پنجشنبه, ۱۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 6 February, 2025
مجله ویستا
صورتی
![صورتی](/mag/i/2/ug885.jpg)
لوسی۱، دختری ده ساله، با جسد پرستار سیاهپوست خود نلی۲، كه در جریان یك راهپیمایی مورد اصابت گلوله قرار گرفته و اینك داخل تابوت روباز، آرمیده است سخن میگوید:
لوسی: نلی نلی نلی نلی نلی نلی نلی نلی نلی نلی نلی نلی نلی نلی نلی نلی نلی نلی نلی میخواهم برگردی پیشم، موهایم را شامپو بزنی و برایم نان شیرینی صورتی درست كنی كه بنشینیم توی اتاق پشتی و خمیرهای شیرینی را توی دستهایمان لوله كنیم. ببین به تو گفتم نرو توی این راهپیماییها، به تو گفتم، من به تو گفتم كه یك چیزی را شماها نمیفهمید، چیزی را كه شماها نفهمیدید این است كه تبعیض نژادی برای شماهاست. برای احساسات شماهاست، ببین، همانجور كه ما دستشوییهایمان جداست و همین باعث میشود شما تف بیندازید، و اگر ما حرفی بزنیم یا بگوییم «اَه اَه، تف نیندازید»، احساسات شما جریحهدار میشود و ما فیلمهایمان جداست، و این باعث میشود كه شما هنرپیشهها را نفرین كنید و بگویید «آمین»، «این رسمش نیست» و هزار بد و بیراه و همین ما را از كوره به در میآورد تا به شماها بگوییم خفه شوید و بعد شماها گریه میكنید و ما ایستگاههای اتوبوس جداگانه داریم كه باعث میشود شما از ضد بو خوشتان نیاید باعث میشود بگویید بوی آن، بدتر از خود مردم است و ما میگفتیم این شمایید كه بوی تعفن میدهید و تنها چیزی كه من سر در نمیآورم این است كه چرا شماها برای كار مساوی دستمزد كمتری میگیرید.مامی میگوید به این علت كه شماها پول دوست ندارید، تلویزیون و دستگاههای استریو و این چیزها را دوست ندارید و كاری را كه واقعاً دوست دارید انجام بدهید خواندن و رقصیدن است، و شما برای خواندن و رقصیدن احتیاج به پول ندارید من... من نمیفهمم چرا تو در كنار ما خشنود نبودی، مامی كه به تو اجازه میداد هر چقدر شكر میخواهی بخوری، و ما هیچوقت حرفی به تو نمیزدیم، بعضی روزها، مامی میگوید تا صد گرم میرسید، ولی ما میدانیم كه سیاهها شكر دوست دارند پس ما اهمیت نمیدادیم، ما حتی اجازه دادیم تو یك قاشق نقرهای كش بروی، شنیدم مامی به دوستانش میگفت «یك قاشق نقرهای دیگر رفت پیش آن یكی» اما هیچ وقت پلیس خبر نكرد... و تو یك اتاق پشتی كوچك برای خودت داشتی، ما حتی یك بار اجازه دادیم شوهرت مدتی بیاید پیشت، و این كار خلاف قانون است، مامی و پاپا ممكن بود برای این كار زندانی شوند، پس چرا قدرشناس نبودی؟ چرا صبحها آوازهای قبیلهٔ زولو را نمیخواندی، آن آوازهای قشنگ كه شبیه آوازهای عاشقانه بود، تو آواز خواندن را كنار گذاشتی، شامپو زدن موهای مرا كنار گذاشتی، گفتی خودم میتوانم این كار را بكنم، و چشمهایت، چشمهایت مدام به من نگاه میكردند وقتی كوچك بودم آنها به من نگاه میكردند انگار قلقلكم میدادند، انگار من عجیب و غریب بودم، اما آن چشمها خاموش شدند، آنها خاموش شدند مثل چراغ و تو دیگر سهشنبهها برای من نان شیرینی درست نمیكنی، هر سهشنبه صبح من از تو میخواستم برایم نان شیرینی صورتی درست كنی و تو همیشه میگفتی «از مامیات بخواه»، و بعد درست میكردی؛ اما شیرینی پختن را هم كنار گذاشتی، تو به من میگفتی دیگر بزرگ شدهام، نان شیرینی صورتی واقعی نبود، فقط یك غذای رنگی بود و بعد، و بعد، دیگر به ندرت میآمدی، و وقتی آن روز دیدمت... وقتی پایین شهر همراه شوهرت و چهار تا بچههایت دیدمت كه به دستهایت آویزان شده بودند نتوانستم تحمل كنم! میخواستم داد بزنم سر بچههایت و به آنها بگویم تو مال منی تو بیشتر مال منی تا آنها، چون بیشتر با من بودی پس مال من بودی و از تو جدا شدم و فرار كردم و متنفر شدم از اینكه تو را در لباس رسمیات ندیدم، قهوهای سیر و خیلی ساده، نه خوشتركیب و ظریف، در لباس رسمیات خیلی قشنگ میشدی، خیلی قشنگ، ولی ما اهمیت نمیدادیم وقتی تو نمیخواستی آن را بپوشی. ما اهمیت نمیدادیم، اما تو باز هم خشنود نبودی و یك وقت توی شهر دیدمت كه آنطور گرد و خاك رویت نشسته بود و تو حتی مرا به بچههایت معرفی نكردی و یكی از آنها، یكی از آنها كار خشنی كرد یك كار گستاخانه كه معنیاش قدرت سیاهها بود. تو زدی پشت دست پسرت اما چیزی نگفتی، حتی از من هم متنفر شده بودی، من متوجه شدم كه از من هم متنفر شدی و من آنقدر با تو صمیمی بودم كه كابوسهایم را برایت تعریف میكردم و تو جایم را عوض میكردی وقتی آن را خیس میكردم و همان موقع تو حتی مرا دوست نداشتی و تقصیر نداشتم، تقصیر نداشتم وقتی آن روز از تو پرسیدم چرا، آن روز كه داشتی اجاق را تمیز میكردی از تو پرسیدم «نلی» چرا... دیگر مرا دوست نداری، و تو گفتی «لوسی تو دیگر بچه نیستی، حالا یك آدم سفیدپوستی»، اینكه تقصیر من نیست دست خودم نیست نتوانستم جلو فریادم را بگیرم. برده، برده، هر كاری به تو میگویند بكن، كار كن یا آن صورت سیاهت كشیده میخورد، آن صورت سیاهت را كشیده میزنم و شكم سیاهت را زیر لگد، له میكنم لگدش میزنم تا فرو بریزد و دیگر هیچ وقت نتواند بچهدار بشود، دیگر بچههای سیاه زشت، بچههای سیاه زشت، گیرت نمیآید.. كه بیشتر از من دوستشان داشته باشی. با اینكه من ده سالم است باعث شدم تو بمیری. باعث شدم بروی توی آن راهپیمایی و باعث شدم بمیری. همیشه یادم میماند. گفتم متأسف شدم، متأسفم، متأسفم، متأسفم، متأسفم، اما تو هرگز دوباره به من نگاه نكردی، از من متنفر بودی. اما من دوستت داشتم نلی، بیشتر از مامی و پاپا و من میخواهم تو برگردی، و آن آوازها را بخوانی، و خمیر لوله كنی و یونیفورم بپوشی و زمین را بشویی تا من بتوانم بیایم داخل و از تو بخواهم نان شیرینی درست كنی و چشمهایت قلقلكم بدهند و تو خواهی گفت «باشد»، «باشد، یك نان شیرینی صورتی درست میكنم...»۳
پینوشت:
۱- Lucy
۲- Nellie
۳ـ همه حقوق برای مترجم محفوظ است.
داود دانشور
منبع : پایگاه رسمی انتشارات سوره مهر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست