|
مزاج سرد آبِ رو بريزد٭ |
|
|
|
٭ ز هزل و لاغِ تو آزار خيزد |
....................... (ناصرخسرو) |
|
مزاج گرم را حلوا زيان است٭ |
|
|
|
٭ مگو ناصح به عاشق پند شيرين |
.............................. (کاتبى) |
|
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد٭ |
|
|
رک: کار ناکرده را مزد نباشد |
|
|
|
٭ نابرده رنج گنج ميسّر نمىشود |
............................ (سعدى) |
|
مزد اگر مىطلبى طاعت استاد ببر٭(حافظ) |
|
|
نظير: شبان وادى ايمن گهى رسد به مراد |
که چند سال به جان خدمت شعيب کند (حافظ) |
|
|
|
٭ سعى ناکرده در اين راه بهجائى نرسى |
.............................. (حافظ) |
|
مزد خر چرانى خر سوارى است |
|
|
نظير: مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد (سعدى) |
|
مُزدِ دست مهتر تيزِ يابوست! |
|
|
رک: خدمت به خر مزدش تيز است و لگد |
|
مُزد راستکارى رستگارى بوَد٭ |
|
|
|
٭ مترس از تهمت، کز راستکارى است |
که............... (اميرخسرو دهلوى) |
|
مزد 'هيه' جيرينگ است |
|
|
مردى در جنگل هيزم مىشکست تا بار کند و به آبادى ببرد بفروشد. مرد ديگرى هم در کنار او روى سنگ نشسته بود آن هيزمشکن هر بار که تير را به ضرب پائين مىآورد و به کندهها مىخورد مرد دومى که روى سنگ به راحتى نشسته بود با صداى بلند مىگفت: 'هيه' و هر دفعه کلمهٔ 'هيه' و هر دفعه کلمهٔ 'هيه' را با صداى عجيب تکرار مىکرد، مثل اينکه خود او با تمام زورش تير را به کندهٔ درخت مىکوبد. بعد از چند ساعت که هيزمشکن بدنش خيس عرق شده بود مقدارى هيزم جمع کرد و به طرف آبادى راه افتاد. آن مرد هم از روى سنگ بلند شد و به دنبال او به راه افتاد تا به آبادى رسيدند. هيزمشکن هيزم را در آبادى فروخت و پول آن را گرفت. مرد دومى جلو آمد و گفت: 'رفيق! راستى من به تو خيلى خوب کمک مىکردم و کار من از کار تو سختتر بود. اما هر چه باشد رفيق هستيم نمىخواهم سهم من زيادتر از سهم تو باشد يا پول هيزم را عادلانه تقسيم کنيم. نصفش مال من، نصفش مال تو' هيزمشکن با تعجّب پرسيد: 'اى رفيق عزيز! تو کى با من کار کردى تا نصف پول هيزم را به تو بدهم.' مرد دومى گفت: 'اى رفيق بىانصاف! مگر نمىشنيدى که صداى 'هيه' من در جنگل پيچيده بود. من از تو بيشتر زور مىزدم و خيلى خسته شدم حالا تو مىخواهى مرا شريک نکنى و پول هيزم را تنها بخورى؟' گفتوگوى اين دو نفر طولانى شد و قرار شد پيش قاضى محل بروند و هر چه قاضى حکم داد عمل کنند. حضور قاضى محل رفتند و ماجرا را به او گفتند. قاضى به هيزمشکن دستور داد تا همهٔ پول را به او بدهد تا او پول را عادلانه تقسيم کند. هيزمشکن پولها را که همهاش نقره بود به قاضى تحويل داد. قاضى رو به مرد دومى کرد و گفت: 'من اين پول را يکى يکى مىشمارم و از يک دستم به دست ديگرم مىريزم تا صداى جيرينگ آن بلند بشود خوب گوش بده' مرد دومى گفت: 'چشم' قاضى يکى يکى پولها را از يک دستش به دست ديگرش مىريخت و صداى پول بلند مىشد. هنگامىکه شمردن آنها تمام شد قاضى همهٔ پول را به هيزمشکن داد و گفت: 'حالا برويد پى کار خودتان' مرد دومى گفت: 'عجب عادلانه تقسيم کردى، چرا همهٔ پول را به او دادى؟' قاضى گفت: 'تو وقتىکه به هيزمشکن کمک مىکردى فقط مىگفتى 'هيه' حالا هم که پول را شمردم تو به اندازهٔ همان 'هيه' ها 'جيرينگ' شنيدي. مگر نمىدانستى که مزد 'هيه' 'جيرينگ' است؟ پول مال هيزمشکن، جيرينگ مال تو!' (به نقل از تمثيل و مثل، ج ۱، صص ۱۴۴ و ۱۴۵) |
|
مُزقانچى کم بود يکى هم از ميلچهرى٭ آمد |
|
|
رک: 'سُرناچى کم بود يکى هم از غوغه آمد' و نظاير آن |
|
|
|
٭ نام يکى از دهات اطراف همدان (داستاننامهٔ بهمنيارى، ص ۳۲۲) |
|
مزن بىتأمل به گفتار دم٭ |
|
|
نظير: اوّل انديشه وآنگهى گفتار |
|
|
|
٭ ........................ |
نکو گو و گر دير گوئى چه غم (سعدى) |
|
مزن به مشت تا نزنندت به انگشت |
|
مزن زشت بيغاره ز ايرانزمين |
که يک شهرِ آن بِهْ ز ماچين و چين (اسدى) |
|
مزن زن را چو خواهى زد نکو زن٭ |
|
|
رک: زن، يعنى 'بزن' |
|
|
|
٭ به گيلان در چه خوش گفت آن نکوزن |
........................ (نظامى) |
|
مزن فال بد کآورَد حال بد٭ |
|
|
نظير: |
|
|
زبان آيد زيان آيد |
|
|
ـ بد آيد فال چو باشى بدانديش |
|
|
|
٭ .............................. |
مبادا کسى او زَنَد فال بد (نظامى) |
|
مزهٔ لوطى خاک است |
|
مژدگانا که گربه عابد شد |
عابد و زاهد و مسلمان! (عبيد زاکانى) |
|
مُژهٔ به چشم زيادتى نمىکند |
|
|
نظير: برِ آستين هم ز پيراهن است |