پنجشنبه, ۱۴ تیر, ۱۴۰۳ / 4 July, 2024
مجله ویستا

متافیزیک و زندگی هر روزه


اولین قدم در بحث متافیزیك تعریف كلمه متافیزیك است كه یكی از الفاظ مبهم و مسئله ساز و گیج كننده در تاریخ فلسفه است. در تاریخ فلسفه كمتر مفهومی پیدا می شود كه فیلسوف ها در آن اجماع نظر داشته باشند. همیشه آدمی مثل نیچه پیدا می شود كه مسئله اش با همه تناقض داشته باشد. لفظ متافیزیك در صد سال اخیر توسط فشارهای ماركس و انگلس بسیار رو آمده است و معنی ای را گرفته كه با همه تاریخ فلسفه متناقض است. وقتی می گویند متافیزیكی یعنی چیز غیر علمی، عرفانی، گیج و مربوط به جهان مه آلود عقاید ماورایی. خیلی ها این نظریه و تعریف را می پذیرند ولی لغت متافیزیك هزار معنایی است. مثلاً برداشت لایب نیتس با هایدگر در مورد این لفظ تفاوت دارد. اولین بار كه به متافیزیك بر می خوریم نام كتابی است از ارسطو كه بعد از كتاب فیزیك وی عرضه می شود. متافیزیك در اینجا هیچ معنی مبهمی ندارد. مباحثی كه در كتاب متافیزیك مطرح می شود دقیقاً بعد از كتاب فیزیك ساخته می شود و به سئوالاتی كه در كتاب فیزیك پاسخ داده شده در آن پاسخ داده می شود. مثل اینكه ما چه را می شناسیم؟ آیا چیزی كه می شناسیم ظاهر است یا باطنی نیز دارد؟ آیا فقط عوارض است یا گوهری دارد؟
این مباحثی است كه در كتاب های دیگر ارسطو هرگز نبوده است. خود لفظ متافیزیك هیچ كجا در این كتاب به كار برده نشده است. اما لغت متافیزیك بعدها در فلسفه روم بسیار به كار رفت. در فلسفه روم متافیزیك فلسفه ای است كه بعد از طبیعت مطرح می شود و علم فیزیك علمی است كه ما به واسطه آن طبیعت را می شناسیم. این موضوع از نظر هایدگر بزرگترین انحرافی است كه در این لغت پیدا شد و به جای اینكه فیزیك ما را بكشد به مسائل هستی، سوق داد به مسائل طبیعی. ما طول و عرض و جنس را مدنظر قرار می دهیم در حالی كه از هستی آن چیز اصلاً صحبت نمی كنیم. در حقیقت سئوالاتی در مورد هستی اشیا مطرح می شود كه فیزیك اصلاً نیازی به آن احساس نمی كند. این چندگانگی معناها در دنیای مدرن بیشتر می شود. برای بعضی فیلسوفان مدرن بعد از دكارت لفظ متافیزیك و خود لفظ فیزیك همچنان به معنای رومی به كار می رود اما برای بعضی دیگر در واقع متافیزیك چیزی است كه می خواهد پی ببرد به این كه ما چرا می شناسیم؟ و خود ذات شناختن مطرح می شود. به این صورت است كه برای لایب نیتس دقیقاً متافیزیك به معنای نظریه شناخت نمود پیدا می كند. وقتی به كانت و هگل می رسیم، سخن از این هم پیچیده تر می شود. كانت این معنی ها را تلفیق می كند. می گوید: متافیزیك یعنی هم نظریه شناخت، هم شناخت عناصر اولیه، هم شناخت قانون های حاكم بر موجودات فیزیكی و هستندگان. اینجاست كه ما با این فیلسوف بزرگ به متافیزیك و زندگی هر روزه یك قدم نزدیك تر می شویم.
وقتی می گوییم متافیزیك زندگی هر روزه در واقع به دنبال این هستیم كه چه چارچوبی وجود دارد كه به زندگی هر روزه معنا می دهد. چه چیزی سبب می شود كه فیلسوفی از آلمان برود به انگلیس و درباره زندگی مردم كه خود آنها به آن توجه نمی كردند تامل كند، چه چیزی سبب می شود كه یك دكترای فلسفه تمام وقتش را صرف تحقیق بر روی زندگی روزمره مردم و كشف چارچوب های آن بكند. حتی ماركس هم وقتی كاپیتال را می نوشت یك چارچوب متافیزیكی به معنی كانتی كلمه در ذهنش بود كه می خواست به دنیای زندگی هر روزه معنی دهد. برمی گردیم به یونان. كجاها فلسفه متوجه زندگی هر روزه بود و كجا نبود. زمانی بود كه سه فیلسوف بزرگ یونان (افلاطون، سقراط، ارسطو) درباره زندگی روزمره مردم فكر می كردند. سقراط كسی بود كه با شوخ طبعی در كوچه های آتن می گشت و مردم را وادار می كرد كه فكر كنند. از مادر خود مثال می آورد كه مادر من ماما بود و من هم ماما هستم و وظیفه ام به دنیا آوردن حقیقت از وجود شماست.
در تمام مكالمات افلاطون زندگی روزمره آتنی موج می زند. تمام شغل ها، اشیا و افراد به خوبی توضیح داده می شود. این موضوع دلبستگی فیلسوف را به جزئیات روزمره نشان می دهد. اما جایی می رسد كه افلاطون همه كار زندگی روزمره را نفی می كند. همه اینها را یك جا به هم فشار می دهد و یك جسم درست می كند. جسم را دور می اندازد و می گوید: همه اینها یك تصور از واقعیت هستند و وجود ندارند. بعد از آن جهان ایده را می سازد. با ساختن عالم مثل یا جهان ایده زندگی هرروزه برای ما كمرنگ می شود و حالا عظمت در جای دیگر جست وجو می شود. در دنیای سعادت. در عالم بالا نه این جهانی. این جهان را پلی می بیند كه ما را ربط می دهد به یك جهان خیلی خوب یا خیلی بد. در افلاطون تنها مبنای متافیزیكی این فكر است كه مطرح می شود.در همان قدم های اولیه تاریخ فلسفه، ما به تناقض مهم دانستن زندگی روزمره یا بی اهمیت دانستن آن پی می بریم. فیلسوف از ابتدا تكلیفش با خودش مشخص نیست. وظیفه فیلسوف عشق به دانایی است نه عشق به خدایان. فیلو _ عشق _ دارد به سوفیا _ دانش....شاگرد افلاطون یعنی ارسطو باز هم پای خود را روی زمین می گذارد. با رد كردن ایده افلاطونی راه را باز می كند تا ما ببینیم كه روی زمین چگونه زندگی می كنیم. او چیزی از جهان ایده ها نمی خواهد. ارسطو می گوید انسان ها پنج نوع دانایی دارند. اپیستمه یا شناخت علمی، توانایی عملی، خرد شهودی، سوفیا Sophia یا حكمت نظری و حكمت زندگی هر روزه كه آخری مبنای بقیه است، یعنی چطور میان دیگران زندگی كنیم. در اخلاق نیكوماخوس ارسطو، او همه چیزهایی را كه از فیزیك باقی مانده است به یاد می آورد. اینجاست كه ما از شر آسمان ها خلاص و به ادبیات نزدیك می شویم. سوفیست ها هم بیشتر از ارسطو به زندگی روزمره وابسته بودند. حالا می رسیم به دنیای مدرن و فلسفه مدرن. دكارت فیلسوفی است كه از همه بیشتر به بیرون ریختن فلسفه از زندگی روزمره می پردازد و این در تاریخ فلسفه بی نظیر است. دكارت حتی انسانی را كه در دنیا زندگی می كرد از فلسفه خارج كرد و به جایش موجودی خیالی و موجود مصنوعی را اختراع كرد به اسم سوژه. ماشینی كه درونش فكر است و سعی می كند دنیای خارج را بشناسد در حالی كه روابط اجتماعی اش اصلاً مهم نیست. دكارت تمام قدرتش را بر این گذاشت كه به ایستگاهی - جایی كه بتواند بایستد _به یقین و شناخت دست یابد. جایی را كه پیدا كرد این بود كه خودش فكر می كند. «من فكر می كنم پس هستم.»
پس از آن در كارهای دكارت مثال زمینی نمی بینیم. فقط سوژه می بینیم. سوژه ای كه می خواهد بشناسد و درگیر حكمت عملی نیست. سوژه ای كه هیچ چیزی برایش ناشناخته نماند. این سوژه دكارتی همیشه دانا، بزرگترین گسست فلسفی است در زندگی هرروزه. این سوژه بعداً همراه می شود با علوم جدید.
علومی كه در آزمایشگاه به دست می آید و به زندگی هرروزه مردم تحمیل می شود. در دنیای مدرن افراد بزرگی بودند كه از زندگی روزمره بسیار تاثیرپذیر بودند. در اندیشه سیاسی مدرن، فیلسوفان از سوژه شروع نكردند. جان لاك كه دكارت گرای نابی بود، در رساله «در حدود فهم آدم» از واقعیت شروع می كند یعنی از زندگی روزمره. در اقتصاد سیاسی آدام اسمیت و ریكاردو از زندگی هرروزه شروع كردند.
كانت هم در زمینه اخلاق و سیاست از زندگی روزمره شروع كرد . هگل هم از زندگی روزمره بی بهره نیست. در كتاب پدیدار شناسی روح زندگی هر روزه از بطن آن پیداست و آدم هایی كه در این كتاب هستند نه روح بلكه آدم های واقعی اند كه درگیر زندگی روزمره اند. در قرن ۱۹ زندگی هرروزه در فلسفه و علم باز هم خود را نشان می دهد. با این تفاوت كه آدم های زندگی روزمره به صدا درآمده اند. آدم هایی هستند مختار، دارای روح آزادی، دارای حقوق بشر. قرن ۱۹ قرنی است كه زندگی در آن معنی پیدا می كند و در فلسفه هم تاثیر می گذارد.
در همین قرن است كه جامعه شناسی به عنوان یك علم درمی آید كه محصول توجه به زندگی هر روزه است. هایدگر از تحلیل انسان شروع می كند و در شناختن آن از زندگی هر روزه شروع می كند و ترم هر روزگی را می سازد. انسان هایدگر از عالم بالا می پرد و پایش را بر زمین می گذارد. سارتر هم تمامی مبنای هستی و نیستی را زندگی هر روزه قرار می دهد و تمام مدت از دلهره های ما حرف می زند.
او نیز برای اثبات حكم هایش به زندگی هر روزه برمی گردد. نكته مهم دیگری كه باید به آن اشاره شود این است كه پذیرفتن این كه توده ها وارد تاریخ شدند، كشف اینكه زندگی هر روزه مهم است و كشف اینكه جامعه معیار است، همراه خودش یك ایده ضمنی را پیش می كشد و آن این است كه آن را نپذیریم. آن را نخواهیم. از آن انتقاد كنیم، با آن مخالفت كنیم. شاید در سخنان من میان جهان ایده ای كه از افلاطون مطرح می شود و زندگی هر روزه یك نوع ستایش از زندگی هر روزه است. خوب ما برمی گردیم به زندگی هر روزه.
اما در مواجهه با آن درمی یابیم كه با چه چیز زننده ای روبه رو هستیم. با جهانی روبه رو می شویم كه همه چیزش نابسامان است. به دنیایی برمی خوریم كه مناسبات نابرابر انسان ها در آن هویداست. این دنیای مدرن است كه همان طور كه توجه ما را به زندگی هر روزه معطوف می كند انتقاد ما را نیز بر می انگیزد.
فیلسوف مدرن بزرگی را كه از آن نام بردیم، یعنی هایدگر _ دوباره ما را به یك جهان بسته فلسفی بر می گرداند یعنی جهان مدرن را نمی پذیرد. اما نظریه ای هم ارائه نمی دهد.
تمام تلاش سارتر هم این است كه می خواهد طور دیگر زندگی كند. یعنی نه برگشتن به جهان نازی و نه نوستالژی قدیم و نه جهان ارگانیك قرون وسطی، بلكه جهانی است كه در آن آزادی انسانی كه از آن حرف می زند تحقق پیدا كند. كسانی نیز بودند كه زندگی هر روزه را در ابتذال و ناپسند بودنش به طور عمیقاً فرهنگی به بحث گذاشتند. یكی از آنها تئودور آدورنو بود. وی كتاب «دیالكتیك منفی» خود اختناق نازی و جهان سرمایه داری را بروز می دهد. همه این به آن برمی گردد كه وی دید منفی نسبت به زندگی روزمره دارد. وی نافی این زندگی است، نشان می دهد كه چرا این زندگی ظالمانه است. درسی كه آدورنو به ما داد این بود كه دست كم در مقابل ابتذال می شود ایستاد. ادبیات مدرن هم ادبیاتی نفی كننده است كه در آن روش پوزیتیویستی جامعه رد می شود. افرادی مثل دیكنز، جورج الیوت، جویس، كافكا، ویرجینیا ولف، لوكاچ از این دست بودند. حال متافیزیك این زندگی چیست؟ چارچوبی كه به این معنا می دهد چیست؟ به نظر من اندیشه انتقادی است. اساسی ترین چیزی كه انسان را از حیوان جدا می كند همین است. اساسی ترین چیزی كه انسان منتقد را از انسان پذیرا جدا می كند. تسلیم نشدن در برابر نظم حاكم، متنفر بودن از نظم حاكم. این اندیشه انتقادی است.



خلاصه سخنرانی بابك احمدی در جشنواره تابستانه پلی تكنیك
تنظیم: سینا روح
منبع : شبکه فیزیکی هوپا