رویی که نخواستم که بیند همه کس |
|
الا شب و روز پیش من باشد و بس |
پیوست به دیگران و از من ببرید |
|
یارب تو به فریاد من مسکین رس |
|
گر بیخبران و عیبگویان از پس |
|
منسوب کنندم به هوی و به هوس |
آخر نه گناهیست که من کردم و بس |
|
منظور ملیح دوست دارد همهکس |
|
منعم که به عیش میرود روز و شبش |
|
نالیدن درویش نداند سببش |
بس آب که میرود به جیحون و فرات |
|
در بادیه تشنگان به جان در طلبش |
|
نونیست کشیده عارض موزونش |
|
وآن خال معنبر نقطی بر نونش |
نی خود دهنش چرا نگویم نقطیست |
|
خط دایرهای کشیده پیرامونش |
|
گویند مرا صوابرایان به هوش |
|
چون دست نمیرسد به خرسندی کوش |
صبر از متعذر چه کنم گر نکنم |
|
گر خواهم و گر نخواهم از نرمهی گوش |
|
همسایه که میل طبع بینی سویش |
|
فردوس برین بود سرا در کویش |
وآن را که نخواهی که ببینی رویش |
|
دوزخ باشد بهشت در پهلویش |
|
یا همچو همای بر من افکن پر خویش |
|
تا بندگیت کنم به جان و سر خویش |
گر لایق خدمتم ندانی بر خویش |
|
تا من سر خویش گیرم و کشور خویش |
|
ای بیتو فراخای جهان بر ما تنگ |
|
ما را به تو فخرست و تو را از ما ننگ |
ما با تو به صلحیم و تو را با ما جنگ |
|
آخر بنگویی که دلست این یا سنگ؟ |
|
گر دست دهد دولت ایام وصال |
|
ور سر برود در سر سودای محال |
یک بوسه برین نیمه خالی دهمش |
|
از رویش و یک بوسه بران نیمهی خال |
|
خود را به مقام شیر میدانستم |
|
چون خصم آمد به روبهی مانستم |
گفتم من و صبر اگر بود روز فراق |
|
چون واقعه افتاد بنتوانستم |
|
خورشید رخا من به کمند تو درم |
|
بارت بکشم به جان و جورت ببرم |
گر سیم و زرم خواهی و گر جان و سرم |
|
خود را بفروشم و مرادت بخرم |
|
هر سروقدی که بگذرد در نظرم |
|
در هیأت او خیره بماند بصرم |
چون چشم ندارم که جوان گردم باز |
|
آخر کم از آنکه در جوانان نگرم |
|
شبهای دراز بیشتر بیدارم |
|
نزدیک سحر روی به بالین آرم |
میپندارم که دیده بی دیدن دوست |
|
در خواب رود، خیال میپندارم |
|
از جملهی بندگان منش بندهترم |
|
وز چشم خداوندیش افکندهترم |
با این همه دل بر نتوان داشت که دوست |
|
چندانکه مرا بیش کشد زندهترم |
|
خیزم که نماند بیش ازین تدبیرم |
|
خصم ار همه شمشیر زند یا تیرم |
گر دست دهد که آستینش گیرم |
|
ورنه بروم بر آستانش میرم |
|
گر بر رگ جان ز شستت آید تیرم |
|
چه خوشتر ازان که پیش دستت میرم |
دل با تو خصومت آرزو میکندم |
|
تا صلح کنیم و در کنارت گیرم |
|
آن دوست که دیدنش بیارید چشم |
|
بیدیدنش از دیده نیاساید چشم |
ما را ز برای دیدنش باید چشم |
|
ور دوست نبینی به چه کار آید چشم |
|
آن رفته که بود دل بدو مشغولم |
|
وافکنده به شمشیر جفا مقتولم |
بازآمد و آن رونق پارینش نیست |
|
خط خویشتن آورد که من مغرولم |
|
مندیش که سست عهد و بدپیمانم |
|
وز دوستیت فرار گیرد جانم |
هرچند که به خط جمال منسوخ شود |
|
من خط تو همچنان زنخ میخوانم |
|
من بندهی بالای تو شمشاد تنم |
|
فرهاد تو شیرین دهن خوش سخنم |
چشمم به دهان توست و گوشم به سخن |
|
وز عشق لبت فهم سخن مینکنم |
|
هر گه که نظر بر گل رویت فکنم |
|
خواهم که چو نرگس مژه بر هم نزنم |
ور بیتو میان ارغوان و سمنم |
|
بنشینم و چون بنفشه سر برنکنم |
|
آرام دل خویش نجویم چه کنم؟ |
|
وندر طلبش به سر نپویم چه کنم؟ |
گویند مرو که خون خود میریزی |
|
مادام که در کمند اویم چه کنم؟ |
|
گفتم که دگر چشم به دلبر نکنم |
|
صوفی شوم و گوش به منکر نکنم |
دیدم که خلاف طبع موزون من است |
|
توبت کردم که توبه دیگر نکنم |
|
من با تو سکون نگیرم و خو نکنم |
|
بی عارض گلبوی تو گل بو نکنم |
گویند فراموش کنش تا برود |
|
الحمد فراموش کنم و او نکنم |
|
خیزم قد و بالای چو حورش بینم |
|
وآن طلعت آفتاب نورش بینم |
گر ره ندهندم که به نزدیک شوم |
|
آخر نزنندم که ز دورش بینم |
|
میآیی و لطف و کرمت میبینم |
|
آسایش جان در قدمت میبینم |
وآن وقت که غایبی همت میبینم |
|
هر جا که نگه میکنمت میبینم |
|
چون میکشد آن طیرهی خورشید و مهم |
|
من نیز به ذل و حیف تن در ندهم |
باری دو سه بوسه بر دهانش بدهم |
|
وانگه بکشد چو میکشد بر گنهم |
|
من با دگری دست به پیمان ندهم |
|
دانم که نیوفتد حریف از تو به هم |
دل بر تو نهم که راحت جان منی |
|
ور زانکه دل از تو برکنم بر که نهم؟ |
|
ما حاصل عمری به دمی بفروشیم |
|
صد خرمن شادی به غمی بفروشیم |
در یک دم اگر هزار جان دست دهد |
|
در حال به خاک قدمی بفروشیم |
|
بگذشت بر آب چشم همچون جویم |
|
پنداشت کزو مرحمتی میجویم |
من قصهی خویشتن بدو چون گویم؟ |
|
ترکست و به چوگان بزند چون گویم |
|
یاران به سماع نای و نی جامهدران |
|
ما، دیده به جایی متحیر نگران |
عشق آن منست و لهو از آن دگران |
|
من چشم برین کنم شما گوش بر آن |
|
یرلیغ ده ای خسرو خوبان جهان |
|
تا پیش قدت چنگ زند سرو روان |
تا کی برم از دست جفای تو قلان |
|
نی شرع محمدست نی یاسهی خان |
|
من خاک درش به دیده خواهم رفتن |
|
ای خصم بگوی هرچه خواهی گفتن |
چون پای مگس که در عسل سخت شود |
|
چندانکه برانی نتواند رفتن |
|
مه را ز فلک به طرف بام آوردن |
|
وز روم، کلیسیا به شام آوردن |
در وقت سحر نماز شام آوردن |
|
بتوان، نتوان تو را به دام آوردن |
|
در دیده به جای سرمه سوزن دیدن |
|
برق آمده و آتش زده خرمن دیدن |
در قید فرنگ غل به گردن دیدن |
|
به زانکه به جای دوست، دشمن دیدن |
|
ای دوست گرفته بر سر ما دشمن |
|
یا دوست گزین به دوستی یا دشمن |
نادیدن دوست گرچه مشکل دردیست |
|
آسانتر ازان که بینمش با دشمن |
|