چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
یه طرح نو بزن توی قاب سبز زندگی
من مدتهاست که از زمین کندهام! تو این راز بزرگ را میدانی و همه برگهای پائیز که بی هیاهو، بر زمین ریختند و همه درختان لختی که هیچ باکی از عریانی نداشتند. همه روزهائی که شب شدند و شبهائی که سرد شدند و برفهائی که بیصدا، بر حریر سپید شب زمستانی من و تو پا گذاشتند. همه آمدگان و رفتگان و همه لحظههای مرددی که به یقین پیوستند. همه سجادههای سحرگاه که در سکوت دیدار تر شدند. همه میدانند...
این کیست که در پشت این پردههای سئوال، ایستاده و با چشمهای مطمئن، مرا میکاود؟! این سایه بلند که مانند الف بر نقطه دلم فرود آمده پرتو قامت کیست؟ این منم که با شتاب میپرم به سمت آسمان تو، یا این توئی که آرام میآئی بهسوی زمین من؟!
تو کیستی؟ که هم میبینی و هم دیده میشوی. هم میشنوی و هم شنیده میشوی. هم میآئی و هم میروی! و در این لحظههای پاره پاره از فراق، به تنم وصله میشوی!
و اینک این زمستان است که میآید. پردهها را کنار بزن و راز هر فصل را با تماشا شکار کن! در فکر طرحی نو باش. خودت را از هر خط و نقشی پاک کن تا دوباره نقشی تازه و خطی پیوسته بر صفحه سپید زندگیات، جان بگیرد. بگذار زیبائی تو را لمس کند. تو چمدانهای خالی مرا هم بستهای! دیری است که میدانم. من هر لحظه آمادهام. همسفر تو هنوز هم منتظری؟! از درختان بیبر، میوههای تازهتر بچین و سبدهای خالی را پر کن. در طول این سفر، من همیشه همراه تو بودهام و از همه وجود تو، هیچ نخواستهام جزء حضور تو، عطر عبور تو و صدای گرمت و خبر بودنت.
همیشه جذبههای عشق، نا بههنگام میربایدت. دور از هیاهوی خط و رنگ و نقش! وقتیکه به زیبائی اقتدا کنی و تن را از وابستگیها رها کنی، به آرامی و نرمی و سپیدی برف، بر دلت پا میگذارد. شاید روح رباینده در یک خلوت شبانه، هنگام نیایش تو را بخواند. شاید با یک بارقه در نگاهی آشنا، تو را جذب کند. شاید با شنیدن یک کلمه آغاز شود. شاید پس از دردی جانسوز، یا زخمی عمیق سر باز کند. شاید با یک دیدار پرده از حقیقتی زیبا بگشاید. شاید این جذبه با شنیدن صدائی که نمیدانی از کدام غزل یا کدام ترانه، حس گرفته است تو را وسوسه کند و تو ناگهان در حضور کسی احساس یکپارچه بودن میکنی. نه بیش از تو و نه کمتر از تو، درست به قامت تو او را دوختهاند و هر دو در هر فاصلهای که باشید به یک نقطه در اوج مینگرید.
همه این نشانهها وقتی جان میگیرند که تو حساس میشوی و به هر آنچه در اطراف توست توجه میکنی. وقتیکه هیچ نگاهی، هیچ کلامی و هیچ صدائی برایت بیمعنا نباشد، هر نقطهای برای تو، مبدا آغاز خواهد بود و هر حرکتی در هر جهتی، برایت لحظه پرواز.
چه روزها و چه شبها که بهدنبال عشق دویدی! اما آیا عشق را با جست و جو میتوان یافت؟ آیا غنچهها برای شکفتن تلاش میکنند؟! آیا عشق نوبت به نوبت است یا زمان و مکان معنی دارد؟! آیا عشق از پیش از ورود خودش را اعلام میکند؟ آیا عشق، انتخاب میکند یا انتخاب میشود؟ آیا میتوان عشق و ورود و خروجش را پیشبینی کرد؟ و برای عبور و آمد و شدش قانون و قاعدهای رسم کرد؟!
پس در جستوجوی عشق بودن مانند گریز از عاشقی است. عشق فرمانپذیر نیست. قاعده و قانونی ندارد. تنها میتوان با شفاف و حساس شدن، قابلیت عاشقی را در وجود پروراند. آنوقت که نیلوفر وجودت با گرمای محبت باز شد، عشق بر تو نازل میشود و با نشانههایش تو را میرباید، به سمتی که از رفتن به آنسو تو را گریز و گزیری نیست و آنجاست که تو ناچاری که به ندای دلت گوش بسپاری و هدایت را از درون بطلبی.
برای آزادی روح، باید که عاشق بود. چون عشق و آزادی هر دو با هم میشوند. اولین گام در راه عشقورزی طلب کردن است. طلب کن و باز طلب کن. از خدا بخواه که عشق را روزیات کند. از خواستن و باز خواستن خسته نباش. نفس عادت کرده تا هر چه را که میخواهد با شتاب دریافت کند. اما در این مسیر بعد از طلب باید که صبر کنی. صبر کردن، تو را زلال میکند و پوستههای ضخیم نفس را میتراشد. اگر بدانی که صبوری در دل طلب است، آنوقت پذیرش آن برایت آسان خواهد شد. برای طی کردن این مسیر زندگی را رها کن و حیران باش. با چشم دل ببین، نه با پندار و ذهن. با هر نفسی که میکشی پردههای پندار را یکی یکی پس بزن و هر لحظه را با یاد وصال کوتاه کن. با هر نفس بهخود بگو: ”همین که هستم یعنی او مرا میخواهد و من او را میطلبم.“ این جمله را چون ذکر، مدام با خود تکرار کن. وقتی به هر موجودی از گیاه تا انسان مینگری این ذکر را باز هم تکرار کن. گوئی در هر موجودی جلوه دلبری خالقت را مشاهده میکنی. اگر در این راه نگاهی دلت را لرزاند، صدائی تو را بهسوی خدا خواند و دست نوازشی تو را نواخت، همه این احوال را تجلی خالق در مخلوق بدان. آنوقت است که تو بیواسطه نفس، به سلوک عاشقی پا میگذاری و وقتی تو مجذوب شدی، میتوانی دیگران را نیز جذب کنی.
هر گاه احساس کردی که میتوانی بیشتر دوست بداری و مهر بورزی، بدان که این حالات نشانه توجه خالق به توست. دل، هر لحظه تو را به سر سپردگی و عاشقی هدایت میکند چرا که از ازل میداند که مقام انسان در عاشقی است و بر سر پیمان و عهد دیرین تو را به سمت وادی عشق پیش میبرد، اما تردید و ترس که دو مولود ذهن هستند نمیگذارند که تو به شهادت دل اعتماد کنی. ترس میخواهد تو را به زمین میخکوب کند چون بهدنبال امنیت است. بهدنبال مالکیت و بهدنبال من. تردید، وسوسهات میکند که تو نمیتوانی به دلت گوش کنی، چرا که پیامهای دل، توهماند و از جنس خیال هستند. این دو احساس یعنی ترس و تردید، جسارت، هوش و آزادی را از تو سلب میکنند و تو را بهدنبال امنیت کاذب فریب میدهند. تو به جست و جوی پول بیشتر، شهرت و مقام بالاتر، املاک و دارائی و تحصیلات عالیه میدوی، تا مرزهای امنیتیات را گسترش دهی. هر چه بیشتر بهدنبال امنیت میدوی و در زمین افقی حرکت میکنی، ترسهایت عمود بر هر آنچه بر زمین داری، سایههای بلندتری میسازند، غافل از اینکه این سایهها، با موانعی که تو ساختهای آفریده میشوند و اگر موانع نباشند، سایهای هم نخواهد بود. این سایهها نمیگذارند روح تو از پرتو عشق گرم شود. پس این موانع را بردار تا گرمای عشق در همه منافذ روح تو نفوذ کنند و تو را به مقامی که سزاوار آنی برسانند.
از تصور هر تملکی رها شو، از تو هم قدرت با دو بال ثروت و شهرت بپرهیز. آنوقت میبینی که وقتی اعتماد میکنی و از زمین کنده میشوی در آغوش امن الهی، هم به دانش حقیقی و حکمت درون راه مییابی و هم از گنجینههای پر برکت الهی توانگر خواهی شد و هم به مقام و مرتبهای صعود میکنی که فرشتههای آسمانی به آن مقام سجده کردند. و این پاداش کسانی است که طلب کردند و با صبوری در آستانه رحمت الهی زانو زدند.
به درگاه کریمان با ظرفهای خالی باید رفت، تا کریمان از کرم خود ظرفهای خالی ما را با طعام برکت پر کنند. جسم تو مثل همان ظرف است. از ”من“ تهی شو! تا روح الهی در آن جان، ماوا کند. دل، تنها یادگاری است که از بهشت گمشده با خود به زمین آوردهایم. هرگاه در مسیر زندگی گم شدی و احساس تنهائی و پوچی کردی؛ هرگاه بیحوصله و بیانگیزه شدی به دلت رجوع کن. نشانی خانه دوست را از دل بپرس. با دل ببین و با دل بشنو. هر نشانی از عشق را دنبال کن. همه این نشانها، روزی تو را به حقیقتی بزرگ، هدایت خواهد کرد. برای پرواز، باید سبکبال شوی. از زمین کنده شو و بگذار یادگار حضرت دوست این نقطه کمال تو را تا بر دوست پرواز دهد. تو مدتهاست که از زمین کندهای! این راز را همانگونه که گفتی، من نیز میدانم.
هله پتگر
منبع : مجله موفقیت
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست