کرد خزان تاختن بر صف خیل بهار |
|
باد وزان بر رزان گشت به دل کینهدار |
سنبلهی چرخ را خرمن شادی بسوخت |
|
کاتش خورشید کرد خانهی باد اختیار |
چون زر سرخ سپهر سوی ترازو رسید |
|
راست برابر بداشت کفهی لیل و نهار |
حلقهی سیمین زره چون ز شمر شد پدید |
|
غیبهی زرین فشاند بر سر او شاخسار |
دست خزان در نشاند چاه زنخدان سیب |
|
لعب چمن بر گشاد گوی گریبان نار |
تا که سرانگشت تاک کرد خزان فندقی |
|
کرد چمن پرنگار پنجهی دست چنار |
حلقهی درج ترنج گشت پر از سیم خام |
|
شد شکمش چون صدف پر گهر شاهوار |
گرنه خرف شد خریف از چه تلف میکند |
|
بر شمر از دست باد سیم و زر بیشمار |
خون رزان ریختن وز پی کین خواستن |
|
تاختن آورد ابر از سر دریا کنار |
بر بدن نار ماند از سر تیغش نشان |
|
بر رخ آبی نشست از تک اسبش غبار |
غژم عقیق یمن کرد برون از دهن |
|
گشت زرافشان چمن چون کف صدر کبار |
خواجهی چارم بلاد، خسرو هفتم زمین |
|
آنکه ز هشتم فلک همت او داشت عار |
ملک جهان را نظام، دین هدی را قوام |
|
خواجهی صدر کرام، زبدهی پنج و چهار |
سخرهی او افتاب سغبهی او مشتری |
|
بندهی او آسمان، چاکر او روزگار |
نوک سر کلک او قبلهی در عدن |
|
خاک سم اسب او کعبهی مشک تتار |
گشت بساط ثناش مرکز عودی لباس |
|
گشت ضمان بقاش گنبد گوهر نگار |
بر سر گنج سخاش خامهی او اژدهاست |
|
در دهن خاتمش مهرهی او آشکار |
مهره ندیدی که هست مهر عروس ظفر |
|
مهر فلک را مدام نور از او مستعار |
ای به گه انتقام همچو حسودت مدام |
|
خواسته از خشم تو چرخ فلک زینهار |
جاه فزای از سپهر نیست وجودت که نیست |
|
آینهی آسمان نور فزای از بخار |
همچو مه از آفتاب هست به تو نورمند |
|
شاه زمانه که اوست سایهی روزگار |
نیست ز انصاف تو در همه عالم کنون |
|
جز تن گل پر ز خون، جز دل لاله فکار |
هیچ یگانه نزاد چرخ فلک همچو تو |
|
تا که همی ملک راند سال فلک شش هزار |
گر چه حسن بد ز طوس صاحب آفاق شد |
|
ملک بدو چون به تو کرد همی افتخار |
از هنر و بذل مال، وز کرم و حسن رای |
|
زیبد اگر چون حسن صد بودت پیش کار |
مصری کلکت چو سحر عرضه کند گاه جود |
|
مصر و عزیزش بود بر دل و بر چشم خوار |
هست تو را ملک و دین تخت و نگین و قلم |
|
هست تو را یمن و یسر جفت یمین یسار |
عدل تو تا ز اهتمام حامی آفاق شد |
|
با گل و مل کس دگر خار ندید و خمار |
هیبت و رای تو را هست رهی و رهین |
|
خسرو چارم سریر، شحنهی پنجم حصار |
از اثر عدل تو بر سر و بر پای دید |
|
ابرش کینه شگال، ادهم فتنه فسار |
هست حسود تو را از اثر عدل تو |
|
رشک حسد در جگر اشک عنا در کنار |
کرده چنان استوار با دل و جان عهد غم |
|
کز کسی ار بشنوی نادیت این استوار |
خصم تو گر نیست دون، هست چنان ای عجب |
|
از سبب کین او تیر تو جوشن گذار |
آتش هیبت چنان شعله زنان در دلش |
|
کاتش هرگز ندید کس که جهد از چنار |
ابر کفا، از کرم نیست چو تو یک جواد |
|
بحر دلا، بر سخن نیست چو من یک سوار |
چون شود از نعت تو این لب من در فشان |
|
چون شود از مدح تو خاطر من زر نثار |
نور ضمیر مرا بنده شود افتاب |
|
تیغ زبان مرا سجده برد ذوالفقار |
بندهی خاصه توام، شاعر خاص ملک |
|
نعت تو و مدح او خوانده گه بزم و بار |
دادن تشریف تو از پی تعریف شاه |
|
بر سر ابنای عصر کرد مرا نام دار |
مادح اگر مثل من هست به عالم دگر |
|
مثل تو ممدوح نیست شعر خر و حق گزار |
بلبل اگر در چمن مدح تو گوید شود |
|
از تو چو طاووس نر چتر کش و تاجدار |
تا که ز دور سپهر هست مدار و مدر |
|
تا که به گرد مدر هست فلک را مدار |
باد چو صبح نخست خصم تو اندک بقا |
|
باد چو مهر سپهر امر تو گیتی گذار |
تا فلک آکنده باد از دل و جان عدوت |
|
مزبلهی آب و خاک دائرهی باد و نار |
از دل و دست تو باد کار فلک را نظام |
|
وز کف و کلک تو باد ملک جهان را قرار |
|