شنبه, ۲۴ آذر, ۱۴۰۳ / 14 December, 2024
مجله ویستا

زیر سایه معنا


زیر سایه معنا
اسلام، افزون بر تقسیم به تسنّن و تشیع كه می‌توان گفت نشان‌دهنده ساختار «افقی» اسلام است، دو بُعد ظاهر و باطن دارد كه ساختار «عمودی» وحی را نشان می‌دهند.
اگر این مسئله، تنها بُعد از رابطه فوق بود، تبیین آن به نسبت آسان می‌بود؛ اما واقعیت این است كه بُعد باطنی اسلام كه در جهان اهل سنت صرفاً در قالب تصوف وجود دارد، كمابیش بر همه ساختار تشیع هم در بُعد باطنی و هم در بعد ظاهری سایه افكنده است. می‌توان گفت كه عرفان یا وجه باطنی اسلام، در جهان اهل سنت در قالب تصوف متبلور شد، حال آن كه در جهان تشیع وارد ساختار آن شد، به ویژه در دوره نخستین.
از دیدگاه اهل سنت، تصوف با تشیع مشابهت‌هایی دارد و حتی ابعادی از آن را در خود جذب كرده است، تا حدی كه ابن خلدون (???-???ق) می‌گوید: «رسوخ نظریات شیعی در دیدگاه‌های دینیِ تصوف آنچنان ژرف بوده كه صوفیان كار خود را بر مبنای خرقه انجام می‌دهند؛ چرا كه امام علی، حسن بصری را چنین خرقه‌ای پوشاند و از او خواست تا رسماً به طریق عرفا بپیوندد» از دید صوفیان، این سنت را كه پایه‌گذارش امام علی بود، جنید ادامه داد؛ ولی از دیدگاه شیعی، تشیع ریشه و اساس چیزی است كه بعدها تصوف نام گرفت.
البته در این‌جا مقصود ما از تشیع، اسرار پیامبر است كه به نظر بسیاری از بزرگان شیعه، تعبیری دیگر است از تقیه.هریك از این دو دیدگاه، جنبه‌ای از یك واقعیت را نشان می‌دهد كه در دو جهان _كه هر دو در آغوش سنت اسلامی جای دارند- دیده می‌شوند. آن واقعیت همان عرفان یا جنبه باطنی اسلام است.
یكی از دشوارترین پرسش‌ها در باب پیداییِ تصوف، رابطه آن با تشیع است. در بررسیِ این رابطه ظریف و تا حدی پیچیده، نباید خود را درگیر نقد‌های اغلب تكراری برخی از خاورشناسان كنیم كه در منشأ قرآنی و اسلامی تشیع و تصوف تشكیك می‌كنند؛ آنها با این پیش‌فرض وارد بحث می‌شوند كه اسلام، دینی وحیانی نیست و اگر هم در طبقه ادیان قرار گیرد، از ادیان ابتدایی و «دینِ شمشیر» است و تنها به كار بادیه‌نشینانِ ساده دل می‌آید. این ناقدان نسل‌های آینده (!) عرفان را به دلیل فقدان متون تاریخی به جامانده از دوره‌های اولیه، غیراسلامی می‌دانند.
گویا نبودن متون، به خودی خود احتمال وجود چیزی را در آن زمان باطل می‌كند. این كه تشیع و تصوف ابعادی از وحی اسلامی هستند، آشكارتر و درخشان‌تر از آن است كه كسی بتواند آن را نادیده بگیرد و یا بر پایه استدلال‌های تاریخیِ جهت‌دار تفسیر كند.
میوه‌هایی كه در این‌جاست، ثابت می‌كند كه این درخت، در خاك ریشه‌ای ژرف دارد و این ثمره معنوی را تنها درختی می‌تواند به بار بیاورد كه در حقیقتِ وحیانی غرس شده باشد.
انكار این شواهد راستین مانند این است كه در قداست مسیحانه قدیس فرانچسكوی آسیزی (????-????م) تردید كنیم، تنها به این دلیل كه گزارش‌های تاریخی از سالهای آغازین «ماموریت تبشیری»،(?) مطابق معیارهای آكادمیك ثبت نشده است.
در واقع، نَفسِ وجود فرانچسكوی قدیس خلاف این را ثابت می‌كند، و این بدان معناست كه ماموریت تبشیری واقعیت دارد، حتی اگر هیچ گزارش تاریخی نیز به دست ما نرسیده باشد. درباره تصوف و تشیع نیز كمابیش همین مسئله صادق است.
به هر حال، در این مقاله، هویت اسلامی تصوف و تشیع را مفروض می‌گیریم و بر همین اساس به بررسیِ رابطه این دو می‌پردازیم. در واقع، تشیع و تصوف، ابعادی لاینفك از سنت اسلامی هستند. رابطه تشیع و تصوف پیچیده است؛ زیرا در بحث از این دو واقعیت معنوی و دینی، با دو سطح یا دو بُعد یكسان از اسلام روبرو نیستیم.
اگر تصوف و تشیع را در ظهور تاریخی آن در دوره‌های بعد در نظر بگیریم، هیچ یك از دیگری استنتاج نمی‌شود، بلكه هر یك، اعتبار خود را از پیامبر می‌گیرد و در وحی اسلامی ریشه دارد. اما اگر مقصود از تشیع، عرفان اسلامی به معنای دقیق كلمه باشد، در این صورت به یقین نمی‌توان آن را از تصوف جدا كرد.
بر‌ای مثال، امامان شیعه، به عنوان نمایندگان عرفان اسلامی نقشی بنیادین در تصوف دارند، اما به عنوان امام در سازمان فكری مذهب شیعه چنین نقشی در تصوف ندارند. در واقع، میان تاریخ‌نگاران مسلمانِ این روزگار و محققان جدید، این گرایش وجود دارد كه تمایز دقیقی را كه بعدها جا افتاد، به دو قرن نخست برگردانند.
درست است كه می‌توان عناصر شیعی را حتی در دوره زندگی پیامبر اسلام مشاهده كرد و نیز تشیع و تسنن هر دو در اصول وحی اسلامی ریشه دارند، اما این دودستگی‌ها و اختلافاتِ سفت و سخت در دوره‌های اولیه وجود نداشت. برخی از اهل سنّت آشكارا
جهت گیری شیعی دارند و از نظر اجتماعی و معنوی، شیعیان با پاره‌ای از عناصر سنی تماس‌هایی برقرار كرده‌اند. در واقع، در پاره‌ای موارد به ویژه پیش از قرن چهارم تشخیص این كه نویسنده‌ای سنّی است یا شیعی بسیار دشوار است؛ هرچند در این دوره، حیاتِ معنوی و دینیِ تشیع و تسنن هركدام عطر و بوی خاص خودش را دارد.
در این جوّ كمتر شكل یافته و بیشتر بی ثبات، عناصری از عرفان اسلامی كه از دیدگاه شیعی، عناصری شیعی به شمار می‌آیند، در جهان سنی نیز نماینده عرفان اسلامی به معنای دقیق كلمه هستند. در این باب، هیچ مثالی گویاتر از شخص امام علی بن ابیطالب نیست. ممكن است تشیع را «اسلامِ علی» بخوانند كه از دید شیعیان، پس از پیامبر تنها مرجع امور دنیوی و اخروی است، اما در میان اهل سنت نیز تقریباً همه طریقت‌های صوفی به امام علی برمی‌گردند و او را پس از پیامبر یگانه مرجع روحانی می‌دانند.
حدیث مشهور «انا مدینه العلم و علی بابُها» را كه به صراحت نشان‌دهنده نقش امام علی در عرفان اسلامی است، هم شیعه و هم اهل سنت به یكسان پذیرفته‌اند، اما صوفیان خلیفه روحانی امام علی را در جهان اهل سنت می‌جویند كه طبعاً فردی شیعی نیست، ولی مستقیماً با عرفان اسلامی مرتبط است.
احترامی كه تشیع و تصوف به تساوی بر‌ای امام علی (ع) قائلند، نشان می‌دهد كه چگونه تشیع و تصوف، در نهایت به یكدیگر می‌پیوندند. تصوف دار‌ای شریعتِ خاص خود نیست، بلكه صرفاً طریقتی است كه به شریعتی خاص، نظیر مالكی یا شافعی منضم شده است؛ اما تشیع، هم شریعت دارد و هم طریقت.
تشیع در جنبه طریقتی خود در بسیاری موارد مانند تصوف است، به همان نحو كه در جهان سنّی وجود دارد؛ ولی افزون بر این، تشیع حتی در جنبه‌های شریعتی و كلامی خود پاره‌ای عناصر عرفانی دارد كه آن را به تصوف نزدیك می‌كند. در واقع، می‌توان گفت كه تشیع حتی در جنبه ظاهری خود به سمت مقامات عرفانی پیامبر و امامان جهت داده شده كه هدف حیات معنوی تصوف نیز به شمار می‌آید.
با آوردن چند نمونه از رابطه ظریف و گسترده تشیع و تصوف، می‌توان برخی از این نكته‌ها را روشن‌تر كرد.
در اسلام عموماً و در تصوف خصوصاً، مرد خدا را ولیّ (مخفف ولی‌الله یعنی دوست خدا) و مرد خدا بودن را وِلایت (به كسر واو) می‌نامند؛ ولی در تشیع، همه كاره بودن امام با قدرت وَلایت (به فتح واو) مرتبط است (دو واژه وَلایت و وِلایت، هم ریشه و در معنا نزدیكند و برخی، هر دو را به یك معنا می‌دانند).
به هر حال، مطابق نظر شیعه، پیامبر اسلام مانند سایر پیامبران بزرگِ پیش از خود، افزون بر قدرت نبوت و رسالت، قدرت ولایت نیز داشته كه این قدرت به امام علی و حضرت فاطمه و از طریق آنها به همه امامان منتقل شده است.
از آن‌جا كه امام همیشه زنده است و زمین هیچگاه از حجّت خدا خالی نیست، قدرت ولایت نیز همیشه در جهان وجود دارد و می‌تواند انسان‌ها را به حیات معنوی رهنمون شود. از این رو، دایره ولایت كه در پی دایره نبوت می‌آید، تا این روزگار نیز تداوم یافته و حضور همیشه زنده طریق عرفانی را در اسلام تضمین می‌كند.
این معنا، با اصطلاح وِلایت نیز تناسب دارد؛ یعنی وِلایت نیز در اسلام با حضور روحانیِ همیشه زنده‌ای سر و كار دارد كه موجب می‌شود انسان‌ها بتوانند حیات معنوی داشته باشند و به مقام «ولیّ خدا بودن» برسند. به همین سبب است كه بسیاری از صوفیان از زمان حكیم تِرمِذی (???ق)، نویسنده كتاب خَتمُ الاَولیاء، توجه زیادی به این بُعدِ اصلی تصوف مبذول داشته‌اند.
البته میان تشیع و تصوف در این كه قدرت وِلایت چگونه و از طریق چه كس یا كسانی عمل می‌كند و در این كه «خاتم» ولایت كیست، اختلاف وجود دارد؛ ولی مشابهت میان شیعیان و صوفیانی كه به این نظریه پرداخته‌اند، شگفت‌انگیز است و مستقیماً از این واقعیت ناشی می‌شود كه هر دو در عرفان اسلامی به معنای دقیق كلمه كه چیزی جز وِلایت یا ولایت (به همان معنایی كه پیشتر گفتیم) نیست، به هم می‌پیوندند.
در میان اعمال صوفیان، عملی وجود دارد كه در معنای نمادینش با وِلایت، و در خاستگاهش با ولایت پیوند دارد. این عمل، پوشیدن خرقه و انتقال آن از مراد به مرید است، كه نمادی است از انتقال تعالیم روحانی و موهبتی خاص كه با عمل ولایت ربط دارد.
هر مرتبه‌ای از وجود، مانند خرقه یا حجابی است كه مرتبه فوق خود را می‌پوشاند؛ زیرا «فوق» به طور نمادین با «باطن» در ارتباط است. خرقه صوفی، نمادی است از انتقال قدرت معنوی كه موجب می‌شود مرید بتواند از مرتبه عادیِ آگاهی فراتر رود. مرید به مدد فضیلتِ دربرداشتن این خرقه یا حجاب، در معنای نمادین آن، می‌تواند حجاب درونی كه او را از ذات احدیت دور می‌كند، رها سازد.
همان طور كه از ابن خلدون نقل كردیم، پوشیدن و انتقال خرقه و معنای این كار، كاملاً با تشیع پیوند دارد. بر اساسِ حدیث مشهور «كساء»، پیامبر، دخترش فاطمه و نیز علی و حسن و حسین را فراخواند و خرقه‌ای (عبایی) روی آنها كشید به گونه‌ای كه همه آنها را فراگرفت.
این خرقه، نمادی است از انتقال ولایت كلّیِ پیامبر در شكل ولایت جزئی (ولایت فاطمیه) به فاطمه و از طریق او، به امامان كه فرزندان او هستند. در حدیثی شیعی و مشهور، اشاره‌ای آشكار به نمادهای عرفانیِ خرقه شده است كه به سبب زیبایی و اهمیت آن، در اینجا به طور كامل نقل می‌شود: (?)از پیامبر اسلام _كه درود خدا بر او و خاندانش باد- نقل است كه فرمود: «هنگامی كه [در سفر معراج] به آسمان رفتم و وارد بهشت شدم، در میانه بهشت قصری دیدم از یاقوت سرخ. جبرئیل در را برایم گشود و من وارد قصر شدم. در داخل قصر، خانه‌ای از مروارید سفید دیدم. وارد خانه شدم. در وسط خانه، صندوقی از نور بود كه قفلی از نور داشت.
گفتم:‌ ای جبرئیل، این صندوق چیست و در درون آن چه می‌باشد؟. جبرئیل گفت: ‌ای حبیب خدا، در داخل آن، سرّ خداست كه خدا بر هیچ كس جز آنكه دوستش بدارد، برملا نمی‌كند. گفتم: بر‌ای من بازش كن. گفت: من فرمانبردار دستور الهی‌ام. از پروردگارت بخواه تا به گشودن آن اذن دهد. آنگاه من از خدا اذن خواستم. از عرش الهی ندایی آمد كه:‌ ای جبرئیل، صندوق را بگشا. جبرئیل آن را گشود. در داخل صندوق، فقر و مرقّعی دیدم. گفتم: این فقر و مرقّع چیست؟ صدایی كه از آسمان می‌آمد، گفت: ‌ای محمد، این دو را از هنگام آفرینش‌شان بر‌ای تو و امّتت برگزیده‌ام و جز به كسی كه دوستش داشته باشم، نمی‌دهم و هیچ چیز نزد من محبوبتر از این دو نیست. آنگاه پیامبر افزود: خداوند متعال، فقر و مرقّع را بر‌ای من برگزید و این دو محبوبترینِ اشیا نزد او هستند.
پیامبر این خرقه را به همین شكل پوشید و پس از بازگشت از معراج، آن را - به اذن و فرمان خدا- بر علی پوشاند. علی آن را پوشید و [به مرور زمان] وصله‌هایی بر آن زد، تا آنجا كه می‌فرمود: آنقدر بر این خرقه وصله زده‌ام كه دیگر از وصله دوز شرمم می‌آید. علی پس از خود، خرقه را بر فرزندش حسن پوشاند و سپس حسین و سپس فرزندان حسین یكی پس از دیگری آن را پوشیدند تا این كه به خاتمِ ختم، امام مهدی، _كه درود خدا بر او باد- رسید و اكنون خرقه نزد اوست.»
ابن ابی جمهور (???-???ق) همچون دیگر شارحان شیعیِ متأخر این حدیث، افزوده است خرقه‌ای كه صوفیان می‌پوشند و از یكی به دیگری منتقل می‌شود، غیر از خرقه مذكور در حدیث است. بله، صوفیان می‌كوشند تا همچون پیامبر، شرایط پوشیدن آن خرقه را به دست آورند و از طریق آن، به اندازه توان خود، از اسرار الهی كه خرقه بدان اشاره دارد، آگاه شوند.
مساله ولایت و خرقه كه نماد آن است، عنصر مهمِ مشترك میان تصوف و تشیع را روشن می‌كند؛ عنصری كه ظهور صورت باطنی علم و تعلیم است. كاربرد روش تأویل در فهم قرآن و نیز دیگر «متون آسمانی» و ایمان به درجات و مراتب معنای وحی _كه هر دو در تصوف و تشیع امری شایع است- نتیجه ظهور این صورت عرفانی معرفت است. حضور ولایت، ساختار عرفانی تشیع و تصوف را بالسویه تضمین می‌كند.
مفهوم امام در تشیع بسیار به مفهوم ولایت نزدیك است، چرا كه امام كسی است كه قدرت و عمل ولایت دارد. امام در تشیع نقشی محوری دارد، ولی در اینجا نمی‌توانیم به این مسئله از همه ابعاد بپردازیم و تنها به بُعد معنویِ آن اشاره‌ای گذرا می‌كنیم.
از بعد معنوی، امام راهبر معنوی است كه تقریباً شبیه عملكرد شیخ و پیر در تصوف است. شیعیان می‌كوشند با امام خود كه كسی جز رهبر باطنی معنوی نیست، روبرو شوند. بنابراین، برخی از صوفیان شیعی، از امامِ تك‌تك اشخاص سخن به میان می‌آورند. اگر از نقش دینی و آسمانی امام چشم پوشی كنیم، نقش و عملكرد ولایی او به عنوان راهنمای معنوی، مانند شیخ و پیر در تصوف خواهد بود.
در واقع، همان‌طور كه در تصوف، هر شیخی در ارتباط با قطب عصر خود است، در تشیع نیز همه اعمال معنوی در هر عصری، در خود ارتباطی با امام دارند. آنگونه كه در نوشته سیدحیدر آملی (???-???ق) به چشم می‌خورد، باور به امام به عنوان قطب عالم امكان، با مفهوم قطب در تصوف تقریباً یكسان است.
وی می‌گوید: «قطب و امام، دو واژه‌اند با یك معنا كه هر دو به یك شخص دلالت دارند.» آموزه انسان كامل آن‌چنان كه ابن عربی (???-???ق) بسط داده و آموزه مهدی كه شیوخ متأخر صوفی مطرح كرده‌اند، بسیار به آموزه شیعیِ قطب و امام نزدیك است. همه این آموزه‌ها، از اساس و در نهایت از واقعیت عرفانیِ یكسانی حكایت دارند؛ یعنی حقیقت محمدیه كه هم در تصوف و هم در تشیع وجود دارد. تا جایی كه به تدوین این آموزه مربوط است، تشیع بر مبانی صوفیان متأخر، تاثیر مستقیم داشته است.
آموزه دیگری كه با اندك تفاوت، تشیع و تصوف در آن اشتراك دارند، سلسله و نور محمدیه است. شیعه باور دارد كه نوری ازلی از پیامبری به پیامبر دیگر منتقل شده و پس از پیامبر اسلام به امامان رسیده است. این نور، پیامبران و امامان را از گناه نگاه می‌دارد و موجب عصمت ایشان می‌شود و معرفت به اسرار الهی را به آنها می‌بخشد.
بر‌ای رسیدن به این معرفت، باید از طریق امام _كه پس از پیامبر وظیفه واسطه‌گری میان خدا و انسان را دارد- به این نور پیوست. به همین سان، در تصوف بر‌ای دست‌یابی به روشهایی كه به تنهایی ادراك روحانی را میسر می‌سازد، باید به سلسله‌ای پیوست كه به پیامبر می‌رسد و از راه آن، بركت از سرچشمه وحی، به وجود این سلسله نازل می‌شود.
بنابراین، این سلسله بر استمرار حضوری روحانی مبتنی است كه بسیار به نور محمدیه شیعه مشابهت دارد و البته صوفیان متأخر نیز از نور محمدیه یاد كرده‌اند. در دوره‌های نخست، به ویژه در تعالیم امام جعفر صادق، آموزه شیعیِ نور محمدیه و آموزه صوفیانه سلسله معنوی به هم پیوستند و همچون سایر موارد، سرچشمه هردوی آنها تعالیم عرفانی اسلام بود.
در نهایت، باید در مقایسه میان آموزه‌های تشیع و تصوف، به مقامات عرفانی و معنوی نیز اشاره‌ای كنیم. اگر زندگی پیامبر و امامان را مثلاً آن‌چنان كه در بحار‌الانوارِ علامه مجلسی آمده، مطالعه كنیم، درمی‌یابیم كه این شرح حال‌ها بیش از هر چیز بر حالات معنوی و درونیِ این شخصیت‌ها استوار است.
در واقع، هدف حیات دینی در تشیع، آن است كه به سوی زندگی پیامبر و امامان، از یكدیگر پیشی بگیریم و به حالات درونی ایشان برسیم. اگرچه بر‌ای بیشترین شیعیان، این مسئله به فعلیت نمی‌رسد، ولی خواص همواره كاملاً از آن آگاهند. حالات معنوی پیامبر و امامان را كه به اتحاد با خدا می‌انجامد، می‌توان هدفی نهایی دانست كه زهد شیعی بدان نظر دارد و كل ساختار معنوی تشیع بر آن مبتنی است.
در تصوف نیز هدفِ رسیدن به خدا جز از راه حال و مقام _كه جایگاه مهمی را در متون سنتی صوفیه به خود اختصاص داده- قابل دسترسی نیست. حیات صوفیانه نیز بر پایه رسیدن به این حالات شكل گرفته، هرچند در نزد صوفی این حالات به خودی خود ارزشی ندارد، بلكه رسیدن به خدا در ذات رفیعش هدفِ اصلیِ اوست.
البته در تصوف، همه اعضای یك طریقت از این حالات و مقامات آگاه هستند، در حالی كه كلّ جامعه تشیع به دو طبقه ظاهری و باطنی تقسیم می‌شود و دار‌ای خواص و عوام است.
ولی اهمیت خاصی كه تشیع در تفسیر خود از حیات پیامبر و امامان به مقامات عرفانی می‌دهد، بسیار مشابه تصوف است. در این جا نیز هر دوی اینها به یك واقعیت اشاره دارند كه همان عرفان اسلامی است.
▪ جهان تشیع در روزگار ما و به ویژه در ایران، دار‌ای سه گروه از عارفان است:
۱) كسانی كه به یكی از طریقت‌های مشخص صوفیه مانند نعمت اللهی یا ذهبی وابسته‌اند و نیز كسانی كه طریقتی بسیار مشابه صوفیان اهل سنت دارند.
۲) كسانی كه پیر روحانیِ معیّنی داشته‌اند و ولایت مشخصی را دریافت كرده‌اند، ولی پیر ایشان یا پیران پیش از وی طریقت صوفیانه معینی را پایه‌گذاری نكرده و سلسله‌ای آشكار و خانقاه تشكیل نداده‌اند.
۳) كسانی كه به الهامات عرفانی و مشاهدات و احوال معنوی دست یافته، ولی پیری نداشته‌اند. از این گروه سوم، برخی اویسی هستند و برخی به ریسمان خضر متمسك‌اند، ولی بیشتر آنها به ارتباطی معنوی با امام می‌رسند كه راهبر روحانیِ درونی است.
كشیده شدن عرفان در تشیع به ابعاد خارجی‌تر دین، موجب شده تا این دسته سوم در میان شیعیان شایع‌تر باشد تا در میان اهل سنت. در واقع، برخی از بزرگترین حكیمان و عارفانِ الهی، عضو دسته اخیر هستند و شاید عضو دسته دوم نیز به شمار آیند؛ زیرا در این دسته نیز به دشواری می‌توان، در ظاهر، تبار و فرقه معنویِ كسی را تشخیص داد.
بنابر آن چه گفته شد، تشیع و تصوف خاستگاهی مشترك دارند، بدین معنا كه در بُعد عرفانی اسلام به یكدیگر می‌پیوندند. این دو در تاریخ اولیه خود، از سرچشمه‌های مشتركی سیراب شده‌اند و در دوره‌های بعد، تعاملات بسیاری با هم داشته و از راه‌های بی شمار بر یكدیگر تاثیر گذاشته‌اند. اما این ظهورات تاریخی، چیزی نیست جز مصادیقی از روابطی اساسی و اصولی كه به واقعیت كامل و ابدی اسلام تعلق دارد و در شكل عرفان اسلامی، خود را در هر دو بال جهان اسلام، شیعه و اهل سنت، به یكسان جلوه گر می‌سازد.
نویسنده :سید حسین نصر
پی نوشت‌ها:
* این مقاله ترجمه‌ای است از فصل نهم كتابِ تشیع: آموزه‌ها، اندیشه، معنویت (Shi’ism: Doctrines, Thought, and Spirituality.) به كوشش سیدحسین نصر و حمید دَباشی و سیدولی رضا نصر با این مشخصات كتاب شناختی: چاپ نخست: نیویورك، انتشارات دانشگاه ایالتی نیویورك، ????م. ??? ص.
?. Apostolic Succession اعتقادی است در فرقه كاتولیك مبنی بر این كه ماموریت تبشیر كه از سوی عیسی مسیح به پطروس محوّل شد نسل اندر نسل تا به امروز به پاپها به ارث می‌رسد.
?.این حدیث شریف را كه برخلاف نظر نویسنده از شهرت چندانی در میان شیعیان برخوردار نیست، ابن ابی جمهور اَحسائی، فقیه و محدث و متكلم صوفی مشربِ شیعی امامی در كتاب المُجلی (تهران: چاپ سنگیِ شیخ احمد شیرازی، ????ق. ص ???) نقل كرده است
مترجم : محمد سوری
منبع : روزنامه همشهری