شنبه, ۱۶ تیر, ۱۴۰۳ / 6 July, 2024
مجله ویستا


آنها هم حق زندگی دارند


آنها هم حق زندگی دارند
هر وقت می دیدمش یک سنگ توی دستش بود. گربه های محل از دستش در امان نبودند.
بیچاره ها را با سنگ نشانه می گرفت و وقتی یک گربه فلک زده زیر سایه شمشادهای کوچه بغلی به خواب می رفت، چنان ضربه ای با سنگ به سر گربه می زد که حیوان بیچاره یک ساعت تلوتلو می خورد. دفعه قبل که دیدمش پیشرفت کرده بود و یک تیر و کمان در دستش بود. فهمیدم که باید فاتحه گنجشک ها را هم بخوانیم.
چند وقت پیش یک یاکریم خاکستری پشت پنجره اتاق من برای خودش لا نه درست کرده بود. هر روز صبح که از خواب بیدار می شدم، با عجله پشت پنجره می رفتم و به دوست جدیدم صبح بخیر می گفتم. یاکریم هم با چشمان معصومش نگاهم می کرد و ترس را در نگاهش حس می کردم و فوری خودم را کنار می کشیدم اما یاکریم پرواز می کرد و بعد از یک ربع دوباره برمی گشت. کم کم با هم دوست شدیم، من هم غذایم را با او نصف می کردم و هر روز برایش برنج می ریختم.
یاکریم هم یواش یواش به من عادت کرد و دیگر وقت صبح بخیر گفتن از من فرار نمی کرد. پریروز که رفتم به یاکریم عزیزم صبح بخیر بگویم، دیدم دوتا تخم خوشگل توی لا نه یاکریم هستند.
از خوشحالی جیغ کشیدم. تصمیم گرفتم از آن روز بیشتر مواظب یاکریمم باشم تا جوجه هایش از تخم بیرون بیایند و تعداد دوستانم بیشتر شود. دیروز امتحان داشتم، صبح که از خانه بیرون می رفتم با یاکریمم خداحافظی کردم و قول دادم امتحانم را خوب بدهم، سر جلسه امتحان به شوق دیدار یاکریمم نشستم و با حوصله همه سوالا تم را جواب دادم، قرار بود منتظر دوستم سامان بمانم تا امتحان او هم تمام شود، اما نمی دانم چرا دلشوره داشتم، به سامان اشاره کردم که من زودتر می روم و او هم قبول کرد.
تمام راه را با دلهره دویدم، وقتی رسیدم خانه فوری پشت پنجره رفتم، حدسم درست بود. دلشوره ام بیخود نبود. آن پسرک بی رحم کار خودش را کرده بود و با تیر و کمان به سراغ یاکریم من آمده بود. سنگ تیر و کمان با چنان شدتی به یاکریم خورده بود که شیشه را هم شکسته بود. یاکریم دیگر نمی توانست چشم هایش را باز کند و مرا ببیند.
یاکریم زیبای من دیگر زنده نبود. او روی تخم هایش افتاده و به خواب همیشگی رفته بود.
جوجه ها هم دیگر از تخم بیرون نمی آمدند، آنها بدون مادر حتما از سرما می مردند. از دیدن این صحنه ساعت ها غصه خوردم اما بعد فکر کردم غصه خوردن هیچ فایده ای ندارد و من باید یک فکر اساسی بکنم. این بود که سراغ آن پسر بازیگوش رفتم و بدون اینکه هیچ توضیحی بخواهم یا از او بپرسم که چرا با یاکریم معصوم من این کار را کرده از او خواستم همراه من به پارک پردیسان بیاید تا حیوانات زیبای آن پارک را به او نشان دهم. او هم با خوشحالی پذیرفت و تیر و کمانش را هم برداشت تا حیوانات پارک پردیسان را یک گوشمالی حسابی بدهد.
آن روز همراه بابا و پسرک بی رحم به پارک رفتیم. حیوانات زیبای پارک پشت میله های فلزی قفس ها با چشمانی غمگین ما را می نگریستند. آن طرف تر یک قفس بزرگ بود که داخلش هیچ حیوانی دیده نمی شد. بابا کنار آن قفس ایستاد و گفت: بچه ها می دانید چرا این قفس خالیست؟ ما سکوت کردیم و بابا گفت: در این قفس یک یوزپلنگ زیبا زندگی می کرد، نامش را ماریتا گذاشته بودند. یوزپلنگ ها حیوانات بسیار ارزشمندی هستند و یوزپلنگ آسیایی فقط در ایران وجود دارد، اما نسل آن در خطر انقراض است.
اما سرگذشت ماریتا. پدر در حالی که با غم صحبت می کرد گفت: ماریتا یوزپلنگ زیبایی بود که چندین سال پیش به همراه مادرش و خواهر و برادرهایش از فرط گرسنگی به شهر یزد می رود اما یک عده انسان بی رحم با چوب و سنگ به جان یوزپلنگ ها می افتند و آنها را به قصد کشت می زنند.
مادر و خواهر و برادرهای ماریتا زیر ضربات انسان های بی رحم کشته می شوند و ماریتا جان سالم به در می برد، بعدها کارشناسان محیط زیست ماریتا را به پردیسان می آورند و ماریتای ۲-۳ ماهه را در این قفس نگهداری می کنند.
ماریتا کوچولو داخل همین قفس بزرگ می شود اما چند سال بعد از غم تنهایی داخل قفس می میرد. جای ماریتا هنوز در پارک پردیسان خالی است و اگر قرار باشد همه ما مثل آن مردم بی رحم با حیوانات رفتار کنیم چند سال بعد، دیگر هیچ حیوانی در کشور ما باقی نمی ماند.
وقتی پدر صحبت می کرد هردوی ما کاملا ساکت بودیم و فقط گوش می کردیم. یک لحظه بعد من متوجه شدم که پسرک تیر و کمانش را داخل سطل زباله انداخته. وقتی برگشتیم او تمام مسیر را ساکت بود و فقط فکر می کرد.
امروز که دیدمش نه سنگی در دستش بود و نه تیر و کمانی. اینبار یک بچه گربه را که مادرش گم شده بود در آغوش گرفته بود و با یک قطره چکان به بچه گربه ملوس شیر می داد.
وقتی مرا دید لبخندی زد وگفت: حیوانات هم مثل ما آدم ها حق زندگی دارند مگر نه؟!
و من فقط به او لبخند زدم. احتیاجی نبود حرفی بزنم او تمام حرفش را در همان یک جمله گفت. او راست می گفت. زمین مادر همه موجودات است و ما باید با همه فرزندان زمین مهربان باشیم.
نویسنده : ایمان حاجی حسنی
منبع : روزنامه مردم سالاری