|
مىآئى آن زمان که نيابى بهکار من! |
|
|
رک: آمدى جانم به قربانت ولى حالا چرا؟ |
|
|
وقتى نيامدى که بيائى بهکار من |
|
|
ـ چه فايده وقتى آمدى که عباس دست
نداشت! |
|
ميازار مورى که دانهکش است |
که جان دارد و جان شيرين خوش است (فردوسى) |
|
|
رک: مى بخور منبر بسوزان مردمآزارى مکن |
|
مياساى ز آموختن يک زمان٭ |
|
|
رک: ز گهواره تا گور دانش بجوى |
|
|
|
٭ ........................... |
ز دانش ميفکن دل اندر گمان (فردوسى) |
|
ميان اين هير و وير بيا زير ابرويم را بگير! (عا). |
|
|
نظير: |
|
|
ميان معرکه و خارخارى! |
|
|
ـ ميان عرصات و خربگيرى! |
|
ميان بلا بودن بهتر که کنار بلا بودن |
|
|
رک: در بلا بودن بِهْ از بيم بلاست |
|
ميان پيغمبرها جرجيس را پيدا کرده است! |
|
|
موش بينوائى در چنگ گربهاى خوانخوار گرفتار آمد. خواست تدبيرى بينديشد تا خود را از دام بلا برهاند. زبان به عجز و لابه گشود و خطاب به گريه گفت: 'اى گربهٔ عزيز و مهربان، تو خودمىدانى که من در مقابل تو جانور ضعيفى بيش نيستم و خلاصى از چنگال تو برايم محال و غيرممکن است، اما بهتر نيست که مرا حلالوار طعمهٔ خود سازى تا هرگز دچار عذاب وجدان نگردى و در آن جهان نيز از کيفر گناه خود برهي' ، گربهٔ تيزهوش بدون آنکه لب از هم بگشايد از گوشهٔ دهان پرسيد: 'براى اجراء اين مقصود چه بايد کرد؟' موش پاسخ داد: 'قبل از آنکه مرا در زير دندانهايت خرد کنى نام يکى از پيامبران را بر زبان جارى ساز تا به حرمت نام وى خونم بر تو حلال گردد و من نيز کمتر رنج ببرم' گربه به فراست دريافت که هرگاه دهان باز کند و نام يکى از پيامبران را بر زبان راند. موش فرصت يافته از چنگ وى خواهد گريخت. فکرى کرد و در حالىکه موشش را در زير دندانهاى خود محکمتر فشرد گفت: 'جرجيس!' و يا اداى اين کلمه نه تنها دهان خود را باز نکرد بلکه فشار بيشترى بر دندانهاى خود وارد آورد و موش بيچاره را دو قطعه نمود. خون از بدن موش بينوا جارى شد و در حالى که آخرين نفس را مىکشيد گفت: 'ميان پيغمبرها جرجيس را پيدا کرده است!' |
|
ميانجى چنان کن به راه صواب |
که هم سيخ بر جا بوَد هم کباب (نظامى) |
|
|
رک: کارى بکن محض ثواب، نه سيخ بسوزه، نه کباب! |
|
ميانجى مىخورَد اندر ميان مُشت (از جامعالتمثيل) |
|
ميان دانهٔ گندم خط گذاشتهاند |
|
|
رک: خدا ميان دانهٔ گندم خط گذاشته |
|
ميان دعوا حلواخير نمىکنند |
|
|
رک: در جنگ حلوا پخش نمىکنند |
|
ميان دو سنگ آرد مىخواهد |
|
|
نظير: من نادرقلىام و پول مىخواهم! |
|
ميان عاشق و معشوق رمز بسيار است |
|
|
نظير: ميان عاشق و معشوق رمزى است بسيار |
چه داند آنکه اشتر مىچراند (لاادرى) |
|
ميان عرصات و خر بگيرى (عا). |
|
|
رک: ميان اين هير و وير بيا زير ابرويم را بگير! |
|
ميان گوشت و ناخن نمىتوان جدائى انداخت |
|
|
رک: گوشت را از ناخن جدا نمىتوان کرد |
|
ميان عشق و شهوت راه دور است (وحشى بافقى) |
|
|
مىباش طبيب عيسوى هُش |
اما نه طبيب آدمى کش (نظامى) |
|
ميان ماه من تا ماه گردون |
تفاوت از زمين تا آسمان است (نيازى صفوى) |
|
|
نظير: فرقى که ميان اين و آن است |
ما بين زمين و آسمان است |
|
|
نيزرک: از اين حسن تا آن حسن صد گز رسن |
|
ميان معرکه و خرخارى! (عا). |
|
|
رک: ميان اين هير و وير بيا زير ابرويم را بگير! |
|
ميانه گزين در همه کارها (فردوسى) |
|
|
نظير: |
|
|
ستوده کسى کو ميانه گزيد (فردوسى) |
|
|
ـ خيرالامور اوسطها (حديث) |
|
|
ـ کسى کو ميانه گزيند ز کار |
پسند آيَدش گردش روزگار (فردوسى) |
|
|
ـ همهکار گيتى به اندازه بِهْ (فردوسى) |
|
|
ـ ظهور نيکوئى در اعتدال است (شبسترى) |
|
|
ـ اسب راه آنست کو نه فربه نه لاغر است (عليشير نوائى) |
|
مىباش طبيب عيسوى هُش |
اما نه طبيب آدمى کش (نظامى) |
|
مى بخور منبر بسوزان مردمآزارى مکن٭ (هماى اصفهانى) |
|
|
نظير: مباش در پى آزار و هر چه خواهى کن (حافظ) |
|
|
ـ اصل مردمى کمآزارى است (قابوسنامه) |
|
|
ـ ميازار مورى که دانهکش است |
که جان دارد و جان شيرين خوش است (فردوسى) |
|
|
ـ دوستى خدا را در بىآزارى شناس (خواجه عبدالله انصارى) |
|
|
ـ رستگارى هر دو عالم در کمآزارى بوَد (سنائى) |
|
|
ـ مردمى بِهْ که مردمآزارى |
|
|
ـ سلامت بايدت کس را ميازار (نظامى) |
|
|
ـ آسود بوَد هر که کمآزار بوَد (مسعود سعد سلمان) |
|
|
ـ نيست اندر اصول ديندارى |
هيچ بدتر ز مردمآزارى (جامى) |
|
|
ـ سگ بر آن آدمى شرف دارد |
که دل مردمان بيازارد (نظامى) |
|
|
|
٭ تصحيفى از مصراع اول اين بيت هماى اصفهانى: |
|
|
|
مى بخور منبر بسوزان آتش اندر خرقهزن |
ساکن ميخانه باش و مردمآزارى مکن |
|
مىبَرَد ره به کمال آدمِ خاکى ز سفر |
|
|
رک: سفر مربّى مرد است |
|
مىترسم از کسى که نمىترسد از خدا |
|
|
نظير: بترس از کسىکه از خدا نترسد (خواجه عبدالله انصارى) |
|
مىتوان کشت زنده را ليکن |
کشته را زنده کى توان کردن؟ (اسدى) |
|
|
رک: اگر مرده را زنده کردى مردى والاّ من هم زنده را مىتوانم با چماق بميرانم! |
|
مىتوانى وَرچِهْ، نمىتوانى فروجِهْ |
|
|
نظير: |
|
|
نمىتوانى وجهى فروجِهْ |
|
|
ـ چون به گردش نمىرسى واگرد |
|
|
ـ سنگى را که نمىتوان برداشت بايد بوسيد و گذاشت |
|
مى چنانت کند به نادانى |
که بُز ماده را پرى خوانى (اوحدى) |
|
|
رک: باده کم خور خرد به باد مده |
|
ميخام برم تو آفتابه، چطو برم تو آفتابه؟ (عا). |
|
|
بيتى است از يک بازى نمايشى به همين نام که در اواخر دورهٔ قاجار و اوايل قرن حاضر توسط زنان در خانهها اجراء مىشد و امروز به طنز در مورد افرادى بهکار مىرود که در انجام کارى سخت مرددّ و دودل هستند و نمىدانند چگونه تصميم بگيرند. |
|
|
مقا: کاسه کجا بَرَم کاسه کجا نَهَم؟ |
|
ميخ دو سر به زمين فرو نرود |
|
|
نظير: |
|
|
يکى نان من باشيد، يکى نان نيم من |
|
|
ـ همه منيد، پس نيم من کو؟ |
|
|
ـ همه سنگ يک مناند |
|
|
ـ اگر از هر دو جانب جاهلانند |
اگر زنجير باشد بگسلانند (سعدى) |
|
ميخش را بکوب سر زبان بنده! |
|
|
به مزاح: از سخنى که گفتهام يا کارى که کردهام سخت پشيمانم. |
|
|
مُلاّ پياده از ده به شهر مىرفت. چون نيمى از روز گذشت گرسنه شد، زير درختى کنار گندمزار نشست و شکمگيرهاى را که زنش به خورجين نهاده بود بيرون آورد و گشود. ـ نصفه کوفتهاى بود در ميان نانى، يا پارهاى گوشت: ران يا سينهٔ مرغى، يا تخممرغ پختهاى و تکهپنيرى. |
|
|
هنوز لقمهاى به دهان ننهاده سوارى ناشناس در رسيد. مُلاّ چنان که رسم مردم ما است بفرمائى گفت و سوار مىبايست نوش جان يا گواراى وجودى گفته بگذرد، که آن مختصر يک تن را نيز کفاف نمىداد، اما بهجاى آن بىدرنگ عنان کشيد و گفت: 'ردِّ احسان گناه است.' از استر پياده شد به اين سوى و آن سو نگاهى کرد و چون نقطهاى ناکاشته نيافت که حيوان را از چريدن محصول دور نگه دارد پرسيد: ميخ طويلهٔ قاطرم را کجا بکوبم؟ |
|
|
مُلاّ که زا آن تعارف نامعقول خويش سخت پشيمان شده بود گفت: ـ بکوبش سر زبان بنده! |
|
|
(نقل از کتاب کوچه، تأليف احمد شاملو، حرف ب، دفتر دوم، ص ۱۴۰۵) |