دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
دختر عاقل پادشاه
پادشاهى بود. روزى از شکار برگشته بود. دخترش را صدا زد، تخممرغى روى سر او گذاشت و تير در چلهٔ کمان نهاد و تخممرغ را از روى سر دخترش انداخت. بعد از دختر پرسيد: 'خوب، چهطور است؟' تيراندازىام خوب است؟' دختر گفت: 'پدر، بر خودت نبال که کار، کار عادت است.' پادشاه خيلى عصبانى شد و به وزير امر کرد دختر را ببرد و بکشد. وزير دختر را برد و در جنگلى رها کرد. بعد به نزد پادشاه آمد و گفت: 'قربان او را کشتم.' |
دختر در جنگل رفت و رفت تا به مرد شبانى رسيد. مرد شبان که فرزندى نداشت او را به دخترى خود قبول کرد. صبح فردا دخترک مرواريد از گيسويش درآورد و به مرد شبان داد و گفت: 'ديگر نمىخواهد دنبال دامها بروي، اينرا بفروش و هر چه غذا و لباس لازم داريم بخر.' |
روز بعد، دخترک و شبان در حين گردش به کوهى رسيدند، پاى کوه جاى زيبائى بود. دخترک مرواريدى به شبان داد و گفت: 'برو و اين قطعه زمين را از پادشاه بخر.' شبان مرواريد را گرفت و نزد پادشاه رفت. پادشاه وقتى فهميد که شبانى براى خريدن قطعه زمين پاى کوه آمده است. گفت: 'زمين را تصرف کن. پول تو را هم لازم ندارم.' |
در آن زمين کاخ چهل اشکوبهاى ساختند. وقتى کاخ آماده شد. دخترک به شبان گفت: 'پدر، به بازار برو و گاوى که تازه زائيده و گوسالهاش نر باشد برايم بخر.' شبان گاو و گوساله را خريد و بازگشت. |
دختر هر روز سه بار گوساله را از اشکوب چهلم کاخ به پائين نزد گاو مىآورد، گوساله شير مىخورد و باز گوساله را به اشکوب چهلم برمىگرداند. پنج سال کار دخترک همين بود. در اين مدت گوساله گاو بزرگى شده بود. |
روزى پادشاه در جنگل سرگرم شکار بود، دخترک شبان را فرستاد تا پادشاه را براى شام دعوت کند. پادشاه دعوت شبان را پذيرفت و غروب به خانهٔ آنها رفت. دخترک اسباب پذيرائى را مهيا کرد و بعد گاو نر را روى دست گرفت و از پلهها بالا آمد. پادشاه خيلى تعجب کرد گفت: 'اى شبان آنچه من مىبينم مثل يک معجزه است. دربارهٔ دخترت برايم حرف بزن.' شبان گفت: 'قبلهٔ عامل، معجزهاى در کار نيست، کار، کار عادت است.' پادشاه تا اين سخن را شنيد به ياد گفتهٔ دخترش افتاد و گريست. دخترک علت گريه پادشاه را پرسيد. پادشاه گفت: 'دختر بىگناهم را نابود کردم.' دختر از او خواست تا کسىکه دخترش را کشته است احضار کند. پادشاه وزير را احضار کرد و از او پرسيد که آيا آن روز دخترش را کشته است يا نه؟ وزير امان خواست و حقيقت را گفت. دخترک چادر از سر برداشت. پادشاه دختر خود را شناخت و غرق شادى شد و گفت: 'حق با تو بود، معلوم شد که تو از من عاقلتري.' دخترک را به عقد وزير درآوردند و هفت روز و هفت شب جشن و عروسى برپا بود. |
- دختر عاقل پادشاه |
- افسانههاى کردى - ص ۴۷ |
- م.ب. رودنکو. مترجم: کريم کشاورز |
- انتشارات آگاه چاپ سوم سال ۱۳۵۶ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست