چوبشنید بهرام کز روزگار |
|
چه آمد بران نامور شهریار |
نهادند بر چشم روشنش داغ |
|
بمرد آن چراغ دو نرگس بباغ |
پسر برنشست از بر تخت اوی |
|
بپا اندر آمد سر وبخت اوی |
ازان ماند بهرام اندر شگفت |
|
بپژمرد واندیشه اندر گرفت |
بفرمود تا کوس بیرون برند |
|
درفش بزرگی به هامون برند |
بنه برنهاد وسپه برنشست |
|
بپیکار خسرو میان را ببست |
سپاهی بکردار کوه روان |
|
همیراند گستاخ تا نهروان |
چوآگاه شد خسرو از کاراوی |
|
غمی گشت زان تیز بازار اوی |
فرستاد بیدار کارآگهان |
|
که تا بازجویند کارجهان |
به کارآگهان گفت راز ازنخست |
|
زلشکر همیکرد باید درست |
که بااو یکی اند لشکر به جنگ |
|
وگر گردد این کار ما با درنگ |
دگر آنک بهرام در قلبگاه |
|
بود بیشتر گر میان سپاه |
چگونه نشیند بهنگام بار |
|
برفتن کند هیچ رای شکار |
برفتند کارآگهان از درش |
|
نبود آگه از کار وز لشکرش |
چو رفتند و دیدند و بازآمدند |
|
نهانی بر او فراز آمدند |
که لشکر بهرکار با اویکیست |
|
اگر نامدارست وگر کودکیست |
هرانگه که لشکر براند به راه |
|
بود یک زمان در میان سپاه |
زمانی شود بر سوی میمنه |
|
گهی بر چپ و گاه سوی بنه |
همه مردم خویش دارد براز |
|
ببیگانگانشان نیاید نیاز |
بکردار شاهان نشیند ببار |
|
همان در در و دشت جوید شکار |
چواز رزم شاهان نراند همی |
|
همه دفتر دمنه خواهد همی |
چنین گفت خسرو بدستور خویش |
|
که کاری درازست ما را به پیش |
چو بهرام بر دشمن اسپ افکند |
|
بدریا دل اژدها بشکند |
دگر آنک آیین شاهنشهان |
|
بیاموخت از شهریار جهان |
سیم کش کلیله است ودمنه وزیر |
|
چون او رای زن کس ندارد دبیر |
ازان پس ببندوی و گستهم گفت |
|
که ما با غم و رنج گشتیم جفت |
چوگردوی و شاپور و چون اندیان |
|
سپهدار ارمینیه رادمان |
نشستند با شاه ایران براز |
|
بزرگان فرزانه رزمساز |
چنین گفت خسرو بدان مهتران |
|
که ای سرفرازان و جنگ آوران |
هرآن مغز کو را خرد روشنست |
|
زدانش یکی بر تنش جوشنست |
کس آنرا نبرد مگر تیغ مرگ |
|
شود موم ازان زخم پولاد ترگ |
کنون من بسال ازشما کهترم |
|
برای جوانی جهان نسپرم |
بگویید تا چارهی کارچیست |
|
بران خستگیها پرآزار کیست |
بدو گفت موبد انوشه بدی |
|
همه مغز را فر وتوشه بدی |
چوپیدا شد این راز گردنده دهر |
|
خرد را ببخشید بر چاربهر |
چونیمی ازو بهرهی پادشاست |
|
که فر و خرد پادشا را سزاست |
دگر بهرهی مردم پارسا |
|
سدیگر پرستنده پادشا |
چو نزدیک باشد بشاه جهان |
|
خرد خویشتن زو ندارد نهان |
کنون از خرد پارهیی ماند خرد |
|
که دانا ورا بهر دهقان شمرد |
خرد نیست با مردم ناسپاس |
|
نه آنرا که او نیست یزدان شناس |
اگر بشنود شهریار این سخن |
|
که گفتست بیدار مرد کهن |
بدو گفت شاه این سخن گر بزر |
|
نویسم جز این نیست آیین و فر |
سخن گفتن موبدان گوهرست |
|
مرا در دل اندیشه دیگرست |
که چون این دو لشکر برابر شود |
|
سر نیزهها بر دو پیکر شود |
نباشد مرا ننگ کز قلبگاه |
|
برانم شوم پیش او بیسپاه |
بخوانم به آواز بهرام را |
|
سپهدار بدنام خودکام را |
یکی ز آشتی روی بنمایمش |
|
نوازمش بسیار و بستایمش |
اگر خود پذیرد سخن به بود |
|
که چون او بدرگاه برکه بود |
وگر جنگ جوید منم جنگ جوی |
|
سپه را بروی اندر آریم روی |
همه کاردانان بدین داستان |
|
کجا گفت گشتند همداستان |
بزرگان برو آفرین خواندند |
|
ورا شهریار زمین خواندند |
همیگفت هرکس که ای شهریار |
|
زتو دور بادا بد روزگار |
تو را باد پیروزی و فرهی |
|
بزرگی و دیهیم شاهنشهی |
چنین گفت خسرو که این باد وبس |
|
شکست و جدایی مبیناد کس |
سپه را ز بغداد بیرون کشید |
|
سراپردهی نور به هامون کشید |
دو لشکر چو تنگ اندر آمد به راه |
|
ازان روسپهبد وزین روی شاه |
چوشمع جهان شد بخم اندرون |
|
بیفشاند زلف شب تیره گون |
طلایه بیامد زهردوسپاه |
|
که دارد زبدخواه خود را نگاه |
چو از خنجر روز بگریخت شب |
|
همیتاخت سوزان دل وخشک لب |
تبیره برآمد زهر دو سرای |
|
بدان رزم خورشید بد رهنمای |
بگستهم وبندوی فرمود شاه |
|
که تا برنهادند زآهن کلاه |
چنین با بزرگان روشن روان |
|
همیراند تا چشمهی نهروان |
طلایه ببهرام شد ناگزیر |
|
که آمد سپه بر دو پرتاب تیر |
چوبشنید بهرام لشکر براند |
|
جهاندیدگان را برخویش خواند |
نشست از برابلق مشک دم |
|
خنیده سرافراز رویینه سم |
سلیحش یکی هندوی تیغ بود |
|
که درزخم چون آتش میغ بود |
چوبرق درفشان همیراند اسپ |
|
بدست چپش ریمن آذرگشسپ |
چو آیینه گشسپ ویلان سینه نیز |
|
برفتند پرکینه و پرستیز |
سه ترک دلاور ز خاقانیان |
|
بران کین بهرام بسته میان |
پذیرفته هر سه که چون روی شاه |
|
ببینیم دور ازمیان سپاه |
اگربسته گرکشته اورابرت |
|
بیاریم و آسوده شد لشکرت |
زیک روی خسرو دگر پهلوان |
|
میان اندرون نهروان روان |
نظاره بران از دو رویه سپاه |
|
که تا پهلوان چون رود نزد شاه |
|