چو شه را دل آسود زان بسته عهد |
|
برایین مهدی درآمد به مهد |
بیاورد آن شیشه را بعد از ان |
|
نشست اندران شاه عالی مکان |
چو شیشه معلق شد اندر طناب |
|
برآبش نهادند همچون حباب |
شکنج رسنها گشادند باز |
|
اجل را سپردند رشته دراز |
سکندر به مهد اندرون ترسناک |
|
چه باشد به دریا یکی مشت خاک |
سروشش بپرسید کای نیک بخت |
|
چه بودت رها کردن تاج و تخت |
جهاندار گفت ای مبارک نفس |
|
نماند خرد چون دراید هوس |
نیوشندهی آسمانی سرشت |
|
شد از تازه روی چو باغ بهشت |
گشاد ابرو از روی خورشید وش |
|
به پاسخ دل شاه را کرد خوش |
که دل را فراهم کن ای سرفراز |
|
که بردارد این رنجها را دراز |
کنون باز کن دیدهی پیش بین |
|
تمنای اندیشهی خویش بین |
بگفت این و برداشت بانگ بلند |
|
که زلزال در قعر دریا فگند |
میانجی دران معرض عمرگاه |
|
چو شکل دگر دید سیمای شاه |
بخندید در پردهی کردش سوال |
|
که چون دیدی این پرده پر خیال؟ |
بخاطر هنوز این تمنا کنی |
|
کزین گونه لختی تماشا کنی |
شه ار چه بدل داشت بیش از قیاس |
|
هراسی که بودست جای هراس |
هم از عاجزی پشت را خم نکرد |
|
ز نیروی دل ذرهیی کم نکرد |
بدو گفت کای بر نهان پردهدار |
|
درین پرده دیگر چه داری بیار |
به پاسخ سروش پسندیده گفت |
|
که دانسته را بر تو نتوان گفت |
چنین روشنم گشت ز الهام غیب |
|
کت از نقد هستی نهی گشت جیب |
سبک شو که جای گرانیت نیست |
|
زمانی فزون زندگانیست نیست |
تو با آنکه دیدی عجبها بسی |
|
من از تو ندیدم عجبتر کسی |
وگر باشدت زین عجبتر نیاز |
|
یکی دنده بر بند و بگشای بار |
ملک گوش بر گفت همدم نهاد |
|
بفرمان او دیده بر هم نهاد |
چو بگشاد چشم و چش و راست دید |
|
همان دید چشمش که می خواست دید |
چو دیده شگفته بهاری بر آب |
|
برون جست از برج چون آفتاب |
چو الیاس و خضر آگهی یافتند |
|
سوی مونس خویش بشتافتند |
کشیدند قارو ره را بر زیر |
|
نه قار و ره بان کان یاقوت و زر |
متاعی که در درج گنجینه بود |
|
مصور خیالی در آیینه بود |
چنان یوسفی گشت یعقوب رنگ |
|
برامد چو یوسف ز زندان تنگ |
گرامی تنش باز مانده ز زور |
|
نمک وار بگداخته ز آب شور |
سکندر که گیتی خداوند بود |
|
به هم صحبتان دیر پیوند بود |
چو هنگام رفتن فراز آمدش |
|
به دیدار خویشان نیاز آمدش |
ازان مژدهی خوش که دادش سروش |
|
سرشکش ز شادی برامد به جوش |
به فرمان فرمانروای جهان |
|
روان گشت کشتی ز جای چنان |
دوم روز کز چرخ در گشت روز |
|
نگون گشت خورشید گیتی فروز |
شتابنده کشتی بهرسو قطار |
|
که پیدا شد از دور دریا کنار |
فرومانده بینندهی رهگرای |
|
به حیرت دران کار حیرت فزای |
که راهی بران دوری دیر باز |
|
چگونه برین زودی آیند باز |
همه کس دری از تعجب گشاد |
|
مگر پاک دینان پاک اعتقاد |
چو دیدند صحرا نشینان ز دور |
|
درفشان درفش سکندر ز دور |
ز هر جانبی آدمی خیل خیل |
|
شتابنده شده سوی دریا چو سیل |
ز انبوه خلقی ز هر بوم و مرز |
|
کرانه چو دریا درامد به لرز |
سکندر چو بر شط دریا رسید |
|
خروش سپه بر ثریا رسید |
چو آسوده گشتند لختی ز جوش |
|
در امد به سرهای شوریده هوش |
جهاندار منزل به خرگاه جست |
|
ز صحرا سوی بارگه راه جست |
به فرمود کز خاصگان سرای |
|
به جز خاصگان کس نماند به جای |
چنین گفت با پیشوایان کار |
|
که ما را دگر گونه شد روزگار |
نگون می شود کوکب تابناک |
|
فرو میرود آفتابم به خاک |
مرا در سه تدبیر یاری کنید |
|
درین هر سه کار استواری کنید |
نخستین وصیت درین داوری |
|
به فرزند خود بایدم یاوری |
که در قصر من اوست رخشنده باغ |
|
هم از گوهر من فروزد چراغ |
دوم آنکه بر عزم صحرای راز |
|
چو در مهد عصمت کنم پا دراز |
دراندم که غلطم به صندوق پست |
|
ز صندوق بیرون کنندم دو دست |
که تا چون به خانه گرایم ز راه |
|
کند هر که بیند به حیرت نگاه |
که چون من ولایت ستانی شگرفت |
|
ز نطع زمین تا به دریای ژرف |
ز چندین زر و گوهر بی شمار |
|
نهی دست رفتم سرانجام کار |
سوم آنکه چون نوبت آن شود |
|
که تن در دل خاک مهمان شود |
در اسکندریه که جای من است |
|
بنا کرده رسم و رای من است |
گرایندم از تخت زر در مغاک |
|
ودیعت سپارند خاکی به خاک |
دو سه روز در زندگی داشت بهر |
|
همی زد نفس با بزرگان دهر |
چو با استواران قوی کرد عهد |
|
ز ایوان خاکی برون برد مهد |
نهان گشت خورشیدش اندر نقاب |
|
فرو ریخت چشمش به زندان خواب |
جریده کشایان تاریخ ساز |
|
به چندین نمط بستهاند این طراز |
چو کردم بهر نامهی باز جست |
|
چنان بود نزدیک بعضی درست |
که رخشنده خورشید گیتی خرام |
|
برامد ز روم و فرو شد به شام |
گروهی دگر کردهاند اتفاق |
|
که در حد بابل شد از خویش طاق |
اگر دانشی داری ای نیک رای |
|
یکی گرد اندیشه خود گرای |
نگه کن درین چرخ دولاب گرد |
|
که چون هر زمان می برد آب مرد |
چه دلها کز آسیب غم کرد خورد |
|
چه سرها که در خاک خواری سپرد |
کسی این ماجرا زو نپرسید باز |
|
کزین ره نوشتن چه داری نیاز |
چه شکل است کاین دور ظلمات و نور |
|
ز گردندگی نیست یک لحظه دور |
رواقی برآورد از خاک و آب |
|
چو شد ساخته باز گردد خراب |
یکی باز کن پرده زین خاک زرد |
|
که دیبای چینی بینی اندر نورد |
هر آن لاله و گل که در گلشنی است |
|
بناگوش و رخسار سیمین تنی است |
بسا دیده کز سرمه آزاد گشت |
|
که ناگه ز خاک سیه باد گشت |
بسا در که گم شد درین خاک پست |
|
که از خاک جز خاک نامد بدست |
بسا تن که او بار صندل نبرد |
|
که در زیر انبار گل شد چو مرد |
بنایی کسی از گل براری بر آب |
|
بسی بر نیامد که گردد خراب |
چو در کیسه مردم این نقد خاص |
|
ز تاراج دزدان ندارد خلاص |
بیا تا کنیم آن چنان رخت پیچ |
|
که جز نام نیکو بدانیم هیچ |
به معشوق یک شب چه باشیم شاد |
|
که مهمان غیری شود بامداد |
مکن میل این خاک چون ناکسان |
|
که پیوند او نیست جز با خسان |
مباش از نوای فلک نا شکیب |
|
که چشمش چو هندوست آهو فریب |
شنیدم که لقمان دانش پژوه |
|
که آمد ز بس زندگانی به ستوه |
دران عمر کز نه صد افزونش بود |
|
قد از حجره یک نیمه بیرونش بود |
عمارت نکرد آن قدر در خراب |
|
که ایمن بود ز ابرو از آفتاب |
فراوانش گفتند برنا و پیر |
|
که هر دم ز مسکن ندارد گزیر |
بگفتا که از بهر اندک نزول |
|
نشاید شدن میهمان فضول |
چو در خانه مهمان فضولی کند |
|
دل میزبان زو ملولی کند |
اساسی چه باید به عیوق برد |
|
که فردا به بیگانه خواهی سپرد |
|