یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


فصل یادآوری ماهرخ در ساعت شنی


فصل یادآوری ماهرخ در ساعت شنی
اتومبیل ها در خیابان مشرف به مرکز روانپزشکی/ خارجی/ روز
اتومبیل حامد و به دنبال آن سواری امیرعلی کنار می کشند و پشت هم متوقف می شوند...
-اتاق روانپزشک/ داخلی/ روز
حامد و امیرعلی پیش روانپزشک رفته اند...
روانپزشک؛ باید بیاریدش پیش من.
حامد؛ آخه دکترجون، با وضعی که اون داره سخت می شه راضیش کرد بیاد اینجا.
روانپزشک؛ با حدسو گمان نمی شه خانوم دکترو معالجه کرد/ چه می دونم؟، شاید ترس و وحشت زنً تو از شنیدن آژیر پلیس با اتفاقی که در کودکی براش افتاده در ارتباط باشه/ یادت باشه وقتی خانوم دکتر تو بچگی گم می شه فقط هشت سال داشته گم شدن تو اون سنو سال چیزی نیس که به راحتی فراموش بشه.
امیرعلی با شنیدن این حرف به فکر فرو می رود...
-سواری امیرعلی در بزرگراه/ داخلی/ روز
امیرعلی فکورانه سواری را در مسیر بزرگراه هدایت کرده و نیمرخ او در قاب پنجره است... او فکورانه لحظات قبل را مرور می کند...
-لحظات قبل؛ اتاق خوابً خانه ویلایی دوبلکس/ داخلی / روز
حامد و امیرعلی به همراه روشنک، ماهرخ را که به هم ریخته دوره کرده اند و سعی در آرام کردن او دارند. ماهرخ با نگاهی وحشت زده روی تخت نشسته و ملحفه را تا زیر گردن خود بالا کشیده و همراه با دوربین که عقب می کشد با لحنی هذیان گونه از کودکی خود برای بقیه حرف می زند...
ماهرخ؛ بابا مسافرت بود/ امیرعلی چهارسالش بود/ خیلی بد مریض بود/ به خاطر همینم یه پای مامان شمسی دکتر بودو یه پاش تو خونه / با امیرعلی می رفتن؛ منم با خودشون نمی بردن/ فکر مامان شده بود امیرعلی/ امیرعلی/ من از این وضع خوشم نمی یومد...
امیرعلی به فکر فرو می رود و کنجکاوانه آلبوم در دست خود را ورق می زند و همزمان ماهرخ همچنان ادامه می دهد...
ماهرخ؛ تا اینکه یکی از همون روزا منم با خودشون بردن/ هر سه مون از دکتر برمی گشتیم خونه/ حالم خوب بود/ خوشحال بودم/ تو اتوبوس کنار مامان نشسته بودم.
امیرعلی آلبوم ماهرخ را ورق می زند و با نگاه به عکس بچگی ماهرخ (دختربچه هشت ساله ذهنی) روی آن مکث می کند...
-گذشته؛ اتوبوس واحد در خیابان فرعی/ روز
-اتوبوس واحد؛ داخلی/ خارجی
دختربچه هشت ساله (ماهرخ در کودکی) کنار شمسی جون در یک اتوبوس بنز نشسته و حرکت اتوبوس تکان ظریفی به بدن او داده است. امیرعلی چهارساله در بغل شمسی خوابیده و این درحالیست که صدای ماهرخ تصویر را همراهی می کند...
ماهرخ؛ (بر روی تصویر) وسطای جنگ بود/ من از تنهایی خیلی می ترسیدم.
به مرور صدای آژیر قرمز از بلندگوها در خیابان طنین انداز می شود و راننده اتوبوس به یکباره پا روی ترمز می گذارد و مسافران به جلو خیز برمی دارند...
راننده اتوبوس؛ حمله هواییه/ برید بیرون یه گوشه پناه بگیرید.
حرف راننده و آژیر خطر حمله هوایی، هرج و مرج عجیبی در داخل اتوبوس به وجود می آورد و مسافران سعی می کنند از راه میان صندلی ها خود را به بیرون اتوبوس برسانند. شمسی نیز در حالی که امیرعلی را در بغل دارد رو به ماهرخ می کند.
شمسی جون؛ ماهرخ دنبالم بیا.
این در حالیست که با صدای انفجاری نامعلوم در دوردست اتوبوس می لرزد و با صدای جیغ مسافران ترسیده، ماهرخ از ترس به زمین می افتد و در زیر یکی از صندلی ها پناه می گیرد و از زیر صندلی در حالی که گوش هایش را گرفته به پاهای مسافرانی که وحشت زده قصد خروج از اتوبوس را دارند نگاه می کند.
ماهرخ؛ (بر روی تصویر) همش صدا بود/ صداهای بلند/ صداهایی که تو سرم می پیچید.
-خیابان؛ خارجی
مسافران وحشت زده از اتوبوس خارج می شوند و هر کدام به سمتی گریخته و پشت مانعی پناه می گیرند و نگاه وحشت زده شان به آسمان معطوف است. شمسی که امیرعلی را چسبیده از اتوبوس خارج می شود و در زیر آژیر به سمتی می دود.
-اتوبوس واحد؛ داخلی
ماهرخ در حالی که گوش هایش را گرفته چشمانش را به پاهای گریزان راه میان صندلی ها بسته و این در حالیست که با انفجار نامعلومی دیگر اتوبوس دوباره می لرزد و ماهرخ از ترس خود را جمع می کند.. در همین حال راننده با خروج آخرین مسافر، در اتوبوس را می بندد و اتوبوس خالی را به حرکت درمی آورد. با حرکت اتوبوس، ماهرخ چشم هایش را باز می کند.
-خیابان؛ خارجی
شمسی با ندیدن ماهرخ در کنارش و حرکت اتوبوس، ماهرخ را صدا می زند.
شمسی جون؛ ماهرخ،
ولی دیگر دیر شده و اتوبوس خالی با سرعت از برابر او عبور می کند و قیافه وحشت زده شمسی با دور شدن اتوبوس نگاه خیره ماهرخ را در هشت سالگی در قاب شیشه عقب اتوبوس نشانه می رود...
شمسی جون؛ دخترم،
-اتوبوس واحد؛ داخلی
دختر هشت ساله (ماهرخ در کودکی) که روی صندلی عقب نشسته و از قاب شیشه، شمسی و امیرعلی را که هر لحظه کوچک و کوچک تر می شوند نشانه رفته، برمی گردد و نگاه از بیرون گرفته و به صندلی تکیه می دهد و این در حالی است که حرکت اتوبوس تکان ظریفی به بدن او داده است. در همین حال راننده اتوبوس از آینه به عقب اتوبوس نگاه می کند و این بار ماهرخ را در اتوبوس نمی بینیم و قامت او پشت پشتی آخرین ردیف صندلی ها پنهان مانده است،
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید