جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

یک کهکشان ستاره


یک کهکشان ستاره
تقویم جنگ را حماسه مردانی از جنس فولاد رقم زدند و در صحنه های كربلایی متعددی به تكرار عاشورا پرداختند. پس از جنگ نیز راویان صادق، زینب گونه آن صحنه ها را روایت كردند و كتاب حماسه دفاع ۸ ساله را تدوین كردند. به راستی اگر راویان لحظه های حادثه نبودند چه نامی از عباس گونه ها و حسین گونه ها می ماند و چه یادی از حماسه دفاع برجای می ماند. قطعاتی كه در پی می آید، روایت راویان نور است كه به همت و قلم توانای محمدباقر پورمند از دلسوختگان خطه جنگ (دهلران) تنظیم و نگارش شده و برای چاپ به صورت كتابی مستقل در دست آماده سازی است.
▪ تنها ماه برای زخم هایت بوسه می زد
سال های باران و فرشته كه تمام شد تو تازه آغاز شدی اگر چه از دشت های سرشار از شهید دور بودی. سال های پیشانی و سجده كه تمام شد تو تنها ماندی با موجی از پرنده های سرگشته و جامانده! آن سال ها كه تمام شد تو كوله پشتی ات را جانگذاشتی نخلها را از یاد نبردی. چفیه ات را به بادها نسپردی. با میدان مین ها وداع نكردی و آسمان آبی جبهه را همیشه بالای سر خودت احساس می كردی. می دانستی در سال های حسرت و آه آنچه تو را آرامش خواهد داد سجده های یارانت خواهد بود و قنوت های بارانی. از سجده هایشان، خاكی بودن را آموختی و از قنوت هایشان«العفو العفو» را! آه ای شكوفایی دلخواسته!
روزگار خاك و خاكریز كه به انتها رسید چشم های تو همیشه زمزمه گر شعر نگاه یاران كوچ كرده ات بود. پلنگ مغرور دلت را كه از جبهه آوردی آن را به هیچ كس نسپردی. هر غروب پنجشنبه تو بودی و دلت بود و مزار های سرخ! هر شب جمعه تو بودی و كمیل بود و گلایه های ناگفته ات. دلتنگی هایت نه از سرفه هایت بود و نه از تاولهایت. دلتنگ های تو از نگاه هایی بود كه دیگر به رنگ نخل ها نبودند. از دست هایی بود كه دیگر با خاك آشنا نبودند. از پاهایی بود كه خود را گم كرده بودند. از سال هایی بود كه بی هیچ عاطفه ای از كنار تو می گذشتند.
درد دل كردن با پرنده ها را كه از سال های ماه و آه به یادگار داشتی هیچ گاه از یاد نبردی. دلت آرام و قرار دل های بی قراری بود كه از آسمان دور مانده بودند. به شیوه پنجره های باز نگاهت آسمانی بود كه در آن می شد به جست و جوی فرشته ها نشست. می شد در آن معصومیت را لمس كرد. می شد به راحتی در آن خدا را دید زد. بعد از آن روزگار هشت ساله سرخ هیچ توفانی تو را خم نكرد. هیچ بادی تو را حریف نشد. همه در باد و باران های رنگارنگ خمیدند اما تو را خم سجده بود و دست قنوت و قناعت. آه ای زخم عمیق! هر غروب كه دلت می گرفت باید رد تو را از لابه لای سجده های بارانی می گرفتیم كه تو هنوز به پرواز سرخشان ایمان داشتی. باید تو را از شقایقانی می پرسیدیم كه آن سوی خاكریز ها به انتظارت سرخ می روییدند.
تو هنوز شبیه ترین سجده ها را به سجده های شهید داشتی و دلت هیچ گاه از سجده های خاكی دور نشد. آن روز كه قرار بود با خاكریز ها وداع كنی و به شهر برگردی، آنقدر خودت را خوب می شناختی كه هیچ گاه گم نشدی.
راه برای تو آشنا بود. گرچه سخت بود و ناهموار. تا وقتی كه آسمان را داشتی سپیده دم امتداد نگاهت را به هیچ نگاهی پیوند نزدی. دست هایت را به هیچ دستی نسپردی. به احساست سپرده بودی كه هر صبح رو به روی عشق به زمزمه باران بنشیند و بهار های نیامده. بعد از آن همه سال صدای تو هنوز بوی كوچ می داد و از نگاهت سر فصل های تازه باران می چكید و پنجره های همیشه تو را تا آسمان ها می بردند.
پرنده ها از پنجره قنوت تو به تلاوت خورشید می نشستند. كنار نگاه تو همه شعر بود و اشتیاق. باران كه می بارید بغض های كهنه تو هم می شكفت و فاصله ها با تو همنوایی می كردند. سپیده دمان با زخم های بی شمارت دلت كه می گرفت آن را فقط با خدا در میان می گذاشتی. تو كه رفتی ابرها باریدند و دسته های چلچله آواز تاولهای تو را سرودند.
ماه بهمن گواهی می دهد كه تو زاده جنوب بودی. همان محله ای كه در آن بافقر به آسمان ها راه یافتی. حتی جنگ كه تمام شد باز هم از جنوب به جنوب آمدی. جنوبی كه هیچ گاه حاضر نبودی از آن دل بكنی. جنوبی كه به رنگ دلت بود. جنوبی كه خاكش برای تو بوی آسمان را داشت. همه تو را با تاول ها و سرفه هایت می شناختند. تو گمنام بودی اما دلت وسعت دریا داشت. برادرت می گوید با آن همه درد و زخم تو هیچگاه عصبانی و بی حوصله نبودی و لبخند از لبهایت گم نشد. آن روز كه در بیمارستان بستری بودی همه را شیفته اخلاق و رفتارت كرده بودی و بارها می دیدیم كه پرستارها می آمدند كنار ویلچرت، سرت و شانه ات را می بوسیدند و تو حیران از این همه می گفتی: «كه مگر من چكاره ام»!
وقتی كه نیمه شبان درد تو را می گرفت حاضر نبودی كه پرستارها از خواب بیدار شوند و به تو مسكن تزریق كنند. با آن همه درد و تاول و سرفه كه داشتی كمتر كسی از تو آهی شنید. شهیدم! تو تنها بودی و تنهایی ات را كسی فریاد نكرد. تو دلتنگ بودی و دلتنگی ات را كسی به ماه نگفت. تو صبور بودی اما كسی صبوری ات را به سنگ ها نگفت. تو شعر بودی اما كسی سرفه هایت را شاعرانه نسرود. سال های طولانی تو و تاول، تنها ماه و ستاره هایش بودند كه بر زخم هایت بوسه می زدند. نفس های شیمیایی شده ات همه نشان از شیفتگی و شیدایی تو داشت. شهریور یادگار كوچ دلتنگ توست. یادگار سرفه ها و تاولهای باقیمانده از گاز! آه ای سردار! چشم هایم دلتنگ تاول هایت مانده اند. نیستی اینجا سراغ تو را باید از فرشته ها گرفت و پی مفهوم اشك های تو باید به باران ها پناه برد.
▪ شعله پوش
ساعت سه و نیم شب بود كه به نیروها برپا دادند. غروب همان روز همه بچه ها توجیه شده بودند كه امشب عملیات است و هدف آزادسازی شاخ شمیران است. سریع بلند شدیم. آمدیم پای توپ های ۱۲۰. هوا هنوز تاریك بود. چهار توپ دیگر هم آماده شلیك بودند. دیده بان ها با اعلام رمز عملیات درخواست گلوله كردند. ما هم هماهنگ با توپ های دیگر مدام شلیك می كردیم. تا دمدمه های صبح پای توپ بودیم. دود حاصل از انفجار خرج گلوله ها سر و صورت بچه ها را سیاه كرده بود و گلویمان را هم آزار می داد.
صبح بعد از این كه سرپایی صبحانه ای خوردیم خبر رسید كه شاخ شمیران به تصرف نیروهای خودی در آمده است. همه خوشحال بودیم كه زحمتمان هدر نرفته است. به بچه ها استراحت داده شد. در این مدت باید توپ ها را تمیز می كردیم. تا غروب هواپیماهای عراقی چندبار آمدند و رفتند اما نتوانستند كاری صورت دهند. ساعت حول و حوش پنج غروب بود. در حال استراحت بودیم كه بی سیم ها به صدا درآمدند.
آن سوی خط دیده بان ها بودند. می خواستند توپ یك سریع آماده باشند برای شلیك! ما هم سریع رفتیم پای توپ و شروع كردیم به شلیك. لحظاتی بعد توپ دو و سه هم پای كار بودند. دیده بان ها با حرارت و نگرانی عجیبی مدام درخواست گلوله می كردند. آن هم پشت سر هم! عراقی ها شروع به پاتك زدن كرده بودند به همین خاطر درخواست آتش سنگین شده بود... گلوله هایی كه در نزدیكی توپمان بود به اتمام رسید. باید می رفتیم از فاصله ای حدود هزار متر گلوله می آوردیم وبرای این كار باید از كنار توپ های دیگر می گذشتیم. با یك نفر از بچه ها سمت زاغه مهمات راه افتادیم. وقتی رسیدیم هر كدام با برداشتن دو گلوله درحالی كه روی شانه هایمان گرفته بودیم سمت توپ خودمان راه افتادیم.
دو نفری در حال راه رفتن بودیم كه به نزدیكی توپ سه رسیدیم كه در حال شلیك كردن بود. هنوز چند متری با آنها فاصله داشتیم كه به یكباره احساس كردیم چیزی شبیه صاعقه از جلوی چشم هایمان رد شد و بعد هم انفجاری مهیب گوش هایمان را پر كرد. دوستم كه كنار دستم بود به یكباره ناله كنان گلوله ها را به زمین انداخت و به گوشه ای پناه برد. من هم احساس كردم گردنم با شیء داغی سوخت. هنوز نمی دانستم كه چه اتفاقی افتاده است.
بچه های توپ سه كه همگی در حال شلیك بودند هر كدام به كناری افتاده بودند و تقاضای كمك می كردند. از سنگر آمدیم بیرون تا ببینم جریان از چه قرار است. آمدیم بالای سر بچه های توپ سه تا قضیه را از زبان آنها بشنویم. یكی از آنها گفت: درحال شلیك بودیم كه ناگهان شعله پوش توپ منفجر شد. وقتی به شعله پوش توپ نگاه كردم تازه فهمیدم كه موضوع چیست. شعله پوش توپ به خاطر شلیك زیاد منفجر شده و تركش های آن بچه ها را لت و پار كرده بود. وقتی كه بقیه توپ ها را نگاه كردیم آنها هم در شرف انفجار بودند. بچه ها را سریع با آمبولانس به عقب منتقل كردیم. با هماهنگی با فرماندهی توپ ها را تعمیر كردیم تا یك بار دیگر به مقابله با پاتك عراقی ها بپردازیم. (راوی: عبدالحسین رحمتی گرا)
بهمن ماه سال ۶۴ بود. همراه با چند نفر از بچه ها از مرخصی بر می گشتیم. حول و حوش بعدازظهر بود كه به روستای چنگوله رسیدیم. آنجا باید منتظر می ماندیم تا وسیله ای مسیرش به گردان ما بخورد و ما را به خط برساند. ساعتی معطل ماندیم كه خبر رسید پلی كه سر راهمان بود را آب برده و راه قطع است باید از مسیر دیگری بروید. مجبور بودیم از مسیر دیگری برویم. تویوتای گردان رسید. همگی سوار شدیم. یك ساعت و نیم طول كشید تا به مقر گردان و از آنجا به گروهان رسیدیم. با بچه ها خداحافظی كردم و سمت دسته خودمان كه بر روی تپه ای بود به نام تپه تقی مرده راه افتادم. تپه ارتفاع نسبتاً بلندی داشت.
با تجهیزات به سختی از تپه بالا آمدم. وارد سنگرمان شدم. بچه ها همه بودند. هوا كم كم داشت تاریك می شد. آن شب من و یكی دیگر از بچه ها به نام جمشید ملكی كه او هم از مرخصی آمده بود به خواب بودیم و نگهبانی نداشتیم. بچه های دیگر باید بعد از شام و از اول شب به سنگرهای كمین می رفتند و تا صبح نگهبانی می دادند و فردا صبح هم قبل از طلوع آفتاب دوباره به سنگرهای استراحت بر می گشتند.
شب بیست و دوم بهمن ماه بود و طبق معمول تیراندازی در خط آزاد بود. دوستم از قبل این را می دانست و خشاب هایش را پر كرده بود. به همین خاطر هر دو منتظر بودیم كه سر ساعت به كانالی كه پشت سنگر استراحتمان بود برویم و تیراندازی كنیم. هنوز چند دقیقه به ساعت ۹ باقی مانده بود كه خط یكپارچه آتش شد. انواع و اقسام سلاح ها! من و دوستم نیز بدون رعایت نكات ایمنی داخل كانال شدیم كه عمق آن تا كمرمان می رسید.با این حال دهانه اسلحه مان بیرون بود و آتش دهانه آن كاملاً معلوم. غافل از آن كه این بهترین گرا برای عراقی ها بود. شلیك كردن ما ادامه داشت تا خشاب ها ته كشیدند. بلافاصله وارد سنگر استراحت شدیم تا خشاب ها را دوباره پر كنیم. اما هنوز چند ثانیه ای از آمدن ما نگذشته بود كه با انفجار شدیدی در نزدیكی سنگرمان زمین لرزید. چون هوا تاریك بود نمی دانستیم كه گلوله كجا خورده است. فقط گرد و خاك انفجار فضا را پر كرده بود.خط آرام شده بود و ما هم آماده شدیم برای خوابیدن. صبح هنوز خواب بودیم كه با داد و فریاد بچه هایی كه از كمین برگشته بودند بیدار شدیم. گفتم: چه خبره اول صبحی خط را روی سرتان گذاشتید؟!
یكی از آنها گفت: چه كسی كانال را خراب كرده و آن را با خاك پر كرده است؟ گفتم: نمی دانم. بلند شدم كه ببینم چه اتفاقی افتاده است. وقتی كه آمدم كانال خراب شده را نگاه كنم حیران ماندم. گلوله دیشب درست همان جایی اصابت كرده بود كه من و دوستم بودیم و شلیك می كردیم. با خودم فكر كردم... دیده بان عراقی، گرا - گلوله و اگر خشاب ها چند ثانیه دیرتر خالی شده بودند!!! (راوی: رضا رضایی)
▪ بمباران
وقتی كه از تیپ پیغام رسید كه آماده باشید تا برای انجام عملیات به كردستان برویم هیچ وقت فكر نمی كردم كه هدف فتح قله هولناك شاخ شمیران باشد. با بچه های توپخانه ما را به موضعی آوردند كه از قبل آماده شده بود. جایی كه مستقر شدیم كوهستانی بود و تپه تپه. آخرین روزهای اسفند ۶۶ را سپری می كردیم. به هر جان كندنی بود.
زیر بارش شدید دو هفته ای باران سنگرهای استراحت را آماده كردیم. توپ ها را هم مستقر كردیم. همه چیز برای عملیات آماده بود. در آخرین روز های آن سال دشمن دیوانه وار مناطق مسكونی و شهرها را بمباران می كرد. حلبچه كه در نزدیكی ما بود آزاد شده بود و عملیات در آن منطقه همچنان ادامه داشت. اما در منطقه ما عملیات هنوز شروع نشده بود. سنگر استراحتی كه داشتیم تپه ای بود كه به وسیله لودر آن را شكافته بودیم و عمق آن تا چهار متری ادامه داشت. سمت چپ بغل سنگر مان توپ ۱۲۰ را مستقر كرده بودیم.
در اثر اشتباهی كه بچه ها كرده بودند سنگر مهمات را هم به فاصله یك متری در ورودی سنگر استراحت در دل تپه كرده بودند كه كار خطرناكی بود. بچه ها كه قبلاً در عملیات شركت كرده بودند چون صاحب تجربه بودند گفتند برای حفاظت از بمباران هوایی در روزهای عملیات باید سنگرهای كوچكی در دل تپه و كوه ها درست بكنیم تا بتوانیم سریع موضع بگیریم.
ما هم سمت راست در سنگر استراحتمان به فاصله یك متری و در دل تپه، سنگری با چنگ و دندان درست كرده بودیم و به آن می گفتیم: حفره روباه! در یكی از روزها كه ساعت حدود ۱۰‎/۳۰ صبح بود، آسمان كردستان صاف بود و آفتابی.
رادیویی داشتیم كه دست من بود و مدام اخبار عملیات حلبچه را پخش می كرد. بچه های محله مان كه حدود ده نفری می شدیم و همگی از آبدانان اعزام شده بودیم كنار در ورودی سنگر مان نشسته بودیم و به اخبار رادیو گوش می دادیم. برای لحظاتی رادیو را خاموش كردیم. از انتهای موضع چند تن از بچه های همكلاسی و همشهریمان از دور پیدا بودند كه سمت ما می آمدند. وقتی رسیدند بعد از سلام پرسیدند را دیو خاموشی؟
گفتم: آره چطور مگه؟ یكی شان با نگرانی گفت: آبدانان توسط هواپیماهای عراقی بمباران شده و خیلی از مردم عادی به شهادت رسیده اند! اول باورمان نمی شد. با شنیدن خبر آن دسته از بچه هایی كه متأهل بودند نگرانی شان بیشتر بود.
بچه ها یكی یكی به طرف سنگری كه حفره گیر و روباه نامیده بودیم پناه می بردند. همه آنجا با آنكه جا تنگ بود جمع شدند. بعضی ها گریه می كردند و بعضی سعی می كردند دلداری دهند. در این گیر و دار بودیم كه ناگهان انفجاری مهیب تپه و سنگر را لرزاند. نمی دانستیم چه خبر شده است.
انفجار ها هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد. دقایقی كه گذشت تازه متوجه شدیم جریان چیست. گلوله عراقی ها درست خورده بود به سنگر مهمات ما كه فاصله آن تا ما حدود دو متری می شد نمی توانستیم بیرون بیابیم. انفجار گلوله ها كه چیزی در حدود ۵۰ عدد می شد همه را زمین گیر كرده بود. گلوله ها منفجر می شدند و تركش های آنجا به تپه ها و كوه ها می خورد و این صحنه های ترسناك را به وجود آورده بود. انفجار در كوهستان صدای آن را چند برابر كرده بود. باید صبر می كردیم تا گلوله ها تمام شوند یك ساعتی گذشت آمدیم بیرون تقریباً تمام گلوله ها منفجر شده بودند. توپ هم مقداری صدمه دیده بود. منطقه آرام شد و الحمدلله هیچ كدام از بچه ها صدمه ندیده بودند. (راوی: عبدالحسین رحمتی)
▪ مزار
قرار بود برای انجام عملیات بار دیگر بچه های گردان كردستان برویم. به همه واحدها اعلام آماده باش كردیم. بعد از چند روزی معطلی سمت دره ها و بیشه ها و كوه های باشكوه كردستان راه افتادیم. به كردستان هم رسیدیم. تداركات هم تهیه دیده شده بود، اما عملیات لو رفته بود. بچه ها همه پكر شدند. دیگر در منطقه ماندن صلاح نبود. به همه مرخصی دادیم تا فرصتی دیگر. ما هم آمدیم مرخصی. با بچه ها از جمله ابراهیم جام سحر، عبدالله سعیدی و شهید كرمی در یكی از روزها به قصد زیارت مزار شهدا به گلزار شهدا رفتیم.
شهید كرمی ناخودآگاه به قسمتی از گلزار شهدا خیره شده بود كه هنوز خالی بود، ما را صدا زد و گفت: شما فكر می كنید این قسمت جای كدام یك از ما خواهد بود؟ آبان ماه بود كه دوباره دستور رسید كه آماده باشید برای عملیات، آن هم در كردستان. بچه ها را جمع كردیم. دوباره آنها را توجیه كردیم و به سمت كردستان و قله گرده ریش راه افتادیم. عملیات نصر ۸ با پیروزی بچه ها و فتح قله گرده ریش به پایان رسید. منتظر بودیم كه بعد از ۴۸ ساعت ماندن در منطقه، نیروها را جابجا كنیم. شهید كرمی و گروهانش دقیقاً روبروی ارتفاعی بودند كه ما مستقر بودیم. من و شهید هلتی از روبروی آن ارتفاع دور شدیم.
با شهید كرمی فقط از طریق بی سیم ارتباط داشتیم و در این مدت او را ندیده بودیم. ما گروهان یكم بودیم و گروهان شهید كرمی گروه دوم. گروهان سوم و دوم همجوار هم بودند. وقتی از روبروی ارتفاعی كه گروهان شهید كرمی روی آن مستقر بود رد شدیم، بی سیم چی گروهان سوم روی خط بود و بی سیم ما هم روشن.
بی سیم چی صدایش قطع و وصل می شد. قصد داشت با فرمانده گردان صحبت كند و می خواست خبری را بگوید، اما بی سیم یاری نمی كرد. احساس همه این بود كه خبر مهمی دارد. صبرمان تمام شده بود. بالاخره خودمان رفتیم روی خط. شهید ساده میری از بی سیم چی پرسید: خبرت را دوباره تكرار كن، نامفهوم بود.
بی سیم چی با حسرت و با صدایی لرزان و پر از بغض گفت: محمد كرمی با سماورچی اش پرپر شد! بعد هم سكوت بود و ارتباط تمام شد. هیچ كدام از بچه هایی كه در اطراف ما بودند توان ایستادن روی پا را نداشتند. چشم ها همه در انتظار بارش بودند. كوه های كردستان گویی در جست وجوی گمشده ای بودند. با چند نفر از بچه ها به سمت محل عروج او راه افتادیم. تا خودمان ندیدیم، باور نكردیم. پیكر شهید كرمی با پهلویی پاره پاره و یك دست قطع شده هنوز صمیمیت را به یادگار داشت و نگاهش مثل مهتاب در آسمان ها سیر می كرد. مزارش در همانجایی كه خودش پیش بینی كرده بود به خاك سپرده شد. (راوی: علی چشفر)
▪ غفلت
ناصرپور به جبهه و جنگ علاقه فراوانی داشت. نمی توانست از منطقه دور باشد. به همین خاطر وقتی زمزمه انجام عملیات به گوش می رسید به هر طریقی كه می شد خودش را به خط می رساند تا در كنار بچه ها باشد و خاكریزها. آن روز وقتی كه به هویزه آمد ۳ روزی می شد كه از مراسم عروسی اش می گذشت. هیچ كس فكر نمی كرد او در این موقعیت باز هم به جبهه بیاید و در عملیات شركت كند. اما او استوار و مصمم آمده بود و قصد شركت در عملیات را داشت. هرچه به او اصرار و التماس كردیم كه برگردد سودی نداشت.
بعد از این كه اصرارهای ما سودی نبخشید فرماندهی هم جریان را فهمیدند و آنها هم با آمدن او مخالف بودند و به او گفتند كه شما چون ۳ روز است عروسی كرده اید نباید در عملیات شركت كنید. وقتی كه ناصرپور از موضوع شركت نكردن در عملیات اطلاع پیدا كرد بغضش تركید و مثل ابرهای بهار شروع كرد به گریه. بیكار نشست.
حالا این بار نوبت او بود كه اصرار كند. اصرار پشت اصرار! اما از آن طرف اكراه پشت اكراه! عاقبت وقتی كه از زدن همه درها ناامید شد و نتیجه ای نگرفت آمد سراغ من كه فلانی تو كاری بكن. من هم ابتدا تلاش كردم او را منصرف كنم اما او انگار می دانست كه در این عملیات خبرهایی است. وقتی كه دیدم حرف های من اثری ندارد فرماندهی را به هر طریقی كه بود راضی كردم تا او هم در كنار ما باشد. بالاخره موعد عملیات فرا رسید بچه ها هر كدام در حال آماده كردن تجهیزات خود بودند. بعضی ها هم در حال خداحافظی و عده ای هم در حال گرفتن قول شفاعت. شب كه فرا رسید راه افتادیم.من و حسین در كنار هم آرپی جی زن بودیم. كاملاً مواظب او بودم تا مبادا آسیبی ببیند. آن شب ناصرپور در دو سه متری من قرار داشت و با هم آرپی جی شلیك می كردیم. سرم گرم گلوله گذاری و آماده برای شلیك كردن بود كه ناگهان متوجه شدم ناصرپور به صورت دمر روی كانال افتاده است. سریع آمدم بالای سرش كه ببینم چه خبر شده است. سرش را بلند كردم و او را بغل كردم. گلوله مستقیم به او اصابت كرده بود.
همان یك لحظه غفلت من كافی بود تا او به فرشته ها لبخند بزند و تنها چند روز بعد از عروسی اش همسرش را تنها بگذارد. وقتی كه وصیتنامه اش را خواندیم خطاب به همسرش نوشته بود: همسرم! من تو را دوست دارم و می دانم امشب شهید می شوم اما خدا را بیشتر از شما دوست دارم. (شهید: حسین ناصرپور)
▪ انتظار
اگر شهید شدم، پیكرم را كنار مزار شهید فروزش دفن كنید. این وصیت شریف احمد بود كه با شهادت دوست صمیمی اش فروزش دل و جانش گر گرفته بود و در انتظار رسیدن به او شب ها و روزها در انتظار می سوخت. شهید فروزش و شریف احمد جزو آن دسته از نیروهایی بودندكه در افغانستان علیه نیروهای روسی جنگیده بودند. در حالی كه از شروع جنگ عراق علیه ایران تازه چندماهی می گذشت، آن دو به ایران می آیند. به جنوب می روند و در كنار دیگر نیروها مشغول رزم علیه خصم می شوند. آنجا باز هم با برادر شریف احمدكنار هم هستند.
در منطقه علاقه آن دو به هم را همه می دانستند و یك لحظه از هم جدا نمی شدند . اگر در روز یك بار همدیگر را نمی دیدند آن روز هر دو ناراحت می شدند. آبان ماه سال ۶۰ بود. شهید فروزش در یكی از روزها برای خنثی كردن مین وارد میدان می شود، در یك لحظه مین منفجر می شود و همانجا خون سرخش به بار می نشیند و او در دامان فرشته می شكفد. به علت در تیررس بودن میدان مین و آتش شدید عراقی ها بچه ها به سختی پیكر او را به عقب آوردند. با شهادت فروزش دیگر كسی رنگ لبخند را روی لبان شریف احمد ندید.
گویا او در این دنیا گم شده بود. همیشه منتظر فرصتی بود كه خودش می دانست بالاخره می رسد و عاقبت آن فرصت شیرین برای او در سوسنگرد فرا رسید. آذرماه بود. گروه را جمع كرده بود و آنان را برای عملیاتی در غرب سوسنگرد توجیه می كرد. نگاهش امیدوار به پرواز بود و همین هم شد. تازه چند ساعت از آغاز عملیات نمی گذشت كه خبر رسید احمد به علت جراحات شدید انفجار در حال رسیدن به بهشت است. به هرطریقی كه بود خودم را سریع به بالای سرش رساندم. اوضاعش خیلی وخیم بود. امیدی به ماندن اونبود. با آن كه یك پایش كاملاً قطع شده بود و درد و رنج می كشید ذكر گفتن را فراموش نكرده بود. بلافاصله با وسیله ای او را به آن طرف آب رساندیم تا شاید جلوی خونریزی پایش را بگیریم اما كمی دیر شده بود آن قدر خون از بدنش رفته بود كه دیگر كاری از دست هیچ كس ساخته نبود. شهید احمد پلك هایش را بست تا بعد از یك ماهی دوری به شهید فروزش كه انتظارش را می كشید بپیوندد.
▪ «حسرت»
عراق در حال پاتك زدن بود كه صدای فرمانده بلند شد: دو تا آرپی جی زن با كمك تیر بار چی می خوام . نخستین كسی كه بلند شد من بودم. جثه ام كوچك بود و ریز، به همین خاطر همه مرا ضعیف می دانستند. اما این باعث نشد كه آرپی جی به دست نگیرم. همراه دو كمك دیگر هفت گلوله آرپی جی برداشتم و از خاكریز سرازیر شدم. ۳۰۰ متر جلوتر از خاكریز داخل گودالی سنگر گرفتیم. باید لحظاتی صبر می كردیم تا تانك های عراقی نزدیكتر بیایند تا در هدف گیری زیاد مشكلی نداشته باشیم. تانكها صدایشان نزدیكتر و نزدیكتر می شد.
بالاخره به ۱۰۰ متری ما رسیدند. تیربارچی كه در كنار ما بود شروع كرد به شلیك كردن اما از بخت بد تیربار گیر كرد. همین باعث شد عراقی ها آنها را ببینند و هر دو مظلومانه به شهادت برسند. حالا نوبت ما شده بود و هفت گلوله آرپی جی و ۹ تانك های عراقی! باید شروع به كار می كردیم. نخستین گلوله را شلیك كردیم. دومی و سومی را هم همین طور. از هفت گلوله یك گلوله باقی مانده بود. دو تانك رامنهدم كرده بودیم . باید كمك ها را می فرستادیم برای آوردن گلوله. بلافاصله آنها را روانه خاكریز كردیم كه تا ما فاصله چندانی نداشت. منتظر ماندیم كه برگردند اما از آنها خبری نشد. خودم را دلداری می دادم كه حتماً حالا در راه هستند. نگاهی به جلو انداختم دیدم تانكها به حدود
۷۰ متری ام رسیده اند. اما از كمك ها خبری نبود. دیگر ناامید شدم، حواسم به جلو بود كه دیدم چندنفری در سنگر پشت سری ام دیده می شوند. تعجب كردم. فهمیدم عراقی هستند. سریع خواستم آرپی جی را بردارم كه عراقی ها ریختند بر سرم. كاری از دستم ساخته نبود. حسرت آن یك گلوله آرپی جی را می خوردم كه چرا آن را شلیك نكردم. یكی از عراقی ها با غیظ گفت كه دستهایت را بالای سر ببر. من هم همین كار را كردم.
احساس می كردم كه می خواهند مرا بكشند و اینها همه بازی است. به ذهنم رسید با آرپی جی كه گلوله را آماده در آن قرار داده بودم كاری انجام دهم. سرم پائین بود و دستهایم بالا. اول سعی كردم تمركز كنم تا در یك موقعیت مناسب با آرپی جی خیز بردارم ، با زیرچشمی هم عراقی ها را می پاییدم هم آرپی جی را، حواسم به عراقی ها بود كه دیدم یك لحظه نگاهشان سمت دیگری را می پایید. سریع آرپی جی را كه در نزدیكی ام بود بلند كردم.
از شانس خوبم كاملاً مسلح بود. من شلیك كردم و عراقی ها هم شلیك كردند . بعد از چند لحظه كه به خودم آمدم دیدم هیچ كدام از عراقی ها زنده نیستند و خودم هم سالمم! بلافاصله به عقب برگشتم هنوز مطمئن نبودم كه سالمم. دست به سرم كه كشیدم تازه متوجه شدم كه شیاری روی موهایم به درازا كشیده شده است. گلوله عراقی ها با من مهربانی كرده بود. (راوی : محمد دباغ)
▪ پل
در عملیات كربلای پنج گروه ما به لشگر ثارالله مأمور شدند تا وقتی خط شكسته شد پلی كه در یكی از محورها بود منهدم كند. عملیات ساعت یك نیمه شب آغاز شد. ما ساعت سه بود كه سمت پل مورد نظر راه افتادیم. هوا تاریك بود و سرد، عملیات با سختی تمام ادامه داشت، در بین راه عراقی ها كه متوجه آغاز عملیات شده بودند شروع به ریختن آتش كردند. با انواع و اقسام سلاح ها، دشمن منطقه را با موانع جور و واجور پوشانده بود و به همین خاطر پیشروی بچه ها به سختی صورت می گرفت. به هر طریق كه بود به دژ اول رسیدیم.
با احتیاط كامل مواد منفجره را جاگذاری و بعد هم آن را منفجر كردیم. هنوز باید می رفتیم تا به پل برسیم. دوباره راه افتادیم بین راه برادر اسدی كه مسئول گروه بود تركش خورد و این بار برادر یزدان پرست مسئول گروه شد. سه كیلومتری از دژ اول پشت سر گذاشته بودیم اما از حجم آتش عراقی ها كم نشده بود كه هیچ، بلكه سنگین تر هم شده بود.
باید باز هم می رفتیم. نیروهای پیاده كه از كنار ما رد شدند شور و حال عجیبی برای رسیدن به بچه های خط شكن داشتند و همین باعث می شد ما نیز مصمم تر شویم. پس از چندین كیلومتر پیاده روی تازه پای پل رسیدیم. بچه ها هر كدام مأموریت خود را می دانستند. پل، پل عظیم و بسیار مهمی بود و وجود آن هم برای عراقی ها مهم بود، هم برای ما! صدای انفجارها لحظه ای قطع نمی شد. عراقی ها تمام كینه ها و عصبانیتشان را گویی در گلوله ها می ریختند و بعد هم شلیك می كردند بچه ها در آن تاریكی و لحظات حساس هیچ گاه یاد خدا را فراموش نمی كردند. مدام ذكر می گفتند. به همدیگر نگاه می كردند.
گویا این آخرین نگاه ما بود. باید خیلی دقیق و هماهنگ عمل می كردند. تا پل منفجر شود بدون این كه عراقی ها متوجه شوند. بالاخره بچه ها تك تك راه افتادند. هر كدام سمت قسمتی از پل. بعد از گذاشتن مواد منفجره در جاهای مورد نظر بچه ها یكی یكی رسیدند. سریع سنگر گرفتیم تا از تركش و انفجار در امان باشیم. لحظاتی بعد انفجار عظیمی صورت گرفت. شدت انفجار آنقدر زیاد بود كه تا دقایقی آتش دشمن قطع شد. بعد از انفجار بود كه عراقی ها تازه فهمیدند بچه ها چه ضربه ای به آن ها زده اند. به همین خاطر بچه ها را زیر آتش گرفتند. آماده شدیم كه برگردیم و بازگشتیم. اما بین راه اكثر بچه ها مجروح شدند. ولی خوشبختانه شهیدی نداشتیم. به عقب كه آمدیم منطقه هنوز در آتش می سوخت. (راوی: جواد برین)
محمدباقر پورمند
منبع : روزنامه ایران