پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا
تو آدم بشو نیستی!
از همان پانزده- شانزده سالگی به خودم قول داده بودم اگر پسری داشته باشم، آنقدر تخس و بد دهن و پر رو بار بیاورمش که هیچکس نتواند به او زور بگوید. که هیچکس نتواند به او بگوید: «برو بچه ننه! برو مُفِت را بده مامانت برات پاک کنه! بابا پاستوریزه! کوچولو بیا!»
وقتی به دنیا آمد از ذوق دیوانه شده بودم. همان روز دوم شناسنامهاش را با افتخار گرفتم:
«قیصر کامرانی»
وقتی صداش میکردم، تمام ذوق و شوق عالم در دلم میجوشید.
هفت ساله بود. صداش کردم:
«قیصر! قیصر! بیا. بدو... آآ قربون پسرم برم... موووچ.... بیا ببین امروز میخوام چی یادت بدم... بیا روی زانوم بشین.»
قیصر با آن چشمهای درشت و قهوهایاش روی زانوی من نشست و با دقت به حرفای من گوش کرد:
«فکر کن یه پسر پررو و بیادب که همهاش فحشهای بد میده، آمده روبهروت وایساده و بهت میگه دیگه حق نداری توی این کوچه بیای، آشغال! فهمیدی؟»
حالا تو چی بهش میگی؟»
مستقیم تو چشمهام نگاه کرد و گفت: « این پسره چاقه؟»
من با تعجب نگاهش کردم: «چی؟! چاقه؟» کمی فکر کردم و گفتم: «آره. چاقه. خیلی هم چاق. انقد که تو پیشش خیلی کوچولویی»
متفکرانه انگشت سبابهاش را لای دوتا دندان شیری جلوش گذاشت و گفت:
«من ازش میترسم و فرار میکنم.»
مات ماندم. با صدای بلند گفتم: «یعنی چی که فرار میکنی؟ تو حق نداری فرار کنی. باید بری محکم بزنی تو اون خیکّشُ بهش بگی هِی گنده بَک! با من کاری نداشته باش! من اسمم قیصره. میزنم تو دهنتا! فهمیدی؟»
قیصر در حالیکه لب پایینش میلرزید از روی زانوم بلند شد و دوید رفت به اتاق خودش. میدانستم بیفایده است. واقعاً بیفایده. این آدم بشو نیست. برای همین از قلدُر بار آوردنش دست کشیدم.
نه ساله بود که اشکریزان پیشم آمد و گفت: « تایتانیک چیه؟» در حالی که از خنده نمیتوانستم حرف بزنم، گفتم: «تایتانیک؟ اینو از کجا شنیدی؟ هان؟» با تعجب نگاهم کرد و گفت: «تو کوچه با ستاره نشسته بودیم، ستاره داشت گریه میکرد، منم داشتم نازش میکردم. یه آقایی داشت رد میشد. خندید گفت: ایبَل! بابا اینجا که تایتانیکه! اینو که گفت ستاره بلند شد رف. تایتانیک فحشه؟»
به زور خندهام را فرو دادم و درحالیکه دستش را گرفته بودم و نوازشش میکردم، گفتم: «نه عزیزم! تایتانیک اسم یه فیلمه. یه فیلم عاشقانه که توش یه دختر و پسری عاشق همن. همین. اون حرف بدی نزده. شاید از شما دو تا خوشش اومده بوده. حالا ستاره چرا گریه میکرد؟»
قیصر سرش را روی سینهی من گذاشت و با گریه گفت: «نمیدونم. نگف. رَف»
چند وقتی بود که به رفتارهای قیصر مشکوک شده بودم. تا از مدرسه برمیگشت، میرفت اتاقش در را میبست و تا شب موقع شام بیرون نمیآمد. واقعاً نگرانش بودم. هزار فکر تو سرم میچرخید. ترس از اعتیاد مهمترینش بود. آنقدر که تلویزیون و هر رسانهی مزخرف دیگه، ترس از این لعنتی را در دل آدم میکاشتند.
بالاخره یک روز صبح جمعه که برای آزمونهای ماهیانهی کنکور به مدرسه رفته بود، فرصت پیدا کردم تا اتاقش را بگردم و مثلاً خیال خودم را راحت کنم.
اول از همه سراغ کامپیوتر رفتم و روشنش کردم. در همان فاصله که منتظر بودمwindows بالا بیاد، به کتابهای کنار تختش نگاهی انداختم. خدای من! یک لحظه مردد شدم که یعنی تا به حال اشتباه فکر میکردم پسرم رشتهی ریاضی-فیزیک میخواند یا او دانشآموز رشتهی ادبیات است؟ چون به جای جزوههای فیزیک و کتاب دیفرانسیل و هزار کوفت و زهرمار دیگر که انتظار دیدنشان را داشتم، روی زمین نشستم و کتابهای شعر فریدون مشیری و فروغ فرخزاد و حمید مصدق را ورق زدم و به تاریخهایی که کنار بعضی شعرها نوشته شده بود، نگاه کردم و به حال خودم تأسف خوردم. من که میخواستم پسرم، تنها پسرم، یکهبزن و قوی و پررو و یکدنده و بد دهن شود، حالا مقابل چشمانم با دختری از جنس پریان-که شاید اسمش ستاره بود و یک بار هم با هم سوار تایتانیک شده بودند!- میرقصید و .... وای خدای من!
کامپیوتر را خاموش کردم و از اتاق بیرون رفتم.
از پشت سر چشمهام را گرفت و با همان لحن بچهگانهای که انگار هیچوقت نمیخواست فراموشش کند، گفت: «خوب! حدس شما راجع به سورپرایز امروز چیه؟ لطفاً سریع پاسخ دهید...» و خودش اولین کسی بود که به طرز حرف زدنش خندید. دستهاش را گرفتم و در حالی که سعی میکردم چشمهام را از دستش نجات بدهم، گفتم: «من که در مقابل تو تسلیمم. آخه من چه میدونم این دفعه دیگه چه بلایی میخوای سر من بیاری مجنون!»
قبل از اینکه سورپرایزش را نشان دهد، از من قول گرفت که وقتی دستهایش را از چشمهایم برداشت، آنها را همانطور بسته نگه دارم و باز نکنم. من هم قول دادم: «قول مردونه» و دستهایش را برداشت. من هم طبق قول، چشمهام را باز نکردم. دست راستم را گرفت و چیزی مسطح کف دستم گذاشت. به وضوح فهمیدم که کتاب است. گفت: «حالا باز کن» چشمهام را که باز کردم، قبل از هر چیز دو چشم قهوهای مهربان را دیدم که به من خیره شدهاند و میخندند. تنها تفاوتش با چند سال پیش این بود: خط ریشهای مرتب و سبیل چند روز نتراشیده؛ چه تناسبی با هم دارند این چشمهای قهوهای و این ریشهای نرم طلایی...
تازه متوجه سنگینی چیزی کف دستم شدم. با شیطنت گفت: «ای بابا! خوب نگاه کن دیگه....» دستم را بالا آوردم. جلوی چشمانم گرفتم و خیره نگاه کردم. کتابی کم قطر- خیلی کم قطر- با طرح جلد آبی رنگ، با هالههای سفید، به نام «اشکهایت را پاک کن ستاره!»، و نام «قیصر کامرانی» زیر عنوان کتاب. کتاب را برگرداندم. نوشته بود:
اشکهایت را پاک کن ستاره!
اینجا غریبهها
دائم
میآیند و میروند و من
هر لحظه باید برایشان بگویم که اشکهای تو
چرا هِی میبارند و میبارند و میبارند...
و هیچ کس حرف من را باور نمیکند
و من دیگر، برای پاک کردن اشکهای تو
وقتی نخواهم داشت... .
:«چی؟! ... قیص... قیصر کامرانی؟ یعنی تو؟! کتاب تو؟ ... من ...»
همانجور با خنده گفت: «بله! کتاب شعر خودمه. بالاخره چاپش کردم. چطوره؟ خوشت اومد؟ سورپریز شدی؟ ... آره؟»
چشمام را بستم و با خنده گفتم: «من که قبلاً هم گفته بودم پسر! تو آدم بشو نیستی... .»
سمیه رشیدی
حائز رتبه اول جشنواره طنز مکتوب
حائز رتبه اول جشنواره طنز مکتوب
منبع : لوح
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران اسرائیل غزه مجلس شورای اسلامی دولت نیکا شاکرمی معلمان رهبر انقلاب دولت سیزدهم مجلس بابک زنجانی شهید مطهری
آتش سوزی قوه قضاییه تهران روز معلم پلیس اصفهان سیل شهرداری تهران آموزش و پرورش فضای مجازی سلامت سازمان هواشناسی
قیمت خودرو قیمت طلا قیمت دلار بازار خودرو خودرو دلار بانک مرکزی حقوق بازنشستگان ایران خودرو سایپا کارگران تورم
نمایشگاه کتاب سریال جواد عزتی تلویزیون عفاف و حجاب فیلم سینمایی مسعود اسکویی سینما رضا عطاران سینمای ایران دفاع مقدس فیلم
رژیم صهیونیستی فلسطین آمریکا جنگ غزه حماس نوار غزه چین انگلیس اوکراین نتانیاهو ترکیه یمن
استقلال پرسپولیس فوتبال سپاهان علی خطیر باشگاه استقلال لیگ برتر ایران تراکتور لیگ قهرمانان اروپا رئال مادرید بایرن مونیخ لیگ برتر
هوش مصنوعی تماس تصویری هواپیما تبلیغات اپل تلفن همراه گوگل همراه اول آیفون ناسا عیسی زارع پور وزیر ارتباطات
کبد چرب فشار خون بیمه کاهش وزن دیابت بیماری قلبی مسمومیت داروخانه