الساعه همه چیز را برایمان تعریف کنی.»
لبخند بوگارت بدل به خندهٔ کج و کوله وطعنه آمیزی شد. گفت:«حتما میگویم.» وبلند شد وانگشتهایش را لای کمربندش فرو برد.«حتما همه چیز را میگویم.»
سیگاری آتش زد، چنان تکیه داد که دود سیگار به چشمش رفت، از گوشه چشم نگاهی انداخت و با لحن کشداری داستانش را تعریف کرد.
در یک کشتی شغلی پیدا کرده و به گینهٔ بریتانیا رفته بود. آن جا کشتی را ترک گفته ورفته بود توی کشور. در رامپونانی گاوچران شده و چیزهایی ( نگفت چی ) به برزیل قاچاق کرده، عدهای دختر در برزیل جمع کرده وبه جرج تاون برده بود. آن جا بهترین روسپیخانهٔ شهررا اداره میکرد که پلیس خائنانه در عین رشوه گرفتن از او بازداشتش کرده بود.
«جای درجه یکی بود. ولگردها نبودند. قاضیها، پزشکها و کارمندهای عالی رتبه کشوری مشتریش بودند.»
ادوز پرسید:«چی شد؟ زندان؟»
هت گفت:«چه قدر خِنگی؟ زندان، آن هم حالا که او پیش ماست؟ شما مردم چرا این قدر خنگید؟ چرا نمیگذاری حرفش را بزند؟»
اما بوگارت رنجید و دیگر لام تا کام حرف نزد. از آن به بعد روابط مردمها تغییر کرد. بوگارت شد بوگارت فیلمها. هت هم شد هریسن. و خوش وبش صبح این جور شد:
«بوگارت!»
«خفه شو، هت!»
بوگارت حالا دیگر مردی شد که تو خیابان بیشتر از همه از او میترسیدند. حتی میگفتند بیگ فوت ازش حساب میبرد. بوگارت تا خرخره مشروب میخورد و یک ریز فحش میداد و مدام قمار میکرد. هر دختری که تنها تو خیابان میگذشت از متلکهای او در امان نبود. کلاهی خرید وآن را تا روی چشمش پایین میکشید. وقت وبی وقت اورا میدیدی که به نردههای بلند سیمانی حیات ساختمانش تکیه داده، دستها را تو جیب کرده، یک پا را تا کرده و به دیوار فشرده و سیگار همیشگی کنج لبش جا خوش کرده است. بعد باز هم غیبش زد. تو اتاقش با رفقا ورق بازی میکرد و یک هو پاشد و گفت:«میرم مستراح.»
چهار ماه تمام هیچ کس او را ندید.وقتی برگشت کمیچاق تر بود و کمیپرخاشگرتر. لهجهاش پاک آمریکایی شده بود. برای تکمیل تقلید، روابطش را با بچهها گرم تر کرد. تو خیابان صدایشان میزد و بهاشان پول میداد که آدامس و شکلات بخرند. خوش داشت پدرانه دستی به سرو گوششان بکشد و نصیحتشان کند.
دفعه سوم که رفت و برگشت، در اتاقش جشن مفصلی برای بچهها یا به قول خودش فسقلیها ترتیب داد. چند جعبه سولو، کوکاکولا، پپسی کولا و مقداری کیک خرید.
روزی از روزها گروهبان چارلز، پاسبانی که در شماره چهل و پنج خیابان میگل خانه داشت، آمد و بوگارت را دست گیر کرد.
گروهبان گفت:«مقاومت نکن، بوگارت.»
اما بوگارت کلمهٔ رمز را به زبان نیاورد.
«چی شده، بابا؟من که خلاف نکردم.»
گروهبان چارز قضیه را بهاش گفت.
در روزنامهها جنجالکی شد. اتهام بوگارت این بود که دو تا زن گرفته؛ اما بر عهده هت بود که ته وتوی قضیه را که روزنامهها از آن حرفی به میان نیاورده بودند، در بیاورد.
آن شب هت تو پیاده رو گفت:«آقا زن اولش را در تونا پونا ول کرده آمده پرت آواسپین. بچه درا نمیشدند. این جا ماند و غصه خورد ودلش آب شد. وقتی رفت دختری را تو کارونی پیدا کرد وبچهای تو دلش کاشت. تو کارونی این جورکارها شوخی بردار نیست، این بود که بوگارت ناچارشد با دختره ازدواج کند.
ادوز پرسید:«پس چرا ازش دست کشید؟»
«برای این که یک مرد باشد، بین ما مردها.
و. س. نایپُل
برگردان: مهدی غبرائی
برگردان: مهدی غبرائی
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست