چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
خاطرات ناطق نوری از ورود امام به میهن
● اختلاف بر سر نحوهی استقبال از امام
در نوفل لوشاتو برنامهریزی کرده بودند که ادارهی مراسم به دست مجاهدین خلق باشد و آنها تریبوندار باشند و مادر رضایی و پدر ناصر صادق و حنیفنژاد نیز به امام خیرمقدم بگویند و صحبت کنند. وقتی از این برنامه خبردار شدیم در تلفن خانه ی مدرسهی رفاه، آقای مطهری و کروبی و انواری و معادیخواه و بنده جمع شدیم. همه عصبانی بودیم که اگر فردا اینها بهشت زهرا بیایند و تریبون دست اینها بیفتد چه میشود؟ آقای کروبی تلفن زد به احمد آقا در پاریس و با احمدآقا با عصبانیت صحبت کرد و نسبت به این کار اعتراض کرد و تلفن را با عصبانیت پرت کرد و قهر کرد. سپس آقای معادیخواه گوشی تلفن را برداشت و با حاج احمدآقا صحبت کرد. ایشان هم عصبانی شد و گوشی را زمین زد. توی این ها تنها کسی که عصبانی نمیشد، بنده بودم. گوشی را برداشتم و یک خرده صحبت کردم که اگر اینها بخواهند با آن سوابق و اعلان مواضع داخل زندانشان، ادارهی امور را بگیرند، دیگر نمیشود جلوی آنها را گرفت. در همین لحظه، آقای مطهری فرمود: « تلفن را به من بده» ایشان تلفن را گفت و با عصبانیت (علامت عصبانیت مرحوم مطهری حرکت زیاد سر ایشان بود) به حاج احمد آقا گفت: «آقای حاج احمد آقا این که من میگویم ضبط کن و ببر به آقا بده». احمد آقا گویا به ایشان گفته بود ما داریم حرکت میکنیم. امام هم راه افتاده و سوار ماشین شده است.
مرحوم مطهری گفت:«من نمیدانم، این جملهای را که من میگویم را به امام بگو». احمد آقا گفت: «چیست؟» گفت:« به امام بگو مطهری میگوید اگر فردا شما بیایید و تریبون بهشت زهرا دست مجاهدین خلق باشد، من دیگر با شما کاری نخواهم داشت.» تا این جملات را شهید مطهری گفت، حاج احمد آقا جا خورد و ایشان خطاب به مرحوم مطهری گفت: «آقا هرکاری شما کردید قبول است. فردا تریبون را خود شما اداره کنید». بعد از این ماجرا تمام بساط مجاهدین خلق را به هم ریختیم و تریبون ار از دست آنان گرفتیم و آقای بادامچیان و معادیخواه جزو گردانندگان تریبون شدند و آقای مرتضایی فر هم قرار شد شعار بدهد. من جزو برنامه ی آنجا نبودم و بعدا در آن جا قرار گرفتم.
● ورود امام
توزیع کارت استقبال بیشتر دست بچههای نهضت آزادی بود که با روحانیت خوب نبودند. یک عدد کارت مثل همهی مهمانان به من دادند. من هم صبح با ماشین پیکان آبی خود راه افتادم و جلوی بیمارستان امام خمینی آمدم که جای پارک ماشین در آنجا نبود. ماشین را در کوچهای داخل آن خیابانی که منتهی به بیمارستان امام خمینی میشود، پارک کردم. با اتوبوسهایی که تدارک دیده شده بود، مثل همهی مردم به فرودگاه رفتم. در سالن فرودگاه ، هر قسمتی را برای اصناف و گروههای مختلف در نظر گرفته بودند. درست مثل نمایشگاه اقلیتهای مذهبی، خانمها، کارمندان دولت، روحانیت، اصناف هر کدام یک قسمت فرودگاه بودند. وقتی هواپیمای حامل امام در فرودگاه نشست، مرحوم مطهری از طرف جامعهی روحانیت به عنوان خیرمقدم به امام، داخل هواپیما رفت. از باند فرودگاه تا سالن، امام را با یک بنزی آوردند. در عکسهای مربوط به استقبال، آقای صباغیان دیده میشود. این آقایان همه جا را قبضه کرده بودند، لذا پریدم و تریبون را گرفتم و با بلندگو مردم را هدایت کردم تا امام بتواند صحبت کند و سپس گروه سرودی که توسط آقای اکبری (۱) آموزش دیده بودند در طبقه دوم سالن سرود خودشان را اجرا کردند.
بعد از پایان مراسم، وقتی امام خواست تا سوار بلیزر شود، دید یکی از این آقایان، نمیدانم یزدی یا صباغیان، داخل ماشین نشسته است. امام خطاب به او فرمود که بفرمایید پایین. هوشیاری و دقت امام در مسایل، خیلی عجیب و غریب بود. آدم احساس میکرد که امام قبلا یک دوره در عالم، رهبری کرده بودند و این دومین باری است که رهبری میکند. امام به عنوان کسی که چندین سال در خارج کشور در تبعید بوده، حالا به عنوان فاتح وارد کشور شده بود و همهی هم و غم ایشان این بود که چطور اوضاع را جمع و جور کند. این آقا به امام گفت: «ما باید مراسم را اداره کنیم».
امام فرمود: «تشریف بیاورید پایین.» لذا امام جلوی بلیزر نشست و احمد آقا هم عقب و آقای رفیقدوست هم به عنوان راننده در کنار ایشان قرار گرفت تا عدهای نتوانند از قرار گرفتن کنار امام استفادهی ابزاری و بهرهبرداری بکنند. امام که حرکت کردند، دیدم وضعیت غیرعادی است لذا من هم سوار ماشین جیپ توانیر که بیسیم هم د اشت شدم و به سمت ماشین امام حرکت کردم. فاصلهی ما با ماشین امام یک ماشین بود و آن هم ماشین فیلمبرداری تلویزیون بود. جمعیت در طول مسیر مانند اقیانوس موج میزد. برنامه این بود که امام بیاید جلوی دانشگاه آنجا سخنرانی کند و سپس ادامهی مسیر بدهد. وقتی که نزدیک دانشگاه شدند، دیدند اصلا سخنرانی و برنامههای سابق عملی نیست؛ بنابراین برنامه بهم ریخت. ماشین در اثر هجوم جمعیت جلوی دانشگاه، توقف زیادی کرد و خیلی معطل شدیم.
● از بهشت زهرا تا بیمارستان امام خمینی (ره)
به خیابان ولیعصر و امیریه که آمدیم. مردم تمام خیابانها را آب و جارو کرده و گل چیده بودند تااین که به راهآهن رسیدیم. اطراف راهآهن را مرمد خیلی زیبا تزیین کرده بودند. واقعا اگر بگویم بعضی از جوانان از فردگاه تا بهشتزهرا دستشان به دستگیرهی ماشین امام بود و فریاد میکشیدند، حقیقت دارد. نزدیکی بهشت زهرا از طریق بیسیم سؤال کردیم که جلو چه خبر است؟ خب ردادند که اوضاع خوب است بیایید جلو. معنای آن این بود که صف درست شده، ماشین میتواند عبور کند. انتظامات کمیتهی استقبال هفتاد هزار نیروی انتظاماتی در منزل مرحوم پوراستاد (۲) سازماندهی کرده بود. ماشین امام از در شرقی و رسمی وارد بهشت زهرا شد. کی خرده که جلو آمدیم ماشین تلویزیون میان جمعیت گیر کرد. از ماشین پایین پریدم، دیدم اصلا ماشین امام د رمیان جمعیت دیده نمیشود. این همه نیرو که کمیتهی استقبال سازماندهی کرده بودند، به کار نیامد. اصلا ماشینی در آن کار نبود. کوهی از آدم بود که هم دیگر را هل میدادند.
امام داخل ماشین با دست تکان دادن به مردم اظهار محبت میکرد و به دنبال آن مردم بیشتر تحریک میشدند. آقای رفیق دوست میگفت که در آن هنگام امام میخواست از ماشین پیاده بشود. ولی من قفل مرکزی ماشین را زده بودم هر چه امام تلاش میکرد در ماشین را باز کند، نمیتوانست . هجوم جمعیت باعث نگرانی من شده بود تا این که شما را روی کاپوت ماشین دیدم و پس از آن مقداری خیالم راحت شد.در نتیجه فشار جمعیت، ماشین امام خراب شده بود. استارت نمیخورد، جوش آورده بود. این ماشین شده بود یک تکه آهن قراضه و نمیشد ماشین را هل داد. اصلا یک سناریوی عجیبی بود . یک وقت دیدیم یک هلیکوپتر آمد و نزدیک ما نشست. چون در کمیتهی استقبال بحث آماده کردن هلیکوپتر مطرح بود لذا من منتظر بودم که هلیکوپتر بیاید و در واقع هلی کوپتر جزو برنامه بود . فاصلهی ماشین امام تا هلیکوپتر حدود ۱۰۰ متر بود. شاید یکساعت و نیم طول کشید تا با هل دادن، ماشین حامل امام به نزدیک هلیکوپتر رسید. علت آن هم این بود که به پشت سریها داد میزدیم که به جلو هل بدهند جلوییها هم به عقب هل میدادند. در نتیجه ماشین جای اولش بود. آقای محمدرضا طالقانی (۳) از کشتیگیران خوب در این موقع آن جا بود. او خیلی کمک کرد تا از این مخمصه نجات پیدا کردیم.
نکتهی جالب این بود که من روی بلیزر بودم و پروانهی هلیکوپتر هم کار میکرد. هیچ حواسم نبود که ممکن است هلیکوپتر سرم را ببرد. به هرحال ماشین امام به نحوی در کنار هلیکوپتر، در سمت راننده بغل هلیکوپتر واقع شد. آقای رفیق دوست در را که باز کرد در اثر ضربهای که خورد بیهوش شد. او را بردند و بنده تا مدتی آقای رفیق دوست را ندیدم. امام هم طرف شاگرد نشسته بود و نمی شد که پیاده بشود لذا پریدم داخل هلیکوپتر، دست امام را گرفتم و از پشت فرمان همین طوری امام را کشیدم به داخل هلیکوپتر و گفتم: «ببخشید آقا چارهای دیگر نیست». احمد آقا هم پرید داخل هلیکوپتر. از خصوصیات ایشان این بود که در هیچ شرایطی امام را تنها نمیگذاشت آقای محمدرضا طالقانی هم سوار شد. جمعیت هم ریختند که سوار شوند که نگذاشتیم.
خلبان هم سرگرد سیدین از نیروی هوایی بود. نه ما او را میشناختیم نه او ما را میشناخت. به این دلیل که هلیکوپتر جزو برنامه بوده است مطمئن بودیم.
هلیکوپتر میخواست بپرد، امام مردم به آن آویزان شده بودند. وضعیت خیلی خطرناک بود خلبان گفت: «ممکن است هلیکوپتر منفجر بشود، نمی توانم بپرم. امام مگر میشود بگویی مردم آویزان نشوید.» گفتم: «آقا ببین هر کاری که خودت میخواهی بکن ما که بلد نیستیم». خلاصه با زحمت هلیکوپتر پرید. امام و احمد آقا و آقای محمد طالقانی و بنده داخل هلیکوپتر بودیم. بعد از این که آمدیم روی آسمان، نمیدانستیم چه کار کنیم و برنامهای هم نداشتیم. خلبان یک دوری بالای قطعهی ۱۷ جایگاه سخنرانی زد و گفت: «خیلی شلوغ است، نمیشود بنیشینیم. میشود به مدرسهی رفاه برویم.» گفتم: «آقا امام اصلا از فرانسه به خاطر شهدای ۱۷ شهریور این جا را انتخاب کرده، حالا تو میگویی نمیتوانم بنشینم برویم رفاه! چارهای دیگر نیست باید بنشینی». چند بار دور زد و مردم هم نگاه میکردند و نمیأانستند که چه کسی داخل هلیکوپتر است.
سرانجام هلیکوپتر در محوطهای باز نشست. به امام عرض کردم: « شما پیاده نشوید.» خودم پیاده شدم؛ در حالیکه نه عمامه داشتم و نه عبا. نیروهای انتظامات ریختند و گفتند که آقای ناطق جریان چیست؟ گفتم:« یک جو غیرت میخواهم غیرت به خرج بدهید. دستهایتان را به هم بدهید تا به شما بگویم که جریان چیست.» در همین لحظه در هلیکوپتر باز شد. یک دفعه مردم حضرت امام را دیدند و ریختند که شلوغ کنند، لذا از مسیری که تعیین شده بود امام را نبردم. از زیر یک داربستی رفتیم و به جایی رسیدیم که باید خم میشدیم لذا به امام عرض کردم:« آقا خم شوید باید از زیر برویم چارهای نداریم.» موقع ورود امام (ره) به جایگاه، مشکل خاصی نداشتیم، امام در جایگاه قرار گرفت، مرحوم شهید مطهری یک سخنرانی کوتاهی کرد. امانی، پسر شهید امانی، به عنوان فرزند شهید، برنامهای اجرا کرد و حضرت امام سخنرانی تاریخی خود را شروع کرد. من هم بدون عمامه و عبا تلاش میکردم تا مردم ساکت شوند. حتی احمد آقا گفت:«بدون عمامه و عبا بغل دست امام هستی بد است». گفتم:«مرد حسابی در این کشمکش از کجا عمامه و عبا پیدا کنم.» آقایان مرحوم شهید صدوقی، مرحوم شهید مفتح، شهید دانش منفرد و آقای معادیخواه و بادامچیان و حمیدزاده و انواری در جایگاه حضور داشتند. سخنرانی امام که تمام شد به آقایان گفتم: «یک دالان درست کنید تا به طرف هلیکوپتر برویم.»
هنوز به هلیکوپتر نرسیده بودیم که هلیکوپتر بلند شد، این جا نه راه پیش داشتیم و نه راه پس. در اثر کثرت جمعیت به جایگاه هم نمیتوانستیم برگردیم. به قول معروف جنگ مغلوبه شد، هر کس زورش بیشتر بود دیگری را پرت میکرد. آقایان مفتح و انواری حالشان بد شد و افتادند. من و حاج احمد آقا ماندیم. پهلوانان زیادی آن جا بودند، هر کدامشان عبای امام را میگرفتند و به سمت خودشان میکشیدند. عمامهی امام ا زسرش افتاد. یک عکس قشنگی از امام از این جا گرفته شد که چشمهای امام به طرف آسمان است و بنده میفهمم که امام دیگر تسلیم حق و تن به قضای الهی داده بود. آقای رفیق دوست میگفت که در طی مسیر فرودگاه تا بهشت زهرا د راثر ازدحام جمعیت خیلی نگران امام شدم. امام فرمود: «نگران نباش هیچ حادثهای رخ نمیدهد». در این لحاظت حساس از بس که مردم را هل میدادم مچهای دستم ا زکار افتاد و یقین حاصل کردم که امام زیر پای جمعیت از دنیا میرود و مأیوسانه فریاد میکشیدم:« رها کنید، امام را کشتید».
کار از دست همه خارج شده بود. یک وقت دیدم امام به جایگاه برگشت. هنوز برایم مبهم است که در این شلوغی چطور شد که ایشان به جایگاه بازگشت. واقعا عنایت خدا و دست غیب ایشان را از داخل جمعیت برداشت و در جایگاه گذاشت! خودم را به جایگاه رساندم. دیدم امام نشسته و در اثر خستگی عبایش را روی سرش کشیده و بیحال سرش را به طرف پایین برده شاید ۲۰ دقیقه امام دراین حالت بود، حالا ماندیم چه کار کنیم. یک آمبولانس مربوط به شرکت نفت ری آن جا بود.
گفتیم: «آمبولانس را بیاورید دم جایگاه» عقب آمبولانس سمت جایگاه واقع شد. احمد آقا دست امام را گرفت و سوار آمبولانس شدند. باز هم عبای امام گیر کرد عبا را کشیدم و فگتم: «آقا عبا نمیخواهید». عبای امام را زیر بغلم گرفتم و خیلی سریع بغل راننده نشستم و گفتم: «برو» گفت: «کجا؟» گفتم: « از بهشت زهرا بیرون برو.» کمک ماشین را زد و از پستی و بلندی سنگهای قبر ماشین حرکت کرد و آژیر میکشید و از بلندگوی آمبولانس میگفتم: «بروید کنار حال یکی ا زعلما به هم خورده ، باید او را به بیمارستان برسانیم». اگر میفهمیدند امام داخل آمبولانس است، آمبولانس را تکه تکه میکردند.
از بهشت زهرا که بیرون آمدیم بدنهی ماشین از بس که به این نرده و سنگها خورده بود له شده بود. یک مقداری که به سمت تهران آمدیم، هلیکوپتر از بالا آمبولانس را دیده بود و در یک فرعی که واقعا گل بود نشست، ماهم با آمبولانس خودمان را به هلی کوپتر رساندیم. مجددا جمعیت به ما هجوم آورد؛ ولی با زحمت توانستیم امام را سوار هلی کوپتر کنیم. درحین حرکت میگفتیم، کجا برویم؟ و احمد آقا گفت:«برویم جماران». چون جماران نزدیک کوه بود و درخت زیاد داشت، هلی کوپتر نمیتوانست بنشیند. خلبان برگشت با یک شوقی گفت: «آقا برویم نیروی هوایی». گفتم «میخواهی ما را داخل لانهی زنبور ببری». گفت:«پس کجا برویم؟» یک دفعه به ذهنم زد، صبح که آمدم ماشین را نزدیک بیمارستان امام خمینی پارک کردم و حالا از آسمان پایین بیایم و در زمین تصمیم بگیریم که کجا برویم.
به خلبان گفتم:« جناب سرگرد میتوانی بیمارستان هزار تخت خوابی بروی؟» گفت: «هر جا بگویی پایین میروم.» گفتم:«پس برویم بیمارستان» خلبان گفت:«اتفاقا این بیمارستان به اسم خود آقاست» (۴)● فرودگاه در بیمارستان امام خمینی
هلیکوپتر در محوطهی بیمارستان نشست. در اثر صدای تق تق هلیکوپتر تمام پزشکها و پرستارها بیرون دویدند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است. تصور میکردند درگیری و کشتاری شده و عدهای را آوردهاند. وقتی پیاده شدم پزشکان میپرسیدند: « چه اتفاقی افتاده است؟» من سریعا درخواست آمبولانس کردم. یکی از پزشکان گفت: « این جا بیمارستان است آمبولانس برای چه میخواهی؟ « گفتم : «خیر نمیشود بیمار ما این جا باشد، باید او را را ببریم.» آقایان رفتند یک برانکارد آوردند من آن را پرت کردم و گفتم: «ما آمبولانس میخواهیم، شما برانکارد میآورید؟ پزشکی به نام دکتر صدیقی گفت:« آقا من یک ماشین پژو دارم، بیاوریم ؟« گفتم:« بیاور.» ایشان ماشین را آورد نزدیک هلیکوپتر در هلی کوپتر را که باز کردیم. تا پرستارها و پزشکان امام را دیدند همه فریاد کشیدند و با هجوم آنها بساط ما به هم ریخت. خانمی دست امام را گرفته بود و میکشید و گریه میکرد. با زحمت خانم را جدا کردیم. امام و احمد آقا و آقای محمد طالقانی سوار شدند و ماشین حرکت کرد. من خودم را روی سقف پرت کردم و ماشین تند میرفت. گفتم:« آقا این قدر تند نروید.» احمد آقا که فکر میکرد جا ماندهام، گفت: «تو هستی؟!» گفتم: «پس چه؟ من که رها نمیکنم.» راننده ماشین را نگه داشت و سوار شدم. پس از مدتی رسیدیم به بنبستی که صحب ماشینم را پارک کرده بودم. از آقای دکتر عذرخواهی و تشکر کردیم. امام را سوار ماشین پیکانم کردم. دیگر خودم راننده بودم و احمد آقا هم پهلوی من نشست. سه نفری در خیابانهای تهران راه افتادیم. همه جا خلوت بود، چون همه در بهشت زهرا دنبال امام بودند؛ اما امام داخل پیکان در خیابانهای خلوت تهران بود. احمد آقا گفت:«برویم جماران». امام فرمود: «خیر» عرض کردم: «آقا برویم منزل ما». فرمود: «خیر» سؤال کردیم:«پس کجا برویم؟» امام فرمود: «منزل آقای کشاورز» من قبلا یک منبری برای این خانواده رفته بودم و معروف بود که این ها را فامیلهای امام هستند. آدرس منزل ایشان را نیز نداشتیم. فقط احمد آقا میدانست که در جاده قدیم شمیران و خیابان اندیشه زندگی میکند. به جاده قدیم شمیران جلوی سینمای صحرا آمدیم. ماشین را کنار زدم. امام هم داخل ماشین بودند. احمد آقا دنبال آدرس منزل کشاورز رفت. بالاخره پرسان پرسان جلوی منزل آقای کشاورز در خیابان اندیشه آمدیم. احمد آقا گفت: « همین خانه است». در منزل را زدیم، پیرزنی در را باز کرد، پیرزن اصلا داشت که سکته میکرد و باورش نمیشد خواب میبیند یا بیدار است و قصه چیست؟
وارد منزل شدیم. امام داخل آشپزخانه رفت و جویای احوال تمام فامیلها بود. از شدت خستگی زیر چشمهای امام کبود شده بود. ما نمازظهر و عصر را با امام به جماعت خواندیم. یک غذای سادهای این پیرزن آورد. در موقع غذا خوردن امام برگشت به احمد آقا گفت: «این آقای ناطق فامیل ماست.» احمد آقا گفت: «چه فامیلی؟» امام گفت: «ایشان داماد آقای رسولی است.» (۵) حواسش خیلی جمع بود که پس از چند سال تبعید میدانست چه کسی با کی ازدواج کرده است.
پس از صرف غذا امام فرمودند: «یک عبایی برای من پیدا کنید.» لذا من رفتم جماران منزل آقای امام جمارانی و سه عبا گرفتم؛ یکی برای خودم، یکی برای احمد آقا و یکی هم برای امام آوردم. جالب این جاست که همهی اقایان علما و اعضای کمیتهی استقبال امام را گم کرده بودند و خیلی نگران بودند که امام را با هلیکوپتر کجا بردهاند. نگران بود که رژیم آقا را برده باشد. هیمن نهضت آزادیها از طریق دولت پیگیری کرده بودند. ساواک جواب داده بودند که بیمارستان هزار تخت خوابی و سوار شدن ایشان بر یک پژوی نقرهای را خبر داریم ، اما بعد رد آنها را گم کردهایم. این خیلی عجیب است که ساواک هم رد ما را گم کرده بود، لذا احمد آقا به کمیتهی استقبال تلفن زد و گفت:«حسین آقا را بگویید بیاید تلفن را بردارد.» حسین آقا نیز آمده بود و احمد اقا از خوف این که ممکن است تلفن در کنترل ساواک باشد، به حسین آقا گفت: «ما منزل کسی هستیم که در بهشت زهرا بغل دست تو ایستاده بود.» احمد آقا آقای کشاورز را در بهشت زهرا بغل دست حسین آقا دیده بود. سه ربعی نگذشته بود که آقای پسندیده هم آمد. من هم در اثر خستگی و فشارهای زیاد نزدیک غروب به منزل رفتم . شب ، مرحوم عراقی و دیگر آقایان هم آمده بودند و امام را از منزل آقای کشاورز به مدرسه ی رفاه بردند. فراموش نمیکنم مرحوم حاج احمد آقا بعد از فوت امام به من گفت: «آقای ناطق، شما هم در زمان ورود امام همراه ایشان بودید و در میان ازدحام جمعیت عمامه از سرتان افتاد، هم در فوت و دفن امام حضور داشتید و در این ا هم عمامه از سرتان افتاد.»
پاورقی
۱ـ ایشان الان در ستاد نمازجمعهی تهران مشغول فعالیت است.
۲ـ مرحوم حاج اکبر پوراستاد از فداییان اسلام بودکه در سالهای اخیر به رحمت خدا رفت . (راوی)
۳ـ محمدرضا طالقانی در سال ۱۳۳۱ در خانوادهای مذهبی در تهران به دنیا آمد. وی از همان دوران کودکی به کشتی روی آورد و در دوران جوانی در مسابقات دای و بینالمللی مقام قهرمانی آورد. وی هم زمان با اوجگیری مبارزات اسلامی مردم ایران مسابقات بینالمللی جام آریامهر را در تهران به هم ریخت. سپس تحت تعقیب و مراقبت ساواک قرار گرفت و چندین روز به زندان افتاد. ایشان از همان لحظات اول ورود حضرت امام (ره) به ایران به عنوان محافظ امام (ره) معروف شد. وی هم اکنون رییس فدراسیون کشتی جمهوری اسلامی است. آرشیو مرکز اسناد انقلاب اسلامی ، خاطرات محمدرضا طالقانی، جلسهی اول
۴ـ در آستانهی پیروزی انقلاب بیمارستان هزار تختخوابی به بیمارستان امام خمینی تغییر نام یافت.
۵ـ به دلیل این که پدر آقای رسولی محلاتی سابقهی دوستی دیرینه با حضرت امام داشند؛ لذا ایشان را فامیل میدانستند (راوی)
منبع : مرکز اسناد انقلاب اسلامی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست